درس بدایة الحکمة

جلسه ۳۳: احکام جنس و نوع و فصل

 
۱

خطبه

۲

خلاصه مطالب گذشته

گفتیم که در این فصل، از نوع و جنس و فصل و بعضی از احکام آنها مطرح می‌شود. گفتیم نوع، همان ماهیت تامه است و جنس نیز همان مفهومی است که وقتی در نظر گرفته شود و به عنوان اینکه جزئی از شیء خارجی را نشان دهد، ماده نامیده می‌شود و فصل هم اگر به این عنوان لحاظ شود که بخش دیگری از خارج را نشان می‌دهد صورت نامیده می‌شود. بنا بر این ماده‌ی ذهنی همان تصور ماده‌ی خارجی و صورت ذهنی همان تصور صورت خارجی است. انسان خارجی مرکب از جسم داشتن، رشد داشتن، حرکت داشتن و روح انسانی است. بنا بر این اگر مفهومی باشد که جسم بودن و رشد داشتن و حرکت داشتن را نشان دهد به آن ماده می‌گویند و اگر مفهومی باشد که روح انسانی که قسم اخیر این سلسله است را نشان دهد به آن صورت می‌گویند. البته واضح است که این دو مفهوم نمی‌تواند جداگانه در خارج وجود داشته باشد.

حال اگر همین مفهوم که در ذهن است را این گونه اعتبار کنیم که چیز مبهمی است که یا می‌تواند انسان شود و یا بقر و یا غنم یعنی آن را لا بشرط لحاظ کنیم که با هر چیزی قابل همراه شدن است در این حال آن را جنس می‌نامند. این بر خلاف ماده است که بشرط لا می‌باشد یعنی نه بر جزء کناریش قابل حمل است و نه بر کل.

همین بحث در فصل هم جاری است یعنی مفهوم نفس ناطقه اگر این گونه اعتبار شود که جزئی از شیء خارجی است در این حال دیگر قابل حمل بر جسم، نامی، حساس متحرک بالاراده نیست زیرا هیچ جزئی بر جزء دیگر حمل نمی‌شود زیرا حمل یعنی این همان است و این در حالی است که هیچ جزئی همان جزء دیگر نیست در این صورت قابل حمل بر کل هم نیست زیرا هیچ جزئی همان کل نیست.

اگر این گونه آن را اعتبار کنیم این مفهوم صورت نامیده می‌شود البته صورتی عقلی که از صورت خارجی حاکی است ولی اگر آن را به این گونه لحاظ کنیم که دیگر جزء نیست بلکه این گونه لحاظ شود که خود انسان است نه جزئی از انسان در این حال فصل نامیده می‌شود و قابل حمل بر انسان و حیوان است. این مفهوم است که به حیوان که جنسی مبهم بود و می‌توانست انسان باشد و غنم و بقر، تحصل می‌دهد و آن را مخصوص انسان می‌کند.

۳

نتایج بحث گذشته

حال علامه می‌فرماید: از این نکاتی که بیان کردیم چند مسأله به دست می‌آید:

اول اینکه جنس، جزئی از نوع نیست بلکه همان نوع است ولی نوعی مبهم. یعنی اگر نوع را مبهم در نظر بگیریم، همان جنس می‌شود. جنس یعنی حیوانی که یا انسان است و یا فرس و یا بقر. بنا بر این، جنس، انسان هم هست ولی مشخصا فقط انسان نیست. فصل هم همان نوع است ولی محصّل است تشخص و تحقق پیدا کرده. یعنی خصوص انسان و نه چیز دیگر.

نوع هم ماهیتی است که نسبت به ابهام و تحصل لا بشرط است یعنی نه به قید ابهام که جنس شود و نه به قید تحصل که فصل شود.

