درس مکاسب - خیارات

جلسه ۵۶: خیار غبن ۶

مرتضوی
استاد
مرتضوی
 
۱

خطبه

۲

صورت دوم

صورت دوم این است: کسی که ادّعای غبن می‌کند از اهل خبره می‌باشد که نوعاً اهل خبره از قیمت مبیع اطلاع دارند و اگر سر آنها کلاه برود به واسطۀ غفلت یا نسیان و... می‌باشد.

مثلاً فرض کنید کسیکه حیاط را می‌خرد بنا می‌باشد و از قیمت حیاط‌ها اطلاع دارد مع ذلک می‌گوید حیاطی را که خریده‌ام از قیمت واقعیّه آن گران‌تر خریده‌ام قیمت آن صد تومان بوده است و من به صد و پنجاه تومان خریده‌ام پس من مغبون می‌باشم وخیار غبن دارم. فروشنده می‌گوید شما علم به قیمت حیاط داشته‌اید و مغبون نمی‌باشید لذا خیار غبن ندارید.

در این فرض آیا می‌تواند مثل صورت اولی حل مشکله بکند؟ یعنی به خریدار بگوید قسم بخور و با قسم خوردن خریدار حکم بکند که مغبون می‌باشد و حق فسخ دارد یا اینکه به این طریق حل مشکله نمی‌تواند بکند بلکه راه حل مشکله به این است که از مشتری مطالبۀ بیّنه کند. اگر مشتری بیّنه داشت حکم به خیار برای مشتری کند اگر مشتری بیّنه نداشت با قسم فروشنده حکم به لزوم بیع کند.

در این مسأله جماعتی می‌گویند: با قسم مشتری مشکله حل نمی‌شود، جهت آن این است که مشتری در این صورت مدّعی شناخته می‌شود چون قول او مخالف با حجّتی است که عبارت از ظاهر باشد و کسی که قول او مخالف با ظاهر باشد مدّعی می‌باشد و قسم در باب قضا وظیفۀ مدّعی نمی‌باشد.

و اما توهّم اینکه مشتری منکر باشد از جهت اینکه قول مشتری موافق با اصل است که عبارت از اصل عدم علم مشتری به قیمت مبیع باشد و من کان قوله مخالفاً للأصل فهو منکر. پس مشتری بر این اساس منکر می‌شود و قول منکر با یمین پذیرفته می‌شود.

این توهم نادرست است، جهت آن این است که قول مشتری در صورتی که مطابق با حجّت فعلیّه باشد منکر شناخته می‌شود ودر این مورد گرچه قول مشتری مطابق با اصل است و لکن أصل در این فرض حجّت فعلیّه نمی‌باشد چون اصل محکوم ظاهر است و ظاهر حکومت بر این اصل دارد، لذا حجّت فعلیّه ظاهر می‌باشد. و قول مشتری مخالف با ظاهر است لذا مشتری مدّعی می‌باشد و وظیفۀ او اقامۀ بیّنه است دون الیمین.

إن قلت: قبول داریم که مشتری مدّعی می‌باشد مع ذلک قول مشتری مدّعی در این فرض به واسطۀ قسم قبول شود و الوجه فی ذلک قاعده‌ای است و آن قاعده این است که (إنّ المدّعی إذا تعذّر علیه اقامه البیّنه لکون المدّعی به ممّا لا یعرف إلا من قبله یمین المدّعی یکون المقام البیّنه) و ما نحن فیه من هذا القبیل است چون عالم بودن مشتری به قیمت واقعیّه زمین لا یعرف إلا من قبله و به حکم این قاعده چون اقامۀ بیّنه بر مشتری تعذّر دارد پس قول مشتری با قسم خوردنش مقدم می‌شود.

مرحوم شیخ این طریق را نمی‌پسندند و سه اشکال بر این طریق وارد می‌کنند:

اولاً می‌فرمایند: کسی که قول او موافق با حجّت فعلیه باشد قسم از او پذیرفته می‌شود، پس فروشنده که قول او موافق با ظاهر است قسم از او قبول می‌شود، زائد بر این معنا استفاده نمی‌شود و معنا این نمی‌شود که کسی که قول او مخالف با ظاهر است جمیع احکام مدّعی بر او بار می‌شود تا اینکه بگوییم یکی از احکام مدّعی پذیرش قسم او هنگام تعذّر بیّنه است، لذا دلیلی بر این مطلب نداریم.

و ثانیاً اینکه این مسأله قانون و قاعدۀ کلیه‌ای در باب قضا باشد ناتمام است بلکه در موارد خاصّه دلیل بر آن داریم.

