درس کفایة الاصول - نواهی

جلسه ۶۱: مفاهیم ۳

 
۱

خطبه

۲

نکات قائلین به مفهوم داشتن جمله شرطیه

در بحث امروز، دو نکته داریم.

نکته‌ی اول: کسانی که می‌گویند جمله‌ی شرطیه مفهوم دارد باید ۴ نکته را اثبات کنند. اگر بتوانند این ۴ نکته را اثبات کنند، اثبات می‌شود که جمله‌ی شرطیه مفهوم دارد. در مقابل، کسانی که می‌گویند جمله‌ی شرطیه مفهوم ندارد برای آنها کافی است که در یکی از این نکات خدشه وارد بکنند. و همین که در یکی از این نکات خدشه وارد کردند اثبات می‌شود که جمله‌ی شرطیه مفهوم ندارد.

این ۴ نکته عبارتند از:

  • اول: باید اثبات شود که جمله‌ی شرطیه لزومیه است نه اتفاقیه. لزومیه یعنی بین شرط و جزاء ملازمه باشد (عدم الانفکاک) و اتفاقیه یعنی در خارج اتفاق افتاده است که گاهی شرط ثابت شده و بعد جزاء هم ثابت شده است. مثلا فرض کنید در خارج این اتفاق افتاده که موقعی که زید صحبت می‌کند، این اسب بکر، صدا می‌زند. چون اگر قضیه‌ی شرطیه اتفاقیه بود، ممکن است شرط منتفی بشود اما جزاء منتفی نشود. مثلا در همین مثال، ممکن است زید تکلم نکند اما در عین حال اسب صدا بکند. پس نمی‌توان گفت با انتفاء شرط، جزاء هم منتفی می‌شود بلکه ممکن است جزاء منتفی بشود و ممکن هم هست منتفی نشود.
  • دوم: باید اثبات شود که جمله‌ی شرطیه دال بر ترتب است. ترتب یعنی چی؟ یعنی باید اثبات شود که در جمله‌ی شرطیه، جزاء متفرع بر شرط است. یعنی این که این جزاء و شرط هر دو موجود می‌شوند طولا. یعنی اول شرط موجود می‌شود و سپس جزاء.

در مقابلش این است که شرط و جزاء هر دو عرضا موجود بشوند. یعنی این شرط و جزاء هر دو معلولان لعله ثالثه باشند. در این صورت اگر علت ثالثه آمده، آن شرط و جزاء در عرض هم موجود می‌شوند. چون اگر جزاء و شرط عرضا موجود بشوند، ممکن است شرط منتفی شود اما جزاء به حال خودش باقی باشد.

مثال: ان کان الخمر حراما، کان بیعه باطلا. الان شرط حرمت خمر است و جزاء بطلان بیع است. این دو عرضا موجود می‌شوند یعنی معلولان لعله ثالثه هستند و علت ثالثه اسکار است. این جا جزاء و شرط عرضا موجود می‌شوند. این جا ممکن است شرط منتفی بشود اما جزاء منتفی نشود. مثل جائی که یک نفر مریض است، خمر برش حرام نیست (شرط منتفی شد) اما بطلان خرید و فروش به حال خودش باقی است.

  • سوم: باید اثبات شود که ترتب بالعلیه وجود دارد نه ترتب بالطبع.

در فلسفه خوانده‌اید که ترتب ۵ نوع است:

  1. ترتب بالعلیه
  2. ترتب بالطبع
  3. ترتب بالشرف: مثل تقدم عالم بر متعلم
  4. ترتب بالزمان
  5. ترتب بالرتبه که دو نوع است یا حسی است مثل تقدم امام بر ماموم یا عقل است مثل تقدم جنس بر نوع.

