درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۱۰: مقدمات ۱۰

 
۱

اشکال اطلاق لفظ و اراده شخص

گفتیم: یك اطلاق اللفظ و ارادةُ نوعه داریم مثلِ ‹زیدٌ لفظٌ› یعنی هر فردی از زید كه هركس تلفُّظ بكند، لفظ می‌باشد، و یك اطلاقُ اللفظ و ارادةُ صنفه داریم مثل ‹زیدٌ فى ضرب زیدٌ فاعلٌ› كه در اینجا همهٔ زید‌ها كه فاعل نیستند بلكه بعضی از زید‌ها فاعلند، و یك اطلاق اللفظ و ارادةُ مثله داریم مثل ‹زیدٌ فى ضرب زیدٌ فاعلٌ› كه مقصود همین زیدی باشد كه بعد از ‹ضرب› می‌آید نه همهٔ زید‌ها، امّا یك اطلاق اللفظ و ارادةُ شخصه داریم مثل این كه بگویی ‹زیدٌ لفظٌ› و مقصودت همین زیدی باشد كه تلفُّظ شده نه زید‌هایی كه دیگران تلفُّظ می‌كنند.

مرحوم آخوند فرمود: اطلاقُ اللفظ و ارادةُ مثله صحیح است امّا آیا إطلاق اللفظ و ارادةُ شخصه صحیح است یا نه؟ و اگر صحیح است آیا استعمال هست یا استعمال نیست؟

برای این كه كلامِ مرحوم آخوند بهتر معلوم شود، ذكرِ دو مقدمهٔ مطویة لازم می‌باشد:

مقدّمهٔ اول: حقیقتِ استعمال، یعنی وقتی می‌گوییم زید را استعمال كردم یا این لفظ را استعمال كردم در این معنا، مراد از استعمال، چه می‌باشد؟

استعمال، حقیقتش یعنی ‹إلقاءُ المعنیٰ فى ذهن المخاطب باللفظ›، مثلاً شما می‌خواهی مهمانی بروی و به مادرت می‌گویی كه لباسم اُتو ندارد، می‌گوید اُتو دارد، می‌گویی نه، در این هنگام مادرت آینه را در مقابلت می‌گیرد و می‌گوید حالا دیدی اُتو دارد، آیا قانع شدی؟، مادر در اینجا لباست را بوسیلهٔ آینه به ذهن شما كشاند و این صورتی كه شما در آینه دیدید، باعث شد كه منتقل شوید به این كه لباستان اُتو دارد؛ استعمال هم یعنی ایجادِ معنا در ذهن مخاطب بوسیلهٔ لفظ، مثلاً رفیقت می‌گوید كه كتاب كفایه را بیاور و او بوسیلهٔ لفظِ كتاب كفایه، معنای كتاب كفایه را در ذهن شما ایجاد می‌كند، لذا می‌گویند: استعمال یعنی ‹احضارُ المعنیٰ أو ایجاد المعنیٰ أو إلقاءُ المعنیٰ فى ذهن المخاطب باللفظ›، و این بستگی دارد به تعبیرات افراد كه مثلاً می‌گوید این مطلب را در ذهنت إلقاء كن و...، و همهٔ این تعابیر به یك معنا می‌باشند و حقیقتِ استعمال را بیان می‌كنند.

مقدّمهٔ دوم: در هر استعمالی، یك قضیهٔ ملفوظه و حاكیة داریم و یك قضیهٔ معقوله و محكیة؛ مثلاً وقتی می‌گویم ‹زیدٌ جاء›، قضیهٔ ملفوظهٔ من سه ركن دارد: لفظ زید، لفظ جاء، نسبتِ بین این دو لفظ، این قضیهٔ ملفوظه یا قضیهٔ حاكیه است، و در مقابل این قضیهٔ حاكیه و ملفوظه، ما یك قضیهٔ معقوله یا محكیة داریم و این هم سه ركن دارد: معنای زید، معنای جاء، ارتباط بین معنای زید و معنای جاء؛ پس ‹استعمال› یعنی ایجادِ آن قضیهٔ معقوله و محكیه در ذهنِ مخاطب بوسیلهٔ این قضیهٔ ملفوظه.