بنا بر این جنس، نوع و فصل همه از یک ماهیت واحده حکایت می‌کند ولی با این فرق که سه اعتبار دارد، اگر به این اعتبار باشد که مبهم است به آن جنس می‌گویند، اگر به قید محصّل بودن لحاظ شود به آن فصل می‌گویند و اگر بدون این دو قید در نظر گرفته شود به آن نوع می‌گویند.

دوم اینکه حمل جنس بر نوع و حمل فصل بر نوع، حمل اولی است. حمل اولی در جایی صادق است که موضوع و محمول با هم از لحاظ مفهومی اتحاد داشته باشند مانند الانسان انسان. بنا بر این اگر کسی بگوید: الانسان حیوان این حمل هم اولی نامیده می‌شود هکذا اگر کسی بگوید: الانسان ناطق. زیرا ناطق همان انسان است (صورت نیست که با آن متفاوت باشد.)

اما حمل جنس با فصل دیگر اولی نیست زیرا در مفهوم حیوان که جنس است فصل وجود ندارد و هکذا بالعکس. در معنای حیوان چیزی به نام ناطق وجود ندارد. حیوان یعنی جسم، نام حساس متحرک بالاراده. ناطق به معنای چیزی است که روحی دارد که کلیات را ادراک می‌کند که در آن جسم بودن وجود ندارد. بنا بر این مفهوم ناطق و جنس دو چیز متفاوت اند و هیچ یک داخل در ذات دیگری نیست بلکه فقط عرضی اند. فصل، نسبت به جنس، عرض خاص است (یعنی ناطق فقط در حیوان یافت می‌شود مانند ضاحک که فقط در انسان دیده می‌شود و عرض خاص انسان است) و جنس نسبت به فصل عرض عام است (زیرا جنس هم با این فصل می‌تواند موجود باشد و هم با فصل‌های دیگر مانند صاهق.)

امر سوم این است که یک ماهیت نمی‌تواند دو جنس در عرض هم داشته باشد زیرا لازمه‌ی آن این است که یک ماهیت دو نوع باشد. زیرا گفتیم که یک جنس همان نوع است ولی به شکل مبهم.

بله یک ماهیت می‌تواند چندین جنس در طول هم داشته باشد مثلا انسان یک جنس قریب دارد که حیوان است و چندین جنس متوسط دارد که جسم نامی و جسم است و یک جنس عالی دارد که جوهر است. بنا بر این انسان یک نوع از حیوان است و یک نوع از جسم نامی و هکذا.

از این رو اگر یک ماهیت بخواهد دو جنس در عرض هم داشته باشد لازمه‌اش این است که یک ماهیت هم حیوان باشد و هم گیاه که محال است. زیرا لازمه‌اش این است که یک چیز دو چیز باشد.

چه اینکه یک چیز هم نمی‌تواند در عرض هم دو فصل داشته باشد زیرا فصل، همان نوع است و اگر یک چیز دو فصل داشته باشد لازمه‌اش این است که یک چیز، دو نوع داشته باشد. هرچند یک ماهیت می‌تواند چندین فصل در طول هم داشته باشد کما اینکه ناطق فصل انسان است و حساس متحرک بالاراده هم فصل انسان است زیرا فصل حیوان است و هر چه در حیوان باشد در انسان هم هست.

چهارم اینکه جنس همان ماده است یعنی مفهوم حیوان جنسی با مفهوم حیوانی که ماده است فرقی ندارد. با این فرق که اعتبار آنها متفاوت است یعنی اگر لا بشرط باشد جنس است و اگر بشرط لا باشد ماده می‌شود.

همین فرق بین فصل و صورت جاری است.

بعد علامه در خاتمه می‌فرماید: جنس و فصل واقعی مربوط به جایی است که شیء ماده و صورت خارجی داشته باشد. بنا بر این اگر چیزی در خارج، بسیط باشد و ماده وصورت نداشته باشد. جنس و فصل هم ندارد.