۳ قسم آخر محل بحث ما نیست. در محل بحث ما امر دائر بین دو نوع ترتب است یکی ترتب بالعلیه و دیگری ترتب بالطبع. ترتب بالعلیه در جائی است که شرط علت تامه باشد برای جزاء. یعنی اگر شرط علت تامه برای جزاء بود می‌گویند جزاء مترتب بر شرط است به ترتب بالعلیه. اما ترتب بالطبع در جائی است که شرط علت ناقصه باشد برای جزاء. اگر شرط علت ناقصه‌ی جزاء بود این جا می‌گویند ترتب جزاء بر شرط از نوع ترتب بالطبع است.

مثلا چوب نسبت به تخت، علت ناقصه است. لذا می‌گویند تخت مترتب بر چوب است اما از نوع ترتب بالطبع.

باید اثبات شود که ترتب جزاء بر شرط، از نوع ترتب بالعلیه است نه ترتب بالطبع. چون اگر ترتب، ترتب بالطبع بود، این جا ثبوت شرط، مستلزم ثبوت جزاء نیست تا بگوییم ثبوت شرط مستلزم ثبوت جزاء هست و این ثبوت عند الثبوت یک خصوصیتی دارد که این خصوصیت مستلزم مفهوم است.

  • چهارم: باید اثبات بشود که در جمله‌ی شرطیه، شرط علت منحصره است. یعنی باید اثبات شود یگانه علت برای تحقق جزاء، شرط است زیرا اگر شرط علت منحصره‌ی جزاء نبود، یعنی برای تحقق جزاء یک علت دیگری هم وجود دارد، در این صورت با انتفاء این شرط، جزاء منتفی نمی‌شود زیرا امکان دارد علت دیگرش وجود داشته باشد.
۳

راه‌های اثبات مفهوم داشتن جمله شرطیه

صاحب کفایه می‌فرماید نکته‌ی اول (جمله‌ی شرطیه دال بر لزوم است) قابل خدشه نیست و کسی نمی‌تواند در این نکته خدشه کند زیرا متبادر از جمله‌ی شرطیه، لزوم است و تبادر علامت وضع و حقیقت است و این نشان می‌دهد که جمله‌ی شرطیه وضع شده است برای لزوم. لذا به تعبیر مرحوم خوئی هر موقع به جمله‌ی شرطیه‌ی اتفاقیه می‌گویند جمله‌ی شرطیه، دارای تسامح است. اما در سایر نکات، جای خدشه وجود دارد.

نکته‌ی دوم:

۵ راه بیان شده برای این که ثابت شود جمله‌ی شرطیه مفهوم دارد (صاحب کفایه هیچکدام را نمی‌پذیرد):

  1. راه اول: تبادر: گفته‌اند که متبادر از جمله‌ی شرطیه، هر ۴ نکته است (لزوم، ترتب، ترتب بالعلیه، انحصار) یعنی جمله‌ی شرطیه وضع شده برای چنین لزومی. چه گونه لزومی؟ ترتب معلول بر علیت تامه منحصره.

صاحب کفایه به این راه ۳ اشکال می‌گیرد:

اشکال اول: می‌فرماید جمله‌ی شرطیه کثیرا در جائی به کار می‌رود که شرط علت منحصره نیست و کثیرا در جائی به کار می‌رود که لزومیه هست اما شرط و جزاء، معلولان لعله ثالثه (یعنی مترتب طولا بر هم نیستند) هستند. مثلا چنین آمده که: اذا بلت فتوضا (هنگامی که بول کردی، وضو بگیر. می‌دانیم که بول کردن علت منحصره برای وضو گرفتن نیست) ایشان می‌فرماید حالا که جمله‌ی شرطیه کثیرا در این دو مورد به کار می‌رود، دیگر نمی‌شود ادعای تبادر غیر این دو مورد کرد [۱].

