درس بدایة الحکمة

جلسه ۱۶: اشکالات وارده بر دلیل به وجود ذهنی و جواب آن و بررسی جواب‌ها

 
۱

خطبه

۲

خلاصه مباحث گذشته

در بحث وجودذهنی فرمودند که حکماء که ماهیت اشیاء در ذهن می‌آید، بر خلاف آنان که می‌گویند که شبح ماهیت به ذهن می‌آید و دیگران که می‌گویند چیزی به ذهن نمی‌آید.

فرمودند بر قول اول، اشکالاتی شده است، اشکال اول و دوم این بود:

اشکال اول: اگر خود ماهیت در ذهن بیاید، با تمام ذاتیاتش می‌آید، در نتیجه اگر ماهیتی که جوهر است را تصور کردید مثل ماهیت انسان، جنس آن هم که جوهر باشد، می‌آید، در نتیجه مفهوم جوهر در ذهن می‌آید، حال آیا مفهوم جوهر، جوهر است یا خیر؟ شکی نیست که سلب شیء از نفس، محال است. پس آنچه در ذهن شما است جوهر است در حالی که همین قائم به نفس شما است و خودش وجودی ندارد و عرض است. پس شیء واحد هم جوهر است و هم عرض است.

اشکال دوم: در باب علم خواهیم گفت که علم حصولی، کیف نفسانی است، در نتیجه هر صورت ذهنی که من داشته باشم، کیف نفسانی است و اگر بنا باشد خود ماهیت در ذهن بیاید، جنس آن هم در ذهن است و این جنس که جوهر هست، باید کیف هم باشد. و اگر یک کمی را تصور کردید، کم در ذهن شما آمده است و مفهوم آن کم است یا خیر؟ سلب کم از این کم در ذهن، سلب شیء از نفسش است. پس این کم در ذهن، کم است در حالی که همین، علم است و علم کیف است. پس هم کیف است و هم کم.

۳

اشکال اول و دوم به وجود ذهنی

می‌فرمایند: فلاسه گفته‌اند که اشکال دوم مهمتر از اشکال اول است، چون اشکال اول می‌گفت لازم می‌آید شیء واحد هم عرض باشد و هم جوهر و بعد خواهد آمد که عرض خودش یک ماهیت نیست و مصادیق آن از ماهیات هستند و این اسم مشترک برای همه است. مثلا ماشی هم بر انسان حمل می‌شود و هم بر فرس، اما ذاتی آنها نیست و جنس و فصل آن نیست و خارج از ذاتی است که اختصاص به یک نوع ندارد و عرضی عام است و بین مصادیق عرض هم تباین است.

حال اگر مفهوم عرض، عرضی عام است، کار آسان است و اشکال ندارد این عرضی عام به جوهر در ذهن هم عارض شود و این علاوه بر ۹ مقوله دیگر می‌شود.

حال معنای جوهر، ماهیة اذا وجد فی الخارج وجد لا فی الموضوع، جوهر وقتی در خارج می‌خواهد موجود شود، روی پای خودش است اما وقتی در ذهن است، لازم نیست روی پای خودش باشد و می‌تواند عرض باشد و منافاتی بین این دو نیست.

پس اشکال اول قابل دفع است به این طرق.

اما در اشکال دوم مصداق عرض را آورده و جنس عالی عرض است و نمی‌تواند با جوهر جمع شود.

حال به خاطر این اشکال و اشکالات بعدی، عده زیادی وجود ذهنی را انکار کرده‌اند.

اما قائلین به وجود ذهنی، به این اشکالات جواب داده‌اند.

۴

تطبیق اشکال اول و دوم

قالوا وهذا الإشكال أصعب من الأول، إذ لا كثير إشكال في كون شيء واحد جوهرا وعرضا (مشکلی نیست که یک شیء جوهر و عرض باشد)، لأن التباين الذاتي الذي بين المقولات، إنما هو بين الجوهر والكيف والكم وغيرها (سه؛ اینها وجه مشترکی ندارند و مباین می‌باشند)، وأما مفهوم العرض بمعنى القائم بالموضوع (متکی بر یک موضوعی است)، فهو عرض عام (بر انواع صادق است مثل ماشی که بر انسان و حیوان صادق است و بهتر بود عرضی عام گفته شود) صادق على تسع من المقولات، ومن الجائز أن يعم (عرض) الجوهر الذهني أيضا ويصدق عليه، لأن المأخوذ في رسم الجوهر أنه ماهية إذا وجدت في الخارج وجدت لا في موضوع (جوهری ماهیتی است که وقتی در خارج باشد روی پای خودش است نه در موضوع)، فمن الجائز أن يقوم في الذهن في موضوع (پس ممکن است جوهر در ذهن متکی به نفس باشد)، وهو إذا وجد في الخارج كان لا في موضوع هذا (البته این جواب، جواب حقیقی نیست و جواب واقعی بعد خواهد آمد).