از این رو چیزهایی مانند اعراض، جنس و فصل حقیقی ندارند. با این حال، عقل مفهوم سفیدی را که عرض است در نظر می‌گیرد می‌بیند که در یک چیز با چیزهای دیگر شریک است و آن اینکه رنگ است و در رنگ بودن با سیاهی و قرمزی مشترک است. بعد قید دیگری دارد که اختصاص به سفیدی دارد و آن اینکه نور چشم را پخش می‌کند. بر خلاف سیاهی که قابض نور چشم است.

عقل با این نگاه، چیزی شبیه جنس و فصل را برای آن اعتبار می‌کند. بنا بر این این جنس و فصل، اعتباری است نه واقعی.

این همان چیز است که شهید در اول کتاب طهارت می‌فرماید: استعمال در معنای طهارت به منزله‌ی جنس است (نه جنس واقعی) آنجا که می‌گوییم: الطهارة هی استعمال طهور مشروط بالنیة. (و مشروط بالنیة نیز به منزله‌ی فصل است.)

این به سبب آن است که طهارت امری است عرضی و ماده و صورت خارجی ندارد تا از آن جنس و فصل اخذ شود.

۴

تطبیق نتایج بحث گذشته

ويظهر مما تقدم: أولا: أن الجنس هو النوع مبهما، (اولین نکته این است که جنس همان نوع است ولی به شکل مبهم زیرا هم می‌تواند انسان باشد و هم فرس و هم غنم) وأن الفصل هو النوع محصلا، (فصل هم همان نوع است ولی به شرط تحصل) والنوع هو الماهية التامة من غير نظر إلى إبهام أو تحصيل. (نوع هم همان ماهیت تامه است بدون اینکه نظر به مبهم بودن و یا تحصل داشتن آن داشته باشیم. بنا بر این جنس و فصل جزء نوع نیست بلکه همان نوع به یک اعتبار جنس است و به یک اعتبار فصل)

وثانيا: (امر دوم این است که) أن كلا من الجنس والفصل محمول على النوع حملا أوليا، (هر یک از جنس و فصل به حمل اولی بر نوع حمل می‌شود زیرا گفتیم که جنس و فصل همان نوع است و حمل اولی هم در جایی است موضوع و محمول از نظر مفهومی متحد باشند.) وأما النسبة بينهما أنفسهما (اما نسبتی که بین جنس و فصل است این گونه است که) فالجنس عرض عام بالنسبة إلى الفصل، (جنس عرض عام برای فصل است زیرا مفهوم آن با فصل متفاوت است بنا بر این این همان نیست و خارج از ذات آن است و عارض بر آن می‌شود. حتی علاوه بر ناطق بر غیر ناطق هم عارض می‌شود از این رو عرض عام است. البته بهتر این بود که به جای عرض از عرضی تعبیر می‌شد، حیوان عرضی است و حیوانیت عرض است.) والفصل خاصة بالنسبة إليه. (فصل عرض خاص جنس است زیرا فقط بر جنس عارض می‌شود مثلا ناطق فقط بر حیوان عارض می‌شود.)

وثالثا: (امر سوم این است که) أن من الممتنع أن يتحقق جنسان في مرتبة واحدة، (محال است که یک ماهیت و یک نوع در عرض واحد و در یک رتبه دو جنس داشته باشد.) وكذا فصلان في مرتبة واحدة، لنوع، (همچنین محال است که یک نوع دو فصل در مرتبه‌ی واحده داشته باشد.) لاستلزام ذلك كون نوع واحد نوعين. (زیرا جنس و فصل همان نوع است و در فرض مزبور لازم می‌آید که یک نوع دو نوع باشد. البته این کار در طول هم اشکال ندارد یعنی یک شیء می‌تواند چند جنس و فصل طولی داشته باشد.)

