درس بدایة الحکمة

جلسه ۳۲: جنس و فصل و ماده و صورت

 
۱

خطبه

۲

اشکال بر خاصیت سوم و جواب به آن

علامه ابتدا ذاتی و عرضی را معنا کرد و فرمود که عرضی بر دو قسم است: خارج محمول و محمول بالضمیمه و بعد فرمود که ذاتی که سه خاصیت دارد. خاصیت سوم آن این بود که ذاتیات بر کل مقدم هستند به عنوان نمونه، حیوان و ناطق که ذاتی انسان اند بر خود انسان تقدم دارند. زیرا اینها علل قوام و سازنده‌ی انسان اند و جزء بر کل تقدم دارد زیرا ابتدا جزء باید باشد تا با اجتماعش با هم کل را تشکیل دهد.

بر این خاصیت سوم اشکالی وارد شده است و آن اینکه اجزاء اگر تک تک لحاظ شوند، بر کل مقدم اند یعنی حیوان به تنهایی و ناطق به تنهایی بر انسان تقدم دارد ولی اگر همه با هم باشند و لحاظ شوند چطور؟ آیا می‌توان گفت حیوان و ناطق با هم بر انسان تقدم دارد و حال آنکه انسان چیزی جز حیوان و ناطق نیست و اگر قرار باشد این دو بر انسان تقدم داشته باشند لازمه‌اش این است که شیء بر خودش تقدم داشته باشد. تقدم شیء بر نفس محال است پس این خاصیت سوم هم باطل می‌باشد.

علامه در مقام جواب می‌فرماید:

اولا: هرچند آنی که مقدم است حیوان است و ناطق و آنی که مؤخر است همان انسانی است که مرکب از حیوان و ناطق می‌باشد ولی آنی که مقدم است حیوان ناطق است به یک اعتبار و آنی که مؤخر است حیوان ناطق است به اعتباری دیگر.

توضیح اینکه حیوان ناطق یک ماهیت است و قبلا هم گفتیم در هر ماهیت سه اعتبار جاری است: بشرط شیء، بشرط لا و لا بشرط. حیوان ناطقی که مقدم است و آنی که مؤخر است به دو اعتبار متفاوت اند در نتیجه تقدم شیء بر نفس لازم نمی‌آید. حیوان و ناطقی که مقدم است لا بشرط است. یعنی حیوان و ناطق بدون هیچ شرطی اما کل، حیوان و ناطق به شرط اجتماع و انضمام است.

ثانیا: اینکه می‌گوییم حیوان و یا ناطق، جزئی از انسان است برای این است که در منطق وقتی انسان را تعریف می‌کنند و می‌خواهند حد تام برایش بیاورند به جنس قریب و فصل قریب احتیاج دارند. لذا چون در مقام تعریف به جنس و فصل احتیاج دارند از این دو به جزء تعبیر می‌کنند و الا بعد خواهیم گفت که جنس و فصل، جزء نیستند بلکه جنس و فصل خود نوع می‌باشند نه چیزی جدای از آن و به همین سبب است که بر نوع قابل حمل می‌باشند. اگر قرار بود جنس، جزء نوع باشد و نه خود آن دیگر بر آن قابل حمل نبود زیرا جزء، غیر از کل است مثلا دسته‌ی کوزه غیر از کوزه است و پایه‌ی میز، غیر میز است و در نتیجه نمی‌توان گفت، پایه‌ی میز، میز است. ولی در ما نحن فیه نوع بر جنس و جنس بر نوع حمل می‌شود و می‌توان گفت: الحیوان انسان و یا الانسان حیوان.

