درس بدایة الحکمة

جلسه ۲۴: مباحثی پیرامون واجب الوجود و اینکه شیء تا واجب نشود موجود نمی‌شود

 
۱

خطبه

۲

عینیت ماهیت واجب الوجود با ذاتش

فصل سوم: ماهیت واجب الوجود عین ذاتش است.

علامه به مناسبت بحث وجود و امکان، مباحثی را پیرامون واجب الوجود بیان می‌کند. شهید مطهری در شرح منظومه می‌فرماید که خوب بود این مسأله در الهیات مطرح می‌شد نه اینجا. با این حال بعضی همانند علامه این مسأله را هم در اینجا مطرح کرده‌اند و هم در مبحث الهیات. در اسفار هم این مطلب در امور عامه و درالهیات بالمعنی الاخص مطرح شده است و هکذا حاجی در منظومه.

به هر حال این مسأله عبارت است از اینکه موجودی که واجب الوجود بالذات است، ماهیتش همان وجودش می‌باشد. تا به حال از ماهیت تصوری داشتیم که مقابل وجود بود و با آن فرق داشت یعنی هر کسی یک هستی دارد و یک چیستی که مبین آن هستی است و ماهیت در آنجا به معنای (ما یقال فی جواب ما هو) بوده است.

ولی ماهیت در این مورد به معنای دیگری است و آن عبارت از (ما به الشیء هو هو) می‌باشد یعنی چیزی که شیئیت شیء به آن است و شیء به وسیله‌ی آن، او می‌شود. این به معنای حقیقت شیء است. بنا بر این وقتی می‌گوییم: واجب الوجود ماهیتش انیت آن است است یعنی حقیقت واجب الوجود همان هستی است و در آن چیزی به نام چیستی که جدای از هستی باشد نیست. واجب الوجود هستی صرف است و ماهیت ندارد.

به عبارت دیگر واجب الوجود ماهیت به معنای اول را ندارد ولی به معنای دوم دارد زیرا ماهیت به معنای دوم همان حقیقت و وجود است.

علت اینکه واجب الوجود ماهیت ندارد این است که ماهیت چیزی است که ذاتا نه وجود دارد و نه عدم و می‌تواند موجود باشد و یا معدوم. اگر خداوند ماهیت داشت به این معنا بود که فی حد ذاته نه وجود داشت و نه عدم و اگر وجود دارد، وجود چیزی خارج از ذات او بود. (مانند همه‌ی ممکنات) در این حال وجود برای او باید امری عرضی بود نه ذاتی که در خود ذات است.

در این حال یک قاعده‌ی کلیه پیاده می‌شود و آن اینکه (کل عرضی معلل) یعنی هر عرضی ای احتیاج به علت دارد. بنا بر این اگر وجود بر واجب عرضی باشد این کار به علت احتیاج دارد. علت آن هم یا باید خود ذات باشد یا خارج از ذات.

اگر کسی بگوید که علت وجودش همان ذات و ماهیتش می‌باشد یعنی ماهیت اوست که وجود را می‌آورد بر اساس قاعده‌ای که می‌گوید: هر علتی از نظر وجود بر معلول مقدم است، باید بگوییم: ماهیت که علت است از نظر وجودی بر وجود که معلول است باید مقدم باشد یعنی ماهیت قبل از وجود، موجود باشد. این سؤال مطرح می‌شود که ماهیت به چه چیزی باید موجود باشد، یا به همین وجود یا به وجود دیگر. اگر به همین وجود باشد تقدم شیء بر نفس لازم می‌آید زیرا وجود هم معلول است و مؤخر و هم چون ماهیت به وجود همین موجود، موجود است باید مقدم باشد.

اگر هم ماهیت به وجود دیگری موجود باشد به همان وجود نقل کلام می‌کنیم و می‌گوییم: آن وجود هم زائد بر ماهیت است و عرضی آن است و خودش احتیاج به علت دارد و هکذا.