ورابعا: (امر چهارم این است که) أن الجنس والمادة متحدان ذاتا، مختلفان اعتبارا، (جنس و ماده ذاتا یکی اند یعنی جنس همان ماده است و فصل همان صورت. اختلاف آنها به اعتبارا است. جنس عقلی است و لا بشرط ولی ماده بشرط لا می‌باشد.) فالمادة إذا أخذت لا بشرط كانت جنسا، (بنا بر این ماده که بشرط لا است اگر لا بشرط اخذ شود جنس می‌شود) كما أن الجنس إذا اخذ بشرط لا كان مادة، (کما اینکه جنس که لا بشرط است اگر بشرط لا اعتبار شود ماده می‌شود.) وكذا الصورة فصل إذا اخذت لا بشرط، (همین طور است صورت که لا بشرط است و اگر بشرط لا اخذ شود فصل می‌شود) كما أن الفصل صورة إذا اخذ بشرط لا. (کما اینکه فصل که لا بشرط است اگر بشرط لا اخذ شود صورت می‌شود)

واعلم أن المادة في الجواهر المادية موجودة في الخارج، على ما سيأتي، (ماده، در آن امور جوهری که مادی اند در خارج موجود می‌باشند. مادی، غیر ماده است. ماده آن حقیقت مبهمی است که در تمام موجودات عالَم وجود دارد. ولی مادی چیزی است که در رابطه با ماده است زیرا مادی که یاء نسبت دارد به معنای چیزی است که منسوب به ماده است. بنا بر این هر صورت و عرضی که روی ماده می‌آید به ماده مرتبط است. بنا بر این در چوب، ماده همان چوب است که گاه هم خاکستر می‌شود ولی صورت چوبی که روی آن ماده‌ی مبهم می‌آید مادی نام دارد. بنا بر این امور مادی، گاهی جوهرند و گاه عرض. به این همین سبب علامه می‌فرماید: ماده در جواهر مادی حکم مزبور را دارد. به هر حال اگر این ماده وجود خارجی دارد، وقتی ما تصور می‌کنیم همان چیزی که در خارج است را تصور می‌کنیم. از این رو در تعریف معنای حیوان گفتیم، ماده‌ای است که صورت انسانی را می‌پذیرد. بنا بر این اگر چیزی جوهر بود ولی ماده نبود واضح است که ماده هم ندارد. همچنین اگر جوهر نبود یعنی اگر عرض باشد که آن هم ماده ندارد.) وأما الأعراض فهي بسيطة غير مركبة في الخارج، (اما اعراض، بسیط اند و در خارج مرکب از ماده و صورت نمی‌باشند.) ما به الاشتراك فيها عين ما به الامتياز، (وقتی بسیط هستند به این معنا است که ما به الاشتراک در آنها عین ما به الامتیاز است یعنی چیزی ندارند که در آن با دیگری مشترک باشند که آن چیز جنس آنها باشد و چیزی هم ندارند که آنها را تحصل دهد که از دیگر چیزهایی که با آن هستند ممتاز کند که آن چیز فصل آن باشد.) وإنما العقل يجد فيها مشتركات ومختصات (با این حال عقل، در مفهوم این اعراض مشترکات و مختصاتی می‌یابد مثلا در سفیدی می‌بیند که سفیدی با سیاهی در مفهوم رنگ شبیه است بعد می‌بیند که رنگ سفیدی خصوصیتی دارد که در سیاهی نیست) فيعتبرها أجناسا وفصولا، (بر این اساس جنس و فصلی را برایش اعتبار می‌کند ولی این جنس و فصل اعتباری است و واقعی نمی‌باشد.) ثم يعتبرها بشرط لا، فتصير مواد وصورا عقلية. (بعد عقل همین جنس و فصل اعتباری که لا بشرط اند را بشرط لا تصور می‌کند و آن را ماده و صورت می‌کند ولی این ماده و صورت عقلی و اعتباری است نه خارجی و حقیقی.)