۳

تطبیق اشکال بر خاصیت سوم و جواب به آن

والإشكال في تقدم الأجزاء على الكل، (اگر کسی در خاصیت سوم که گفتیم اجزاء ذاتی بر کل مقدم اند اشکال کند که) ب (أن الأجزاء هي الكل بعينه فكيف تتقدم على نفسها؟) ، (اجزاء همان کل هستند نه چیز دیگر پس چگونه شیء می‌تواند بر خودش مقدم شود) مندفع بأن الاعتبار مختلف، (این اشکال وارد نیست زیرا اعتبارات در کل و جزء مختلف است) فالأجزاء بالأسر متقدمة على الأجزاء بوصف الاجتماع والكلية، (اجزاء روی هم رفته یعنی حیوان و ناطق بر اجزاء مقدم است ولی اجزائی که مؤخر است و به وصف اجتماع و کلیت می‌باشد یعنی بشرط شیء می‌باشند) على أنها (جواب دوم این است که این اجزاء) إنما سميت: (أجزاء) لكون الواحد منها جزءا من الحد، (اجزاء نامیده شده است برای اینکه هر یک از این جزاء جزئی از حد و تعریف انسان اند بنا بر این اینها جزء تعریف انسان اند نه جزء حقیقی وجود انسان) وإلا فالواحد منها عين الكل - أعني ذي الذاتي -. (و الا در واقع هر یک از آنها عین کل که همان صاحب ذاتی که انسان است می‌باشند.) (این نکته در فصل بعد توضیح داده می‌شود که چگونه این اجزاء عین صاحب ذات اند. البته قبلا هم گفتیم که جنس و فصل همان ماده و صورت اند با این فرق که ماده و صورت بشرط لا و جنس و فصل لا بشرط می‌باشند.)

۴

جنس، فصل و نوع

فصل چهارم: جنس، فصل و نوع

هر ماهیتی که در خارج است و حقیقت و آثار ویژه‌ی خودش را دارد که دیگران آن را ندارند نوع نامیده می‌شود. مانند انسان.

این ماهیت تامه هنگامی که در ذهن تجزیه و تحلیل می‌شود، جزئی دارد که بین خودش و چیزهای دیگر مشترک است. نام آن را جنس می‌گذاریم. مثلا انسان در اینکه جسم است و نامی و حساس و متحرک بالاراده با فرس و بقر و سایر حیوانات مشترک است.

آن معنایی که اختصاص به انسان دارد یعنی بجز انسان در سایر موارد دیده نمی‌شود فصل نامیده می‌شود.

جنس و فصل هر کدام تقسیماتی دارند:

جنس به قریب، بعید و متوسط تقسیم می‌شود زیرا می‌بینیم که انسان با انواعی که در ردیف آن هستند با هم در مواردی مشترک اند. آن تمام حقیقتی که بین آنها مشترک است جنس است که همان حیوان بودن است. حیوان خودش یک نوع از نامی و چیزهایی است که رشد می‌کنند. حیوان در این مرتبه با انواع درخت مشترک است. بنا بر این حیوان که خودش جنس است، یک جنس بالاتر از خودش دارد یعنی حیوان با انواع درخت یک حقیقت مشترک دارند که نامی بودن است. هکذا نامی هم با چیزهایی غیر نامی مانند سنگ و آب و مانند آن یک حقیقت مشترک دارند که جسم بودن است. جسم هم با موجودات دیگر که در این عالم نیستند یک حقیقت مشترک دارند که جوهر است. جسم که در این عالم است با فرشتگان و موجودات مجرد در این شریکند که همه روی پای خودشان ایستاده‌اند و بر چیزی عارض نیستند یعنی جوهر می‌باشند.

به تعبیر دیگر، جوهر پنج قسم و پنج نوع را پوشش می‌دهد یکی از آنها جسم است و نوع دیگر نفس و روح می‌باشد و نوع دیگر موجودات مجرد محض مانند فرشتگان اند و دو نوع دیگر ماده و صورت است. به این نوع‌ها اضافی می‌گویند نه نوع حقیقی.

نوع حقیقی آن است که موجود می‌شود در خارج و دارای آثار خاص خود می‌باشد. جسم به تنهایی در خارج موجود نمی‌شود بلکه جسمی در خارج موجود می‌شود که تا آخرین درجه از سلسله‌ی فوق پائین بیاید و در قالب سنگ یا حیوان یا انسان در آید.

