المرحلة الثامنة
في انقسام الموجود إلى الواحد والكثير
وفيها عشرة فصول
علامه در اول کتاب فرموند که فلسفه علمی است که از احوال موجود بما هو موجود بحث میکند. قهرا یک سری از مباحث فلسفی مباحث تقسیمی است که وجود را به اقسامی تقسیم میکند. یکی از این مباحث بحث انقسام موجود به واحد و کثیر است. هر موجودی که در نظر گرفته میشود یا یکی است و یا مرکب از آحادی میباشد.
از آنجا که مفهوم موجود مشخص است اکنون باید مفهوم واحد و کثیر را تعریف کنیم. علامه قائل است که هرچند بعضی در صدد تعریف این دو بر آمدهاند ولی مفهوم این دو بدیهی است و قابل تعریف نیست. همان گونه که ما در تصدیقات علاوه بر آنکه یک سری تصدیقات نظری داریم یک سری تصدیقات بدیهی داریم که تصدیقات نظری باید به بدیهی برگردد و بدیهیات دیگر احتیاج به برهان ندارد و الا اگر قرار بود همهی تصدیقات حتی بدیهیات احتیاج به برهان داشت دیگر هیچ علمی نمیبایست برای افراد حاصل شود زیرا هر چیزی که میخواستیم بفهمیم به یک صغری و کبری و مقدماتی احتیاج داشت و هکذا تا بینهایت و به هیچ جا منتهی نمیشد. بر این اساس محال بودن اجتماع نقیضین و اینکه هر موجود غیر واجبی علت میخواهد از بدیهیات است. در تصدیقات هم همین حکم جاری است مثلا برای فهم انسان باید حیوان ناطق را فهمید و برای حیوان و ناطق هم باید هر کدام جداگانه یک جنس و فصل احتیاج داشته باشد و به جایی ختم نشود معنایش این است که علمی نباید برای کسی حاصل شود.
یک سری از چیزهایی که احتیاج به تعریف ندارد، صفات وجود است کما اینکه وجود که همان هستی است از بدیهیات است. وحدت و کثرت نیز که از صفات و اقسام هستی است احتیاج به تعریف ندارد و از بدیهیات است یعنی هر کسی مفهوم وحدت را میتواند اولا و بالذات در ذهن خود ترسیم کند بدون اینکه تعریف این دو احتیاج به جنس و فصل و معرِّف داشته باشد.
مضافا بر آن، تعریف اولا و بالذات به وسیلهی ماهیّت انجام میشود (یعنی در تعریف چیزی، ماهیّت را ذکر میکنند و به وسیلهی آن تعریف میکنند) و همچنین تعریف برای ماهیّت انجام میشود (یعنی همیشه ماهیّت را میتوان تعریف کرد زیرا ماهیّت است که جنس و فصل دارند ولی وجود و صفات وجود جنس و فصل ندارد تا به عنوان معرف در تعریف وجود درج شود.)
بنا بر این اگر برای وجود تعریفهایی ارائه شده است همه از باب تعریف لفظی است یعنی یک لفظ را به لفظ دیگر تبدیل میکنند تا اگر فرد با لفظ دوم آشناتر است بتواند به معنا منتقل شود. در این موارد، فرد با مفهوم آشنا است ولی لفظ را با آن مفهوم تطبیق نمیکند در این صورت اگر لفظ واضح تری استعمال شود او میتواند به درستی تطبیق کند. مثلا کسی میداند که اسد به معنای شیر است ولی نمیداند غضنفر هم به همان معنا است. در این حال، او حقیقت شیر را میشناسد و فقط نمیتواند غضنفر را به آن تطبیق کند که این کار با تعریف لفظی که میگویند: غضنفر همان اسد است انجام میشود.
بر این اساس در تعریف واحد گفته شده است: هو ما لا ینقسم. یعنی اقسام ندارد و در تعریف کثیر میگویند: هو ما ینقسم، یعنی اقسام دارند. البته شاید در این دو مورد معرَّف واضحتر از معرِّف باشد.
اگر کسی بگوید که دو تعریف فوق حقیقی اند به مشکل بر میخورد زیرا واحد که تعریف میشود به ما لا ینقسم به این معنا است که هم باید (ما) فهمیده شود و هم (لا) و هم (ینقسم.) سومی اگر بخواهد فهمیده شود باید معنای کثیر فهمیده شود زیرا (ینقسم) همان معنای کثیر است در نتیجه برای فهم واحد، باید معنای کثیر را نیز فهمید. حال از آنجا که کثرت همان حیثیت انقسام است لازم میآید که تعریف شیء به نفس باشد یعنی شیء خودش تعریف خودش باشد.