۵

حکم اول فصل

فصل پنجم: احکام فصل

حکم اول این است که فصل به دو قسم تقسیم می‌شود: فصل منطقی و فصل اشتقاقی یا حقیقی

فصل منطقی آنی است که کار منطقی با آن راه می‌افتد. منطقی دنبال چیزی است که به نوع اختصاص داشته باشد و آن نوع را از چیزهای دیگر ممتاز می‌کند. منطقی کار ندارد که واقعا فصل حقیقی شیء همان باشد یا نه. منطقی دنبال صورتی نیست که روی ماده آمده است و مثلا آن را انسان کرده است. بنا بر این منطقی، بعضی از خواص انسان را مطالعه می‌کند. (خاصه چیزی است که خارج از ذات انسان است و عرض خاص است یعنی اختصاص به انسان دارد و غالبا برای مردم هم شناخته شده است.) در نتیجه ناطق را کنار حیوان می‌گذارد زیرا می‌بیند که حیوان بین انسان و غیر انسان مشترک است ولی ناطق فقط مخصوص انسان است.

با این حال، از نظر حقیقی، ناطق فصل حقیقی نمی‌تواند باشد. زیرا وقتی آنها ناطق را تعریف می‌کنند، می‌گویند، چون می‌تواند حرف بزند. واضح است که حرف زدن کیفیت مسموع است یعنی صوت است. کیف هم عرض است نه جوهر. عرض نمی‌توان فصل انسان باشد زیرا فصل، یعنی جزء سازنده‌ی انسان و انسان امری است جوهری و اجزاء آن هم باید جوهری باشند.

اگر هم بگویند که ناطق به معنای ادراک کلیات است آن هم کیفی نفسانی است و عرض می‌باشد.

بنا بر این ناطق به هر معنا که باشد از خصوصیات و اعراض خاصه‌ی انسان است. منطقی آن را به کار می‌برد زیرا او به دنبال واقعیات نیست. به همین دلیل می‌بینیم که گاه فصل‌ها دو تا می‌شود مثلا حیوان دو فصل دارد. حیوان جنسی دارد که جسم نامی است و فصل آن حساس متحرک بالاراده است. یعنی مجموع حساس بودن و متحرک بالاراده بودن. گفتیم که یک نوع نمی‌تواند دو فصل داشته باشد. پس این دو عرض اند نه فصل حقیقی. زیرا حساس بودن همان علم است یعنی حس می‌کند و چیزی را می‌فهمد و گفتیم که علم کیف نفسانی است. متحرک است یعنی حرکت می‌کند یعنی مکانش عوض می‌شود که این هم عرض است. مضافا بر اینکه جوهر نمی‌تواند اجزاء سازنده‌ای از عرض داشته باشد.

فصل حقیقی انسان روح انسانی است که نطق از آثار آن می‌باشد.

با توضیح بالا معنای فصل حقیقی نیز آشکار شد. فصل حقیقی آنی است که منشأ فصل‌های منطقی می‌شود. یعنی آن سرچشمه که هست این اعراض که فصل منطقی است نیز ظاهر می‌شود. یعنی آن روح انسانی وقتی باشد، هم نطق موجود می‌شود و هم ادارک و احساس.

۶

تطبیق احکام فصل

الفصل الخامس في بعض أحكام الفصل (فصل پنجم در بعضی از احکام فصل است.)