حالا اگر كسی بگوید: ‹زیدٌ لفظٌ›، یعنی از زید، خصوص همین لفظ اراده شود نه الفاظ دیگر، این استعمال است و اطلاق لفظ است و ارادهٔ شخصِ خودش می‌باشد. مرحوم آخوند می‌فرماید: این حرف غلط است، زیرا گفتیم كه استعمال یعنی ایجادِ معنا یا القاءِ معنا در ذهن مخاطب بوسیلهٔ لفظ، و هر استعمالی یك دالّ دارد و یك مدلول، یك دالّ داریم كه لفظ و قضیهٔ ملفوظه باشد و یك مدلول داریم كه آن قضیهٔ معقوله باشد، حالا متكلّم در ‹زیدٌ لفظٌ›، بوسیلهٔ زید چه چیزی را در ذهن شما ایجاد كرد؟ خودِ زید را، پس اتّحادِ دالّ و مدلول لازم می‌آید، زیرا دالّ، لفظِ زید است و مدلول هم لفظِ زید می‌باشد و چنین اتّحادی نیز محال است، زیرا دالّ یعنی علّت، و مدلول یعنی معلول، و علّت و معلول باید تغایر داشته باشند و محال است كه متّحد باشند.

به بیان دیگر جملهٔ ‹زیدٌ لفظٌ› یك قضیهٔ ملفوظه دارد و یك قضیهٔ معقوله دارد، اما قضیهٔ ملفوظه، یكی لفظ ‹زید› و یكی لفظِ ‹لفظٌ› و یكی هم ارتباطِ ‹زیدٌ› و ‹لفظٌ› می‌باشد؛ و امّا قضیهٔ معقوله، یكی لفظِ ‹زید› و یكی معنای ‹لفظٌ› و یكی هم ارتباط می‌باشد، پس اگر بگویید از باب حكایت و استعمال است، در این صورت لازم می‌آید كه قضیهٔ ملفوظه و معقوله، در جزء اول با هم مشترك شوند و اتّحاد دالّ و مدلول لازم می‌آید كه عقلاً محال است.

و اگر بگویید از باب حكایت و استعمال نیست و قضیهٔ ملفوظه سه جزء دارد: یكی لفظ ‹زید› و یكی لفظِ ‹لفظٌ› و یكی هم ارتباط، ولی قضیهٔ معقوله دو جزء دارد: یكی معنای ‹لفظٌ› و یكی ارتباط، و قضیهٔ معقولهٔ ما جزء سوّمی ندارد تا شما بگویید كه اتّحاد دالّ و مدلول لازم می‌آید، در جواب می‌گوییم:

در این صورت ‹تركُّبُ القضیه مِن جزئین› لازم می‌آید و غلط است، زیرا محال است كه قضیه از دو جزء تشكیل شود و حدّاقل باید سه جزء داشته باشد: موضوع و محمول و ارتباط، زیرا ربط باید بین دو چیز باشد.

حالا كه هر دو صورت غلط شد، پس باید بگویید كه استعمالُ اللفظ و ارادةُ شخصه غلط می‌باشد، نه غلطی كه عُرف نپسندد بلكه عقلاً محال است، زیرا یا به ‹اتّحاد دالّ و مدلول› بر می‌گردد و یا به ‹تركُّبُ القضیة مِن جزئین›.

