درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۷: مقدمات ۷

 
۱

خطبه

۲

خلاصه مباحث گذشته

۳

اشکال دوم ذهنی

امّا اشكال دوم این است كه: اگر قرار باشد كه معنای ملحوظ آلیاً و این قیدِ لحاظ، داخل در مستعملٌ فیه باشد، پس اگر مولا بگوید ‹سِرْ مِن البصرة› لازمه‌اش این است كه نتوانید امتثال كنید، زیرا ‹مِن البصرة› همان ابتدای بصرهٔ در ذهن است و نمی‌توان از ابتدای در ذهن، سیر نمود، پس یا باید امتثال نكرد چون قدرت بر امتثال وجود ندارد و یا این كه باید قائل به مَجاز شد، یعنی بگوییم ‹مِن› در معنای حقیقی استعمال نشده بلكه در معنای مجازی یعنی معنای مجرّد از لحاظ استعمال شده است، وحال آن كه بالوجدان، حرفِ ‹مِن› در معنای حقیقی استعمال شده و قابل امتثال نیز می‌باشد.

۴

تطبیق اشکال دوم ذهنی

اشكال دوم: (مع أنّه یلزم أن لا یصدُقَ علیٰ الخارجیات لازم می‌آید كه معنای ‹مِن› بر ابتداءهای خارجی صِدق نكند؛ زیرا در این صورت معنای ‹مِن›، ابتدای مقید به قیدِ ذهنی می‌شود، مثلاً بلندگویی كه در ذهن من است با قیدِ در ذهن من بودن بر این بلندگوی خارجی صدق نمی‌كند و همین طور ابتدائی كه در ذهن من است به قیدِ ‹ملحوظ فى الذهن آلیاً›، بر ابتدای خارجی صدق نمی‌كند، چرا؟ (لامتناع الصِّدقِ الكلّىّ العقلى علیها زیرا كلّی عقلی محال است كه بر خارجیات صدق كند؛ زیرا صدق به معنای اتّحاد است.

مثلاً وقتی می‌گوییم: بر این آقا ‹زید› صدق می‌كند، یعنی ‹زید› با این آقا متّحد است، پس آنچه جایش در ذهن است نمی‌تواند بر آنچه در خارج است صدق كند، زیرا ذهن و خارج، با یكدیگر متّحد نمی‌شوند و اگر قرار بود با هم متّحد باشند پس كسی كه آتش را در ذهنش تصوُّر می‌كرد، باید سر تا پایش آتش بگیرد.

مرادِ مرحوم آخوند از كلّی عقلی، هر معنایی است كه مقید به قید ذهنی باشد، چه قید ذهنی، كلّی باشد و چه لحاظ باشد مثلِ اینجا، (حیث لا موطن له إلاّ الذهن زیرا این كلّی عقلی[۱]جایی بجز ذهن ندارد؛ پس چیزی كه جایش در ذهن است نمی‌تواند با چیزی كه جایش در خارج است متّحد شود، و به همین خاطر (فامتنع امتثالُ مثل « سِرْ مِن البصرة »)، ممتنع است امتثالِ مثلِ ‹سِرْ مِن البصرة› زیرا معنای ‹مِن›، ابتدای بصرهٔ در ذهن است، و عبد نمی‌تواند از ابتدای بصرهٔ در ذهن سیر كند (إلاّ بالتجرید وإلغاءِ الخصوصیة مگر این كه این ‹مِن› تجرید شود و آن قیدش بر داشته شود؛ یعنی استعمالِ مجازی شود، یعنی ‹مِن› كه وضع شده برای ابتدای ملحوظ در ذهن آلیاً، در ذات ابتداء استعمال شود تا مَجاز شود، و آن خصوصیت كه لحاظش در ذهن آلیاً باشد، اِلغاء گردد.