نتیجه اینکه ماهیت نمی‌تواند علت وجود باشد چه تقدم ماهیت بر وجود به همین وجود باشد (که لازمه‌اش تقدم شیء بر نفس است) و یا به وجود دیگر (که لازمه‌اش تسلسل است).

شق دوم این است که که علت وجود چیزی خارج از خودش باشد نه ماهیت آن. این هم محال است زیرا در این صورت دیگر واجب الوجود بالذات نخواهیم داشت بلکه او واجب الوجود بالغیر است زیرا غیر به او وجود می‌دهد.

حال که واجب الوجود ماهیت ندارد، مفهوم واجب الوجود هم از خود وجود حکایت می‌کند. یعنی واجب الوجود، چیستی واجب را نشان نمی‌دهد بلکه وجود واجب را نشان می‌دهد و بیان می‌کند که وجود او در نهایت شدت است. به عبارت دیگر، مفهوم هیچ چیزی عبارت از ماهیت آن نیست.

۳

تطبیق عینیت ماهیت واجب الوجود با ذاتش

الفصل الثالث واجب الوجود ماهيته إنيته (ماهیت واجب الوجود انیت یعنی هستی و وجودش است ماهیت در اینجا به معنای چیستی نیست بلکه به معنای حقیقت است. یعنی حقیقت واجب الوجود همان وجودش است) - بمعنى أن لا ماهية له وراء وجوده الخاص به -. (یعنی ماهیت به معنای ما یقال فی جواب ما هو ندارد و چیزی وراء وجودی که مختص به خودش است را ندارد.) وذلك أنه لو كانت له ماهية وذات وراء وجوده الخاص به (زیرا اگر قرار بود واجب الوجود ماهیت داشته باشد و ذاتی داشته باشد که غیر از وجودش باشد،) لكان وجوده زائدا على ذاته عرضيا له، (می‌بایست وجدش زائد بر ذاتش باشد و عرضی بر آن باشد زیرا ذاتش ماهیت است و ماهیت، ذاتا هم با وجود می‌سازد و هم با عدم) وكل عرضي معلل بالضرورة، (هر عرضی احتیاج به علت دارد زیرا هر چیزی که خارج از ذات باشد و شیء بخواهد آن را داشته باشد باید علت داشته باشد. این قانون کلیه بالبداهه و بالضرروة است.) فوجوده معلل، (نتیجه اینکه وجود واجب باید احتیاج به علت داشته باشد) وعلته إما ماهيته أو غيرها، (علت واجب، یا ماهیت خود واجب است یا غیر آن) فإن كانت علته ماهيته (اگر علت وجود واجب ماهیت واجب باشد) - والعلة متقدمة على معلولها بالوجود بالضرورة (و حال آنکه می‌دانیم هر علتی از نظر وجودی بر معلولش مقدم است، زیرا اول علت باید موجود باشد و بعد معلول و این قاعده بالبداهه چنین است زیرا اگر علت وجود نداشته باشد نمی‌تواند معلول را موجود کند این تقدم لازم نیست زمانی باشد بلکه رتبی است) - كانت الماهية متقدمة عليه بالوجود، (ماهیت باید بر وجود مقدم باشد یعنی باید قبلش موجود باشد.) وتقدمها عليه إما بهذا الوجود، (حال تقدم ماهیت بر وجود یا با همین وجود است یعنی ماهیت با همین وجود قبلا موجود است و بعد خودش آن وجود را ایجاد می‌کند) ولازمه تقدم الشئ على نفسه، وهو محال، (لازمه‌اش تقدم شیء بر خودش است و نتیجه‌اش به این است که یک شیء دو وجود داشته باشد که محال است یا اینکه شیء هم تقدم داشته باشد و هم تأخر که لازمه آن تناقض است.) وإما بوجود آخر، (یا اینکه ماهیت به وجود دیگری موجود است) وننقل الكلام إليه ويتسلسل، (سخن را به همان وجود نقل می‌کنیم و می‌گوییم: آن وجود هم زائد بر ذات است و احتیاج به علت دارد و علتش یا ماهیت است یا غیر آن و هکذا) وإن كانت علته غير ماهيته، (اگر علت وجود واجب غیر ماهیتش باشد) فيكون معلولا لغيره، (در این حال واجب الوجود معلول غیر خواهد بود و وجودش را از غیر گرفته است) وذلك ينافي وجوب الوجود بالذات. (و حال آنکه فرض بر این است که او واجب الوجود بالذات است نه بالغیر)