۲

جواب اشکال

ایشان در جوابِ این اشكال فرموده‌اند: شما می‌گویید كه اتّحاد دالّ و مدلول لازم می‌آید و محال است، امّا این دُعاها را چگونه توجیه می‌كنید؟ « بک عرفتُکَ وأنتَ دَلَلتَنى علیک ودَعَوتنى إلیک ولولا أنتَ ما أدرِ مَن أنت »[۱] یعنی خدایا تو خودت من را دلالت كردی به خودت، دالّ در اینجا خداوند سبحان است و مدلول هم خداوند سبحان است، و اگر تو نبودی من نمی‌دانستم كه تو كی هستی، « یا مَن دلّ علیٰ ذاته بذاته »[۲] ای خدایی كه من را دلالت كردی به خودت، و نیز « الهى تردُّدى فى الآثار یوجب بُعدَ المزار »[۳] یعنی ای خدا! چون به یكایكِ آثار قدرتت برای شناساییت توجّه كنم، راه وصول و شهودت بر من دور گردد؛ خدایا یعنی چه كه خورشید من را به تو دلالت كرد، یعنی آیا تو به اندازهٔ خورشید هم روشن نیستی؟!!

این موارد، همه از قبیل اتّحاد دالّ و مدلول می‌باشند، و اگر چنین اتّحادی محال باشد، پس معارفِ بلندِ فرمایشاتِ أئمّه علیهم السلام، همه زیر سؤال می‌رود!!!

در پاسخ باید گفت: دالّ و مدلول، گاهی تغایر ذاتی دارند و گاهی نیز تغایر اعتباری دارند، و تغایر اعتباری نیز كفایت می‌كند.

در دعاهای مذكور، دالّ خداوند سبحان می‌باشد و مدلول هم ذاتِ حضرت حقّ می‌باشد، همین خداوندِ سبحان از این حیث و با این اعتبار كه من را دلالت می‌كند، به او می‌گوییم دالّ، و همین خداوند سبحان از این حیث و با این اعتبار كه خودش را من می‌فهمم، می‌شود مدلول، و لذا تغایر اعتباری وجود دارد و تغایر اعتباری در دلالت كافی است.

پس در دلالت، لازم نیست كه مغایرت خارجی باشد و تغایر اعتباری كافیست؛ در ما نحن فیه نیز لفظ ‹زید› از حیثِ این كه لفظٌ صادرٌ مِن لافظه، دالّ است، و همین لفظِ ‹زید› نه معنایش، از حیثِ این كه مرادِ متكلِّم است، می‌شود مدلول و تغایر دال و مدلول اعتباراً بر قرار است، بنا بر این در اینجا استعمالِ لفظ در خودش می‌باشد و اتّحاد دالّ و مدلول هم نمی‌باشد، بلكه تعدّد دال و مدلول می‌باشد، البته تعدّدِ اعتباری نه حقیقی.

بله خَلط نشود، ما یك علّت و معلول در وجود داریم و یك علّت و معلول در علم داریم، مثلاً می‌گوییم خورشید، علّتِ خداوند سبحان است، نه علّتِ وجود خدا بلكه علّتِ علمِ ما به خداوند متعال می‌باشد، یعنی اگر خورشید نبود، ما چنین علمی پیدا نمی‌كردیم، پس در علّت و معلول در وجود درست است كه تغایر خارجی لازم است و تغایر اعتباری كافی نیست و علّت باید موجود باشد تا معلول موجود شود و علّت رتبتاً تقدّم بر معلول دارد نه زماناً، ولی در علّت و معلول در مقام اثبات و در مقام علم این گونه نیست، بلكه تغایرِ اعتباری كافی می‌باشد..