اشکال دوم: جمله‌ی شرطیه کثیرا در مواردی به کار می‌رود که شرط علت تامه منحصره نیست و کثیرا در مورد به کار می‌رود که شرط و جزاء هر دو معلولان لعله ثالثه هستند. شما که می‌گویید جمله‌ی شرطیه وضع شده برای لزوم و تمام آن ۴ نکته، پس باید بگویید استعمال جمله‌ی شرطیه در این دو مورد مجازی است که می‌شود کثره المجاز. در حالی که مجاز نیاز به قرینه دارد و قرینه در این موارد منتفی است. پس معلوم می‌شود استعمال جمله‌ی شرطیه، در جایی که شرط علت منحصره نیست و در جایی که شرط و جزاء معلولان لعله ثالثه هستند، مجازی نیست.

اشکال سوم: عدم الالزام و صحه الجواب.

در مخاصمات و دعواها و مباحثات کسی که جمله‌ی شرطیه به کار می‌برد، طرف مقابل من را ملزم به مفهوم نمی‌کند و نمی‌گوید که جمله‌ی شرطیه مفهومش این است. همین که ما را ملزم نمی‌کند به مفهوم، معلوم می‌شود که جمله‌ی شرطیه برای آن ۴ نکته وضع نشده است. چون اگر جمله‌ی شرطیه برای ۴ نکته، وضع شده باشد این عبارت اخری این است که جمله‌ی شرطیه برای مفهوم وضع شده است و در این صورت طرف مقابل باید من را به مفهوم جمله‌ی من، ملزم کند چون موضوع له جمله‌ی من است.

و اگر طرف مقابل در محکمه، یعنی اگر در مقابل جدل، جمله‌ی شرطیه به کار بردیم و طرف مقابل بگوید مفهوم کلامت این است، ما می‌توانیم بگوییم من مفهوم کلامم را اراده نکردم. عقلای عالم این جواب را می‌پسندند و حال آنکه اگر جمله‌ی شرطیه، وضع شده باشد برای آن ۴ نکته، معنایش این است که جمله‌ی شرطیه وضع شده برای مفهوم و جواب من نباید مورد قبول باشد.

  1. راه دوم: انصراف:

یک نفر می‌گوید، جمله‌ی شرطیه وضع شده برای لزوم. لکن اما لزوم دارای دو فرد است:

فرد اول: لزوم این گونه که جزاء مترتب بر شرط است از نوع ترتب معلول بر علت تامه منحصره.

فرد دوم: لزوم این گونه که جزاء مترتب بر شرط است اما از نوع ترتب معلول بر علت تامه منحصره نیست.

از بین این دو فرد، اکمل افراد، فرد اول است. و لزوم انصراف دارد به اکمل الفردین لذا مفهوم ثابت می‌شود.

اشکال به راه دوم: صاحب کفایه دو اشکال می‌گیرد یکی صغروی و یکی هم کبروی.

اشکال کبروی: اکمل الفردین بودن موجب انصراف نیست یعنی سلمنا که لزوم دو فرد دارد و اکمل افرادش، فرد اول است. اما اکمل الافراد بودن موجب انصراف نیست و عاملی که سبب انصراف است، کثرت استعمال است.

اشکال صغروی: اصلا ما قبول نداریم که فرد اول، اکمل افراد باشد. یعنی اکمل باشد از فرد دوم، این را قبول نداریم زیرا ما در باب علت و معلول، ارتباط می‌خواهیم و این ارتباط کم و زیاد بردار نیست. همان ارتباطی که بین معلول با علت تامه منحصره هست همان ارتباط بین معلول با علت تامه غیر منحصره هم وجود دارد.

_________________

[۱] استاد حیدری: این اشکال صاحب کفایه وارد نیست زیرا در ذهن صاحب کفایه این بوده است که بین تبادر و کثرت تنافی است در حالی که تنافی وجود ندارد چانکه کثیرا اسد در رجل شجاع به کار می‌رود، اما متبادر از اسد، حیوان مفترس است یا این که کثیرا صیغه‌ی امر در استحباب به کار می‌رود با این که حقیقت در وجوب است پس کثرت استعمال در معنای مجازی سبب رفع ید از معنای حقیقی نمی‌شود. (رجوع به منتهی الدرایه، ج ۳، ص ۴۱۷ تعلقه)

