المرحلة الخامسة
في الماهية وأحكامها
وفيها ثمانية فصول
علامه در خاتمه فرمود که وجوب و امکان دو امر وجودی هستند و دلیل بر این مطلب این است که قضایایی که جهتشان وجوب و امکان است اگر صادق باشند باید با خارج مطابق باشند از این رو باید جهت در آنجا وجود خارجی داشته باشد تا صدق و تطبیق با خارج معنا داشته باشد.
از این بیان چند سؤال ایجاد میشود:
سؤال اول این است که ما هر مفهومی که با وجود سنجیده میشود یا وجود برای آن واجب است و یا محال و یا ممکن. یعنی وقتی مفهومی را در موضوع قرار دهیم و وجودی را بر آن حمل کنیم مانند الله تعالی موجود و یا الانسان موجود، این نسبت، کیفیتی را دارا است که یا وجوب است و یا امکان. بنا بر این قضیهی ما هلیهی بسیطه است نه مرکبه. علامه در هلیهی بسیطه در بحث وجود رابط قائل شده بودند که نسبت، وجود خارجی ندارد و فقط در ذهن موجود است. حال که نسبت وجود خارجی ندارد، وجوب و امکان که کیفیت نسبت هستند هم نباید در خارج باشند.
به بیان دیگر، عقل ماهیات و مفاهیم را موضوع قرار میدهد و امکان و وجوب را بر آن حمل میکند. ماهیات و مفهوم که موضوع است در خارج موجود نیست مگر اینکه قائل به اصالة الماهوی شویم. حتی اگر اصالة الماهوی هم شویم این امر در مورد خداوند جاری نیست زیرا خداوند ماهیت ندارد. حال که موضوع در خارج نیست چگونه امکان و وجوب که صفت آن است چگونه میتواند در خارج باشد.
در خارج یک چیز بیشتر نیست و وجودی نیست که وجوب و یا امکان داشته باشد. بنا بر این در خارج، نسبتی وجود ندارد تا کیفیت آن را مورد بحث قرار دهیم.
اینها همه در صورتی است که وجوب و امکان را در به صورت جهت و کیفیت نسبت به کار بریم. ولی گاه همین وجوب و امکان را محمول قرار میدهیم به این گونه که به جای اینکه بگوییم: الانسان موجود بالامکان میگوییم: الانسان ممکن الوجود. یا به جای اینکه بگوییم: الله تعالی موجود بالوجوب، میگوییم: الله تعالی واجب الوجود.
در این مورد علامه فرموده است که در این صورت، وجوب و امکان به وجود موضوعشان موجودند. سؤال این است که مگر موضوع این دو در خارج هست تا اینکه اینها به وجود آنها موجود باشند زیرا ماهیت و مفهوم الله در خارج نیست تا نوبت به وجوب وجود و امکان در سایهی آن در خارج موجود باشد.
بنا بر این فقط در صورتی که وجود، موضوع باشد این حرفها صحیح در میاید یعنی اگر بگوییم: وجود انسان موضوع است در این حال وجوب به معنای شدت میباشد و امکان به معنای ضعف میباشد. در این حال شدت و ضعف در خارج به وجود خود وجود خارجی، موجود است.
شدت و ضعف جزئی از خود وجود است یعنی این دو از وجود شیء منفک نیست و مانند رنگی نیست که به شیء اضافه میشود بلکه خود وجود خارجی است. بنا بر این وجوب و امکان، اگر صفت وجود باشند کلام علامه بتمامه صحیح است کما اینکه علامه فرمود: فهما اوصاف وجودیة موجودة للموجود المطلق. ولی با این حال بعد میفرماید: و هذا کله بالنظر الی اعتبار العقل الماهیات و المفاهیم. واضح است که اگر صفت برای وجود هستند دیگر نباید سخن از ماهیات و مفاهیم باشد که در خارج وجود مستقل ندارند.
بنا بر این فرمایشان علامه بنا بر وجه دوم صحیح است ولی ظاهرا بنا بر وجه اول صحیح نمیباشد.
مبحث پنجم: ماهیات و احکام آن
بر اساس قول به اصالة الوجود، ماهیت امری است اعتباری یعنی فقط در ذهن موجود است و مصداق خارجی ندارد یعنی اگر کسی آن را تصور کرد موجود میشود و الا نه. بر خلاف اصالة الماهیة که قائل است همین مفهوم در خارج، موجود میباشد.