اما اشكالِ ‹تركّبُ القضیة من جزئین› نیز غلط است، زیرا هم قضیهٔ ملفوظه و هم قضیهٔ معقوله هر دو تا سه جزء دارند، قضیهٔ ملفوظه یكی لفظِ ‹زید›، و یكی لفظِ ‹لفظٌ› و یكی هم ارتباط، وقضیهٔ معقوله: یكی لفظِ ‹زید›، و یكی معنای ‹لفظٌ› و یكی هم ارتباطش، پس قضیهٔ معقوله هم از سه جزء تشكیل شده است، البته قضیهٔ معقوله با قضیهٔ ملفوظه در یك جزء مشترك می‌باشد، پس ‹تركُّب القضیه مِن جزئین› لازم نمی‌آید، ولی شما چون همیشه دیدی كه قضیهٔ ملفوظه اجزائش با قضیهٔ معقوله فرق می‌كند، لذا در اینجا گمان كرده‌ای كه قضیهٔ معقوله دو جزء دارد و حال آن كه این طور نیست، پس در ما نحن فیه ‹تركُّبُ القضیه من جزئین› لازم نمی‌آید.


مفاتیح الجنان: أدعيه سحرگاهان ماه مبارک رمضان (إلهي لا تؤدّبني بعقوبتك...).

مفاتیح الجنان: دعای صباح

مفاتیح الجنان: دعای عرفه

۳

تطبیق اشکال اطلاق لفظ و اراده شخص

(وأمّا إطلاقُه) أى إطلاقُ اللفظ (وإرادةُ شخصِهِ ـ كما إذا قیل: « زیدٌ لفظٌ » وأُرید منه) أى مِن ‹زید› (شخصُ نفسِهِ ـ ففى صحّته بدونِ تأویلٍ نظرٌ امّا گفتنِ لفظ و اراده كردنِ شخصِ همین لفظ ـ كما این كه گفته شود ‹زیدٌ لفظٌ› و اراده شود از ‹زید› خودِ همین ‹زید› ـ پس در صحّت چنین إطلاق و استعمالی بدون تأویل، نظر می‌باشد؛ ‹تأویل› یعنی همان چیزهایی كه گفتیم كه تغایر اعتباری باید باشد و همین كافیست؛ امّا چرا بدون تأویل اشكال دارد؟ (لاستلزامِهِ اتّحادَ الدالّ والمدلول زیرا چنین اطلاق و استعمالی، مستلزم اتّحاد دالّ و مدلول می‌باشد؛ دالّ در اینجا لفظِ ‹زید› است و مدلول هم لفظِ ‹زید› می‌باشد، (أو[۱]) لاستلزامه (تركُّبَ القضیةِ مِن جزئین كما فى الفصول یا لازم می‌آید كه قضیهٔ معقوله یا محكیه از دو جزء تشكیل شود كه یكی معنای ‹لفظٌ› و یكی هم ارتباط باشد، كما این كه در فصول[۲] این گونه بیان شده است.

(بیان ذلک:) بیانِ لازم آمدن این اشكال: (أنّه إن اعتُبر دلالتُهُ علیٰ نفسه ـ حینئذٍ ـ) أى حینما أُطلق وأُرید منه شخصه (لَزِمَ الاتّحاد (اعتبار، یعنی اگر كسی گفت: این‌ها از قبیل استعمال است یعنی دلالت می‌خواهد زیرا هر كجا كه استعمال باشد، دلالت می‌خواهیم ولی در اینجا) اگر اعتبار شود دلالتِ لفظِ ‹زید› بر خودِ لفظش ـ در این هنگام كه گفته شود و شخصش اراده شود ـ پس بین دال ‹لفظِ زید› و مدلول ‹خودِ لفظِ زید›، اتّحاد لازم می‌آید، (وإلاّ لَزِمَ تركُّبها مِن جزئین) و اگر از باب دلالت و حكایت نباشد و دالّ و مدلول نداشته باشد و فقط دالِّ تنها داشته باشد، پس تركیب یك قضیه از دو جزء لازم می‌آید؛ پس بنا بر هر تقدیری یك اشكال لازم می‌آید، (لأنّ القضیةَ اللفظیة ـ علیٰ هذا ـ زیرا همانا قضیهٔ لفظیه ـ بنا بر این كه یك جزئش كه آن موضوع است، مدلول نداشته باشد ـ (إنّما تكون حاكیةً عن المحمول) یعنی معنای لفظ (والنسبة، لا الموضوع یعنی قضیهٔ لفظیه یا حاكیه كه سه جزء است، حكایت می‌كند از محمول و نسبت كه قضیهٔ محكیه باشد و دیگر موضوع ندارد، (فتكون القضیة المحكیة بها) أى المحكیة بسبب القضیة الحاكیة (مركّبةً مِن جزئین، مع امتناع التركُّب إلاّ مِن الثلاثة پس قضیهٔ محكیه مركّب از دو جزء می‌شود و حال آن كه محال است كه قضیه‌ای كمتر از سه جزء داشته باشد؛ چرا؟ (ضرورةَ استحالةِ ثبوت النسبة بدون المُنتسِبَین زیرا قضیه، نسبت می‌خواهد و نسبت هم دو طرف می‌خواهد، پس قضیه با دو جزء محال است و این استعمال هم محال می‌شود.