و ثالثاً اینکه مشتری از مصادیق آن قاعده باشد ناتمام است. یعنی اینکه عالم بودن مشتری به قیمت واقعیّه حیاط لا یعلم إلا من قبله را قبول نداریم چون از آثار وخواص می‌توان به آن پی برد مثل عدالت شخص.

۳

دو فرع

از ما ذکرنا حکم دو مسأله دیگر روشن شد:

یک مسأله این است که بایع و مشتری هر دو اتّفاق در قیمت این حیاط قبل از عقد دارد و اختلاف در قیمت حیاط در زمان عقد می‌باشد. مثلاً هر دو می‌گویند قیمت حیاط در ۲۰ رجب صد و پنجاه تومان بوده است. مشتری می‌گوید در اول شعبان که عقد واقع شده است قیمت آن صد تومان بوده و فروشنده می‌گوید قیمت آن صد و پنجاه تومان است و به واسطۀ اختلاف در زمان عقد اختلاف در غبن و عدم غبن دارند.

در اینجا مرحوم شیخ می‌فرماید حق با فروشنده است برای اینکه قول فروشنده مطابق با دو اصل می‌باشد اصل عدم تغیّر قیمت و اصالة اللزوم.

وصورت دیگر این است که: فروشنده خریدار هر دو اتفاق دارند که در بیست رجب قیمت حیاط صد و پنجاه تومان بوده است وهر دو اتفاق دارند که قیمت حیاط در اول شعبان ودهم شعبان مثل هم بوده است، اختلاف در قیمت روز دهم شعبان می‌باشد. مشتری می‌گوید قیمت حیاط صد تومان بوده است و فروشنده می‌گوید قیمت آن صد و پنجاه تومان بوده است. اینجا هم قول فروشنده که مطابق با دو اصل عدم تغیّر قیمت و اصالة اللزوم مقدم می‌شود.

مسأله دوم این است که هر دو یقین به تنزّل قیمت دارند کذلک یقین به وقوع عقد هم دارند، منتها شک در این است که عقد بیع قبل از تنزّل قیمت واقع شده است یا بعد از آن؟

در رسائل در اواخر بحث اشتغال در مورد علم به کریّت و ملاقات، همچنین در اواخر استصحاب مسأله (لو مات المورّث وأسلم الوارث) آمده است که خود مسأله چهار صورت دارد که می‌توان گفت دو صورت آن را مرحوم شیخ بیان کرده است:

یکی جایی که تاریخ عقد معلوم است و تاریخ تنزّل قیمت مجهول است اینجا با جریان اصل عدم تنزّل و اصالة اللزوم قول فروشنده مقدّم است.

صورت دوم این است که تاریخ تنزّل معلوم باشد و تاریخ وقوع عقد مجهول است. در ناحیۀ عقد اصل جاری می‌کنیم چون مسبوق به عدم بوده است. اصل عدم حدوث عقد است و لکن این اصل اثری ندارد چون موضوع حکم وقوع العقد بعد از تنزّل قیمت و در زمان صد تومان شدن مبیع است که اصل عدم حدوث عقد این موضوع را نمی‌تواند اثبات کند چون لازم عقلی آن می‌باشد و اصل مثبت حجّت نمی‌باشد.

۴

تطبیق صورت دوم

هذا كلّه إذا لم يكن المغبون من أهل الخبرة بحيث لا يخفى عليه (فرد) القيمة إلاّ لعارضٍ من غفلةٍ أو غيرها، وإلاّ (اهل خبره باشد) فلا يقبل (مدعی غبن) قوله كما في الجامع والمسالك.

وقد يشكل بأنّ هذا إنّما يوجب عدم قبول قوله من حيث تقديم الظاهر على الأصل، فغاية الأمر أن يصير مدّعياً من جهة مخالفة قوله للظاهر، لكن المدّعى لمّا تعسّر إقامة البيّنة عليه (مدعی) ولا يُعرف إلاّ من قِبَله (مدعی) يُقبل قوله (مدعی) مع اليمين، فليكن هذا من هذا القبيل.

إلاّ أن يقال: إنّ معنى تقديم الظاهر جعل مدّعيه (غبن) مقبول القول بيمينه، لا جعل مخالفه (ظاهر) مدّعياً يجري عليه جميع أحكام المدّعى حتّى في قبول قوله إذا تعسّر عليه إقامة البيّنة، ألا ترى أنّهم لم يحكموا بقبول قول مدّعي فساد العقد إذا تعسّر عليه (مدعی) إقامة البيّنة على سبب الفساد؟

مع أنّ عموم تلك القاعدة ثمّ اندراج المسألة فيها محلّ تأمّلٍ.

