درس بدایة الحکمة

جلسه ۵۷: جواب اشکال سابق و تقسیمات واحد

 
۱

خطبه

۲

جواب اشکال گذشته

گفتیم که وجود با وحدت مساوق است یعنی هر موجودی از همان حیث که موجود است واحد می‌باشد و هر واحدی از همان حیث که واحد است موجود می‌باشد. بعد اشکال شد که اگر چنین است پس تقسیم وجود به واحد و کثیر با این در تناقض خواهد بود زیرا وقتی وجود به واحد و کثیر تقسیم می‌شود، معنایش این است که همان گونه که واحد از اقسام وجود است و قهرا موجود می‌باشد کثیر هم از اقسام وجود می‌باشد و قهرا موجود می‌باشد. از طرفی دیگر چون واحد و کثیر قسیم هم هستند پس کثیر باید مباین با واحد باشد. بنا بر این کثیر چیزی است که موجود است و واحد هم نیست. بنا بر این می‌توان گفت: بعض الموجود لیس بواحد. این سالبه‌ی جزئیه با موجبه‌ی کلیه که گفتیم کل موجود فهو واحد در تناقض است.

علامه در جواب می‌فرماید: واحد دو لحاظ دارد که در یکی از لحاظ‌ها در موجبه استفاده شده و به لحاظ دیگر در سالبه از این رو چون جهت دو قضیه متفاوت است این دو با هم متناقض نیستند زیرا بین دو قضیه باید نه وحدت وجود داشته باشد تا با هم متناقض باشند ولی در اینجا چنین است. وحدتی که در اینجا نیست وحدت محمول است. بنا بر این هر دو قضیه از حیث خودشان صحیح اند و در عین حال با هم در تناقض نیستند.

توضیح اینکه: در واحد دو اعتبار است:

گاه اعتباری اطلاقی و نفسی دارد. در این حال وقتی می‌گوییم فلان چیز واحد است یعنی آن را فی حد نفسه و بدون اینکه با چیزی بسنجیم در نظر می‌گیریم و می‌گوییم واحد است.

لحاظ دیگر آن لحاظ نسبی و اضافی یعنی وقتی به چیزی می‌گوییم واحد است آن را در مقایسه با چیز دیگر می‌گوییم. یعنی این شیء به نسبت به آن چیز و بالاضافه به آن واحد می‌باشد.

وحدتی که در موجبه‌ی کلیه است وحدت اطلاقی است (اعتبار اول) در این حال حتی کثیر هم واحد است. برای اینکه همان کثیر هم دارای یک نحوه اتصال و وحدت است. مثلا عدد ده می‌تواند واحد باشد و دلیل وحدت آن این است که خودش می‌تواند معروض عدد باشد مثلا انسان می‌گوید: یک ده تا و یا سه تا ده تا. استعمال ده در اینجا مانند یک است مثلا می‌گوییم: یک واحد دو واحد و سه واحد. ده هرچند افراد منفصل از هم دارد ولی یک عرض آن را فرا گرفته است و آن اینکه یک واحد از عدد است تو کم منفصل که از اقسام اعراض است روی آن رفته است.

بر این اساس هرچند ده از ده تا یک تشکیل شده است ولی یک دیگر ده نیست. این بیانگر آن است که عدد ده نمی‌تواند بر روی افراد برود. بنا بر این ده یک واحد بیشتر نیست و ده یک نوع جداگانه از عدد است که با یک فرق دارد.

همین عدد ده وقتی با یک مقایسه می‌شود کثیر می‌شود بنا بر این اگر تنهایی لحاظ شود واحد است و اگر با عدد دیگر مقایسه شود کثیر می‌شود.

معنای دیگر واحد، معنای نسبی است یعنی در مقایسه با چیز دیگر واحد می‌شود. در این معنا سالبه‌ی جزئیه صدق می‌کند یعنی بعضی از موجودها واحد نیستند زیرا بعضی در قیاس با غیر کثیر می‌باشند. مانند همان مثال عدد.