المرحلة الثامنة في انقسام الموجود إلى الواحد والكثير (فصل هشتم در انقسام موجود به واحد و کثیر است.) وفيها عشرة فصول (و این فصل حاوی ده فصل میباشد.)
الفصل الأول في معنى الواحد والكثير (فصل اول در معنای واحد و کثیر است.)
الحق أن مفهومي الوحدة والكثرة من المفاهيم العامة (حق این است که دو مفهوم وحدت و کثرت از مفاهیم عامهاند. اگر مفهوم عام شود دیگر نمیشود آن را تعریف کرد زیرا در این صورت باید آن را به جنس و فصل تعریف کرد و جنس باید از خود شیء اعم باشد و فصل مساوی همان شیء) التی تنتقض فی النفس انتقاشا اولیا (که در ذهن و نفس انسان نقشی ابتدایی میبندد یعنی خود به خود نقش میبندد و احتیاج به واسطه و معرف ندارد.) كمفهوم الوجود ومفهوم الإمكان ونظائرهما، (مانند مفهوم وجود و امکان و مانند آنها از صفات وجود مانند مفهوم فعلیت.) ولذا كان تعريفهما بأن: (الواحد ما لا ينقسم من حيث إنه لا ينقسم، والكثير ما ينقسم من حيث إنه ينقسم) تعريفا لفظيا، (بر این اساس تعریف واحد به اینکه چیزی است که تقسیم نمیشود از آن حیث که تقسیم نمیشود و کثیر به اینکه چیزی است که تقسیم میشود از آن حیث که تقسیم میشود تعریف لفظی است. البته مخفی نماند که برای کثیر دو لحاظ وجود دارد که بر اساس یک لحاظ کثیر نیست بلکه واحد است یعنی قابل تقسیم نیست. مثلا ده، دو حیث دارد یکی حیثیت آن این است که یک مجموعهی واحد است. در نتیجه دیگر کثیر نیست بلکه واحد است. این امر موجب شده است که علامه در تعریف، حیث انه ینقسم و حیث انه لا ینقسم را اضافه کرده است. به این سبب است که میگویند اگر حیثیات نباشد اساس حکمت فرو میریزد: لو لا الحیثیات لبطلت الحکمة) ولو كانا تعريفين حقيقيين، لم يخلوا من فساد، (و اگر قرار بود این دو تعریف حقیقی باشد خالی از اشکال و فساد نبود) لتوقف تصور مفهوم الواحد على تصور مفهوم (ما ينقسم) (زیرا در این صورت برای روشن شدن مفهوم واحد باید مفهوم ما ینقسم نیز واضح شود.) وهو مفهوم الكثير، (و ما ینقسم همان مفهوم کثیر است در نتیجه برای فهمیدن مفهوم واحد باید مفهوم کثیر را متوجه شد) وتوقف تصور مفهوم الكثير على تصور مفهوم (المنقسم) الذي هو عينه، (و اشکال آن این است که مفهوم کثیر متوقف بر تعریف مفهوم منقسم است که خود مفهوم کثیر است و تعریف شیء به نفس نه جایز است و نه ممکن و منقسم عین کثیر است و هیچ فرقی با آن ندارد. بله اگر قرار بود تعریف لفظی کنیم میشد کثیر را با منقسم تعریف کرد مانند تعریف انسان به بشر ولی بحث در این است که ما در مقام تعریف حقیقی هستیم نه لفظی حال که تعریف کثیر به منقسم فاسد است، تعریف واحد که متوقف بر آن است نیز تعریفی است که متوقف بر فاسد است و خودش فاسد میباشد.) وبالجملة: الوحدة هي حيثية عدم الانقسام، (بنا بر این به صورت تعریف لفظ میگوییم که وحدت همان حیثیت تقسیم نپذیری شیء است. البته ممکن است کسی اشکال کند که هر چیزی قابل تقسیم است مثلا یک ورق کتاب به دو نیم ورق قابل تقسیم است. جواب این است که یک ورق از حیث یک ورق بودن قابل تقسیم نیست ولی وقتی در ذهن تصور میشود که دو طرف دارد در این حال کثیر میشود و قابل تقسیم میشود. ولی از این حیث که یک است قابل تقسیم نیست.) والكثرة حيثية الانقسام. (و کثرت حیثیت انقسام شیء است.)
تنبیه: بررسی رابطهی وحدت با وجود
وجود به معنای هستی است و وحدت به معنای همان حالت اتصال و یگانگی است که بر یک هستی حکمفرما است. علامه میفرماید: وحدت نه تنها با هستی مساوی است بلکه با آن مساوق نیز میباشد که از مساوی بودن بالاتر میباشد. در منطق خواندیم که نسبت بین دو مفهوم از چهار حالت خارج نیست: تساوی، تباین، عموم خصوص مطلق و من وجه. اینها مربوط به دو مفهوم اند اما چیزهایی که یک مفهوم اند دیگر قابل مقایسه نیستند زیرا شیء را نمیتوان با خودش مقایسه کرد. مانند مقایسهی نسبت انسان با بشر زیرا شیء را نمیشود با خودش سنجید. مفاهیم با هم متفاوت اند ولی از حیث صدق و مصداق ممکن است یکی باشند مانند مفهوم انسان با متعجب و یا مفهوم انسان با ضاحک که اینها دو مفهوم اند ولی هر جا ضاحک باشد انسان هم هست.