وأما دخول الماهية الواحدة تحت مقولتين (یعنی اشکال دوم)، كالجوهر والكيف وكالكم والكيف، والمقولات متباينات بتمام الذوات، فاستحالته (این امر) ضرورية لا مدفع لها (استحاله را).

وبالتوجه إلى ما تقدم من الإشكال ونحوه (اشکال اول و دوم)، ذهب بعضهم إلى إنكار الوجود الذهني من أصله (وجود ذهنی)، بالقول بأن العلم بإضافة من النفس إلى الخارج (و در نفس چیزی نمی‌آید)، فالمعلوم مندرج تحت مقولته الخارجية فقط (نتیجه این می‌شود که معلوم دیگر کیف نفسانی نیست و عارض به ذهن نیست که دو اشکال بالا وارد شود)، وقد عرفت ما فيه (که علم به معدومات را چگونه می‌توانند تصور کنند).

وبعضهم إلى أن الماهيات الخارجية، موجودة في الذهن بأشباحها لا بأنفسها (و دیگر دو اشکال پیش نمی‌آید)، وشبح الشيء يغاير الشيء (چون شبح شیء مغایر با شیء است) ويباينه، فالصورة الذهنية كيفية نفسانية (پس خود مقوله در ذهن نیامده است و شبح آن آمده است)، وأما المقولة الخارجية فغير باقية فيها، فلا إشكال وقد عرفت ما فيه (چون قول به شبح، انکار علم خارجی است)

۵

جواب اول به اشکالات و بررسی آن

اما کسانی که وجود ذهنی را قبول دارند و می‌گویند خود، ماهیات در ذهن می‌آید، به این دو اشکال باید جواب دهند:

جواب اول: فاضل قوچچی در شرح تجرید می‌گوید: در ذهن دو چیز داریم، یکی جوهر می‌باشد و دیگری کم یا کیف است و اینها از هم جدا می‌باشند و دیگر شیء واحد نیست که بگوئیم در تحت دو مقوله قرار گرفته است. چون وقتی یک چیزی را تصور می‌کنید، در ذهن شما موجود می‌شود و این علم نیست، بلکه این یک وجودی دارد در نفس شما اما قائم به نفس شما نیست، چون فرق است بین اینکه شیء در یک جایی موجود شود و بین اینکه قائم به چیزی شود. مثلا شما در کلاس موجود هستید اما کلاس قائم به شما نیست. به این معلوم گفته می‌شود که تحت مقوله خارجی است.

اما وقتی در ذهن این آمده، ذهن یک حالتی پیدا می‌کند و نسبت به این روشن می‌شود و این علم است و وصف، و این وصف، قائم به نفس است.

مرحوم حاجی در توضیح می‌گوید: این نظیر این است که یک جسم کروی در اتاق آینه‌ای می‌گذارید، این جسم قبل از آمدن به اتاق، همین بوده است و الان هم در اتاق همین است اما قبلا در یک جایی بود که در آنجا نقشی در مورد اطرافش نداشت و ظهوری برای آن نداشت اما وقتی در اتاق آینه‌ای آمد، در اتاق آینه موجود است و انعکاسی در خود آینه‌ها دارد، عکسی که در آینه‌ها است، علم است. اما توپ همان چیزی است که در بیرون بوده و مقوله است.

پس عکس قائم به آینه است اما خود توپ قائم به اتاق نیست.

جواب: آیا در واقع هم همین است؟ شخص وقتی علم در ذهنش حاصل می‌شود، دو چیز است، یکی قائم به ذات و دیگری عرضی؟! این خلاف است.

