فروشنده میگوید: زمینی که فروخته شده است به وصف مسطّح بودن فروخته شده است، در نتیجه خریدار ادّعای جواز فسخ برای خودش دارد. فروشنده ادّعای لزوم بیع را در این مورد دارد. عند المرافعه قول کدامیک مقدّم میشود؟
دو نظریه در این مسأله وجود دارد:
نظریۀ اولی این است که گفته بشود: قول مشتری مقدّم میشود برای اینکه قول مشتری مطابق با اصل میباشد. در تقریب این اصل دو احتمال وجود دارد:
احتمال اول که علامه در تذکره فرموده این است که: در این فرض ما شک داریم که ذمۀ مشتری اشتغال به قیمت زمین برای بایع پیدا کرده است یا ذمۀ مشتری اشتغال به عوض زمین پیدا نکرده است. شک در اشتغال ذمۀ مشتری است. مقتضای أصالة البراءة این است که ذمۀ مشتری اشتغال به قیمت پیدا نکرده است و قول مشتری مطابق با اصل است لذا مقدّم بر قول بایع میشود.
این تقریب را خود علامه در مختلف در نظائر این مسأله مردود اعلام کرده است. جهت آن این است با اعتراف مشتری که این زمین را خریده است این اعتراف به منزلۀ اقرار به این است که قیمت زمین را فروشنده از او طلب دارد، پس مشتری یقین دارد که فروشنده پولی از او طلب دارد. با علم به اشتغال ذمّه کیف یمکن اجراء أصالة البراءة.
لذا احتمال دومی در این کلامه علامه داده شده است. مراد این است که مقتضای اصل عدم وجوب تحویل دادن مشتری ثمن را به بایع باشد. اصل در خصوصیّت جاری باشد نه در اصل اشتغال. بیان ذلک تقدّم الکلام علام فرموده که در زمان خیار بر من له الخیار تحویل ثمن واجب نمیباشد من غیر فرق بین اینکه من علیه الخیار مثمن را تحویل داده باشد یا مثمن را تحویل نداده باشد. مثلاً اگر زید گوسفندی را به عمر فروخته است در این مثال مشتری تا سه روز خیار حیوان دارد. اگر فروشنده گوسفند را به مشتری تحویل داده است در بین این سه روز تحویل ثمن بر مشتری واجب نمیباشد. کما اینکه اگر فروشنده گوسفند را به مشتری تحویل نداده است بر خریدار تحویل ثمن واجب نمیباشد، کذلک در سایر خیارات.
در نتیجه در ما نحن فیه مشتری ادعا میکند که خیار تخلّف وصف دارد. اگر این ادعا مطابق با واقع باشد بر مشتری تحویل ثمن واجب نمیباشد لما ذکرنا که در زمان خیار بر من له الخیار تحویل واجب نمیباشد و اگر در واقع مشتری خیار نداشته باشد برمشتری تحویل ثمن واجب میباشد.
حالت فعلیّه ما شک است. یعنی نمیدانیم ما وقع طوری بوده که بر مشتری تحویل واجب نباشد یا طوری بوده که بر مشتری تحویل واجب باشد. اصل در ناحیه خصوصیّت جاری میکنیم، میگوییم اصل عدم وجوب تحویل ثمن بر مشتری میباشد، پس لقائل أن یقول که قول مشتری تقدّم پیدا میکند.
مرحوم شیخ مطابق بودن قول مشتری را مع الاصل قبول ندارد، بلکه میفرمایند: در ما نحن فیه مقتضای اصل، لزوم این بیع میباشد. پس قول مشتری مخالف با اصل میباشد. بیان ذلک: عقدی بر زمین واقع شده است مقتضای (أوفوا بالعقود) این است که عقد لازم باشد، غاية الأمر مشتری ادعا میکند که در این بیع ذکروصف شده است که عبارت از مسطح بودن زمین میباشد. مشتری ادعا میکند که سلطنت بر فسخ دارد چون زمین مسطح به اوتحویل داده نشده است. مشتری براین ادعا یا باید بیّنه بیاورد یا فروشنده اقرار کند، و چون مشتری در ما نحن فیه ادعای خود را ثابت نکرده است، در نتیجه اصالة اللزوم میگوید مشتری حق فسخ ندارد. پس قول بایع تقدّم بر قول مشتری دارد.
پس ما أفاده العلامه به تقریب اول ودوم ناتمام است.
مرحوم شیخ در این جواب از استدلال علامه اشکال دارند، یعنی میفرمایند: علی ما ذکرنا من الایراد ناتمام است بلکه قول مشتری مطابق با اصل میباشد، و الوجه فی ذلک تارة معقود علیه زمین با وصف مسطّح بودن میباشد و أخری معقود علیه زمین با وصف أعم از مسطح و غیر مسطح میباشد. اگر ما وقع علیه العقد زمین مسطّح بوده است یک حکم دارد که جواز فسخ است، و اگر ما وقع علیه زمین أعم باشد یک حکمی دارد و آن لزوم این عقد است. پس شما دو موضوع دارید و دو حکم دارید. موضوع لزوم عبارت است از اینکه ما وقع علیه العقد أعم از زمین مسطح و غیر مسطح باشد، بنابراین فرض البیع لازمٌ. در ما نحن فیه شک داریم که ما وقع علیه العبد با وصف موجود که غیر مسطح است و أعم از آن واقع شده است یا أعم نبوده است؟ اگر شک داریم اصل عدم وقوع عقد است بر زمین که با وصف موجود باشد، در نتیجه موضوع لزوم منتفیشود. اصل در ناحیه موضوع تقدّم بر اصل ناحیه حکم دارد لذا تمسّک به الاصالة اللزوم جا ندارد. پس قول بایع مطابق با اصالة اللزوم نمیباشد.
میتوان گفت سه راه برای أصالة الجواز وجود دارد:
اصل عدم اشتغال ذمّۀ مشتری به ثمن.
اصل عدم تحویل ثمن بر مشتری.
اصل عدم وقوع عقد بر زمین موجود.
و یک راه برای اصالة اللزوم میتوان ذکرکرد که مشتری ادّعای وصف مفقود دارد و بر او است که اثبات کند.