در این مبحث هشت فصل بیان میشود که همه مربوط به این امر اعتباری است.
فصل اول: ماهیت از حیث ذاتش نیست مگر خودش
این بدان معنا است که وقتی ماهیتی را در نظر میگیریم ذاتش که همان جنس و فصلش است همان چیزی است که آن را تشکیل میدهد. یعنی جنس و فصل ماهیت ذاتیات ماهیت را تشکیل میدهند. وراء جنس و فصل، هیچ چیز دیگری در ذات ماهیت دخالت ندارد. بنا بر این انسان من حیث ذاته فقط حیوان ناطق است و بس. در خارج خصوصیات بسیاری در انسان دخالت دارد مانند، وجود، عدم، وحدت، کثرت، سیاهی، سفیدی، بلندی، کوتاهی، قمی، تهرانی و صدها چیز دیگر ولی اینها در ماهیت و حقیقت انسان دخالت ندارد. بنا بر این انسان یعنی حیوان ناطق نه حیوان ناطق موجود و یا معدوم.
دلیل آن هم این است که ماهیت انسان هم میتواند به وجود متصف شود و به عدم. این علامت آن است که در ذات آن نه وجود است و نه عدم. اگر معنای انسان، حیوان ناطق موجود بود دیگر نمیتوانست به عدم متصف شود و الا به اجتماع نقیضین منجر میشد. بنا بر این ارتفاع نقیضین در خارج محال است ولی در مرتبهی ماهیت میتواند مرتفع شود از این رو در ماهیت انسان نه وجود خوابیده است و نه لا وجود.
قانون کلی این است که اگر چیزی توانست به صفات متضاد متصف شود این علامت آن است که هیچ یک از آن صفات در ذات آن شیء دخالت ندارد.
همان ماهیت، وقتی به خارج منتقل میشود یا موجود است و یا معدوم البته منافات ندارد که در ذات ماهیت، نه وجود خوابیده است و نه عدم. حتی لازم ماهیت هم در ماهیت وجود ندارد، مثلا اربعه، لازمهاش زوجیت است ولی مفهوم زوجیت در اربعه نیست. مفهوم اربعه با زوجیت متفاوت اند و فقط با هم ملازم اند. مانند آتش و سوزاندن که با هم ملازم اند ولی دو مفهوم جداگانه میباشند.
المرحلة الخامسة في الماهية وأحكامها وفيها ثمانية فصول
الفصل الأول الماهية من حيث هي ليست إلا هي الماهية (فصل اول در مورد این است که ماهیت از حیث ذاتش نیست مگر خودش) - وهي ما يقال في جواب ما هو - (ماهیت همان چیزی است که در جواب ما هو سؤال میشود یعنی وقتی هستی یک چیز محرز شد از کیفیت و چگونگی آن سؤال میکنند این به سبب آن است که اصل وجود را نمیتوان شناخت مگر به ماهیتش) لما كانت تقبل الاتصاف بأنها موجودة أو معدومة، أو واحدة أو كثيرة، أو كلية أو فرد، وكذا سائر الصفات المتقابلة، كانت في حد ذاتها مسلوبة عنها الصفات المتقابلة. (ماهیت چون قبول میکند هم موجود باشد و هم معدوم و هم واحد باشد مانند یک انسان در خارج و هم کثیر، مانند انسانهایی در خارج و یا اینکه کلی باشد و آن زمانی است که در خارج است و یا فرد باشد که زمانی است که در خارج باشد و همچنین چون ماهیت به سایر صفات متضاد مانند بلندی و کوتاهی و سفیدی و سیاهی متصف میشود این خود دلیل است که هیچ یک از این صفات متضاد در ذات ماهیت وجود ندارد.) فالماهية من حيث هي ليست إلا هي، لا موجودة ولا لا موجودة ولا شيئا آخر، (بنا بر این ماهیت از حیث ذاتش چیزی جز خودش نیست و نه موجود است و نه لا موجود و نه هیچ چیز دیگر.) وهذا معنى قولهم: (إن النقيضين يرتفعان عن مرتبة الماهية) (این همان چیزی است که میگویند نقیضین از مرتبهی ماهیت مرتفع میشوند. یعنی وقتی