تقسيم دوم:
در اصل مثبت فرقى نمىكند بين اينكه مستصحب و اثرش لازم و ملزوم باشند و رابطه واقعى عقلى بينشان باشد و بين اينكه مستصحب و اثرش رابطه اتفاقى بينشان باشد.
در اين صورت نيز اثر بر مستصحب بار نمىشود.
مثال: اجمالا علم داريم كه زيد يا عمرو فوت كرده است.
نمىتوانيم حياة زيد را استصحاب كنيم و موت عمرو را نتيجه بگيريم.
يعنى امر اتفاقى را استصحاب كنيم و امر اتفاقى ديگر نتيجه بگيريم.
زيرا استصحاب اثر مستصحب را ثابت مىكند نه امر ملازم با مستصحب كه موت عمرو باشد.
تقسيم سوم:
لا فرق بين اينكه با استصحاب تمام يك اثر عادى ثابت شود تا استصحاب امر مثبت شود و حجت نباشد و بين اينكه قسمتى از اثر با استصحاب ثابت شود.
لا فرق بين اينكه آن قسمت امر وجودى باشد يا امر عدمى، همينكه قسمتى اثر عادى يا عقلى باشد كافيست به اينكه استصحاب اصل مثبت شود و حجة نباشد، ولو قسمت ديگر اثر بالوجدان ثابت باشد.
مثال اول براى اينكه قسمتى از اثر امر وجودى با استصحاب ثابت شود: فرض كنيد شخصى با پتويى پيچيده شده است كه مشخص نيست اين شخص زنده يا از دنيا رفته است. شخصى ديگر با شمشير او را به دو نيم مىكند.
شك داريم اين شخص موقع فرود آمدن شمشير زنده بوده تا طرف مرتكب قتل شده باشد تا قصاص شود يا اينكه شخص فوت كرده است و جنايت بر شخص فوت كرده بوده باشد و قصاص نداشته باشد.
ممكن است حياة شخص را استصحاب كنيم و در وقت فرود شمشير شخص زنده بوده است.
بنابراين اثر عادى و عقلى اين است: زيد مرتكب قتل شده است و بايد قصاص شود.
اين قتل اثر عادى است. قتل اثرى است كه دو جزء دارد كه يك قسمت بالوجدان ثابت است ونياز به استصحاب ندارد چون معلوم است شخص نصف شده و روح از بدنش خارج شده است. ولى قسمتى كه خروج روح توسط شمشير بوده است با استصحاب ثابت كرديم. اين قسمت اثر با استصحاب ثابت كرديم و اين استصحاب جارى نمىشود زيرا اثر عادى مىباشد.
مثال دوم: قانونى داريم كه هر خونى زن مىبيند اگر حيض نباشد يُحكم به اينكه استحاضه است.
زن براى اولين بار خون ديده است.
عدم حيضيت را استصحاب مىكند.
نتيجه مىگيرد خون استصحاضه مىباشد.
استحاضه بودن خون دو جزء دارد كه يكى وجود خون كه براى زن بالوجدان ثابت است و ديگرى استحاضه بودن خون است.
استحاضه بودن خون با اصل استصحاب ثابت مىكنيم، كه امر وجودى و اثر عادى است لذا بار نمىشود.
مثال براى جايى كه اثر عقلى عدمى بر استصحاب بار شود: شخصى شك دارد بين اجزاء نماز فاصله طويل شده و موالات به هم خورده است.
عدم فصل طويل را استصحاب مىكند.
نتيجه مىگيرد بين اجزاء فاصله نبوده است، بنابراين موالات حاصل شده است.
عدم الفصل اثر عادى مىباشد و امر عدمى است.
اين اثر نيز در استصحاب بار نمىشود ولو يك جزئش بالوجدان ثابت است كه وجود اجزاء باشد، ولى فاصله نبودن بين اجزاء و عدم فوت موالاة اثر عادى است و با استصحاب ثابت نمىشود.
نتيجه: اگر موضوع را استصحاب كنيم نمىتوانيم از استصحاب موضوع اثر عادى و عقلى را نتيجه بگيريم مطلقا چه اثر عادى تمام الاثر باشد يا اينكه جزء الاثر باشد، چه امر وجودى باشد و چه امر عدمى، چه با مستصحب يك وجود داشته باشد و چه وجودات متغاير داشته باشند.