به هر حال جوهر چند نوع دارد یکی از آنها جسم است و جسم چند نوع دارد که یکی از آنها نامی است و هکذا. بنا بر این جنس به نسبت به ما فوقش نوع است مثلا نامی نوعی از جسم است. و حیوان که جنس انسان است خودش نوعی از جسم نامی است.

بعد که به انسان می‌رسد، انسان خودش نوع است ولی دیگر خودش جنس برای چیز دیگری نیست و بین اشیاء متفق الحقیقة که آحاد انسان اند مشترک است.

بنا بر این واضح شد که نوع، اقسامی دارد، گاه سافل است که به آن نوع الانواع هم می‌گویند که همان نوع آخری است مانند انسان و گاه نوعی عالی است که جسم است که نوعی از جوهرمی باشد و به آن نوع عالی می‌گویند. بین جسم و انسان هر چند نوع که قرار دارد به آنها انواع متوسط می‌گویند.

هکذا در مورد جنس، که گاه پائین‌ترین جنس است که حیوان است که جنس قریب است و گاه بالاترین جنس است که جسم می‌باشد که به آن جسم بعید می‌گویند و آنچه از اجناس که در وسط اند جنس متوسط نام دارند.

هر چیزی که جنسی برای یک نوع است در حقیقت آن نوع اخذ شده است و جزء آن می‌باشد (یعنی در انسان، حیوان است) بنا بر این هر چه که فصل حیوان است و هر معنایی که برای حیوان اخذ شده است در انسان هم اخذ شده است.

از آن طرف هر جنسی یک فصل دارد که با هم یک نوع را تشکیل می‌دهند مثلا جسم نامی که جنس است با فصل که حساس متحرک بالاراده است جمع شده و حیوان را تشکیل داده است. همچنین جسم نامی فصلش نامی بودن است. نامی به جسم ملحق شده است که در نتیجه به یک نوع انجامیدند.

در معنای انسان همه‌ی اینها اخذ شده است در نتیجه در معنای انسان می‌گوییم: الانسان جسم نام، حساس متحرک بالاراده ناطق. بنا بر این در انسان فصل‌های مختلفی است یکی از آنها ناطق است که در کنار حیوان است و یک سری دیگر فصل‌هایی است که در تعریف حیوان اخذ شده است (زیرا حیوان خود متشکل از جنس و فصل است) هکذا در مورد نامی و بالاتر. فصلی که در کنار جنس قریب است فصل قریب نامیده می‌شود در نتیجه ناطق، فصل قریب است.

فصل‌هایی که کنار جنس بعید یا متوسط اند به آنها فصل بعید و متوسط می‌گویند. بنا بر این حساس متحرک بالاراده فصل انسان است ولی فصل متوسط است. هکذا ذو ابعاد ثلاثه فصل بعید انسان می‌باشد.

۵

تطبیق جنس، فصل و نوع

الفصل الرابع في الجنس والفصل والنوع وبعض ما يلحق بذلك (فصل چهارم مربوط به جنس و فصل و نوع بعضی از احکام آنها است.)

الماهية التامة التي لها آثار خاصة حقيقية (ماهیت تامه که ماهیتی است که برای آن آثاری ویژه‌ی و آثاری که واقعی است و خیال و پنداری نیست برای آن وجود دارد (مانند درخت سیب که آثار واقعی دارد چه من آن را تصور کنم یا نه)) - من حيث تمامها - (از این جهت که تام است و آثار ویژه‌ی خودش را دارد) تسمى: (نوعا) كالإنسان والفرس. (نوع نامیده می‌شود مانند انسان و فرس)