بعد علامه اضافه می‌کند که این اشکال و جواب منحصر به واحد و کثیر نیست بلکه در بسیاری از تقسیمات وجود جاری می‌شود. مثلا قبلا گفتیم که وجود به خارجی و ذهنی تقسیم می‌شود. در جایی دیگر هم گفتیم که وجود به معنای عینیت و بودن در خارج است. بنا بر این وجود مساوی با خارج بودن است. بنا بر این کل موجود فهو خارجی زیرا اگر در خارج نباشد عدم می‌شود و در عین حال وقتی موجود را به خارجی و ذهنی تقسیم می‌کنیم لازمه‌اش این است که بعضی الموجود لیس بخارجی که این سالبه‌ی جزئیه با آن موجبه‌ی کلیه در تناقض است.

حال آن به این است که خارجیت و عینیت گاه مطلق در نظر گرفته می‌شوند و گاه مقید. اگر مطلق در نظر گرفته شود حتی وجود ذهنی هم عینیت دارد زیرا وجود ذهنی در نفس موجود است و نفس چون موجود است آنچه در آن موجود است که همان علم آن است و از اعراض و صفات آن می‌باشد موجود است زیرا نمی‌شود علم، معدوم باشد و در عین بتواند به نفس عارض شود و نفس عالم شود. مراد از خارج این نیست که خارج از ذهن باشد یعنی عینیت داشته باشد و موجود باشد.

اما وقتی وجود ذهنی با وجود خارجی سنجیده می‌شود در اینجا سالبه‌ی جزئیه معنا می‌یابد یعنی بعضی از موجودات خارجی نیستند. در اینجا وجود ذهنی یعنی چیزی که آثار خارجی را ندارد ولی وجود خارجی یعنی چیزی که آثار خارجی را دارد. بنا بر این در معنای وجود ذهنی می‌گفتند که آثار وجود خارجی را ندارد نه اینکه مطلقا اثر ندارد. زیرا وجود ذهنی چون موجود است اثر دارد زیرا نفس را عالم کرده است.

۳

تطبیق جواب اشکال گذشته

قلت: للواحد اعتباران: (جواب این است که واحد دو اعتبار دارد:)

۱ - اعتباره في نفسه من دون قياس الكثير إليه، (یکی اعتبار واحد است به اعتبار نفسی و اطلاقی یعنی خودش فی نفسه در نظر گرفته می‌شود بدون اینکه با کثیر سنجیده شود) فيشمل الكثير، (در این صورت واحد، کثیر را هم شامل می‌شود بنا بر این کل موجود حتی اگر کثیر باشد واحد است.) فإن الكثير من حيث هو موجود فهو واحد (کثیر از این جهت که موجود است دارای وحدت است) له وجود واحد، (و برای آن یک وجود بیشتر نیست.) ولذا يعرض له العدد، (و چون یک وجود بیشتر ندارد عدد به آن عارض می‌شود) فيقال مثلا: (عشرة واحدة وعشرات، (و مثلا می‌گویند: یک ده تا و چند ده تا. البته در نهایه است: عشرة واحده و عشرتان و عشرات ثلاث که مثال صحیح همین است و الا عشرات مثال صحیحی نیست زیرا عددی در آن وجود ندارد که عشرة معروض آن شود. به هر حال وقتی عدد به خود عشره عارض می‌شود این علامت آن است که عشره یک واحد است که معروض عدد قرار می‌گیرد.) وكثرة واحدة وكثرات). (این مثال هم همان مشکل قبلی را دارد و باید مانند نهایه باشد که آمده است کثرة واحده و کثرتان و کثرات ثلاث. به هر حال با این اعتبار، موجبه‌ی کلیه صحیح در می‌آید.)

۲ - واعتباره من حيث يقابل الكثير، فيباينه. (دیگری اعتبار واحد از این حیث است که مقابل کثیر است و با کثیر سنجیده می‌شود. در این حال است که واحد با کثیر مباین می‌شود. با این اعتبار سالبه‌ی جزئیه صحیح در می‌آید.)