ذات ماهیتی مانند انسان تصور میشود هیچ یک از نقیضین در آنها نیست. حتی ماهیت وقتی در خارج موجود است هرچند با وجود همراه است ولی خود ماهیت ذاتا نه موجود است و نه معدوم. اگر چیزی قرار بود در ذات ماهیت باشد میبایست یا جنس آن باشد و یا فصل و حال آنکه هیچ یک از نقیضین نه جنس ماهیت است و نه عدم چرا که ماهیت انسان فقط حیوان ناطق است نه حیوان ناطق موجود و یا معدوم.) يريدون به أن شيئا من النقيضين غير مأخوذ في الماهية وإن كانت في الواقع غير خالية عن أحدهما بالضرورة. (آنها اراده میکنند که هیچ از نقیضین در معنای ماهیت اخذ نشده است هرچند ماهیت در خارج یا موجود است و یا معدوم هرچند در خارج هم نقیضین نه جنس ماهیت است و نه فصلش) فماهية الانسان - وهي الحيوان الناطق - مثلا وإن كانت إما موجودة وإما معدومة، لا يجتمعان ولا يرتفعان، لكن شيئا من الوجود والعدم غير مأخوذ فيها، (بنا بر این، ماهیت انسان که حیوان ناطق است هرچند در خارج یا موجود است و یا معدوم زیرا وجود و عدم نه با هم جمع میشوند و نه مرتفع میشوند ولی هیچ یک از وجود و عدم در ذات ماهیت ماخوذ نیست) فللإنسان معنى ولكل من الوجود والعدم معنى آخر، (بدین معنا که مفهوم انسان با مفهوم وجود و عدم متفاوت است.) وكذا الصفات العارضة، حتى عوارض الماهية، (همچنین است صفات دیگری که بر ماهیت عارض میشود و حتی عوارض ماهیت که از ماهیت جدا نمیشوند) فلماهية الانسان مثلا معنى وللإمكان العارض لها معنى آخر، (بنا بر این ماهیت انسان معنای خودش را دارد و امکانی که بر آن عارض میشود معنای دیگری. امکان به معنای استواء نسبت است و ماهیت انسان، حیوان ناطق میباشد.) وللأربعة مثلا معنى وللزوجية العارضة لها معنى آخر. (معنای اربعه با معنای زوجیت که بر آن عارض میشود متفاوت است.) ومحصل القول: (أن الماهية يحمل عليها بالحمل الأولي نفسها، ويسلب عنها بحسب هذا الحمل ما وراء ذلك). (خلاصه اینکه به حمل اولی فقط خود ماهیت بر ماهیت حمل میشود و هرچیزی که ما وراء آن باشد از آن سلب میشود. حمل اولی آن است که موضوع و محمول با هم مفهوما اتحاد داشته باشند.)
فصل دوم: اعتبارات ماهیت
ماهیت که خودش امری اعتباری است را به سه گونه میتوان اعتبار کرد. (یعنی میتوان به سه گونه آن را تصور و لحاظ کرد.)
ماهیت به شرط شیء: گاه آن را با اضافهی چیزی به آن لحاظ میکنیم مثلا انسان را در نظر میگیریم با خصوصیاتی مانند اینکه قدش یک متر و نیم باشد و وزنش فلان مقدار باشد و...
این شرطها را میتوان در کنار ماهیت قرار دارد و میدانیم که شرط خارج از مشروط است. نام این اعتبار، به شرط شیء است. ماهیت انسان با آن خصوصیات، در خارج میتواند موجود باشد زیرا فردی که حاوی آن خصوصیات است در خارج هست. این بدان معنا است که در خارج، وجودی هست که آن خصوصیات را دارد و ماهیت انسان در آن قالب میتواند قرار گیرد.
ماهیت به شرط لا: این ماهیت به گونهای تصور میشود که چیزی با آن همراه نباشد. این خود بر دو قسم است:
یکی همان لحاظ ذات ماهیت است که گفتیم بجز ذاتش هیچ چیز دیگری را ندارد.
قسم دیگر همان است که قبلا خواندیم که جنس اگر به شرط لا لحاظ شود ماده میشود و فصل اگر به شرط لا باشد صورت میشود.