ثم إنا نجد بعض المعاني الذاتية التي في الأنواع يشترك فيها أكثر من نوع واحد (مسأله‌ی دیگر این است که می‌یابیم که بعضی از آن معانی ذاتیه‌ای که در انواع اند که در آنها بیش از یک نوع واحد وجود دارند) كالحيوان المشترك بين الانسان والفرس وغيرهما، (مانند حیوان که یکی از معانی ذاتیه‌ی انسان است و در آن انسان و فرس و غیره با هم مشترک اند.) كما أن فيها ما يختص بنوع كالناطق المختص بالإنسان، (همان طور که در معانی ذاتیه چیزهایی پیدا می‌شود که اختصاص به یک نوع دارد و ماوراء آن به هیچ چیز دیگری مربوط نیست. مثلا ناطق بودن فقط اختصاص به انسان دارد بر خلاف حیوان که مشترک است.) ويسمى المشترك فيه: (جنسا)، (به آن ذاتی که مشترک است جنس می‌نامند که علاوه بر انسان انواع دیگری هم در آن وجود دارند) والمختص: (فصلا). (و به آن ذاتی که مختص به انسان است فصل می‌گویند.)

وينقسم الجنس والفصل إلى قريب وبعيد، (جنس و فصل به قریب و بعید تقسیم می‌شوند. جنس قریب مانند حیوان برای انسان است و جنس قریب برای حیوان جسم نامی است و جنس قریب برای جسم نامی خود جسم است اما جسم بودن برای انسان فصل بعید است و هکذا فصلی که کنار حیوان است و انسان را می‌سازد فصل قریب است که همان ناطق است ولی فصل‌هایی که در حیوان است که در معنای انسان هم دخالت دارد فصل بعید نامیده می‌شود.)

وأيضا ينقسم الجنس والنوع إلى عال ومتوسط وسافل، (جنس و نوع هر کدام به عالی، متوسط و سافل تقسیم می‌شود. جنس عالی آنی است که مانند جوهر، بالاتر از آن چیزی نیست و نوع هم نوعی است که بالاتر از ن نوعی نیست مانند جسم که نوعی از جوهر است ولی جوهر دیگر نوع برای چیز دیگری نیست زیرا بالاتر از جوهر چیزی نیست. بنا بر این جنس عالی جوهر است و نوع عالی جسم است. جنس سافل همان حیوان است و نوع سافل انسان می‌باشد و هر چه در این وسط است همه جنس و نوع متوسط است.) وقد فصل ذلك في المنطق. (این مطالب به تفصیل در منطق ذکر شده است.)

۶

نکته

بعد علامه اضافه می‌کند: همان امری که بین انسان و سایر انواع مشترک بود که به آن جسم می‌گفتیم یعنی جسم نامی حساسی متحرک بالاراده این را می‌توان به دو شکل اعتبار کرد.

گاه آن را از این جهت لحاظ می‌کنیم که یک جزء از انسان است. یعنی انسان مراتبی را پیموده است تا انسان شده است. انسان یک زمان فقط جسمی بدون نمو بود و آن زمانی بود که غذایی در دهان پدر بوده است (بله قبل از جویده شدن ممکن بود گوشتی در بدن حیوان بوده که رشد داشته و یا سبزی بوده است ولی وقتی از آن حالت در آمد فقط جسم بی‌جان شده بود.)

این جسم بعد که نطفه می‌شود سلول و جسم جان دار می‌شود. در نتیجه نامی است. این نمو در حالت نطفه، علقه، مضغه و تا آخر باقی است. ولی وقتی به مرحله‌ی جنین می‌رسد حس و حرکت بالاراده هم به آن اضافه می‌شود. بعد روح انسانی به آن افاضه می‌شود و انسان می‌شود. زیرا دارای نفس ناطقه شده است و خیر و شر را می‌فهمد و امور را درک می‌کند.

بنا بر این انسان یک ماده بوده است که کاملا بی‌رنگ بوده و فقط صورت جسم بودن را داشت ولی بعد صورت‌های دیگری را قبول کرد و تکامل یافت.

ماده‌ی انسان همان چیزی است که قبل از آمدن روح بر آن وجود داشت. یعنی آماده بود که با آمدن صورت روح بر آن انسان شود. بنا بر این ماده‌ی انسان همان جسم حساس، نام متحرک بالاراده بود که با آمدن صورت نفس ناطقه تبدیل به انسان شد.