۶

تطبیق جواب اول به اشکالات و بررسی آن

وقد أجيب عن الإشكال بوجوه، منها ما عن بعضهم (فاضل قوچی) أن العلم غير المعلوم (یک علم داریم و یک معلوم)، فعند حصول ماهية من الماهيات الخارجية، في الذهن أمران أحدهما، الماهية الحاصلة نفسها (خود ماهیت) على ما كانت عليه في الخارج (همانطور که در خارج بوده در ذهن است)، وهو المعلوم وهو غير قائم بالنفس (قائم به نفس نیست) بل قائم بنفسه (قائم به خودش است)، حاصل فيه (ذهن) حصول الشيء في الزمان والمكان (شما که در این قرن موجود هستید، متکی به زمان خاص نیست، بلکه زمان عرضی است که از وجود شما انتزاع می‌شود گاهی. ماهیت حاصله در ذهن است و قائم به نفس نیست بلکه قائم به خودش است)، والآخر (ام ردوم) صفة حاصلة للنفس قائمة بها (نفس مثل عکس که متکی به آینه است)، يطرد بها (صفت) عنها (نفس) الجهل وهو العلم (پس یک معلوم داریم و یک علم)، وعلى هذا فالمعلوم مندرج تحت مقولته الخارجية، من جوهر أو كم أو غير ذلك، والعلم كيف نفساني، فلا اجتماع أصلا لا لمقولتين (چون شیء واحد نیست) ولا لنوعين من مقولة.

وفيه أنه خلاف ما نجده من أنفسنا عند العلم (چون همان که در ذهن می‌آید جهل را هم رفع می‌کند)، فإن الصورة الحاصلة في نفوسنا عند العلم بشيء، هي بعينها التي تطرد عنا الجهل، وتصير وصفا لنا نتصف به (پس یک چیز است که هم معلوم بالذات است و هم علم است).

۷

جواب دوم به اشکالات

جواب دوم: سید سند، صدر الدین شیرازی می‌فرماید: ماهیت تابع وجود است، شیء که در خارج موجود است، ماهیتش تابع او است، اگر وجودش جوهری باشد، ماهیت آن هم جاری است و اگر قائم به غیر باشد، ماهیتش عرضی است.

و وقتی شیء در ذهن می‌آید، وجودش که نمی‌آید، بلکه وجود ذهنی، یک وجود دیگری است از وجود خارجی و ماهیتی هم که از این وجود انتزاع می‌شود، غیر ماهیتی است که از این وجود انتزاع می‌شود، از وجود خارجی، ماهیت جوهری انتزاع می‌شود اما از این ماهیتی که در ذهن آمده باید ببینیم وجودش چگونه است که قائم به غیر است و کیف است، پس تحت مقوله کیف مندرج است.

ان قلت: اگر ماهیات مختلف شد، دیگر این علم آن نیست. چون وجودش و ماهیتش غیر آن است و نمی‌تواند انکشاف آن باشد.

قلت: عقل یک رابطه‌ای بین اینها تصور می‌کند و آن این است که هر دو شیءای هستند و همین مقدار کافی است. مثلا شما به خاکستر می‌گوئید همان چوبی است که خاکستر شد و این بخاطر این است که عقل می‌گوید در ماده اشتراک دارند که قبلا صورت چوبی دارد و الان خاکستر است.

۸

تطبیق جواب دوم به اشکالات

ومنها ما عن بعض القائلين (صدرالدین شیرازی) بأصالة الماهية، أن الصورة الحاصلة في الذهن، منسلخة عن ماهيتها الخارجية (و لباس ماهیت خارجی را کنده است)، ومنقلبة إلى الكيف (در نتیجه دو مقوله نیست و فقط کیف است)، بيان ذلك أن موجودية الماهية متقدمة على نفسها (یعنی اول وجود آمده و بعد از آن ماهیت انتزاع می‌شود)، فمع قطع النظر عن الوجود لا ماهية أصلا (پس وجود اصل است و ماهیت اعتبار)، والوجود الذهني والخارجي مختلفان بالحقيقة (در نتیجه ماهیت انتزاع شده از این دو باید فرق کند)، فإذا تبدل الوجود بصيرورة الوجود الخارجي ذهنيا، جاز أن تنقلب الماهية (ماهیتی که الان وجود دارد غیر ماهیتی است که آن وجود را داشته است)، بأن يتبدل الجوهر أو الكم أو غير ذلك كيفا، فليس للشيء بالنظر إلى ذاته حقيقة معينة (ماهیت تابع وجود است و خودش وجود ندارد)، بل الكيفية الذهنية إذا وجدت في الخارج، كانت جوهرا أو غيره، والجوهر الخارجي إذا وجد في الذهن، كان كيفا نفسانيا (پس ماهیت و وجود ذهن با ماهیت و وجود خارجی فرق دارند)، وأما مباينة الماهية الذهنية للخارجية، مع أن المدعى حصول الأشياء بأنفسها في الذهن (ان قلت است)، وهو يستدعي أصلا مشتركا بينهما (در این صورت یک امر مشترک کفایت می‌کند)، فيكفي في تصويره أن يصور العقل، أمرا مبهما مشتركا بينهما، يصحح به أن ما في الذهن هو الذي في الخارج، كما يصور المادة المشتركة، بين الكائن والفاسد الماديين (با اصل مشترک می‌توان گفت که همان که در ذهن است، همانی است که در خارج است و مثل خاکستر و چوب است که می‌گوئیم یک ماده مشترک بین این دو است).