مفهوم واحد و موجود نه تنها مساوی اند یعنی هر جا که واحد صدق کند موجود هم صدق میکند و بالعکس حتی از آن بالاتر نسبت بین آن دو تساوق است که عبارت است از اینکه وقتی دو مفهوم همواره مصداقشان یکی است حیثیت صدقشان بر آن مصداق هم یکی باشد. یعنی اگر آن مفهوم بر آن مصداق صدق میکند از همان حیث صدق میکند که آن مفهوم دیگر از همان حیث بر آن مصداق صدق میکند. این بر خلاف تساوی است که ممکن است دو مفهوم با هم مساوی باشند و هر دو هم همواره دارای یک مصداق باشند ولی اگر یکی بر آن مصداق صدق میکند از یک حیث باشد و دیگر از حیث دیگر بر آن صدق کند. مانند انسان و ضاحک که هر جا انسان صدق میکند ضاحک هم صدق میکند و زید هم انسان است و هم ضاحک ولی اگر به زید میگوییم انسان است به لحاظ حیثیت جوهری زید است و اگر میگوییم که ضاحک است به لحاظ عرضی است که بر آن عارض شده است. بنا بر این زید از این حیث که انسان است دیگر ضاحک نیست.
واحد و موجود بر این اساس علاوه بر تساوی، تساوق دارند یعنی اگر چیزی واحد است صدق واحد بودن از همان حیثیت وجودش است نه چیز دیگر زیرا غیر از وجود چیز دیگری ندارد که از آن جهت واحد باشد. به همین دلیل وجود با همهی صفاتش رابطهی تساوق دارد و موجود با فعلیت و سایر صفاتش رابطهی تساوق دارد. بنا بر این هر واحدی از حیث اینکه واحد است موجود است و هر موجودی از همان حیث که موجود است واحد میباشد.
بعد اشکالی را مطرح میکنند و آن اینکه در سابق گفتید که الموجود اما واحد و اما کثیر. آن سخن کلامی که الآن گفتهایم را نقض میکند زیرا الموجود اما واحد و اما کثیر دو چیز را میرساند:
اول اینکه همان طور که واحد از اقسام موجود است کثیر هم باید از اقسام موجود باشد زیرا مقسم باید در تمامی اقسام موجود باشد. مشکلی که از این ایجاد میشود این است که این دو قسم باید غیر هم باشند زیرا همواره دو قسم، قسیم هم میباشند و با هم مباین میباشند و الا تقسیم معنا ندارد زیرا نمیشود جسم را تقسیم به سفید و سفید کرد. نتیجه این میشود که کثیر که با واحد مباین است خودش موجود است پس بعض الموجود لیس بواحد (و کثیرند). و این قضیه یک قضیهی سالبهی جزئیه است که نقیض آن موجبهی کلیه است. یعنی شما در این فصل گفتید که کل موجود فهو واحد که نقیض آن میشود بعضی الموجود لیس بواحد این دو قضیه نقیض هم هستند و با هم سازگار نیستند. به همین دلیل کلام شما در آن فصل با کلام شما در این فصل متناقض است.
تنبيه: الوحدة تساوق الوجود مصداقا كما أنها تباينه مفهوما، (وحدت از نظر مصداق مساوق با وجود است یعنی هم مساوی است و هم حیثیت صدقشان یکی است. همان طور که مفهما با آن مباین میباشد. زیرا مفهوم وجود با وحدت دوتاست.) فكل موجود - فهو من حيث إنه موجود - واحد، (بنا بر این هر موجودی از همان حیث که موجود است واحد میباشد. موجود حیثیت دیگری ندارد زیرا چیزی غیر از وجود نیست و هر حیثیتی غیر از آن عدم میشود از این رو واحد که موجود است همان موجود است نه چیز دیگر.) كما أن كل واحد - فهو من حيث إنه واحد - موجود. (و هم واحدی از همان حیث که واحد است موجود میباشد.)