وقد تبين بذلك: أن الوجوب بذاته وصف منتزع من حاق وجود الواجب (روشن شد که واجب الوجود بالذات بودن وصفی است که از حقیقت وجود واجب انتزاع می‌شود. یعنی این وصف مربوط به وجودش است و ارتباطی به ماهیت ندارد. همان طور که مفهوم وجود در موجودات دیگر حاکی از وجود آنهاست و ماهیت آنها نیست هکذا در مورد واجب الوجود چنین است.) كاشف عن كون وجوده بحتا (و کاشف از این است که وجود واجب وجودی صرف است بر خلاف وجودات دیگر که مرکب است از ما به الامتیاز (که به سبب آن ماهیت از آنها انتزاع می‌شود) و از ما به الاشتراک) في غاية الشدة (یعنی وجودی نا محدود است) غير مشتمل على جهة عدمية، (هیچ جهتی عدمی در آن وجود ندارد یعنی نمی‌توان گفت که وجودی است که تا این مقدار امتداد دارد ولی از اینجا به بعد دیگر نیست) إذ لو اشتمل على شئ من الأعدام حرم الكمال الوجودي الذي في مقابله، (زیرا اگر مشتمل بر شییی از اعدام بود، از کمال وجودی ای که در مقابل آن عدم است محروم می‌باشد. مثلا اگر عدم العلم در او باشد معنایش این است که از علم محروم است.) فكانت ذاته مقيدة بعدمه، (بنا بر این ذات واجب مقید به نبود آن کمال خواهد بود در نتیجه محدود می‌باشد) فلم يكن واجبا بالذات صرفا له كل كمال. (بنا بر این دیگر واجب نخواهد بود و دیگر صرف نخواهد بود که برای او تمام کمالات مصور است. حتی در اینجا ماهیت هم می‌بایست داشته باشد زیرا ماهیت از این جهات عدمه و محدود و مقید بودن‌ها انتزاع می‌شود.)

۴

واجب بودن کمالات واجب الوجود برایش

فصل چهارم: تمامی کمالات واجب الوجود برایش واجب است.

این بدان معنا است که علاوه بر اینکه واجب الوجود تمامی کمالات را دارد بلکه بالضرورة تمامی آن کمالات برایش واجب است. اگر علم دارد و یا قدرت آنها را به نحو وجوب دارد. یعنی خداوند عالم است بالضرورة و قادر بالضرورة و هکذا. هیچ یک از صفات او برایش بالامکان نیست زیرا معنای بالامکان این است که شیء می‌تواند آن را داشته باشد و می‌تواند نداشته باشد یعنی آن شیء و کمال در ذاتش نیست زیرا اگر در ذاتش بود حتما باید آن را می‌داشت زیرا شیء نمی‌تواند ذاتی خود را نداشته باشد و اگر چنین باشد دیگر آن شیء نیست مثلا اگر انسان ناطق بودن را بتواند نداشته باشد دیگر انسان نخواهد بود.

در فصل سابق گفتیم که واجب الوجود بالذات صرف الوجود است و تمامی جهات کمالی در او وجود دارد.