۹

بررسی این جواب

اشکال در جواب:

اولا: این جواب با اصالت الماهیه نمی‌سازد، چون می‌گوید ماهیت فرع وجود است و با مبنای خودشان سازگار نیست.

ثانیا: این از قول شبحی هم بدتر شد، چون مدعی این است که خود ماهیت در ذهن بیاید، در نتیجه شما قائل به شبح هستی نه وجود ذهنی.

۱۰

تطبیق بررسی این جواب

وفيه أولا أنه لا محصل لما ذكره، من تبدل الماهية واختلاف الوجودين في الحقيقة، بناء على ما ذهب إليه، من أصالة الماهية واعتبارية الوجود (بلکه باید بگوئید حقیقت ماهیت است و وجود پوچ است).

وثانيا أنه في معنى القول بالشبح (در حقیقت شما قائل به شبح است)، بناء على ما التزم به من المغايرة الذاتية، بين الصورة الذهنية والمعلوم الخارجي (که این دو ماهیت و وجودشان با هم فرق می‌کند)، فيلحقه ما لحقه من محذور السفسطة (یعنی این هم سفسطه است و انکار علم به خارج است)

تتمة

، قد استشكل على وجود الماهيات في الذهن ، بمعنى حصولها بأنفسها فيه إشكالات ، الإشكال الأول ، أن القول بحصول الماهيات بأنفسها في الذهن ، يستلزم كون الشيء الواحد جوهرا وعرضا معا وهو محال ، بيان الملازمة أن الجوهر المعقول في الذهن جوهر ، بناء على انحفاظ الذاتيات ، وهو بعينه عرض لقيامه بالنفس قيام العرض بمعروضه ، وأما بطلان اللازم ، فللزوم كونه قائما بالموضوع وغير قائم به.

الإشكال الثاني ، أن الماهية الذهنية مندرجة تحت مقولة الكيف ، بناء على ما ذهبوا إليه ، من كون الصور العلمية كيفيات نفسانية ، ثم إنا إذا تصورنا جوهرا ، كان مندرجا تحت مقولة الجوهر لانحفاظ الذاتيات ، وتحت مقولة الكيف كما تقدم ، والمقولات متباينة بتمام الذوات فيلزم التناقض في الذات ، وكذا إذا تصورنا مقولة أخرى غير الجوهر ، كانت الماهية المتصورة مندرجة تحت مقولتين ، وكذا لو تصورنا كيفا محسوسا ، كان مندرجا تحت الكيف المحسوس والكيف النفساني ، وهو اندراج شيء واحد تحت نوعين متباينين من مقولة ، واستحالته ضرورية.

قالوا وهذا الإشكال أصعب من الأول ، إذ لا كثير إشكال في كون شيء واحد جوهرا وعرضا ، لأن التباين الذاتي الذي بين المقولات ، إنما هو بين الجوهر والكيف والكم وغيرها ، وأما مفهوم العرض بمعنى القائم

__________________

(١) وهو عرض لا يقبل قسمة ولا نسبة لذاته. ـ منه (رحمه الله) ـ.

(٢) إذ لو لم تكن متباينة بتمام الذات ، كانت مشتركة في بعض الذات ، فكان لها جنس فوقها والمفروض أنها أجناس عالية ليس فوقها جنس ، هذا خلف ، فهي بسائط متباينة بتمام الذات. ـ منه (رحمه الله) ـ.

بالموضوع ، فهو عرض عام صادق على تسع من المقولات ، ومن الجائز أن يعم الجوهر الذهني أيضا ويصدق عليه ، لأن المأخوذ في رسم الجوهر أنه ، ماهية إذا وجدت في الخارج وجدت لا في موضوع ، فمن الجائز أن يقوم في الذهن في موضوع ، وهو إذا وجد في الخارج كان لا في موضوع هذا.