نعم ، لو قلنا بوجوب التقابض بمجرّد العقد كما صرّح به العلاّمة في الصرف (١) يثبت الخيار ؛ لثبوت الضرر بوجوب إقباض الزائد في مقابلة الناقص. لكن ظاهر المشهور عدم وجوب التقابض.

ولو ثبت الزيادة أو النقيصة بعد العقد ، فإنّه لا عبرة بهما إجماعاً كما في التذكرة (٢).

عدم العبرة بعلم الوكيل في مجرّد الصيغة

ثمّ إنّه لا عبرة بعلم الوكيل في مجرّد العقد ، بل العبرة بعلم الموكّل وجهله. نعم ، لو كان وكيلاً في المعاملة والمساومة ، فمع علمه وفرض صحّة المعاملة حينئذٍ لا خيار للموكِّل ، ومع جهله يثبت الخيار للموكِّل ، إلاّ أن يكون عالماً بالقيمة وبأنّ موكِّله (٣) يعقد على أزيد منها ويقرّره له. وإذا ثبت الخيار في عقد الوكيل فهو للموكِّل خاصّةً ، إلاّ أن يكون وكيلاً مطلقاً بحيث يشمل مثل الفسخ ، فإنّه كالوليّ حينئذٍ (٤).

ثمّ إنّ الجهل إنّما يثبت باعتراف الغابن ، وبالبيّنة إن تحقّقت ، وبقول مدّعيه مع اليمين ؛ لأصالة عدم العلم الحاكمة على أصالة اللزوم ، مع أنّه قد يتعسّر إقامة البيّنة على الجهل ، ولا يمكن للغابن الحلف على علمه ، لجهله بالحال ، فتأمّل.

هذا كلّه إذا لم يكن المغبون من أهل الخبرة بحيث لا يخفى عليه القيمة إلاّ لعارضٍ من غفلةٍ أو غيرها ، وإلاّ فلا يقبل قوله كما في‌

__________________

(١) التذكرة ١ : ٥١٠ ، والتحرير ١ : ١٧١.

(٢) التذكرة ١ : ٥٢٣.

(٣) في «ش» : «وكيله».

(٤) في «ش» زيادة : «وقد مرّ ذلك مشروحاً في خيار المجلس».

الجامع (١) والمسالك (٢).

وقد يشكل بأنّ هذا إنّما يوجب عدم قبول قوله من حيث تقديم الظاهر على الأصل ، فغاية الأمر أن يصير مدّعياً من جهة مخالفة قوله للظاهر ، لكن المدّعى لمّا تعسّر إقامة البيّنة عليه ولا يُعرف إلاّ من قِبَله يُقبل قوله مع اليمين ، فليكن هذا من هذا القبيل.

إلاّ أن يقال : إنّ معنى (٣) تقديم الظاهر جعل مدّعيه مقبول القول بيمينه ، لا جعل مخالفه مدّعياً يجري عليه جميع أحكام المدّعى حتّى في قبول قوله إذا تعسّر عليه إقامة البيّنة ، ألا ترى أنّهم لم يحكموا بقبول قول مدّعي فساد العقد إذا تعسّر عليه إقامة البيّنة على سبب الفساد؟

مع أنّ عموم تلك القاعدة ثمّ اندراج المسألة فيها محلّ تأمّلٍ.

لو اختلفا في القيمة وقت العقد

ولو اختلفا في القيمة وقت العقد أو في القيمة بعده مع تعذّر الاستعلام ، فالقول قول منكر سبب الغبن ؛ لأصالة عدم التغيّر ، وأصالة اللزوم.

ومنه يظهر حكم ما لو اتّفقا على التغيّر واختلفا في تأريخ العقد. ولو عُلم تأريخ التغيّر فالأصل وإن اقتضى تأخّر العقد الواقع على الزائد عن القيمة ، إلاّ أنّه لا يثبت به وقوع العقد على الزائد حتّى يثبت الغبن.

الشرط الثاني : كون التفاوت فاحشاً

الشرط الثاني (٤) : كون التفاوت فاحشاً ، فالواحد بل الاثنان في‌

__________________

(١) جامع المقاصد ٤ : ٢٩٤.

(٢) المسالك ٣ : ٢٠٤.

(٣) في «ش» : «إنّ مقتضى».

(٤) في «ش» : «الأمر الثاني».