در منطق خوانده‌ایم که چند نوع کلی داریم: کلی منطقی، طبیعی، عقلی؛

کلی طبیعی یعنی ذات کلی را گویند مثل انسان، کلی منطقی، وصف کلیت را گویند و کلی عقلی، کلی با وصف کلی را گویند؛ از لحاظ اصطلاحی مرحوم آخوند کلی عقلی را در اینجا تسامح فرموده ولی مرادش از کلی عقلی هر چیزی است که مقید به قید ذهنی باشد، همان طور که انسان به وصف کلیت را کلی عقلی می‌گویند، زیرا وصف كلیت جایش در ذهن است و در خارج، کلی نداریم و هرچه در خارج است، شخص و جزئی می‌باشد.

۵

اشکال سوم ذهنی

اشكال سوم: اگر بگویید موضوعٌ له در حروف خاصّ است چون لحاظِ آلیاً قید معناست به خاطر این كه حرف را تعریف كرده‌اند به كلمه‌ای كه لحاظ می‌شود ‹آلةً للغیر› و لحاظ كه خاصّ است اگر در معنای حرف داخل شود، معنای حرف هم خاصّ می‌گردد.

در اینجا می‌گوییم: اگر این طور است، پس وضع اسماء هم باید وضع عام و موضوعٌ له خاصّ باشد زیرا اسم را تعریف كرده‌اند به كلمه‌ای كه وضع شده برای معنایی كه ‹لوحظ استقلالاً›، پس اگر لحاظِ آلیاً در حروف، موضوعٌ له را خاص می‌كند پس در اسماء هم موضوعٌ له خاص می‌شود، در حالی كه شما می‌گویید وضع اسماء، وضع عام و موضوعٌ له عام است؛ پس لحاظ یعنی وجود ذهنی و این لحاظ یا دخیل هست یا دخیل نیست و اگر دخیل هست پس باید در هر دو دخیل باشد و اگر نیست پس باید در هر دو دخیل نباشد.

۶

تطبیق اشکال سوم ذهنی

اشكال سوم: (هذا مع أنّه لیس لحاظُ المعنیٰ حالةً لغیره فى الحروف إلاّ كلَحاظِه فى نفسه فى الأسماء با این كه لحاظِ معنا ‹حالةً لغیره› در حروف مانند لحاظ معنا فى نفسه و مستقلّاً می‌باشد در أسماء؛ یعنی همان طور كه حرف را معنا كرده‌اند به ‹ما لوحظ آلیاً لغیره›، اسم را هم معنا كرده‌اند به ‹ما لوحظ فى نفسه مستقلاً›، (وكما لا یكون هذا اللحاظ) المستقل فى الأسماء (معتبراً فى المستعمل فیه[۱] فیها)، و همان طوری كه این لحاظِ استقلالی معتبر نیست در مستعملٌ فیهِ در أسماء (و مستعملٌ فیه در أسماء، لحاظ، جزئش نمی‌باشد)، (كذلک ذاک اللحاظ) التی یكون آلیاً فى الغیر (فى الحروف، كما لا یخفیٰ در حروف هم این لحاظِ آلى، جزءِ مستعملٌ فیه نمی‌باشد.

(وبالجملة: لیس المعنیٰ فى كلمة « مِن » ولفظِ الإبتداء ـ مثلاً ـ إلاّ الابتداء خلاصه این كه: كلمهٔ ‹مِن› و لفظِ ابتداء، هر دو معنایشان ‹ابتداء› است (فكما لا یعتبر فى معناه) أى فى معنیٰ لفظِ الابتداء (لحاظُهُ فى نفسه ومستقلاً) أى لحاظُ المعنیٰ؛ پس همان طوری كه در معنای لفظ ابتداء، اعتبار نمی‌شود لحاظ معنا فى نفسه و مستقلاً؛ چون لحاظ معنا فى نفسه و مستقلاً، داخل در موضوعٌ له نیست، (كذلک لا یعتبر فى معناه) أى فى معنیٰ ‹مِن› (لحاظُهُ) أى لحاظُ معنیٰ ‹مِن› (فى غیرها وآلةً همین طور در معنای كلمهٔ ‹مِن›، لحاظِ معنای ‹مِن› در غیرش معتبر نمی‌باشد؛ پس همان طوری كه لحاظ استقلالی دخیل نیست، لحاظ آلى هم دخیل نمی‌باشد، (وكما لا یكون لحاظُهُ فیه موجباً لجزئیته، فَلْیكُن كذلک فیها و همان طوری كه لحاظ معنای اسم مستقلاً در اسم، موجب نمی‌شود كه معنای اسم جزئی شود، پس باید در كلمهٔ ‹مِن› و در حروف هم همین طور باشد.