۴

تطبیق نکات قائلین به مفهوم داشتن جمله شرطیه

و أمّا القائل بعدم الدلالة (کسی که قائل است به عدم دلالت جمله‌ی شرطیه بر مفهوم) ففي فسحة (در گشایش است یعنی دستش باز است چون کافیه بگوید یکی از این ۴ نکته، وجود ندارد تا مفهوم خراب بشود بر خلاف کسی که می‌گوید جمله‌ی شرطیه مفهوم دارد، چنین کسی باید هر ۴ نکته را با دلیل اثبات کند)، فإنّ له منع دلالتها (جمله شرطیه) على اللزوم (برای قائل است که منع بکند دلالت جمله‌ی شرطیه را بر لزوم یعنی بگوید جمله‌ی شرطیه دال بر لزوم نیست) - بل على مجرّد الثبوت (جزاء) عند الثبوت (شرط) و لو من باب الاتّفاق-. أو (عطف بر منع است) منع دلالتها على الترتّب (ترتب جزاء بر شرط)، أو (عطف بر علی الترتب است) على نحو الترتّب على العلّة (علت تامه)، أو العلّة المنحصرة بعد تسليم اللزوم و العلّيّة.

لكن منع دلالتها على اللزوم و دعوى كونها (جمله شرطیه) اتفاقية (اما منع دلالت جمله‌ی شرطیه بر لزوم یعنی بگوییم جمله‌ی شرطیه دال بر لزوم نیست، و ادعا کنیم که جمله‌ی شرطیه اتفاقیه است) في غاية السقوط (یعنی قابل منع نیست و حتما جمله‌ی شرطیه دلالت بر لزوم دارد) لانسباق (بدلیل تبادر) اللزوم منها (جمله‌ی شرطیه) قطعا (و تبادر علامت وضع است) و أما المنع عن أنه بنحو الترتب على العلة (علت تامه) فضلا عن كونها (علت) منحصرة (اما این که منع بکند از این که ترتب جزاء بر شرط به نحو ترتب بر علت است) فله (برای این منع است) مجال واسع.

۵

تطبیق راه‌های اثبات مفهوم داشتن جمله شرطیه

و (یک نفر ادعاد می‌کند که متبادر از جمله‌ی شرطیه، لزوم با تمام نکات است. یعنی جمله‌ی شرطیه وضع شده است برای مفهوم. صاحب کفایه این را رد می‌کند) دعوى تبادر اللزوم و الترتب بنحو الترتب على العلة (علت تامه) المنحصرة مع (بیان اشکال اول این ادعا) كثرة استعمالها (جمله‌ی شرطیه) في الترتب على نحو الترتب على الغير المنحصرة منها (یعنی جمله‌ی شرطیه کثیرا در جایی به کار می‌رود که شرط، علت تامه منحصره نیست) بل في مطلق اللزوم (کثیرا به کار می‌رود در مطلق لزوم و بدون ترتب – مثال: معلولان لعله ثالث) بعيدة (اشکال دوم – این ادعا بعید است و عهده‌ی این ادعا بر مدعی آن است) عهدتها على مدعيها كيف (چگونه متبادر از جمله‌ی شرطیه، تمام نکات است) و لا يرى في استعمالها فيهما (در حالی که دیده نمی‌شود در استعمال جمله‌ی شرطیه در جائی که شرط علت تامه منحصره نیست و در مطلق اللزوم) عناية و رعاية علاقة (دیده نمی‌شود عنایت و مجازی) بل إنما تكون إرادته (بلکه می‌باشد اراده‌ی این دو) كإرادة الترتب على العلة المنحصرة (یعنی هیچ فرقی بین این‌ها نیست یعنی همان طور که در اراده کردن ترتب بر علت منحصره هیچ عنایت و مجازی نیست، در این دو مورد هم مجازی نیست) بلا عناية كما يظهر (همان طور که ظاهر می‌شود بعید بودن تبادر) على (این در واقع تکرار اشکال اول است) من أمعن النظر (بر کسی که فکرش را به کار بیاندازد) و أجال البصر في موارد الاستعمالات و في عدم الإلزام و (عطف بر الزام است) الأخذ بالمفهوم في مقام المخاصمات و الاحتجاجات و (عطف بر عدم الازام است) صحة الجواب (عطف بر عدم الزام) بأنه لم يكن لكلامه (نمی‌باشد برای کلام متکلم به جمله‌ی شرطیه) مفهوم و (و حال انکه اگر بود برای جمله‌ی شرطیه، مفهوم، صحیح نبودن این جواب معلوم بود) عدم صحته لو كان له ظهور فيه معلوم.