ينقسم الفصل، نوع انقسام، إلى المنطقي والاشتقاقي. (فصل از یک لحاظ به منطقی و اشتقاقی تقسیم می‌شود. از یک لحاظ به این معنا است که فصل تقسیمات دیگری هم دارد مانند فصل قریب و بعید. منطقی یعنی آنی که منطقی با آن کار دارد و اشتقاقی یعنی ریشه‌ای و آنی که فصل منطقی از آن سرچشمه می‌گیرد.) فالفصل المنطقي هو أخص اللوازم التي تعرض النوع وأعرفها، (فصل منطقی آن خاص‌ترین لازم‌ها است. سابقا هم گفتیم که عرض لازم خارج از ذات شیء است. این عرض که خاص است ویژه‌ی انسان است و شناخته‌ترین لوازم انسان است مانند نطق برای انسان.) وهو إنما يؤخذ ويوضع في الحدود مكان الفصول الحقيقية، لصعوبة الحصول غالبا على الفصل الحقيقي الذي يقوم النوع، (علت اینکه منطقی این نوع فصل را اخذ می‌کند و در تعاریف از آن به جای فصل‌های حقیقی استفاده می‌کند این است که دستیابی به فصل حقیقی غالبا سخت است. فصل حقیقی آن است که نوع را می‌سازد.) كالناطق للإنسان، والصاهل للفرس، (فصل منطقی مانند ناطق بودن برای انسان و شیهه کشیدن برای اسب است.) فإن المراد بالنطق - مثلا - إما النطق بمعنى التكلم وهو من الكيفيات المسموعة، (مراد به نطق به عنوان مثال، یا همان سخن گفتن است که واضح است که از کیفیات مسموعه است یعنی عرضی است که با گوش شنیده می‌شود) وإما النطق بمعنى إدراك الكليات وهو عندهم من الكيفيات النفسانية، (یا اینکه نطق به معنای درک کلیات است و این هم نزد فلاسفه کیفی نفسانی است) والكيفية كيفما كانت من الأعراض، (کیف هر گونه که باشد اعم از مسموع و نفسانی نوعی از عرض است) والعرض لا يقوم الجوهر، (عرض هم نمی‌تواند موجب تقویم و ساختن جوهر شود. جوهر باید از جنسی که جوهر است و فصل که جوهر است ساخته شود نه فصلی که عرض است. عرض نمی‌تواند روی پای خودش بایستد در نتیجه نمی‌تواند چیزی را بسازد که جوهر باشد و بتواند روی پای خودش بایستد. بنا بر این این کار به تناقض می‌انجامد یعنی عرض هم نباید روی پای خودش بایستد و هم باید جوهر باشد یعنی روی پای خودش بایستد.) وكذا الصهيل، (همچنین است در مورد شیهه کشیدن که نوعی عرض است و کیف مسموع می‌باشد.) ولذا (و چون اینها فصل حقیقی نیستند بلکه از لوازم نوع می‌باشند) ربما كان أخص اللوازم أكثر من واحد، (در خیلی موارد چند تا لازم خاص برای یک نوع وجود دارد) فتوضع جميعا موضع الفصل الحقيقي، (و همه‌ی آنها در مقام فصل در منطق قرار می‌گیرند. البته مخفی نماند که تعبیر به اخص اللوازم یعنی لازمی که از بقیه خاص‌تر است مانند اکبر الناس که یک مصداق بیشتر ندارد و اگر دو نفر هم سن باشند دیگر هیچ کدام اکبر الناس نیستند زیرا اگر قرار باشد زید اکبر الناس باشد باید از عمرو بزرگتر باشد و هکذا در مورد عمرو. در نتیجه مراد علامه از اخص اللازم یعنی خاص نه اخص.) كما يؤخذ (الحساس) و (المتحرك بالإرادة) جميعا فصلا للحيوان، (کما اینکه حساس و متحرک بالاراده با هم فصل برای حیوان محسوب می‌شود) ولو كان فصلا حقيقيا لم يكن إلا واحدا، كما تقدم. (اگر قرار بود اینها فصل حقیقی باشند یکی بیشتر نمی‌بایست بودند. زیرا قبلا گفتیم دو فصل در مرتبه‌ی واحده برای یک نوع محال است.) والفصل الاشتقاقي مبدأ الفصل المنطقي، (فصل اشتقاقی سرچشمه و مبدأ فصل منطقی است.) وهو الفصل الحقيقي المقوم للنوع، (این همان فصل حقیقی است که مقوّم نوع می‌باشد.) ككون الانسان ذا نفس ناطقة في الانسان، وكون الفرس ذا نفس صاهلة في الفرس. (مانند داشتن نفس ناطقه برای انسان و داشتن نفس صاهله و شیهه کشنده در اسب. روح امری است جوهری می‌تواند مقوّم جوهری به نام انسان و یا فرس باشد.)