خلاصهٔ كلام این كه اگر مرادتان، جزئی خارجی باشد، غلط است و اگر مرادتان، جزئی ذهنی باشد این هم غلط است، پس باید معنای حروف، وضع عام و موضوعٌ له عام باشد.


ضمیر در (فيه) به (ال) در (المستعمل فيه) بر می‌گردد.

۷

ان قلت

نكتهٔ دوم: به مرحوم آخوند اشكال شده: اگر معنای ‹مِن› و ‹ابتداء› مترادفین می‌باشند، پس باید بتوان هر كدام را در جای دیگری استعمال نمود،

مثلاً به جای این كه بگویید ‹سرتُ مِن البصرة› باید بتوان گفت ‹سرتُ ابتداء البصرة› و حال آن كه چنین استعمالی غلط می‌باشد.

۸

تطبیق ان قلت

(إن قلت: علیٰ هذا) یعنی بر این مبنا كه وضعِ حروف و أسماء، وضع عام و موضوعٌ له عام باشد (لم یبقَ فرقٌ بین الاسم والحرف فى المعنیٰ، ولَزم كون مثل كلمةِ « مِن » ولفظ « الابتداء » مترادفین، صحّ استعمال كلٍّ منهما فى موضع الآخر) بنا بر این مبنا، دیگر فرقی باقی نمی‌ماند در معنا بین اسم و حرف و لازم می‌آید كه مثلِ كلمهٔ ‹مِن› و لفظ ‹ابتداء› مترادفین شوند و وقتی كه مترادفین شدند آن وقت استعمال هر كدام در جای دیگری صحیح است، (وهكذا سائر الحروف مع الأسماء الموضوعة لمعانیها)، و همین طور در بقیهٔ حروف با اسمائی كه وضع شده‌اند برای معانی این حروف؛ مثلاً ‹إلی› و ‹انتهاء› را باید بتوان به جای یكدیگر استعمال نمود، (وهو باطلٌ بالضرورة، كما هو واضح و حال آن كه این استعمال بالضرورة باطل است.

۹

قلت

نكتهٔ سوم: جواب مرحوم آخوند از این اشكال می‌باشد كه قبل از آن، مطلبی را به عنوان مقدّمه ذكر می‌كنیم:

ما یك موضوعٌ له داریم و یك وضع، یك واجب تعلیقی داریم و یك واجب مشروط، تفاوت این دو واجب در چیست؟ واجب مشروط یعنی تا شرط نیاید، وجوب هم نیست، واجب معلَّق یعنی وجوب هست ولی واجب هنوز نیامده و معلَّق است؛ واجب مشروط یعنی قید می‌خورد به وجوب، و واجب معلَّق یعنی قید می‌خورد به واجب، لذا می‌گویند كه واجب بر دو قسم است: واجب مشروط و واجب مطلق، و واجب مطلق یا معلَّق است و یا منجَّز، زیرا وجوب، قید ندارد.

یك وجوب داریم و یك واجب. ممكن است قید به وجوب بخورد و ممكن است كه به واجب بخورد، مثلاً قبل از ظهر، نماز واجب نیست اما وقتی كه اذان گفتند، همین نماز واجب می‌شود، در اینجا می‌گویند: واجب، قید ندارد بلكه وجوب، قید دارد، پس همین نماز، قبل از ظهر غیرِ واجب و بعد از ظهر، واجب می‌شود.

وضع و موضوعٌ له نیز به همین شكل هستند، وضع مانند وجوب می‌باشد، زیرا مثلاً شارع می‌گوید: ‹جعلتُ الوجوبَ علی الصلاة إذا زالت الشمس›، و واضع می‌گوید: ‹وضعتُ كلمة « مِن » لهذا المعنیٰ›، پس همان طور كه ممكن است وجوب، قید داشته باشد نه واجب، در اینجا هم ممكن است عُلقهٔ وضعیه قید داشته باشد نه موضوعٌ له.