فصل

[مفهوم الشرط]

[ملاك ثبوت المفهوم]

الجملة الشرطيّة هل تدلّ على الانتفاء عند الانتفاء (١) ـ كما تدلّ على الثبوت عند الثبوت بلا كلام ـ أم لا؟ فيه خلاف بين الأعلام.

لا شبهة في استعمالها وإرادة الانتفاء عند الانتفاء في غير مقام ، إنّما الإشكال والخلاف في أنّه بالوضع أو بقرينة عامّة بحيث لا بدّ من الحمل عليه (٢) لو لم تقم على خلافه قرينة من حال أو مقال؟

فلا بدّ للقائل بالدلالة من إقامة الدليل على الدلالة بأحد الوجهين (٣) على تلك الخصوصيّة المستتبعة لترتّب الجزاء على الشرط نحو ترتّب المعلول على علّته المنحصرة.

وأمّا القائل بعدم الدلالة ففي فسحة ، فإنّ له منع دلالتها على اللزوم ـ بل على مجرّد الثبوت عند الثبوت ولو من باب الاتّفاق ـ. أو منع دلالتها على الترتّب ، أو على نحو الترتّب على العلّة ، أو العلّة المنحصرة بعد تسليم اللزوم أو العلّيّة (٤).

__________________

(١) أي : انتفاء الحكم والجزاء عند انتفاء الشرط.

(٢) أي : على الانتفاء عند الانتفاء.

(٣) أي : الوضع والقرينة العامّة.

(٤) توضيح كلامه : أنّ المعروف في ملاك ثبوت المفهوم ـ في مثل القضيّة الشرطيّة ـ هو أنّ ـ

لكن منع دلالتها على اللزوم ودعوى كونها اتفاقيّة في غاية السقوط ، لانسباق (١) اللزوم منها قطعا.

__________________

ـ ثبوت المفهوم للقضيّة الشرطيّة متوقّفة على امور أربعة مترتّبة :

الأوّل : أن تكون بين الشرط والجزاء علاقة لزوميّة بأن تكون النسبة بينهما الوجوب بالقياس إلى الغير. فلو كانت القضيّة الشرطيّة اتّفاقيّة ، مثل : «إن كان الإنسان ناطقا كان الحمار ناهقا» فلا مفهوم لها.

الثاني : أن يكون التالي معلّقا على المقدّم ، والجزاء مترتّبا على الشرط ومتأخّرا عنه ، كأن يكون التالي معلولا للمقدّم. فلو كانا في رتبة واحدة ـ كما إذا كانا معلولي علّة ثالثة أو كانا متضايفين ـ أو كان التالي علّة للمقدّم فلا مفهوم لها.

الثالث : أن يكون ترتّب الجزاء على الشرط من باب ترتّب المعلول على العلّة التامّة. فلو كان الترتّب من باب ترتّب المعلول على العلّة الناقصة فلا مفهوم لها.

الرابع : أن يكون ترتّب الجزاء على الشرط من باب ترتّب المعلول على العلّة المنحصرة.

ولا يخفى : أنّه يمكن إرجاع الأمر الثالث إلى الأمر الثاني ، حيث لا ترتّب بين الشيء وما يعدّ علّة ناقصة له ، ضرورة أنّه لا علّيّة للعلل الناقصة ـ كما حقّق في محلّه ـ ، بل إنّما هي معدّات تهيّئ العلّة الحقيقيّة للتأثير في المعلول.