توضيح ذلك: (توضیح اینکه) أنا كما نأخذ الوجود تارة من حيث نفسه ووقوعه قبال مطلق العدم، (ما همان گونه که وجود داشتن را از حیث خودش و بدون مقایسه با هستی دیگر اخذ می‌کنیم و فقط هستی را به این گونه که در مقابل مطلق نیستی است در نظر می‌گیریم) فيصير عين الخارجية (در این حال، وجود عین خارجی بودن می‌شود) وحيثية ترتب الآثار، (و عین حیثیت ترتّب آثار می‌شود.) ونأخذه تارة أخرى فنجده في حال تترتب عليه آثاره وفي حال أخرى لا تترتب عليه تلك الآثار، (و همین وجود را گاه به گونه‌ای دیگر اخذ می‌کنیم که در این حال گاه یک سری از آثار را دارد مانند وجود خارجی که رشد می‌کند و رنگ و بود دارد و گاه همان آثار را ندارد مانند وجود ذهنی. البته اینکه می‌گوییم وجود بعضی وقت‌ها ذهنی است مراد این نیست که ذهن، ظرفی است که وجود در آن قرار می‌گیرد کما اینکه وقتی می‌گوییم وجود خارجی است مراد این نیست که خارج ظرفی است که وجود در آن قرار می‌گیرد. مراد از اینکه شیء در خارج است یعنی آن شیء خودش خارج است و امری است عینی. اگر بگوییم کتاب در ظرف خارج موجود است به مشکل بر می‌خوریم که آن ظرف خارجی چیست که کتاب در آن قرار می‌گیرد. اگر بگویید مراد از خارج همان فضایی مانند اتاق است که کتاب در آن فضاء قرار دارد. اگر کسی چنین بگوید این سؤال مطرح می‌شود که اتاق هم که موجود است در کجا موجود است؟ لابد باید در ظرف بزرگتری مانند خانه یا مؤسسه باشد و هکذا این سؤال تکرار می‌شود تا به بالاترین چیز می‌رسیم که آن هم باید در ظرف دیگری باشد تا بی‌نهایت. بنا بر این از همان اول نباید این سنگ کج را بنا نهاد و باید گفت که شیء که در خارج موجود است یعنی خودش خارج است.) وإن ترتبت عليه آثار أخرى، (بله ممکن است آثار دیگری بر آن بار شود زیرا وجود ذهنی به هر حال موجود است و دارای اثر می‌باشد مثلا نفس را عالم می‌کند ولی آن آثار که وجود خارجی دارد را ندارد.) فنعد وجوده المقيس وجودا ذهنيا لا تترتب عليه الآثار، (پس وجود مقیس را که وجود ذهنی است این گونه می‌شماریم که آن آثار را ندارد) ووجوده المقيس عليه وجودا خارجيا تترتب عليه الآثار، (و می‌شماریم وجود مقیس علیه را به گونه‌ای که وجود خارجی است و آن آثار بر آن بار می‌شود. حال که این تقسیم درست شد نتیجه این می‌شود که بعض الموجود لیس بخارجی) ولا ينافي ذلك قولنا: (إن الوجود يساوق العينية والخارجية وأنه عين ترتب الآثار)، (این سالبه‌ی جزئیه منافات ندارد با یک موجبه‌ی کلیه که می‌گوییم وجود مساوق با عینیت و خارجیت است و اینکه وجود عین ترتّب آثار می‌باشد. راه حل این است که این قضیه کلیه ناظر به وجود مطلق است چه ذهنی باشد و چه خارجی و آن سالبه‌ی جزئیه ناظر به وجود ذهنی است هنگامی که به وجود خارجی مقایسه می‌شود یعنی آثار خارج را ندارد.) كذلك ربما نأخذ مفهوم الواحد باطلاقه من غير قياس، (به همین شکل گاه مفهوم مطلق را به اطلاقش و بدون اینکه آن را با چیز دیگری بسنجیم لحاظ می‌کنیم.) فنجده يساوق الوجود مصداقا، (در ای حال می‌گوییم که واحد با وجود مساوق است.) فكل ما هو موجود فهو من حيث وجوده واحد، (بنا بر این به شکل موجبه‌ی کلیه می‌گوییم که هر آنچه موجود است از حیث وجودش واحد است حتی اگر کثیر باشد.) ونجده تارة أخرى وهو متصف بالوحدة في حال وغير متصف بها في حال أخرى، (و می‌یابیم همان واحد را به لحاظی دیگر به گونه‌ای که گاه متصف به وحدت است و گاه متصف به وحدت نیست) كالإنسان الواحد بالعدد والإنسان الكثير بالعدد المقيس إلى الواحد بالعدد، (مانند انسانی که از نظر عدد واحد است و انسانی که از نظر عدد کثیر است و با انسان واحد سنجیده می‌شود.) فنعد المقيس كثيرا (در این حال مقیس کثیر می‌شود) مقابلا للواحد الذي هو قسيمه، (و مقابل واحدی است که قسیم آن می‌باشد.) ولا ينافي ذلك قولنا: (الواحد يساوق الموجود المطلق)، (و این با آن موجبه‌ی کلیه که گفتیم واحد با وجود مطلق مساوق است منافات ندارد) والمراد به الواحد بمعناه الأعم المطلق من غير قياس. (زیرا مراد از واحد در آنجا واحد به معنای اعم است بدون اینکه با دیگری سنجیده شود.)