والاعتباران في الجزء المشترك ، جاريان بعينهما في الجزء المختص ، ويسمى بالاعتبار الأول صورة ، ويكون جزءا لا يحمل على الكل ولا على الجزء الآخر ، وبالاعتبار الثاني فصلا يحصل الجنس ، ويتمم النوع ويحمل عليه حملا أوليا.

ويظهر مما تقدم أولا أن الجنس هو النوع مبهما ، وأن الفصل هو النوع محصلا ، والنوع هو الماهية التامة ، من غير نظر إلى إبهام أو تحصيل.

وثانيا أن كلا من الجنس والفصل ، محمول على النوع حملا أوليا ، وأما النسبة بينهما أنفسهما ، فالجنس عرض عام بالنسبة إلى الفصل ، والفصل خاصة بالنسبة إليه.

وثالثا أن من الممتنع أن يتحقق جنسان في مرتبة واحدة ، وكذا فصلان في مرتبة واحدة لنوع ، لاستلزام ذلك كون نوع واحد نوعين.

ورابعا أن الجنس والمادة متحدان ذاتا ، مختلفان اعتبارا ، فالمادة إذا أخذت لا بشرط كانت جنسا ، كما أن الجنس إذا أخذ بشرط لا كان مادة ، وكذا الصورة فصل إذا أخذت لا بشرط ، كما أن الفصل صورة إذا أخذ بشرط لا.

واعلم أن المادة في الجواهر المادية ، موجودة في الخارج على ما سيأتي ، وأما الأعراض فهي بسيطة غير مركبة في الخارج ، ما به الاشتراك فيها عين ما به الامتياز ، وإنما العقل يجد فيها مشتركات ومختصات ، فيعتبرها أجناسا وفصولا ، ثم يعتبرها بشرط لا فتصير مواد وصورا عقلية.

الفصل الخامس

في بعض أحكام الفصل

ينقسم الفصل نوع انقسام إلى المنطقي والاشتقاقي.

فالفصل المنطقي هو أخص اللوازم ، التي تعرض النوع وأعرفها ، وهو إنما يؤخذ ويوضع في الحدود ، مكان الفصول الحقيقية لصعوبة الحصول غالبا ، على الفصل الحقيقي الذي يقوم النوع ، كالناطق للإنسان والصاهل للفرس ، فإن المراد بالنطق مثلا ، إما النطق بمعنى التكلم وهو من الكيفيات المسموعة ، وإما النطق بمعنى إدراك الكليات ، وهو عندهم من الكيفيات النفسانية ، والكيفية كيفما كانت من الأعراض ، والعرض لا يقوم الجوهر وكذا الصهيل ، ولذا ربما كان أخص اللوازم أكثر من واحد ، فتوضع جميعا موضع الفصل الحقيقي ، كما يؤخذ الحساس ، والمتحرك بالإرادة جميعا فصلا للحيوان ، ولو كان فصلا حقيقيا لم يكن إلا واحدا كما تقدم (١).

والفصل الاشتقاقي مبدأ الفصل المنطقي ، وهو الفصل الحقيقي المقوم للنوع ، ككون الإنسان ذا نفس ناطقة في الإنسان ، وكون الفرس ذا نفس صاهلة في الفرس.

ثم إن حقيقة النوع هي فصله الأخير ، وذلك لأن الفصل المقوم هو محصل نوعه ، فما أخذ في أجناسه وفصوله الآخر ، على نحو الإبهام مأخوذ فيه على وجه التحصل.

ويتفرع عليه أن هذية النوع به ، فنوعية النوع محفوظة به ولو تبدل بعض

__________________

(١) في الفصل السابق.