جنس خودش ماهیت لا بشرط است است و اگر بشرط لا لحاظ شود ماهیت دیگری میشود که نامش ماده است. یعنی حیوان که جنس انسان است به این معنا است که جوهری است ذو ابعاد ثلاثه نام حساس متحرک بالارادة. این معنا میتوان به این گونه اعتبار شود که جزئی از انسان باشد یعنی انسان در خارج مرکبی است که ماده دارد که همان جنین است که جوهر است، بعد دارد، رشد میکند و حس دارد. بنا بر این ماده جزئی از انسان است که با صورت، انسان میشود.
مفهوم حیوان به این معنا که جزئی از انسان خارجی است مادهی ذهنی نام دارد (یعنی همان مادهی خارجی را تصور کردهایم و مادهی ذهنی شده است) حال این جزء، بشرط لا است یعنی هرچند چیزی به نام صورت در کنارش هست ولی متحد با آن نیست و قابل حمل بر آن نیست. قاعدهی کلی در هر ترکیبی این است که یک جزء با جزء دیگر فرق دارد و حتی جزء با کل نیز فرق دارد. به این غیر بودن، بشرط لا گفته میشود.
حال اگر این بشرط لا بودن از آن گرفته میشود ماده تبدیل به جنس میشود یعنی قابل حمل میشود. یعنی حیوان به این معنا که یا انسان است و یا فرس و یا بقر و هکذا.
الفصل الثاني في اعتبارات الماهية (فصل دوم در مورد اعتبارات ماهیت است) وما يلحق بها من المسائل (که بعد میگوییم: کدام یک در خارج موجودند و کدام یک نیستند) للماهية بالإضافة إلى ما عداها - مما يتصور لحوقه بها - ثلاث اعتبارات: (برای ماهیت به نسبت به غیر خودشان از چیزهایی که به ماهیت عارض و لاحق میشود سه اعتبار است.) إما أن تعتبر بشرط شئ، أو بشرط لا، أو لا بشرط شئ، (یا ماهیت به شرط چیزی غیر خودش با آن لحاظ میشود و یا به شرط اینکه چیزی غیر خودش با آن نباشد و یا اینکه نه وجود چیزی با آن شرط میشود و نه عدمش) والقسمة حاصرة. (این تقسیم حصر آور و عقلی است. زیرا یا چیزی با ماهیت شرط میشود یا نه. (این یک قضیهی منحصرهی حقیقیه است زیرا امرش دائر بین نفی و اثبات است.) اگر شرط نشود همان لا بشرط است و اگر شرط شود یا وجودش شرط میشود و یا عدمش. حصر عقلی آن است که با قضایای منحصرهی حقیقیه ثابت شود که اگر یک قضیه دو طرف داشته باشد با یک منحصرهی حقیقیه ثابت میشود و اگر بیشتر باشد باید هر طرفش با یک قضیهی منحصره ثابت شود تا به پایان برسد.)
أما الأول: (بشرط شیء عبارت است از) فأن تؤخذ بما هي مقارنة لما يلحق بها من الخصوصيات، (اینکه ماهیت به اینکه ماهیت را با همراه و مقارناتش در نظر بگیریم.) فتصدق على المجموع، (چنین ماهیتی بر همه صادق میباشد یعنی بر ماهیت با تمام آن خصوصیات صدق میکند) كالإنسان المأخوذ مع خصوصيات زيد، فيصدق عليه. (مانند انسانی که با خصوصیات زید با وزن و قد و رنگ خاص که مکانی خاص را در زمانی خاص اشغال کرده است را در نظر میگیریم.)