۴

اقسام واحد

فصل دوم در اقسام واحد:

واحد یا حقیقی است یا غیر حقیقی.

واحد حقیقی یعنی شیئی حقیقتا و بدون مجاز و مسامحه متصف به وحدت باشد.

واحد غیر حقیقی یعنی شیئی که اگر وحدت به آن نسبت داده می‌شود از باب مجاز عقلی است (مانند جری المیزاب که از باب اسناد شیء به غیر ما هو له است.)

به تعبیر دیگر، وقتی واحد را به شیئی نسبت می‌دهیم گاه از باب اسناد به ما هو له است یعنی آن شیء واقعا واحد است و گاه از باب اسناد به غیر ما هو له است یعنی واقعا واحد نیست ولی در عین حال واحد را به آن نسبت داده‌ایم.

جایی که شیء حقیقتا واحد است مانند خداوند و یا زید که واقعا واحد اند.

اما وحدت حقیقی مانند اینکه می‌گوییم زید و عمرو یکی اند یعنی هر دو انسان می‌باشند. در اینجا مفهوم انسان بودن که نوع است در واقع یکی است ولی مجازا به زید و عمرو که دو شخص از آن نوع اند اطلاق می‌شود. این از باب واسطه در عروض است یعنی صفتی حقیقتا عارض به یک واسطه می‌شود و بعد مجازا به ذی الواسطه نسبت داده می‌شود مانند جری المیزاب که جریان نسبت به میزاب داده می‌شود مجازا که جریان در واقع مال آب است که در ناودان به راه افتاده است. در ما نحن فیه هم انسان است که واحد حقیقی است ولی چون نوع برای زید و عمرو این واسطه می‌شود که واحد بودن را به زید و عمرو هم نسبت دهیم.

در مقابل واسطه در عروض واسطه در ثبوت است که چیزی است که سبب و علت می‌شود برای اینکه یک صفتی برای ذی الواسطه محقق شود حقیقتا. مثلا خداوند واسطه در ثبوت اشیاء است یعنی سبب می‌شود که اشیاء موجود شوند و اشیاء نیز حقیقتا موجود می‌شوند نه مجازا.

قسم دیگر واسطه در اثبات است که عبارت است از مقدماتی که باعث می‌شود ما علم به چیزی پیدا کنیم. مثلا صغری و کبرایی که موجب می‌شود انسان علم پیدا کند که العالم حادث، به آنها واسطه در اثبات می‌گویند.

۵

اقسام واحد

الفصل الثاني في أقسام الواحد (فصل دوم در اقسام واحد است.)