مثلاً خداوند به شخصی پسری داده و او می‌گوید: من روزها اسم بچه ام را احمد آقا می‌گذارم چون روزها در بین علماء و فضلاء است ولی شب‌ها اسمش را چنگیز می‌گذارم چون شب‌ها در بین امروزی‌ها می‌گردد و آن‌ها این اسم را دوست دارند. در این صورت اگر كسی در شب او را احمد آقا صدا بزند، اشتباه است زیرا اسمش احمد نیست، پس همین یك شخص، روزها اسمش احمد و شب‌ها اسمش چنگیز است؛ معنای ابتداء هم این گونه است، روزها برایش ‹مِن› گذاشته‌اند و شب‌ها برایش لفظِ ‹ابتداء› گذاشته‌اند، ولی این روز و شب را بردار و به جایش این گونه بگو كه اگر بخواهی معنای ابتداء را ‹آلةً للغیر أو حالةً فى الغیر› استعمال كنی، باید كلمهٔ ‹مِن› استعمال كنی و اگر بخواهی همین معنا را مستقلّاً استعمال كنی، باید لفظِ ‹ابتداء› را استعمال نمایی؛ پس همان طوری كه احمد و چنگیز اسم برای یك نفر می‌باشد ولی یكی در روز و یكی در شب، كلمهٔ ‹مِن› و لفظِ ‹ابتداء› نیز معنایشان یك چیز است ولی یكی از آن‌ها عُلقهٔ وضعیه‌اش قید دارد به لحاظِ ‹آلةً للغیر› و دیگری نیز قید دارد به لحاظِ ‹استقلالاً وفى نفسه›؛ بنا بر این غلط است كه در شب، آن فرد را به جای این كه چنگیز صدا كنی، او را احمد آقا صدا كنی و همین طور غلط است كه اگر به جای این كه بگویی ‹از بصره سیر نمودم› بگویی ‹ابتداء بصره سیر نمودم›.

امّا اگر اشكال كنید كه مجازاً می‌شود به جای یكدیگر استعمال شوند، در جواب می‌گوییم: عُرف چنین استعمالی را نمی‌پسندد و لذا چنین استعمالی غلط است و مِلاكِ صحّتِ استعمالِ مَجازی، پَسَندِ عُرف می‌باشد، مانند این كه لفظِ هندوانه را مجازاً در كفایه استعمال كنید و به جای این كه بگویید كفایه را بیار، بگویید هندوانه را بیار، چون كفایه خیلی شیرین و آب دار است.

۱۰

تطبیق قلت

(قلتُ: الفرق بینهما) أى بین الاسم والحرف (إنّما هو فى اختصاص كلٍّ منهما بوضعٍ فرقِ بین اسم و حرف در این است كه (موضوعٌ له‌ها یكی است ولی) هر كدامش به یك وضعی اختصاص دارد (حیث إنّه وُضعَ الاسمُ لیراد منه معناه بما هو هو وفى نفسه زیرا شأن چنین است كه اسم وضع شده تا اراده شود از همین اسم، معنای اسم بما هو هو و مستقلاًّ (و) وُضع (الحرفُ لیراد منه معناه لا كذلک) أى لا بما هو هو (بل بما هو حالةً لغیره، كما مرّت الإشارة إلیه غیرمرّة و حرف وضع شده تا از آن حرف، معنایش اراده شود نه بما هو هو بلكه بما هو حالةً لغیره، همان گونه كه قبلاً چندین بار اشاره شد، (فالاختلاف بین الاسم والحرف فى الوضع، یكون موجباً لعدمِ جوازِ استعمالِ أحدهما فى موضع الآخر، وإن اتّفقا فیما له الوضع) أى وإن اتّفقا فى الموضوع له والمعنیٰ؛ پس اختلاف بین اسم و حرف در وضع و در هیئت، سبب می‌شود كه نتوان هر كدام را به جای دیگری استعمال نمود (نه به این خاطر كه معنایشان دو تا باشد بلكه عُلقهٔ وضعیه و آن وضع كه مثلِ وجوب است، آن فرق می‌كند)، و اگرچه در آن چیزی كه برای آن چیز وضع است اتّفاق داشته باشند؛ یعنی در موضوعٌ له و معنا[۱].