۵

تطبیق واجب بودن کمالات واجب الوجود برایش

الفصل الرابع واجب الوجود بالذات واجب الوجود من جميع الجهات (واجب الوجود بالذات، واجب الوجود است از جمیع جهات) إذ لو كان غير واجب بالنسبة إلى شئ من الكمالات (زیرا اگر نسبت به بعضی از کمالات واجب الوجود نباشد) التي تمكن له بالإمكان العام، (کمالاتی که به امکان عام برایش ممکن باشد. امکان بر دو گونه است. یکی امکان خاص است یعنی امکانی که وجود و عدم با او مساوی است. بنا بر این سلب ضرورت از طرف وجود و عدم را امکان خاص می‌نامند. اما امکان خاص آن است که از آن سلب ضرورت عدم شود. یعنی وقتی می‌گوییم: آن شیء ممکن است و آن صفت برای واجب ممکن است یعنی عدم برای آن ضرورت ندارد یعنی محال نیست و عدمش ضرورت ندارد ولی اینکه وجودش هم ضروری هست یا نه دیگر در امکان عام به آن توجه نمی‌شود.) كان ذا جهة إمكانية بالنسبة إليه، (بنا بر این نسبت به آن یک کمال دارای جهت امکانی است یعنی هم می‌تواند آن را داشته باشد و که نداشته باشد) فكان خاليا في ذاته عنه (بنا بر این واجب در ذاتش از آن کمال خالی است) متساوية نسبته إلى وجوده وعدمه، (یعنی نسبت واجب به وجود آن شیء از کمالات و عدم آن متساوی خواهد بود) ومعناه تقيد ذاته بجهة عدمية، (معنایش این است که آن کمال را در ذات نداشته باشد و ذاتش فی حد ذاته به نداشتن آن کمال مقید باشد) وقد عرفت في الفصل السابق استحالته. (در فصل سابق بیان کردیم که این محال است)

ما اضافه می‌کنیم که آن استدلالی که آوردیم مبنی بر اینکه واجب الوجود ماهیت ندارد بر اساس مبانی کسانی است که قائل به اصالت ماهیت هستند.

ولی اگر کسی قائل به اصالت وجود باشد، آن استدلال برای او صحیح نیست. هرچند اصل مدعی صحیح است و در جای خودش با براهین دیگر ثابت شده است.

مرحوم شهید مطهری هم بیان می‌کند که وقتی ما اسفار را می‌خواندیم به نظرمان آمد این استدلال که صدر المتالهین نقل کرده است صحیح نیست و استاد ما هم وقتی به او اشکال کردیم با اینکه در فلسفه وارد بود جواب قانع کننده‌ای با ما ندارد. بعد به ما گفت که صفحه‌ی اول منظومه را بخوانیم. (مرادش این بود که باید از اول منظومه و از ابتدا فلسفه را بخوانیم).

بعد مرحوم مطهری می‌فرماید: صدر المتالهین خودش بعدها در اسفار گفته است (در جلد ششم) که استدلال ما بر اساس مبنای اصالت الوجود صحیح نیست.

خلاصه اینکه اگر واجب الوجود ماهیت داشته باشد وجودش خارج از ذات و عرضی خواهد بود. عرضی مربوط به جایی است که چیزی در خارج عینیت داشته باشد و چیز دیگری بر آن عارض شود. بنا بر اصالت الوجود، ماهیت چیزی نیست که وجود خارجی داشته باشد بلکه اعتبار محض است و معنا ندارد وجود بر آن عارض شود. اگر هم می‌گوییم وجود زائد بر ماهیت است به این معنا است که مفهوم وجود غیر از مفهوم ماهیت است و این به تحلیل عقل است. ولی در خارج دیگر دو چیز نیست تا عارض و معروض معنا داشته باشد. در خارج یا ماهیت است که کسانی که قائل به اصالت ماهیت هستند به آن اعتقاد دارند و یا وجود است.

حتی کسانی که قائل به اصالت ماهیت هستند نمی‌گویند که وجود بر ماهیت عارض می‌شود آنها وجود را امری اعتباری می‌دانند و می‌گویند آنی که در خارج است یک چیز بیشتر نیست که همان ماهیت است و اصلا سخن به عارض و معروض نمی‌رسد. چه رسد به اینکه کسی قائل به اصالت وجود باشد. زیرا او می‌گوید اصلا ماهیتی در کار نیست تا به مسأله‌ی عارض و معروض برسیم.