الواحد إما حقيقي، وإما غير حقيقي. (واحد یا حقیقی است یا غیر حقیقی) والحقيقي: ما اتصف بالوحدة بنفسه (حقیقی چیزی است که حقیقتا به وحدت متصف می‌شود) من غير واسطة في العرض، (بدون اینکه واسطه در عروض داشته باشد. یعنی این گونه نیست که وحدت عارض به چیز دیگری شده باشد و آن واسطه شده باشد که ما وحدت را به آن شیء نسبت دهیم.) كالإنسان الواحد، (مانند اینکه نوع انسان واحد است. یا اینکه زید واحد است.) وغير الحقيقي بخلافه، (غیر حقیقی بر خلاف آن است یعنی خود به خود متصف به وحدت نیست بلکه واسطه در عروض دارد که آن واسطه حقیقتا به وحدت متصف است و بعد واسطه شده است که وحدت به آن شیء مجازا متصف شود.) كالإنسان والفرس المتحدين في الحيوانية. (مانند انسان و اسب که واحدند به این معنا که هر دو حیوان می‌باشند. در اینجا حیوان، حقیقتا واحد است ولی واسطه شده است که انسان و فرس هم مجازا واحد شوند و حدت به آنها اسناد داده شود.)

تقسیم واحد حقیقی:

واحد حقیقی گاه ذاتی دارد که متصف به وحدت است و گاه ذاتش همان وحدت است نه اینکه چیزی باشد و وحدت زائد بر آن باشد.

مثلا خداوند متعال چیزی جز وجود ندارد اگر خداوند به وحدت متصف می‌شود، چون وحدت مساوق با وجود است و خداوند هم چیزی جز وجود ندارد پس چیزی جز وحدت ندارد و ذاتی نیست که متصف به وحدت باشد بلکه ذاتش هم وحدت است. به چنین واحدی واحد به وحدت حقه‌ی حقیقیه می‌گویند. زیرا معنای واقعی وحدت همین است که شیء بجز وحدت چیزی دیگری نباشد.

معنای دوم وحدت یعنی ذاتی که متصف به وحدت است مانند انسان که واحد است. انسان ذاتی است که عبارت است از ماهیّت حیوان ناطق که متصف به وحدت می‌شود این نوع واحد، واحد غیر حقه نامیده می‌شود.

والواحد الحقيقي إما ذات متصفة بالوحدة، (قسم اول که واحد حقیقی است یا ذاتی است که متصف به وحدت می‌شود یعنی وحدت عارض بر آن می‌شود.) وإما ذات هي نفس الوحدة، (یا اینکه ذاتی است که نفس وحدت است و دیگر سخن از موصوف و صفت نیست.) الثاني هي (الوحدة الحقة) (دومی را وحدت حقه می‌نامند.) كوحدة الصرف من كل شئ، (مانند وجود صرف از هر چیزی مانند وجود خداوند که چیزی جز وجود ندارد پس چیزی جز وحدت ندارد. همچنین اگر از خداوند پائین‌تر بیاییم به صرف الماهیه می‌رسیم مثلا انسان صرف بدون هیچ قید دیگر دو تا ندارد قبلا هم گفتیم که صرف الشیء لا یتثنی و برهان آن این است که اگر شیء بخواهد دو تا شود این دو تا شدن به امتیاز و ما به التفاوت احتیاج دارد و تا امتیاز در کار نباشد اثنینیت محقق نمی‌شود. امتیاز هم با صرفیت منافات دارد. با این حال علامه در جای دیگر تصریح می‌کند که واحد به وحدت حقیقیه فقط منحصر در خداوند است. علت آن این است که اگر ماهیّت را می‌گویند واحد است این به سبب وجودش است بنا بر این ماهیّات را می‌توان به وحدت متصف کرد ولی این کار بالعرض است زیرا وجود است که واحد است و بالعرض به ماهیّت نسبت داده می‌شود و وجود صرف یک مصداق بیشتر ندارد که همان خداوند است.) وإذا كانت عين الذات فالواحد والوحدة فيه شئ واحد، (و اگر وحدت عین ذات باشد و دیگر سخن از موصوف و صفت نباشد واحد و وحدت دیگر دو چیز نخواهد بود و یک چیز می‌شوند.) والأول هو (الواحد غير الحق) كالإنسان الواحد. (و اولی را وحدت غیر حقه می‌نامنند مانند انسان واحد.)

الموجود وهو الكثير من حيث هو كثير ليس بواحد ، وهو يناقض القول بأن كل موجود فهو واحد.

