درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۶: مقدمات ۶

 
۱

سوال و جواب

۲

خطبه

۳

نکاتی در مورد کلاس

۴

خلاصه مباحث گذشته

۵

سوال و جواب کلاسی

۶

تطبیق جزئی ذهنی و اشکال اول آن

می‌فرماید: (وإن كانت) الخصوصیة المتوهّمة (هى الموجبةُ لكونه) أى لكون المستعمل فیه (جزئیاً ذهنیاً و اگر مقصودت این است كه آن خصوصیت متوهّمه موجب می‌شود كه مستعمل فیه و معنای حرف، جزئی ذهنی شود، (چون شما می‌گویید كه معنای حرف این است كه موضوعٌ له، خاصّ است و آن خصوصیت موجب می‌شود كه آن معنای خاصّ، جزئی ذهنی شود) چرا؟ (حیثُ[۱] أنّه لا یكاد یكون المعنیٰ حرفیاً إلاّ إذا لوحظ حالةً لمعنی آخَر زیرا معنا هیچگاه حرفی نمی‌شود مگر این كه لحاظ شود به گونه‌ای كه حالتی در معنای دیگر باشد؛ و لحاظ، یك امر ذهنی و جزءِ موضوعٌ له و مستعملٌ فیه بوده و خاصّ می‌باشد و لذا موضوعٌ له نیز به تَبَعِ آن خاص می‌گردد؛ اصلاً می‌گویند: خودِ حرف، معنایی ندارد و ‹مِن› به تنهایی معنا ندارد، امّا ‹مِن الكوفه› یا ‹مِن البصرة› این‌ها معنا دارند، در اینجا ‹كوفه› چند حالت دارد، گاهی مبتدءٌ منه است و گاهی منتهیٰ إلیه و گاهی نیز مستعلیٰ علیه است.

مثلاً وقتی می‌گویید ‹جئتُ مِن الكوفة› در اینجا حرفِ ‹مِن›، حالتی از كوفه را نشان می‌دهد به این كه ‹كوفه› در اینجا مبتدءٌ منه می‌باشد و ابتدای حركت از كوفه بوده، یا وقتی می‌گویید ‹ذهبتُ إلی الكوفة›، در اینجا حرفِ ‹إلی› حالتِ منتهیٰ إلیه بودنِ كوفه را نشان می‌دهد، و یا وقتی می‌گویید ‹تشرّفتُ علیٰ الكوفة›، در اینجا حرف ‹علیٰ› نشان می‌دهد كه ‹كوفه› مُستعلیٰ علیه واقع شده است، پس معنای حرفی، یك حالتی را درمعنای دیگر نشان می‌دهد.

(ومِن خصوصیاته القائمة به أى وكان المعنیٰ الحرفى مِن خصوصیاتِ معنیٰ الآخر؛ و این كه معنای حرفی، از خصوصیات آن معنای دیگر باشد كه این خصوصیت، قائم به آن معنای دیگر باشد. مثلاً در مثالِ قبلی، ‹مبتدءٌ منه› یا ‹منتهیٰ إلیه›، قائم به ‹كوفه› می‌باشد، و یا مثلاً همان طور كه فوقیت قائم به سقف است ولی مصحِّحش زمین است، در اینجا هم این گونه است؛ یك مصحِّح داریم و یك معروض، مصحِّح یعنی مثلِ زمین در این مثال و معروض هم یعنی همان سقف، لذا می‌فرماید: (ویكون حالُهُ) أى حالُ معنیٰ الحرفى (كحالِ العَرَض، فكما لا یكون) العَرَض (فى الخارج إلاّ فى الموضوع، كذلک هو) أى المعنیٰ الحرفى (لا یكون فى الذهن إلاّ فى مفهومٍ آخَر پس حال معنای حرفی در ذهن همانند حالِ عَرَض ـ مثلِ بیاض ـ در خارج می‌شود، زیرا همان گونه كه عَرَض در خارج موجود نمی‌شود مگر در ضمن غیر، حرف نیز در ذهن موجود نمی‌شود مگر در ضمن غیر، و حالِ حرف در ذهن، مثلِ حالِ عََرَض است در خارج.

(ولذا قیلَ فى تعریفه:) أى فى تعریف الحرف: (بأنّه « ما دلّ علیٰ معنی فى غیره »)، و این بهترین تعریفی است كه از امیر المؤمنین عليه‌السلام برای حرف بیان شده است[۲] كه حرف، خصوصیتی از غیر و معنایی در غیر را نشان می‌دهد، (فالمعنیٰ وإن كان لا مُحالةَ یصیر جزئیاً بهذا اللّحاظ پس معنای مقید به لحاظِ ذهنی، اگر چه قطعاً جزئی است و قابل انطباق بر غیر نیست (بحیث یباینُهُ إذا لوحظ ثانیاً كما لوحظ أوّلاً، ولو كان اللّاحِظ واحداً به گونه‌ای كه این معنایی كه لحاظ شده در ذهن، مباینت دارد نفسِ همین معنا را زمانی كه آن معنا دوباره لحاظ شود همانند لحاظ اول و اگرچه لاحظ، یك نفر بیشتر نباشد. یعنی مثلاً اگر به شما گفتند كه زید را تصوُّر كن، می‌گویید كه تصوُّر كردم، سپس بگوید كه یك بار دیگر هم تصوُّر كن و بگویید تصوُّر كردم، در اینجا آن معنای متصوَّرِ اوّل به قید تصوُّر، مباین است با معنای دوم به قید تصوُّر، زیرا آن معنای ساعتِ ۷ و ۳۵ دقیقه است ولی این معنای ساعتِ ۷ و ۳۶ دقیقه می‌باشد. مرحوم آخوند می‌فرماید: این معنا جزئی می‌شود و به حدّی جزئی می‌شود كه حتّی اگر خودش را در ذهن دوباره لحاظ كند، باز هم اوّلی قابل انطباق بر دوّمی نیست، اگرچه لاحِظ یك نفر بیشتر نباشد. و یا مثلاً زید ساعت ۷ خرما را تصوُّر كرده و ساعت ۷ و پنج ثانیه هم دوباره خرما را تصوُّر كند، در اینجا خرمایی كه دفعهٔ اول تصوُّر كرده به قید تصوُّر، غیر از خرمای دفعهٔ دوم است، (إلاّ أنّ هذا اللّحاظ لا یكاد یكون مأخوذاً فى المستعمل فیه إلاّ این كه این لحاظ، محال است كه داخل در مستعملٌ فیه باشد؛ یعنی این لحاظ مثلِ آینه است، بنده وقتی كه در آینه نگاه می‌كنم، این آینه سبب می‌شود كه من خودم را ببینم نه این كه این آینه هم جزءِ خودم باشد.