وأما الثاني: (بشرط لا عبارت است از اینکه) فأن يشترط معها أن لا يكون معها غيرها، (یعنی شرط شود که با ماهیت چیزی غیر خودش نباشد) وهذا يتصور على قسمين: (این خود بر دو گونه است) (أحدهما): أن يقصر النظر في ذاتها، وأنها ليست إلا هي، (قسم اول آن است که نظر ما منحصر به ذات و ماهیت آن محدود شود و اینکه ماهیت نیست مگر خودش) وهو المراد من كون الماهية بشرط لا في مباحث الماهية، كما تقدم. (این همان چیزی است که در مباحث ماهیت به آن اشاره کردیم) و (ثانيهما): أن تؤخذ الماهية وحدها، (قسم دوم مخصوص ماده است یعنی جنسی که بشرط لا اخذ شود) بحيث لو قارنها أي مفهوم مفروض كان زائدا عليها، غير داخل فيها، (به گونهای که اگر با ماهیت، هر مفهومی مقارن شود، زائد بر آن خواهد بود) فتكون إذا قارنها جزء من المجموع (مادة) له، غير محمولة عليه. (به گونهای که وقتی با ماهیت مانند ماهیت حیوان، جزئی از کل مانند ناطق بودن مقارن شود آن ماهیت، ماده برای آن شود. اگر ماده است یعنی این یک جزء است و آن یک جزء دیگر و این دو قابل حمل بر یکدیگر نیستند. بر خلاف جنس و فصل که قابل حمل بر یکدگر هستند زیرا میتوان گفت: بعض الحیوان ناطق و کل ناطق حیوان)
المرحلة الخامسة
في الماهية وأحكامها
وفيها ثمانية فصول
الفصل الأول
[الماهية من حيث هي ليست إلا هي]
الماهية وهي ما يقال في جواب ما هو ، لما كانت تقبل الاتصاف بأنها موجودة أو معدومة ، أو واحدة أو كثيرة أو كلية أو فرد ، وكذا سائر الصفات المتقابلة ، كانت في حد ذاتها ، مسلوبة عنها الصفات المتقابلة.
فالماهية من حيث هي ليست إلا هي ، لا موجودة ولا لا موجودة ولا شيئا آخر ، وهذا معنى قولهم ، إن النقيضين يرتفعان عن مرتبة الماهية ، يريدون به أن شيئا من النقيضين غير مأخوذ في الماهية ، وإن كانت في الواقع غير خالية عن أحدهما بالضرورة.
فماهية الإنسان وهي الحيوان الناطق ، مثلا وإن كانت إما موجودة وإما معدومة ، لا يجتمعان ولا يرتفعان ، لكن شيئا من الوجود والعدم غير مأخوذ فيها ، فللإنسان معنى ولكل من الوجود والعدم معنى آخر ، وكذا الصفات العارضة حتى عوارض الماهية ، فلماهية الإنسان مثلا معنى ، وللإمكان العارض لها معنى آخر ، وللأربعة مثلا معنى وللزوجية العارضة لها معنى آخر.
ومحصل القول إن الماهية ، يحمل عليها بالحمل الأولى نفسها ، ويسلب عنها بحسب هذا الحمل ما وراء ذلك.
الفصل الثاني
في اعتبارات الماهية وما يلحق بها من المسائل
للماهية بالإضافة إلى ما عداها ، مما يتصور لحوقه بها ثلاث اعتبارات ، إما أن تعتبر بشرط شيء أو بشرط لا ، أو لا بشرطي شيء والقسمة حاصرة ، أما الأول فإن تؤخذ بما هي ، مقارنة لما يلحق بها من الخصوصيات ، فتصدق على المجموع كالإنسان ، المأخوذ مع خصوصيات زيد فيصدق عليه.
وأما الثاني ، فإن يشترط معها أن لا يكون معها غيرها ، وهذا يتصور على قسمين أحدهما ، أن يقصر النظر في ذاتها ، وأنها ليست إلا هي وهو المراد من كون الماهية ، بشرط لا في مباحث الماهية كما تقدم ، وثانيهما أن تؤخذ الماهية وحدها ، بحيث لو قارنها أي مفهوم مفروض كان زائدا عليها غير داخل فيها ، فتكون إذا قارنها جزء من المجموع ، مادة له غير محمولة عليه.
وأما الثالث فأن لا يشترط معها شيء ، بل تؤخذ مطلقة ، مع تجويز أن يقارنها شيء أو لا يقارنها.
فالقسم الأول هو الماهية بشرط شيء وتسمى المخلوطة ، والقسم الثاني هو الماهية بشرط لا وتسمى المجردة ، والقسم الثالث هو الماهية لا بشرط وتسمى المطلقة.
والماهية التي هي المقسم للأقسام الثلاثة ، هي الكلي الطبيعي
__________________
(١) في الفصل السابق.