مرحوم آخوند كسی است كه در عبارت نوشتن مثلِ طلا كشیدن است ولی الآن دارد تكرار می‌كند زیرا مطلب خیلی دقیق است، (وقد عرفتَ ـ بما لا مزیدَ علیه ـ أنّ نحوَ إرادة المعنیٰ) أى أنحاءُ إرادةِ المعنیٰ التى تكون تارتاً آلةً للغیر وتارتاً مستقلّاً وفى نفسه، (لا یكاد یمكن أن یكون مِن خصوصیاته ومقوّماته و قبلاً دانستی ـ و دیگر بیشتر از آن نمی‌توان گفت ـ كه أنحاءِ ارادهٔ معنا از خصوصیات معنا و از مقوّمات معنا نمی‌باشند؛ پس موضوعٌ له قیدی ندارد بلكه عُلقهٔ وضعیه قید دارد.

سپس می‌فرماید: إخبار و إنشاء هم معنایشان یكی است و اختلافشان فقط در عُلقهٔ وضعیه می‌باشد.


مثال برای جایی که دو چیز در حکم، متفق باشند ولی تفاوتشان در شرطِ در حکم باشد: مانند نماز ظهر بر بالغ و بر کودک، یعنی نماز ظهر که بر بالغ است عین همان نماز بر کودک هم هست منتهى فرقش در این است که بر بالغ واجب است و بر کودک مستحب می‌باشد، یک چیز است اما در یکی وجوب هست و در دیگری نیست؛ و مانند حج، یعنی شخص مستطیع همان حجی را به جای می‌آورد که غیر مستطيع به جای می‌آورد، منتهى وقتی مستطیع باشد، واجب است و اگر نباشد، مستحب است؛ اسم و حرف نیز مثل حج می‌باشند، در حج اگر انسان مستطیع باشد بر او واجب می‌شود و اگر نباشد مستحب است. مثلا از شما سؤال می‌کنند که پسر ما ساعت ۳ بعد از ظهر بالغ شد و پسر خوبی بود و قبل از این که بالغ شود ساعت ۲ بعد از ظهر، نماز ظهر و عصرش را خوانده بود، حالا آیا ساعت ۴ باید نمازش را دوباره بخواند؟ جواب: خیر، زیرا آن نمازی که ساعت ۲ بعد از ظهر خوانده، عین همان نماز ساعت ۳ می‌باشد، منتهی در آن وقت برایش واجب نبوده ولی الآن بر او واجب شده است.

البته نمی‌خواهیم بگوییم چون متعلق وجوب و استحباب یکی است، لذا مُجزی است تا به حج نقض شود که اگر شخصی قبل از استطاعت، حج به جای آورد، برای بعد از استطاعت، مُجزی نیست و باید مجدداً حج به جای آورد.

ولذا التجأ بعضُ الفحول (١) إلى جعله جزئيّاً إضافيّاً، وهو كما ترى.

وإن كانت هي الموجبة لكونه جزئيّاً ذهنيّاً - حيث إنّه لا يكاد يكون المعنى حرفيّاً إلّا إذا لوحظ حالةً لمعنىً آخر ومن خصوصيّاته القائمة به، ويكون حاله كحال العرض، فكما لا يكونُ في الخارج إلّا في الموضوع، كذلك هو لا يكونُ في الذهن إلّا في مفهوم آخر ؛ ولذا قيل (٢) في تعريفه: بأنّه ما دلّ على معنىً في غيره - فالمعنى وإن كان لا محالة يصير جزئيّاً بهذا اللحاظ، بحيث يباينه إذا لوحظ ثانياً كما لوحظ أوّلاً، ولو كان اللاحظُ واحداً، إلّا أنّ هذا اللحاظ لا يكاد يكون مأخوذاً في المستعمل فيه (٣)، وإلّا فلابدّ من لحاظ آخر متعلّق بما هو ملحوظ بهذا اللحاظ ؛ بداهة أنّ تصوّر المستعمل فيه ممّا لابدّ منه في استعمال الألفاظ، وهو كما ترى.