بنا بر این ماده خود بر دو قسم است گاه یک ماده همان ماده‌ی اولی است که تا به حال هر چه می‌گفتیم مراد همان بود. یعنی همان چیز بی‌رنگ که می‌توانست آب باشد یا بخار و یا چوب و خاکستر.

ولی ماده‌ی ثانیه همان چیزی است که صورتی را پذیرفته است.

اینها را برای این گفتیم که وقتی حیوان را در ذهن تصور می‌کنیم، اگر آن را از این جهت در نظر بگیریم که از جزء انسان حکایت می‌کند (زیرا انسان در خارج یک ماده دارد و یک صورت) یعنی ماده‌ی موجود در خارج را در تصور کنیم که ماده‌ی ذهنی شود در این حال این ماده جزء انسان است. این نوع اعتبار بشرط لا است یعنی به شرط اینکه با چیزی نباشد و فقط خودش به تنهایی تصور شود.

ولی اگر همین معنا را لا بشرط تصور کنیم و بگوییم: این ماده می‌تواند انسان باشد و می‌توان فرس باشد و بقر یعنی این خصوصیت که جزء انسان است را از آن جدا کنیم در این حال جنس می‌شود.

بنا بر این حقیقت جنس با ماده یکی است و هر دو جوهر دارای ابعاد، نامی متحرک بالاراده و حساسا است ولی فقط به دو اعتبار لحاظ شده است و به یک اعتبار ماده و به یک اعتبار جنس شده است.

عین همین کلام در فصل هم جاری است یعنی اگر نفس ناطقه که جزئی از انسان است را در نظر بگیریم اگر آن را به شکل بشرط لا لحاظ کنیم صورت می‌شود ولی اگر لا بشرط باشد فصل می‌شود.

۷

تطبیق نکته

ثم إنا إذا أخذنا ماهية الحيوان - مثلا (اگر ماهیت حیوان را تصور کنیم) - وهي مشترك فيها أكثر من نوع (و حال آنکه در آن بیشتر از یک نوع داخل است یعنی هم انسان در آن است و هم فرس و هم بقر) وعقلناها بأنها (جسم نام حساس متحرك بالإرادة)، (و حیوان را تصور کنیم و ببینیم ماهیت حیوان همان جسن، نامی حساس و متحرک بالاراده است.) جاز أن نعقلها وحدها - بحيث يكون كل ما يقارنها من المفاهيم زائدا عليها خارجا من ذاتها، (این ماهیت را به دو گونه می‌توان تعقل کرد. یکی اینکه آن را تک و به شرط جدایی از همه چیز تعقل کنیم بگونه‌ای که هر چه کنار آن از مفاهیم قرار می‌گیرد زائد بر آن باشد.) وتكون هي مباينة للمجموع غير محمولة عليه، (و ماهیت حیوان با مجموع حیوان و ناطق یعنی با انسان هم مباین باشد و بر آن حمل نشود) كما أنها غير محمولة على المقارن الزائد - (همان گونه که بر ناطق هم حمل نمی‌شود) كانت الماهية المفروضة (مادة) بالنسبة إلى ما يقارنها، (در این حال، ماهیت مفروضه ماده نامیده می‌شود یعنی این ماهیت، ماده برای آنی است که در کنارش است یعنی ناطق و ناطق برای آن صورت می‌شود.) و (علة مادية) للمجموع، (در این حال برای مجموع علت مادی می‌شود یعنی یکی از چیزهایی که سازنده‌ی کل و علت مادی آن کل است.) وجاز أن نعقلها مقيسة إلى عدة من الأنواع، (گونه‌ی دوم این است که آن را تعقل کنیم در حالی که مقایسه شده است و سنجیده شده است با تعدادی از نوع‌ها یعنی لا بشرط تعقل شده باشد.) كأن نعقل ماهية الحيوان بأنها الحيوان الذي هو إما انسان وإما فرس وإما بقر وإما غنم، (یعنی ماهیت حیوان را تعقل کنیم که هم می‌تواند انسان شود و فرس و بقر و غنم) فتكون ماهية ناقصة غير محصلة (در این صورت، یک ماهیت ناقصه‌ای پدید می‌آید یعنی اگر حیوان بخواهد موجود شود یا باید انسان شود و یا فرس و خودش به تنهایی تحصلی ندارد) حتى ينضم إليها فصل أحد تلك الأنواع (مگر اینکه به آن فصلی از یکی از آن انواع ضمیمه شود) فيحصلها نوعا تاما، (تا آن فصل آن را به شکل یک نوع تام ایجاد کند) فتكون هي ذلك النوع بعينه، (در این حال، ماهیت حیوان همان نوع بعینه می‌شود) وتسمى الماهية المأخوذة بهذا الاعتبار: (جنسا)، (به ماهیتی که این گونه اعتبار شده است را جنس می‌نامند. این جنس بر انسان قابل حمل است و می‌توان گفت: الحیوان انسان.) والذي يحصله: (فصلا). (به آن قید که به جنس تحصل می‌دهد فصل می‌نامند.)