۶

الشیء ما لم یجب لم یوجود

فصل پنجم: الشیء ما لم یجب لم یوجود

هر ماهیتی نسبتش به وجود و عدم یکی است بنا بر این اگر بخواهد موجود شود احتیاج به علت دارد. سخن در این است که علت چه کار می‌کند؟

بعضی مانند متکلمین می‌گویند: علت، یک طرف را برای ماهیت دارای اولویت می‌کند.

ولی فیلسوف می‌گوید: الشیء ما لم یجب لم یوجد یعنی علت به ماهیت ضرورت می‌دهد یعنی گاه وجوب وجود می‌دهد و یا وجوب عدم. اولویت امری بی‌معنا است.

متکلمین می‌گویند: اولویت بر چهار قسم است. اولویت گاه ذاتی است یا غیر ذاتی. ذاتی یعنی خود ذات این اولویت را دارد و غیر ذاتی یعنی به وسیله‌ی علت از خارج اولویت را پیدا می‌کند. (البته این تقسیم از لحاظ تصور است زیرا وقتی اولویت در ذات باشد دیگر احتیاج به علت ندارد.)

هر کدام از اولویت‌های فوق یا برای تحقق ممکن کافی است و یا غیر کافی. مثلا اگر چهل درصد اولویت باشد کافی نیست که آن را موجود و یا معدوم کند.

۷

تطبیق الشیء ما لم یجب لم یوجود

الفصل الخامس في أن الشئ ما لم يجب لم يوجد (سخن در فصل پنجم این است که شیء تا وجود برایش ضرورت پیدا نکند موجود نمی‌شود) وبطلان القول بالأولوية (و اینکه قول به اولویت باطل است.)

لا ريب أن الممكن - الذي يتساوي نسبته إلى الوجود والعدم عقلا - يتوقف وجوده على شئ يسمى علة، وعدمه على عدمها. (شک نیست که ممکنی که عقلا نسبتش به وجود و عدم مساوی است، اگر بخواهد وجود پیدا کند به چیز دیگری که علت نام دارد احتیاج دارد و ذاتش برای تحققش کافی نیست. همچنین عدم آن ممکن بر عدم آن علت متوقف است یعنی باید علت نباشد تا آن شیء معدوم شود و این همان چیزی است که قبلا می‌گفتیم که عدم العلة عدم لعدم المعلول) وهل يتوقف وجود الممكن على أن توجب العلة وجوده - وهو الوجوب بالغير - (آیا وجود ممکن متوقف است بر اینکه واجب، وجود معلول را واجب کند. البته سخن از وجوب بالغیر است و الا خود شیء فی حد ذاته واجب نیست بلکه ممکن است و وجوب مزبور بالغیر است نه بالذات) أو أنه يوجد بالخروج عن حد الاستواء وإن لم يصل إلى حد الوجوب؟ (یا اینکه همان گونه که متکلمین می‌گویند، ممکن به همین مقدار که از حد استواء بیرون می‌آید حتی اگر به حد وجود نرسد موجود می‌شود.) وكذا القول في جانب العدم، (در جانب عدم هم همین را می‌گوییم یعنی لازم است عدم برایش ضرورت پیدا کند تا معدوم شود یا اینکه با اولویت هم معدوم می‌شود) وهو المسمى ب (الأولوية)، (نام این قول را اولویت می‌گذارند) وقد قسموها إلى الأولوية الذاتية وهي التي تقتضيها ذات الممكن وماهيته، (و آنها این اولویت را تقسیم کرده‌اند به اولویت ذاتی که همان اولویتی است که ذات ممکن و ماهیتش آن را اقتضاء می‌کند) وغير الذاتية وهي خلافها، (و به غیر ذاتی که از خارج از ذات ممکن و ماهیتش آمده است) وقسموا كلا منهما إلى كافية في تحقق الممكن وغير كافية. (و تقسیم کرده‌اند هر یک از این دو اولویت ذاتی و غیر ذاتی را به کافی در تحقق ممکن و غیر کافی در نتیجه چهار قسم وجود دارد.)