مع أنّه يلزم أن لا يصدقَ على الخارجيّات ؛ لامتناع صدق الكلّي العقليّ عليها (٤)، حيثُ لا موطن له إلّا الذهن، فامتنع امتثال مثل: « سِر من البصرة »، إلّا بالتجريد وإلغاء الخصوصيّة، هذا.

مع أنّه ليس لحاظ المعنى حالةً لغيره في الحروف إلّا كلحاظه

__________________

(١) الشيخ محمّد تقي في هداية المسترشدين ١: ١٧٥، وصاحب الفصول في فصوله: ١٦.

(٢) راجع شرح الرضي على الكافية ١: ٣٠، وشرح شذور الذهب: ١٤.

(٣) كان الأنسب أن يقول: لأنّه يتعذّر الاستعمال فيه حينئذ، وإلّا لزم تعدّد اللحاظ، أحدهما: المأخوذ في المستعمل فيه، والآخر: مصحّح الاستعمال. ( حقائق الأُصول ١: ٢٥ ).

(٤) كان الأولى أن يقول: « الجزئي الذهني » ؛ لأنّ المعنى الحرفي في نفسه ليس كلّياً طبيعياً... لأنّ الكلّي العقلي هو الطبيعي المقيّد بوصف الكلّية، وتقييده باللحاظ غير وصف الكلية، فلاحظ. ( حقائق الأُصول ١: ٢٦ ) وراجع كفاية الأُصول مع حاشية المشكيني ١: ٨٧، ومنتهى الدراية ١: ٤٢.

في نفسه في الأسماء، وكما لا يكون هذا اللحاظ معتبراً في المستعمل فيه فيها، كذلك اللحاظ في الحروف، كما لا يخفى.

وبالجملة: ليس المعنى في كلمة « من » ولفظ « الابتداء » - مثلاً - إلّا الابتداء ؛ فكما لا يعتبر في معناه لحاظه في نفسه ومستقلاًّ، كذلك لا يعتبر في معناها لحاظهُ في غيرها (١) وآلةً، وكما لا يكون لحاظه فيه موجباً لجزئيّته فليكن كذلك فيها.

الإشكال بعدم بقاء الفرق بين الاسم والحرف في المعنى

إن قلت: على هذا لم يبق فرقٌ بين الاسم والحرف في المعنى، ولزم كونُ مثل كلمة « من » ولفظ « الابتداء » مترادفين، صحّ استعمالُ كلّ منهما في موضع الآخر، وهكذا سائر الحروف مع الأسماء الموضوعة لمعانيها، وهو باطلٌ بالضرورة، كما هو واضح.

الجواب عن الإشكال وبيان الفرق

قلت: الفرق بينهما إنّما هو في اختصاص كلٍّ منهما بوضعٍ، حيث إنّه وُضِعَ الاسم ليُراد منه معناه بما هو هو وفي نفسه، والحرف ليُراد منه معناه لا كذلك، بل بما هو حالةٌ لغيره، كما مرّت الإشارة إليه غير مرّة.

فالاختلافُ بين الاسم والحرف في الوضع يكون موجباً لعدم جواز استعمال أحدهما في موضع الآخَر، وإن اتّفقا في ما له الوضع. وقد عرفت - بما لا مزيد عليه -: أنّ نحو إرادة المعنى لا يكادُ يمكنُ أن يكون من خصوصيّاته ومقوّماته.

الخبر والإنشاء

ثمّ لا يبعد أن يكون الاختلافُ في الخبر والإنشاء أيضاً كذلك، فيكون

__________________

(١) أدرجنا الكلمة كما هي في الأصل وطبعاته، وفي « ق »: « لحاظه في غيره ». لكنّه استظهر في الهامش ما أثبتناه في المتن.