والاعتباران في الجزء المشترك (این دو اعتبار که در جزء مشترک که حیوان است گفتیم) جاريان بعينهما في الجزء المختص، (عین همین دو اعتبار در مورد ناطق هم جاری می‌شود) ويسمى بالاعتبار الأول: (صورة)، (به اعتبار اول به آن صورت می‌گویند) ويكون جزءا لا يحمل على الكل ولا على الجزء الآخر، (در این حال نه بر کل حمل می‌شود و نه بر جزء دیگر که حیوان است.) وبالاعتبار الثاني: (فصلا) (و به اعتبار دوم که لا بشرط است به آن فصل می‌گویند) يحصل الجنس ويتمم النوع (که هم جنس را تحصل می‌دهد و هم نوع را تام می‌کند) ويحمل عليه حملا أوليا. (و بر نوع به حمل اولی حمل می‌شود یعنی ذاتی آن است.)

وهي التي تعرضها الكلية في الذهن ، فتقبل الانطباق على كثيرين ، وهي موجودة في الخارج لوجود قسمين من أقسامها ، أعني المخلوطة والمطلقة فيه ، والمقسم محفوظ في أقسامه موجود بوجودها.

والموجود منها في كل فرد ، غير الموجود منها في فرد آخر بالعدد ، ولو كان واحدا موجودا بوحدته في جميع الأفراد ، لكان الواحد كثيرا بعينه وهو محال ، وكان الواحد بالعدد متصفا بصفات متقابلة وهو محال.

الفصل الثالث

في معنى الذاتي والعرضي

المعاني المعتبرة في الماهيات المأخوذة في حدودها ، وهي التي ترتفع الماهية بارتفاعها تسمى الذاتيات ، وما وراء ذلك عرضيات محمولة ، فإن توقف انتزاعها وحملها على انضمام ، سميت محمولات بالضميمة ، كانتزاع الحار وحملها ، على الجسم من انضمام الحرارة إليه ، وإلا فالخارج المحمول كالعالي والسافل.

والذاتي يميز من غيره بوجوه من خواصه ، منها أن الذاتيات بينة ، لا تحتاج في ثبوتها لذي الذاتي إلى وسط ، ومنها أنها غنية عن السبب ، بمعنى أنها لا تحتاج إلى سبب وراء سبب ذي الذاتي ، فعله وجود الماهية بعينها علة أجزائها الذاتية.

ومنها أن الأجزاء الذاتية متقدمة على ذي الذاتي.

والإشكال في تقدم الأجزاء على الكل ، بأن الأجزاء هي الكل بعينه فكيف تتقدم على نفسها ، مندفع بأن الاعتبار مختلف ، فالأجزاء بالأسر متقدمة ، على الأجزاء بوصف الاجتماع والكلية ، على أنها إنما

سميت أجزاء ، لكون الواحد منها جزءا من الحد ، وإلا فالواحد منها عين الكل أعني ذي الذاتي.