وفي الجملة : فالمعروف أنّ دلالة القضيّة الشرطيّة على المفهوم تتوقّف على دلالتها على أنّ الشرط علّة منحصرة للجزاء.

ومن هنا يظهر : أنّ القائل بعدم الدلالة في فسحة ، فله منع دلالتها على أحد الامور المذكورة.

والمحقّق العراقيّ خالف المشهور ، فذهب إلى أنّ مدار البحث في المفهوم على أنّ القضيّة المتكفّلة للحكم هل هي ظاهرة في تعليق شخص الحكم على الشرط أو ظاهرة في تعليق سنخ الحكم على الشرط. فيبحث في المقام عن مضمون الخطاب وما علّق على الموضوع ، فهل هو شخص الحكم أو سنخ الحكم؟ فعلى الأوّل لا تدلّ القضيّة على المفهوم ، إذ انتفاء الشرط إنّما يقتضي انتفاء شخص الحكم ، وهو لا ينافي ثبوت فرد آخر للحكم في غير مورد الشرط. وعلى الثاني تدلّ على المفهوم ، إذ انتفاء الشرط يقتضي انتفاء سنخ الحكم حتّى في غير مورد الشرط ، وهو ينافي ثبوته في غير مورد الشرط. مقالات الاصول ١ : ١٣٨ ، نهاية الأفكار ٢ : ٤٦٩ ـ ٤٧٠

(١) هكذا في جميع النسخ ، ولكن لا تساعد عليه اللغة. والمراد منه التبادر.

وأمّا المنع عن أنّه بنحو الترتّب على العلّة ـ فضلا عن كونها منحصرة ـ فله مجال واسع.

[الوجوه المذكورة في إثبات العلّيّة المنحصرة للشرط]

ودعوى تبادر اللزوم والترتّب بنحو الترتّب على العلّة المنحصرة (١) ـ مع كثرة استعمالها (٢) في الترتّب على نحو الترتّب على غير المنحصرة منها بل في مطلق اللزوم ـ بعيدة ، عهدتها على مدّعيها. كيف! ولا يرى في استعمالها فيهما (٣) عناية ورعاية علاقة ، بل إنّما تكون إرادتهما (٤) كإرادة الترتّب على العلّة المنحصرة بلا عناية ، كما يظهر على من أمعن النظر وأجال البصر (٥) في موارد الاستعمالات وفي عدم الإلزام والأخذ بالمفهوم في مقام المخاصمات والاحتجاجات وصحّة الجواب (٦) بأنّه لم يكن لكلامه مفهوم ، وعدم صحّته لو كان له ظهور فيه معلوم (٧).

وأمّا دعوى الدلالة بادّعاء انصراف إطلاق العلاقة اللزوميّة إلى ما هو أكمل

__________________

(١) هذا أوّل الوجوه المذكورة في إثبات دلالة القضيّة الشرطيّة على أنّ الشرط علّة منحصرة للجزاء. وحاصله : أنّها تدلّ بالوضع على وجود العلقة اللزوميّة والترتّب بنحو الترتّب على العلّة المنحصرة ، للتبادر.

والمستدلّون به طائفتان :

إحداهما : من يدّعي الدلالة الوضعيّة بوضع خصوص أداة الشرط ، كما في هداية المسترشدين : ٢٨٢.

وثانيتهما : من يدّعي الدلالة الوضعيّة بوضع الهيئة التركيبيّة للجملة الشرطيّة ، كما في الفصول الغرويّة : ١٤٧ ، وقوانين الاصول ١ : ١٧٥.

(٢) أي : استعمال الجملة الشرطيّة.

(٣) أي : استعمال الجملة الشرطيّة في الترتّب بنحو الترتّب على العلّة غير المنحصرة ، واستعمالها في مطلق اللزوم.