در اینجا حرف (أو) اشاره به این دارد که بنا بر هر تقدیری یک اشکال لازم می‌آید که بنا بر تقدیر سه جزئی بودن قضية محكية، اشكال اتحاد دال و مدلول لازم می‌آید و بنا بر تقدیر دو جزئی بودن قضیه محكيه، اشکال تركب القضية من جزئين لازم می‌آید و دو اشکال در اینجا وجود ندارد، بلکه دو تقدیر وجود دارد که بر هر کدام، یک اشکال وارد می‌شود.

الفصول الغروية: ص ۲۲

۴

تطبیق جواب اشکال

(قلت: یمكن أن یقال: إنّه یكفى تعدُّدُ الدالّ والمدلول اعتباراً وإن اتّحدا ذاتاً می‌گوییم: در اینجا دالّ و مدلول متعدّد می‌باشد ولی نه تعدُّدِ خارجی بلكه تعدُّد اعتباری، و اگر چه این دالّ و مدلول در خارج و ذاتاً یكی هستند، (فمِن حیثُ أنّه) أى أنّ لفظَ زید (لفظٌ صادرٌ عن لافظِهِ، كان دالّاً، ومِن حیثُ أنّ نفسَهُ وشخصَهُ مرادُهُ، كان مدلولاً یعنی لفظِ ‹زید› از آن جهت كه از متكلّم صادر شده، دالّ می‌باشد و از این جهت كه خودِ این لفظ را اراده كرده، مدلول می‌باشد؛ و امّا جوابِ اشكالِ تركّب قضیه مِن جزئین: (مع أنّ حدیثَ تركُّبِ القضیة مِن جزئین ـ لولا اعتبار الدلالة فى البین ـ با این كه اشكالِ تركیب شدن قضیه از دو جزء ـ اگر بگویی كه اصلاً دلالتی نیست و اصلاً موضوع، مدلول ندارد ـ (إنّما یلزِمُ) این اشكال در صورتی لازم می‌آید كه (إذا لم یكن الموضوع نفسَ شخصِهِ) یعنی شما در قضیهٔ لفظیه سه تا جزء قرار دهی: لفظ ‹زید›، لفظِ ‹لفظٌ›، نسبت، و در قضیهٔ معقوله كه دو تا جزء قرار می‌دهی، به خاطر این است كه می‌خواهی دیگر نفسِ شخصِ ‹زید› را تكرار نكنی و دنبال چیزِ دیگری می‌گردی و پیدا نمی‌كنی، اما اگر در قضیهٔ معقوله و محكیه هم دو مرتبه لفظ ‹زید› را بیاوری كه در یك جزء مشترك باشند، دیگر تركُّبِ قضیه از دو جزء نمی‌شود بلكه از سه جزء می‌شود (وإلاّ) و اگر موضوع، نفسِ شخصِ ‹لفظ› باشد، (كان أجزاؤُها الثلاثة تامّة) یعنی وقتی از همان لفظ كپی كردی و عینِ همان لفظ را در قضیهٔ معقوله هم موضوع قرار دادی، آن وقت قضیهٔ معقوله یا محكیة دارای سه جزء می‌شود (وكان المحمول فیها) أى فى القضیةِ المحكیة (مُنتَسِباً إلیٰ شخصِ اللّفظ ونفسه یعنی محمول در اینجا نیز نسبت داده شده به شخص لفظ و به نفس لفظ؛ و این با آنچه كه در قضایای دیگر موضوع است فرق می‌كند زیرا تا حالا هرچه دیدی، موضوع در قضیهٔ ملفوظه با موضوع در قضیهٔ معقوله فرق می‌كرده و دو چیز بوده، در یكی لفظ بوده و در یكی معنا بوده، (غایةُ الأمر أنّه) أى أنّ الموضوع (نفسُ الموضوع) یعنی نهایت چیزی كه می‌توان گفت این است كه موضوعِ در این قضیهٔ محكیه، نفسِ همان موضوعی است كه در قضیهٔ ملفوظه هست (لا الحاكى عنه نه این كه موضوع در قضیهٔ لفظیه، حاكى از آن موضوع در قضیهٔ معقوله باشد؛ در سائر موارد مثلاً می‌گویی ‹آب بیاور› كه در قضیهٔ لفظیه یك لفظِ ‹آب› و یك لفظِ ‹بیاور› داری، و در قضیهٔ معقوله یك معنای ‹آب› و یك معنای ‹بیاور› داری، ولی اینجا قضیهٔ ملفوظه و معقوله در یك جزء، مشترك می‌باشند، (فافهم، فإنّه لا یخلو عن دقّةٍ) پس بدان كه این مطلب دقیق است.