قلت للواحد اعتباران ، اعتباره في نفسه من دون قياس الكثير إليه ، فيشمل الكثير فإن الكثير من حيث هو موجود فهو واحد ، له وجود واحد ولذا يعرض له العدد ، فيقال مثلا ، عشرة واحدة وعشرات وكثرة واحدة وكثرات ، واعتباره من حيث يقابل الكثير فيباينه.

توضيح ذلك أنا كما نأخذ الوجود ، تارة من حيث نفسه ووقوعه قبال مطلق العدم ، فيصير عين الخارجية وحيثية ترتب الآثار ، ونأخذه تارة أخرى فنجده في حال تترتب عليه آثاره ، وفي حال أخرى لا تترتب عليه تلك الآثار ، وإن ترتبت عليه آثار أخرى ، فنعد وجوده المقيس وجودا ذهنيا لا تترتب عليه الآثار ، ووجوده المقيس عليه ، وجودا خارجيا تترتب عليه الآثار ، ولا ينافي ذلك قولنا ، إن الوجود يساوق العينية والخارجية ، وإنه عين ترتب الآثار.

كذلك ربما نأخذ مفهوم الواحد ، بإطلاقه من غير قياس ، فنجده يساوق الوجود مصداقا ، فكل ما هو موجود فهو من حيث وجوده واحد ، ونجده تارة أخرى وهو متصف بالوحدة في حال ، وغير متصف بها في حال أخرى ، كالإنسان الواحد بالعدد ، والإنسان الكثير بالعدد المقيس إلى الواحد بالعدد ، فنعد المقيس كثيرا مقابلا للواحد الذي هو قسيمه ، ولا ينافي ذلك قولنا ، الواحد يساوق الموجود المطلق ، والمراد به الواحد بمعناه الأعم المطلق من غير قياس.

الفصل الثاني

في أقسام الواحد

الواحد إما حقيقي وإما غير حقيقي ، والحقيقي ما اتصف بالوحدة

بنفسه ، من غير واسطة في العروض كالإنسان الواحد ، وغير الحقيقي بخلافه ، كالإنسان والفرس المتحدين في الحيوانية.

والواحد الحقيقي إما ذات متصفة بالوحدة ، وإما ذات هي نفس الوحدة ، الثاني هي الوحدة الحقة ، كوحدة الصرف من كل شيء ، وإذا كانت عين الذات ، فالواحد والوحدة فيه شيء واحد ، والأول هو الواحد غير الحق كالإنسان الواحد.

والواحد بالوحدة غير الحقة ، إما واحد بالخصوص وإما واحد بالعموم ، والأول هو الواحد بالعدد ، وهو الذي يفعل بتكرره العدد ، والثاني كالنوع الواحد والجنس الواحد.

والواحد بالخصوص ، إما أن لا ينقسم من حيث الطبيعة ، المعروضة للوحدة أيضا ، كما لا ينقسم من حيث وصف وحدته ، وإما أن ينقسم والأول ، إما نفس مفهوم الوحدة وعدم الانقسام ، وإما غيره ، وغيره إما وضعي كالنقطة الواحدة ، وإما غير وضعي كالمفارق ، وهو إما متعلق بالمادة بوجه كالنفس ، وإما غير متعلق كالعقل ، والثاني وهو الذي يقبل الانقسام ، بحسب طبيعته المعروضة ، إما أن يقبله بالذات كالمقدار الواحد ، وإما أن يقبله بالعرض ، كالجسم الطبيعي الواحد من جهة مقداره.

والواحد بالعموم إما واحد بالعموم المفهومي ، وإما واحد بالعموم بمعنى السعة الوجودية ، والأول إما واحد نوعي كوحدة الإنسان ، وإما واحد جنسي كوحدة الحيوان ، وإما واحد عرضي كوحدة الماشي والضاحك ، والواحد بالعموم بمعنى السعة الوجودية كالوجود المنبسط.

والواحد غير الحقيقي ما اتصف بالوحدة بعرض غيره ، بأن يتحد نوع اتحاد مع واحد حقيقي كزيد وعمرو ، فإنهما واحد في الإنسان ، والإنسان والفرس فإنهما واحد في الحيوان ، وتختلف أسماء الواحد غير الحقيقي ،