وأما دخول الماهية الواحدة تحت مقولتين ، كالجوهر والكيف وكالكم والكيف ، والمقولات متباينات بتمام الذوات ، فاستحالته ضرورية لا مدفع لها.

وبالتوجه إلى ما تقدم من الإشكال ونحوه ، ذهب بعضهم إلى إنكار الوجود الذهني من أصله ، بالقول بأن العلم بإضافة من النفس إلى الخارج ، فالمعلوم مندرج تحت مقولته الخارجية فقط ، وقد عرفت ما فيه.

وبعضهم إلى أن الماهيات الخارجية ، موجودة في الذهن بأشباحها لا بأنفسها ، وشبح الشيء يغاير الشيء ويباينه ، فالصورة الذهنية كيفية نفسانية ، وأما المقولة الخارجية فغير باقية فيها ، فلا إشكال وقد عرفت ما فيه.

وقد أجيب عن الإشكال بوجوه ، منها ما عن بعضهم أن العلم غير المعلوم ، فعند حصول ماهية من الماهيات الخارجية ، في الذهن أمران أحدهما ، الماهية الحاصلة نفسها على ما كانت عليه في الخارج ، وهو المعلوم وهو غير قائم بالنفس بل قائم بنفسه ، حاصل فيه حصول الشيء في الزمان والمكان ، والآخر صفة حاصلة للنفس قائمة بها ، يطرد بها عنها الجهل وهو العلم ، وعلى هذا فالمعلوم مندرج تحت مقولته الخارجية ، من جوهر أو كم أو غير ذلك ، والعلم كيف نفساني ، فلا اجتماع أصلا لا لمقولتين ولا لنوعين من مقولة.

وفيه أنه خلاف ما نجده من أنفسنا عند العلم ، فإن الصورة الحاصلة في نفوسنا عند العلم بشيء ، هي بعينها التي تطرد عنا الجهل ، وتصير وصفا لنا

نتصف به.

ومنها ما عن بعض القائلين بأصالة الماهية ، أن الصورة الحاصلة في الذهن ، منسلخة عن ماهيتها الخارجية ، ومنقلبة إلى الكيف ، بيان ذلك أن موجودية الماهية متقدمة على نفسها ، فمع قطع النظر عن الوجود لا ماهية أصلا ، والوجود الذهني والخارجي مختلفان بالحقيقة ، فإذا تبدل الوجود بصيرورة الوجود الخارجي ذهنيا ، جاز أن تنقلب الماهية ، بأن يتبدل الجوهر أو الكم أو غير ذلك كيفا ، فليس للشيء بالنظر إلى ذاته حقيقة معينة ، بل الكيفية الذهنية إذا وجدت في الخارج ، كانت جوهرا أو غيره ، والجوهر الخارجي إذا وجد في الذهن ، كان كيفا نفسانيا ، وأما مباينة الماهية الذهنية للخارجية ، مع أن المدعى حصول الأشياء بأنفسها في الذهن ، وهو يستدعي أصلا مشتركا بينهما ، فيكفي في تصويره أن يصور العقل ، أمرا مبهما مشتركا بينهما ، يصحح به أن ما في الذهن هو الذي في الخارج ، كما يصور المادة المشتركة ، بين الكائن والفاسد الماديين.

وفيه أولا أنه لا محصل لما ذكره ، من تبدل الماهية واختلاف الوجودين في الحقيقة ، بناء على ما ذهب إليه ، من أصالة الماهية واعتبارية الوجود.

وثانيا أنه في معنى القول بالشبح ، بناء على ما التزم به من المغايرة الذاتية ، بين الصورة الذهنية والمعلوم الخارجي ، فيلحقه ما لحقه من محذور السفسطة ومنها ما عن بعضهم ، أن العلم لما كان متحدا بالذات مع المعلوم بالذات ، كان من مقولة المعلوم إن جوهرا فجوهر ، وإن كما فكم وهكذا ، وأما تسميتهم العلم كيفا ، فمبني على المسامحة في التعبير ، كما يسمى كل وصف ناعت للغير كيفا في العرف العام ، وإن كان جوهرا.

وبهذا يندفع إشكال اندراج المقولات الآخر تحت الكيف.

وإما إشكال كون شيء واحد جوهرا وعرضا معا ، فالجواب عنه