(وعلیٰ هذا) یعنی بنا بر جواب و تقدیرِ دوّم كه قضیهٔ معقوله، موضوعش مشترك باشد (لیس مِن باب استعمالِ اللفظ بشىءٍ این از باب استعمال نمی‌باشد؛ زیرا استعمال یعنی ‹ایجادُ المعنیٰ› و ایجادِ محكى در ذهن بوسیلهٔ حاكى، امّا شما در اینجا نفسِ ‹لفظِ زید› را بوسیلهٔ نفسِ ‹لفظِ زید› ایجاد كردی و این را استعمال نمی‌گویند. البته بنا بر جواب اول، اگر آن تغایر اعتباری را بگویی، این از باب استعمال بوده و صحیح است ولی بنا بر جواب و تقدیر دوم كه حكایت و دلالت قائل نشوی، دیگر استعمال نمی‌باشد.

الرابع
[ إطلاق اللفظ وإرادة نوعه أو صنفه أو مثله أو شخصه ]

صحّة إرادةالنوع أو الصنف أو المثل من اللفظ

لا شبهة في صحّة إطلاق اللفظ وإرادة نوعه به، كما إذا قيل: « ضرب - مثلاً - فِعْلُ ماضٍ (١) » ؛ أو صنفه، كما إذا قيل: « زيدٌ في ( ضرب زيد ) فاعلٌ » إذا لم يقصد به شخص القول ؛ أو مثله كـ « ضرب » (٢) في المثال في ما إذا قُصِدَ.

وقد أشرنا (٣) إلى أنّ صحّة الإطلاق كذلك وحُسْنه إنّما كان بالطبع، لا بالوضع، وإلّا كانت المهملاتُ موضوعةً لذلك ؛ لصحّة الإطلاق كذلك فيها.

والالتزامُ بوضعها كذلك كما ترى.

