گفتیم که وجود با وحدت مساوق است یعنی هر موجودی از همان حیث که موجود است واحد میباشد و هر واحدی از همان حیث که واحد است موجود میباشد. بعد اشکال شد که اگر چنین است پس تقسیم وجود به واحد و کثیر با این در تناقض خواهد بود زیرا وقتی وجود به واحد و کثیر تقسیم میشود، معنایش این است که همان گونه که واحد از اقسام وجود است و قهرا موجود میباشد کثیر هم از اقسام وجود میباشد و قهرا موجود میباشد. از طرفی دیگر چون واحد و کثیر قسیم هم هستند پس کثیر باید مباین با واحد باشد. بنا بر این کثیر چیزی است که موجود است و واحد هم نیست. بنا بر این میتوان گفت: بعض الموجود لیس بواحد. این سالبهی جزئیه با موجبهی کلیه که گفتیم کل موجود فهو واحد در تناقض است.
علامه در جواب میفرماید: واحد دو لحاظ دارد که در یکی از لحاظها در موجبه استفاده شده و به لحاظ دیگر در سالبه از این رو چون جهت دو قضیه متفاوت است این دو با هم متناقض نیستند زیرا بین دو قضیه باید نه وحدت وجود داشته باشد تا با هم متناقض باشند ولی در اینجا چنین است. وحدتی که در اینجا نیست وحدت محمول است. بنا بر این هر دو قضیه از حیث خودشان صحیح اند و در عین حال با هم در تناقض نیستند.
توضیح اینکه: در واحد دو اعتبار است:
گاه اعتباری اطلاقی و نفسی دارد. در این حال وقتی میگوییم فلان چیز واحد است یعنی آن را فی حد نفسه و بدون اینکه با چیزی بسنجیم در نظر میگیریم و میگوییم واحد است.
لحاظ دیگر آن لحاظ نسبی و اضافی یعنی وقتی به چیزی میگوییم واحد است آن را در مقایسه با چیز دیگر میگوییم. یعنی این شیء به نسبت به آن چیز و بالاضافه به آن واحد میباشد.
وحدتی که در موجبهی کلیه است وحدت اطلاقی است (اعتبار اول) در این حال حتی کثیر هم واحد است. برای اینکه همان کثیر هم دارای یک نحوه اتصال و وحدت است. مثلا عدد ده میتواند واحد باشد و دلیل وحدت آن این است که خودش میتواند معروض عدد باشد مثلا انسان میگوید: یک ده تا و یا سه تا ده تا. استعمال ده در اینجا مانند یک است مثلا میگوییم: یک واحد دو واحد و سه واحد. ده هرچند افراد منفصل از هم دارد ولی یک عرض آن را فرا گرفته است و آن اینکه یک واحد از عدد است تو کم منفصل که از اقسام اعراض است روی آن رفته است.
بر این اساس هرچند ده از ده تا یک تشکیل شده است ولی یک دیگر ده نیست. این بیانگر آن است که عدد ده نمیتواند بر روی افراد برود. بنا بر این ده یک واحد بیشتر نیست و ده یک نوع جداگانه از عدد است که با یک فرق دارد.
همین عدد ده وقتی با یک مقایسه میشود کثیر میشود بنا بر این اگر تنهایی لحاظ شود واحد است و اگر با عدد دیگر مقایسه شود کثیر میشود.
معنای دیگر واحد، معنای نسبی است یعنی در مقایسه با چیز دیگر واحد میشود. در این معنا سالبهی جزئیه صدق میکند یعنی بعضی از موجودها واحد نیستند زیرا بعضی در قیاس با غیر کثیر میباشند. مانند همان مثال عدد.
بعد علامه اضافه میکند که این اشکال و جواب منحصر به واحد و کثیر نیست بلکه در بسیاری از تقسیمات وجود جاری میشود. مثلا قبلا گفتیم که وجود به خارجی و ذهنی تقسیم میشود. در جایی دیگر هم گفتیم که وجود به معنای عینیت و بودن در خارج است. بنا بر این وجود مساوی با خارج بودن است. بنا بر این کل موجود فهو خارجی زیرا اگر در خارج نباشد عدم میشود و در عین حال وقتی موجود را به خارجی و ذهنی تقسیم میکنیم لازمهاش این است که بعضی الموجود لیس بخارجی که این سالبهی جزئیه با آن موجبهی کلیه در تناقض است.
حال آن به این است که خارجیت و عینیت گاه مطلق در نظر گرفته میشوند و گاه مقید. اگر مطلق در نظر گرفته شود حتی وجود ذهنی هم عینیت دارد زیرا وجود ذهنی در نفس موجود است و نفس چون موجود است آنچه در آن موجود است که همان علم آن است و از اعراض و صفات آن میباشد موجود است زیرا نمیشود علم، معدوم باشد و در عین بتواند به نفس عارض شود و نفس عالم شود. مراد از خارج این نیست که خارج از ذهن باشد یعنی عینیت داشته باشد و موجود باشد.
اما وقتی وجود ذهنی با وجود خارجی سنجیده میشود در اینجا سالبهی جزئیه معنا مییابد یعنی بعضی از موجودات خارجی نیستند. در اینجا وجود ذهنی یعنی چیزی که آثار خارجی را ندارد ولی وجود خارجی یعنی چیزی که آثار خارجی را دارد. بنا بر این در معنای وجود ذهنی میگفتند که آثار وجود خارجی را ندارد نه اینکه مطلقا اثر ندارد. زیرا وجود ذهنی چون موجود است اثر دارد زیرا نفس را عالم کرده است.