(٤) وفي بعض النسخ : «إرادته». وحينئذ يرجع الضمير إلى مطلق اللزوم ، وهو شامل للترتّب بنحو المنحصرة وغيره.

(٥) أي : أدار البصر.

(٦) أي : وفي صحّة الجواب.

(٧) أي : عدم صحّة الجواب بما ذكر معلوم لو كان لكلامه ظهور في المفهوم.

أفرادها ، وهو اللزوم بين العلّة المنحصرة ومعلولها (١) ؛ ففاسدة جدّا ، لعدم كون الأكمليّة موجبة للانصراف إلى الأكمل ، لا سيّما مع كثرة الاستعمال في غيره ، كما لا يكاد يخفى(٢). هذا مضافا إلى منع كون اللزوم بينهما أكمل ممّا إذا لم تكن العلّة بمنحصرة ، فإنّ الانحصار لا يوجب أن يكون ذاك الربط الخاصّ الّذي لا بدّ منه في تأثير العلّة في معلولها آكد وأقوى(٣).

إن قلت : نعم (٤) ، ولكنّه (٥) قضيّة الإطلاق بمقدّمات الحكمة ، كما أنّ قضيّة إطلاق صيغة الأمر هو الوجوب النفسيّ (٦).

__________________

(١) وهذا هو الوجه الثاني من الوجوه الّتي استدلّ بها على إثبات دلالة القضيّة الشرطيّة على العلّيّة المنحصرة. وتعرّض له الشيخ الأنصاريّ في مطارح الأنظار : ١٧٠.

وحاصله : أنّ العلّيّة المنحصرة أكمل أفراد العلاقة اللزوميّة الّتي تدلّ عليها القضيّة الشرطيّة ، والمطلق ينصرف إلى أكمل أفراده ، فإطلاق العلاقة اللزوميّة ينصرف إلى العلّيّة المنحصرة.

(٢) هذا جواب عن كبرى الوجه الثاني. وحاصله : أنّ الانصراف ينشأ من انس اللفظ بالمعنى ، وهو يحصل بكثرة الاستعمال ، وهي مفقودة في المقام. وأمّا نفس أكمليّة الأفراد بما هي لا تستلزم الانصراف.

(٣) وهذا جواب عن صغرى الوجه الثاني. بيان ذلك : أنّ الانحصار لا يوجب كون الربط الخاصّ الحاصل بين الشرط والجزاء آكد وأقوى.

ولكن أورد المحقّق العراقيّ على هذا الجواب بأنّ أشدّيّة الملازمة في صورة الانحصار إنّما هي من جهة ما يلزمه من الانتفاء عند الانتفاء. بخلافه في صورة عدم الانحصار ، فإنّ الملازمة ـ حينئذ ـ كانت بينهما من طرف الوجود الخاصّ. والعرف يرون الملازمة بينهما على النحو الأوّل أشدّ من الملازمة على النحو الثاني.

ثمّ تمسّك بإطلاق الملازمة ، بدعوى أنّ مقتضى مقدّمات الحكمة هو الحمل على أكمل أفراد اللزوم ، وهو اللزوم بين المعلول والعلّة المنحصرة. راجع نهاية الأفكار ٢ : ٤٨١.

(٤) أي : لو سلّم أنّ الجملة الشرطيّة لا تدلّ بالوضع على انحصار العلّة في الشرط.

(٥) أي : انحصار العلّة.

(٦) هذا هو الوجه الثالث. وتوضيحه : أنّ إطلاق التعليق ـ بمقتضى مقدّمات الحكمة ـ يستلزم كون الشرط علّة منحصرة ، لأنّ الترتّب على المنحصر لا يحتاج إلى مئونة زائدة على بيان نفس ترتّب الجزاء على الشرط المذكور في القضيّة. وأمّا الترتّب على غير المنحصر ترتّب على الغير أيضا. فإذا لم يبيّنه المتكلّم الحكيم فإطلاق التعليق في كلامه ـ بمقتضى مقدّمات ـ