الإشكال في إرادة شخص اللفظ منه

وأمّا إطلاقه وإرادة شخصه - كما إذا قيل: « زيدٌ لفظٌ »، وأُريد منه شخصُ نفسه - ففي صحّته بدون تأويلٍ نظرٌ ؛ لاستلزامه اتّحادَ الدالّ والمدلول، أو تركّبَ القضيّة من جزءين كما في الفصول (٤).

بيان ذلك: أنّه إن اعتبر دلالته على نفسه حينئذٍ لزم الاتّحاد، وإلّا لزم

__________________

(١) في كونه من المستعمل في نوعه تأمل ؛ إذ المحكيّ به اللفظ الدالّ على الحدث، ولا ينطبق على الحاكي، كما سيظهر من آخر عبارة المتن. ولو قال بدله: « ضرب كلمة » لكان أجود. وكذا الحال في المثال الثاني، ولو قال بدله: « ( زيد ) في ضرب زيد مرفوع » لكان مما استعمل في صنفه. ( حقائق الأُصول ١: ٣١ ) وانظر منتهى الدراية ١: ٥٥.

(٢) الظاهر: أن قوله: « كضرب » سهوٌ من القلم أو من الناسخ، والصحيح أن يقال: « كزيد في المثال... » إلى آخره ؛ إذ الظاهر أنّ ما استعمل في الصنف والمثل شيء واحد، وهو لفظ « زيد » والتفاوت بقصد شخص القول على الثاني، وعدمه على الأوّل. ( كفاية الأُصول مع حواشي المشكيني ١: ١٠٥ ).

(٣) في الأمر السابق.

(٤) الفصول: ٢٢.

تركّبها من جزأين ؛ لأنّ القضيّة اللفظيّة على هذا إنّما تكون حاكية عن المحمول والنسبة، لا الموضوع، فتكون القضيّة المحكيّة بها مركّبةٌ من جزأين، مع امتناع التركّب (١) إلّا من الثلاثة ؛ ضرورة استحالة ثبوت النسبة بدون المنتسبَيْن.

الجواب عن الإشكال

قلت: يمكنُ أن يقال: إنّه يكفي تعدّد الدال والمدلول اعتباراً، وإن اتّحدا ذاتاً ؛ فمن حيث إنّه لفظٌ صادرٌ عن لافظه كان دالّاً، ومن حيث إنّ نفسه وشخصه مرادُه كان مدلولاً.

مع أنّ حديث تركّب القضيّة من جزأين - لولا اعتبار الدلالة في البين - إنّما يلزمُ إذا لم يكن الموضوع نفس شخصه، وإلّا كان أجزاؤها الثلاثة تامّةً، وكان المحمول فيها منتسباً إلى شخص اللفظ ونفسه، غاية الأمر أنّه نفس الموضوع لا الحاكي عنه، فافهم، فإنّه لا يخلو عن دقّة.

وعلى هذا ليس من باب استعمال اللفظ بشيء.

التحقيق في إرادة النوع أوالصنف من اللفظ

بل يمكن أن يقال: إنّه ليس أيضاً من هذا الباب ما إذا اطلق اللفظ وأُريد به نوعه أو صنفه ؛ فإنّه فرده ومصداقه حقيقةً، لا لفظُه وذاك معناه، كي يكون مستعملاً فيه استعمالَ اللفظ في المعنى، فيكون اللفظ نفسَ الموضوع الملقى إلى المخاطب خارجاً، قد احضر في ذهنه بلا وساطة حاكٍ، وقد حكم عليه ابتداءً بدون واسطة أصلاً، لا لفظَه، كما لا يخفى ؛ فلا يكون في البين لفظٌ قد استعمل في معنىً، بل فرْدٌ قد حكم في القضيّة عليه بما هو مصداقٌ لكلّيّ اللفظ، لا بما هو خصوص جزئيّه.

نعم، في ما إذا أُريد به فرْدٌ آخر مثلُه، كان من قبيل استعمال اللفظ في المعنى.

__________________

(١) في « ر »: التركيب.