(وإلاّ) اگر بگویید: لحاظ ذهنی داخل در مستعملٌ فیه است، سه اشكال وارد می‌شود، اشكال اول این است كه: (فلا بدّ مِن لحاظٍ آخر متعلّقٍ بما هو ملحوظٌ بهذا اللّحاظ)، پس هرگاه هر كلمه‌ای را استعمال می‌كنید، باید دو دفعه لحاظ كنید، یكی ذات معنا را لحاظ كنید كه این می‌شود موضوعٌ له، و مجدّداً لحاظ كنید برای استعمال. در اینجا لحاظ دوم به ذات معنا نمی‌خورد، بلكه لحاظِ اول به ذات معنا می‌خورد و لحاظِ دوم متعلّق به معنای ملحوظ می‌شود، (بداهةَ أنّ تصوّر المستعمل فیه ممّا لا بدّ منه فى استعمال الألفاظ، وهو كما تریٰ)،


این برای بیان تعلیل است؛ ممکن است کسی بگوید: چرا مرحوم آخوند یک دفعه از بحث (حرف) وارد در بحث جزئی ذهنی شد؟! در پاسخ می‌گوییم: زیرا حرف را معنا کرده‌اند به آنچه که دلالت کند بر معنایی که « لوحظ آلةً في الغير »، و این لحاظ را داخل در معنا آورده‌اند، لذا ایشان می‌فرماید: « حيث أنه لا يكاد يكون المعنى حرفياً إلاّ إذا لوحظ حالةً لمعنىً آخر ومن خصوصياته....

بحار: ۴۰ / ۱۶۲، الفصول المختارة: ص ۹۱.

ولذا التجأ بعضُ الفحول (١) إلى جعله جزئيّاً إضافيّاً، وهو كما ترى.

وإن كانت هي الموجبة لكونه جزئيّاً ذهنيّاً - حيث إنّه لا يكاد يكون المعنى حرفيّاً إلّا إذا لوحظ حالةً لمعنىً آخر ومن خصوصيّاته القائمة به، ويكون حاله كحال العرض، فكما لا يكونُ في الخارج إلّا في الموضوع، كذلك هو لا يكونُ في الذهن إلّا في مفهوم آخر ؛ ولذا قيل (٢) في تعريفه: بأنّه ما دلّ على معنىً في غيره - فالمعنى وإن كان لا محالة يصير جزئيّاً بهذا اللحاظ، بحيث يباينه إذا لوحظ ثانياً كما لوحظ أوّلاً، ولو كان اللاحظُ واحداً، إلّا أنّ هذا اللحاظ لا يكاد يكون مأخوذاً في المستعمل فيه (٣)، وإلّا فلابدّ من لحاظ آخر متعلّق بما هو ملحوظ بهذا اللحاظ ؛ بداهة أنّ تصوّر المستعمل فيه ممّا لابدّ منه في استعمال الألفاظ، وهو كما ترى.

مع أنّه يلزم أن لا يصدقَ على الخارجيّات ؛ لامتناع صدق الكلّي العقليّ عليها (٤)، حيثُ لا موطن له إلّا الذهن، فامتنع امتثال مثل: « سِر من البصرة »، إلّا بالتجريد وإلغاء الخصوصيّة، هذا.

مع أنّه ليس لحاظ المعنى حالةً لغيره في الحروف إلّا كلحاظه

__________________

(١) الشيخ محمّد تقي في هداية المسترشدين ١: ١٧٥، وصاحب الفصول في فصوله: ١٦.

(٢) راجع شرح الرضي على الكافية ١: ٣٠، وشرح شذور الذهب: ١٤.

(٣) كان الأنسب أن يقول: لأنّه يتعذّر الاستعمال فيه حينئذ، وإلّا لزم تعدّد اللحاظ، أحدهما: المأخوذ في المستعمل فيه، والآخر: مصحّح الاستعمال. ( حقائق الأُصول ١: ٢٥ ).

(٤) كان الأولى أن يقول: « الجزئي الذهني » ؛ لأنّ المعنى الحرفي في نفسه ليس كلّياً طبيعياً... لأنّ الكلّي العقلي هو الطبيعي المقيّد بوصف الكلّية، وتقييده باللحاظ غير وصف الكلية، فلاحظ. ( حقائق الأُصول ١: ٢٦ ) وراجع كفاية الأُصول مع حاشية المشكيني ١: ٨٧، ومنتهى الدراية ١: ٤٢.