الفصل الرابع

في الجنس والفصل والنوع وبعض ما يلحق بذلك

الماهية التامة التي لها آثار خاصة حقيقية ، من حيث تمامها تسمى نوعا كالإنسان والفرس.

ثم إنا نجد بعض المعاني الذاتية التي في الأنواع ، يشترك فيه أكثر من نوع واحد ، كالحيوان المشترك بين الإنسان والفرس وغيرهما ، كما أن فيها ما يختص بنوع كالناطق المختص بالإنسان ، ويسمى المشترك فيه جنسا والمختص فصلا ، وينقسم الجنس والفصل إلى قريب وبعيد ، وأيضا ينقسم الجنس والنوع إلى عال ومتوسط وسافل ، وقد فصل ذلك في المنطق ، ثم إنا إذا أخذنا ماهية الحيوان مثلا ، وهي مشترك فيها أكثر من نوع ، وعقلناها بأنها جسم نام حساس متحرك بالإرادة ، جاز أن نعقلها وحدها ، بحيث يكون كل ما يقارنها من المفاهيم ، زائدا عليها خارجا من ذاتها ، وتكون هي مباينة للمجموع غير محمولة عليه ، كما أنها غير محمولة على المقارن الزائد ، كانت الماهية المفروضة ، مادة بالنسبة إلى ما يقارنها وعلة مادية للمجموع ، وجاز أن نعقلها مقيسة إلى عدة من الأنواع ، كان نعقل ماهية الحيوان بأنها ، الحيوان الذي هو إما إنسان ، وإما فرس وإما بقر وإما غنم ، فتكون ماهية ناقصة غير محصلة ، حتى ينضم إليها فصل أحد تلك الأنواع ، فيحصلها نوعا تاما فتكون هي ذلك النوع بعينه ، وتسمى الماهية المأخوذة بهذا الاعتبار ، جنسا والذي يحصله فصلا.

__________________

(١) في الفصل الرابع من المرحلة السادسة.

والاعتباران في الجزء المشترك ، جاريان بعينهما في الجزء المختص ، ويسمى بالاعتبار الأول صورة ، ويكون جزءا لا يحمل على الكل ولا على الجزء الآخر ، وبالاعتبار الثاني فصلا يحصل الجنس ، ويتمم النوع ويحمل عليه حملا أوليا.

ويظهر مما تقدم أولا أن الجنس هو النوع مبهما ، وأن الفصل هو النوع محصلا ، والنوع هو الماهية التامة ، من غير نظر إلى إبهام أو تحصيل.

وثانيا أن كلا من الجنس والفصل ، محمول على النوع حملا أوليا ، وأما النسبة بينهما أنفسهما ، فالجنس عرض عام بالنسبة إلى الفصل ، والفصل خاصة بالنسبة إليه.

وثالثا أن من الممتنع أن يتحقق جنسان في مرتبة واحدة ، وكذا فصلان في مرتبة واحدة لنوع ، لاستلزام ذلك كون نوع واحد نوعين.

ورابعا أن الجنس والمادة متحدان ذاتا ، مختلفان اعتبارا ، فالمادة إذا أخذت لا بشرط كانت جنسا ، كما أن الجنس إذا أخذ بشرط لا كان مادة ، وكذا الصورة فصل إذا أخذت لا بشرط ، كما أن الفصل صورة إذا أخذ بشرط لا.

واعلم أن المادة في الجواهر المادية ، موجودة في الخارج على ما سيأتي ، وأما الأعراض فهي بسيطة غير مركبة في الخارج ، ما به الاشتراك فيها عين ما به الامتياز ، وإنما العقل يجد فيها مشتركات ومختصات ، فيعتبرها أجناسا وفصولا ، ثم يعتبرها بشرط لا فتصير مواد وصورا عقلية.