الفصل الثالث

[واجب الوجود ماهيته إنيته]

واجب الوجود ماهيته إنيته ، بمعنى أن لا ماهية له وراء وجوده الخاص به ، وذلك أنه لو كانت له ماهية ، وذات وراء وجوده الخاص به ، لكان وجوده زائدا على ذاته عرضيا له ، وكل عرضي معلل بالضرورة فوجوده معلل.

وعلته إما ماهيته أو غيرها ، فإن كانت علته ماهيته ، والعلة متقدمة على معلولها بالوجود بالضرورة ، كانت الماهية متقدمة عليه بالوجود ، وتقدمها عليه إما بهذا الوجود ، ولازمه تقدم الشيء على نفسه وهو محال ، وإما بوجود آخر وننقل الكلام إليه ويتسلسل ، وإن كانت علته غير ماهيته ، فيكون معلولا لغيره وذلك ينافي وجوب الوجود بالذات ، وقد تبين بذلك ، أن الوجوب بذاته وصف منتزع من حاق وجود الواجب ، كاشف عن كون وجوده بحتا ، في غاية الشدة غير مشتمل على جهة عدمية ، إذ لو اشتمل على شيء من الأعدام ، حرم الكمال الوجودي الذي في مقابله ، فكانت ذاته مقيدة بعدمه ، فلم يكن واجبا بالذات صرفا له كل كمال.

الفصل الرابع

واجب الوجود بالذات واجب الوجود من جميع الجهات

إذ لو كان غير واجب بالنسبة إلى شيء من الكمالات ، التي تمكن له بالإمكان العام ، كان ذا جهة إمكانية بالنسبة إليه ، فكان خاليا في ذاته عنه ، متساوية نسبته إلى وجوده وعدمه ، ومعناه تقيد ذاته بجهة عدمية ، وقد

عرفت في الفصل السابق استحالته.

الفصل الخامس

في أن الشيء ما لم يجب لم يوجد وبطلان القول بالأولوية

لا ريب أن الممكن ، الذي يتساوى نسبته إلى الوجود والعدم عقلا ، يتوقف وجوده على شيء يسمى علة وعدمه على عدمها.

وهل يتوقف وجود الممكن على أن يوجب العلة وجوده ، وهو الوجوب بالغير أو أنه يوجد بالخروج عن حد الاستواء ، وإن لم يصل إلى حد الوجوب ، وكذا القول في جانب العدم وهو المسمى بالأولويه ، وقد قسموها إلى الأولوية الذاتية ، وهي التي يقتضيها ذات الممكن وماهيته ، وغير الذاتية وهي خلافها ، وقسموا كلا منهما إلى ، كافية في تحقق الممكن وغير كافية.

والأولوية بأقسامها باطلة.

أما الأولوية الذاتية ، فلأن الماهية قبل الوجود باطلة الذات ، لا شيئية لها حتى تقتضي أولوية الوجود ، كافية أو غير كافية وبعبارة أخرى ، الماهية من حيث هي ليست إلا هي ، لا موجودة ولا معدومة ولا أي شيء آخر.

وأما الأولوية الغيرية ، وهي التي تأتي من ناحية العلة ، فلأنها لما لم تصل إلى حد الوجوب ، لا يخرج بها الممكن من حد الاستواء ، ولا يتعين بها له الوجود أو العدم (١) ، ولا ينقطع بها السؤال ، إنه لم وقع هذا دون ذاك ، وهو الدليل على أنه لم تتم بعد للعلة عليتها.

__________________

(١) وليس بين استواء الطرفين وتعيّن أحدهما واسطة ـ منه.