فإن قلت: انقسام الموجود المطلق إلى الواحد والكثير يوجب كون الكثير موجودا كالواحد، (اگر اشکال شود که همان طور که در فصل قبل گفتیم، موجود مطلق به واحد و کثیر تقسیم میشود و یکی از لازمههای آن این است که کثیر هم مانند واحد موجود باشد زیرا مقسم در تمامی اقسام سریان دارد.) لأنه من أقسام الموجود، (زیرا کثیر از اقسام موجود است) ويوجب أيضا كون الكثير غير الواحد مباينا له، (لازمهی دیگر این است که کثیر غیر واحد باشد) لأنهما قسيمان، والقسيمان متباينان بالضرورة، (زیرا واحد و کثیر قسیم هم هستند و قسیم با هم بالضرورة متباین اند.) ف (بعض الموجود - وهو الكثير من حيث هو كثير - ليس بواحد)، (لازمهی این دو چیز این است که بعضی از موجودات که کثیر است از همان حیث که کثیر است دیگر نباید واحد باشد) وهو يناقض القول بأن: (كل موجود فهو واحد). (و این قضیه با قانون کلی شما که گفتید کل موجود فهو واحد در تناقض است زیرا لازمهی کلام شما در فصل قبلی این است که بعضی الموجود لیس بواحد. زیرا نقیض موجبهی کلیه، سالبهی جزئیه است. اگر هر دو قضیه را قبول دارید این همان اجتماع نقیضین است.)
المرحلة الثامنة
في انقسام الموجود إلى الواحد والكثير
وفيها عشرة فصول
الفصل الأول
في معنى الواحد والكثير
الحق أن مفهومي الوحدة والكثرة ، من المفاهيم العامة التي تنتقش في النفس انتقاشا أوليا ، كمفهوم الوجود ومفهوم الإمكان ونظائرهما ، ولذا كان تعريفهما بأن ، الواحد ما لا ينقسم من حيث إنه لا ينقسم ، والكثير ما ينقسم من حيث إنه ينقسم تعريفا لفظيا ، ولو كانا تعريفين حقيقيين ، لم يخلوا من فساد ، لتوقف تصور مفهوم الواحد على تصور مفهوم ما ينقسم ، وهو مفهوم الكثير ، وتوقف تصور مفهوم الكثير على تصور مفهوم المنقسم ، الذي هو عينه ، وبالجملة الوحدة هي حيثية عدم الانقسام ، والكثرة حيثية الانقسام.
تنبيه
، الوحدة تساوق الوجود مصداقا ، كما أنها تباينه مفهوما ، فكل موجود فهو من حيث إنه موجود واحد ، كما أن كل واحد فهو من حيث إنه واحد موجود ، فإن قلت انقسام الموجود المطلق ، إلى الواحد والكثير يوجب كون الكثير موجودا كالواحد ، لأنه من أقسام الموجود ، ويوجب أيضا كون الكثير غير الواحد مباينا له ، لأنهما قسيمان والقسيمان متباينان بالضرورة ، فبعض
الموجود وهو الكثير من حيث هو كثير ليس بواحد ، وهو يناقض القول بأن كل موجود فهو واحد.
قلت للواحد اعتباران ، اعتباره في نفسه من دون قياس الكثير إليه ، فيشمل الكثير فإن الكثير من حيث هو موجود فهو واحد ، له وجود واحد ولذا يعرض له العدد ، فيقال مثلا ، عشرة واحدة وعشرات وكثرة واحدة وكثرات ، واعتباره من حيث يقابل الكثير فيباينه.
توضيح ذلك أنا كما نأخذ الوجود ، تارة من حيث نفسه ووقوعه قبال مطلق العدم ، فيصير عين الخارجية وحيثية ترتب الآثار ، ونأخذه تارة أخرى فنجده في حال تترتب عليه آثاره ، وفي حال أخرى لا تترتب عليه تلك الآثار ، وإن ترتبت عليه آثار أخرى ، فنعد وجوده المقيس وجودا ذهنيا لا تترتب عليه الآثار ، ووجوده المقيس عليه ، وجودا خارجيا تترتب عليه الآثار ، ولا ينافي ذلك قولنا ، إن الوجود يساوق العينية والخارجية ، وإنه عين ترتب الآثار.
كذلك ربما نأخذ مفهوم الواحد ، بإطلاقه من غير قياس ، فنجده يساوق الوجود مصداقا ، فكل ما هو موجود فهو من حيث وجوده واحد ، ونجده تارة أخرى وهو متصف بالوحدة في حال ، وغير متصف بها في حال أخرى ، كالإنسان الواحد بالعدد ، والإنسان الكثير بالعدد المقيس إلى الواحد بالعدد ، فنعد المقيس كثيرا مقابلا للواحد الذي هو قسيمه ، ولا ينافي ذلك قولنا ، الواحد يساوق الموجود المطلق ، والمراد به الواحد بمعناه الأعم المطلق من غير قياس.
الفصل الثاني
في أقسام الواحد
الواحد إما حقيقي وإما غير حقيقي ، والحقيقي ما اتصف بالوحدة