درس بدایة الحکمة

جلسه ۲۰: اشکال هفتم بر وجود ذهنی و تقسیمات وجود

 
۱

خطبه

۲

اشکال هفتم و جواب آن

بر قول به وجود ذهنی به معنای اینکه واقعیت اشیاء همان گونه که در خارج است وارد ذهن شود یعنی ماهیت آن و نه وجود ذهنی وارد ذهن شود یک سری اشکالاتی وارد شده است که بر اساس آن بعضی از قول به وجود ذهنی دست کشیده‌اند و قائل شدند که یا شبح اشیاء وارد ذهن می‌شود و یا چیزی وارد نمی‌شود.

اشکال هفتم این است که اگر وجود ذهنی صحیح باشد و ماهیات اشیاء به تمامه وارد ذهن شود لازمه‌اش این است که شیء واحد هم کلی باشد و هم جزئی. یعنی هم لا یمتنع فرض صدقه علی کثیرین باشد و هم ممتنع باشد. این به اجتماع نقیضین بر می‌گردد و محال است پس نمی‌توان قائل شد که ماهیات اشیاء وارد ذهن می‌شود.

توضیح: اگر کسی مفهوم انسان را تصور کند ماهیت انسان وارد ذهن می‌شود. یعنی مفهوم حیوان ناطق وارد ذهن شده است. این مفهوم قابل انطباق بر کثیرین است زیرا کلی است و این قابلیت را دارد.

همین ماهیت از نگاه دیگر جزئی است زیرا این مفهوم با مفهوم‌های دیگری که در ذهن من است متفاوت می‌باشد. این مفهوم با مفهوم شجر و مانند آن فرق دارد. حتی مفهوم انسانی که در ذهن زید است با مفهوم انسانی که در ذهن عمرو است متفاوت می‌باشد زیرا هر یک از آن مفاهیم، شخص خاصی از مفهوم است که قابل انطباق بر آن شخص از مفهوم که در ذهن من است نمی‌باشد. و به عبارت دیگر چون من جزئی هستم عرضی که به من قائم می‌باشد نیز باید جزئی باشد.

بنا بر این مفهوم انسان هم کلی است و هم جزئی. بنا بر این اجتماع نقیضین لازم می‌آید از این رو چیزی به نام وجود ذهنی نباید وجود داشته باشد.

جواب: شیء واحدی که در ذهن است دارای دو جهت می‌باشد. از منظر اینکه وجود ذهنی است یعنی ماهیت شیء خارج است و همان ماهیتی است که گاه به وجود خارجی موجود است و گاه به وجود ذهنی.

این ماهیت از آن جهت که ماهیت خارج است و قابل انطباق بر خارج نیز می‌باشد از خارج نیز می‌تواند حکایت می‌کند. حال که این ماهیت در ذهن است حکایت آن از خارج به این گونه است که از اشیاء کثیره حکایت می‌کند و مثلا ماهیت انسان بر زید، عمرو و غیره قابل تطبیق است. بنا بر این کلی می‌باشد.

اما از منظر دیگر که خود این ماهیت را بشخصه در نظر می‌گیریم و جنبه‌ی حکایت را در آن لحاظ نمی‌کنیم می‌بینیم که کیفی است نفسانی و عرضی است که بر نفس عارض می‌شود. زیرا نفس اعراض مختلفی مانند شجاعت و خوشحالی دارد و علم هم یکی از آن اعراض است و کیف نفسانی می‌باشد زیرا نه قابل قسمت است و نه قابل نسبت می‌باشد. بر این اساس جزئی می‌باشد.

بنا بر این ماهیت مزبور گاه جهت حکایت دارد و به عبارت دیگر جنبه‌ی طریقیت در آن لحاظ می‌شود که در این صورت کلی است و گاه جهت وجودی خودش را لحاظ می‌کنیم که موضوعیت دارد و شخصی.

بنا بر این اجتماع نقیضین لازم نمی‌آید که این در جایی است که دو شیء از جهت واحده با هم متقابل و نقیض باشند.

۳

تطبیق اشکال هفتم و جواب آن

الإشكال السابع: أن لازم القول بالوجود الذهني (لازمه‌ی قول به وجود ذهنی این است که) كون الشئ الواحد كليا وجزئيا معا، (شیء واحد هم کلی باشد و هم جزئی) وبطلانه ظاهر، (زیرا بازگشت آن به اجتماع نقیضین است یعنی مفهوم فوق هم یمتنع صدق فرضه علی کثیرین و هم لا یمتنع)

بيان الملازمة: أن ماهية الانسان المعقولة - مثلا - (به عنوان مثال اگر ماهیت انسان را تصور کنیم) من حيث تجويز العقل صدقها على كثيرين كلية، (این ماهیت از این حیث که عقل تجویز می‌کند که قابلیت صدق بر کثیرین را دارد ماهیتی کلی است) ومن حيث حصولها لنفس عاقلة شخصية (ولی از این جهت که این ماهیت برای روحی که این ماهیت را تعقل و تصور کرده است ماهیتی شخصی می‌باشد. این ماهیت بر جسم انسان حمل نمی‌شود بلکه بر نفس و روح انسان حمل می‌شود زیرا این ماهیت مجرد است و باید بر مجرد که همان نفس است حمل شود. زیرا این نفس شخصی است مثلا فقط نفس زید می‌باشد) وقيامها بها (و از این جهت که ماهیت فوق بر آن نفس قائم است) جزئية متشخصة بتشخصها متميزة من ماهية الانسان المعقولة لغير تلك النفس من النفوس، (بنا بر این ماهیتی جزئی است و مشخص به تشخّص آن نفس می‌باشد و همان طور که آن نفس جزئی و خاص است مفهوم مزبور هم که به آن قائم است جزئی می‌باشد و با ماهیت انسانی که تصور شخص دیگری تصور شده است متمایز می‌باشد) فهي كلية وجزئية معا. (بر این اساس ماهیت انسان هم باید کلی باشد و هم جزئی و این از محالات است از این رو وجود ذهنی هم نباید وجود داشته باشد.)

والجواب عنه: (جواب آن اشکال این است که) أن الجهة مختلفة، (جهات موجوده در ماهیت مزبور متفاوت است و این خاصیت علم است که هم می‌تواند جنبه‌ی حکایت داشته باشد و هم جنبه‌ی شخصی و اجتماع متقابلین در صورتی محال است که از جهت واحده باشد) فهي من حيث إنها وجود ذهني مقيس إلى الخارج كلية تقبل الصدق على كثيرين، (این ماهیت از این منظر که وجود ذهنی است و به خارج سنجیده می‌شود و از خارج حکایت می‌کند، ماهیتی کلی است و قابلیت صدق بر کثیرین را دارد) ومن حيث إنها كيفية نفسانية من غير مقايسة إلى الخارج جزئية. (ولی از این جهت که ماهیت فوق وجودی خاص و کیفیت نفسانی است و علم می‌باشد و از این جهت که خودش در نظر گرفته می‌شود و با خارج سنجیده نمی‌شود جزئی است.)

۴

تقسیم وجود به فی نفسه و فی غیره

المرحلة الثالثة: تقسیم وجود به ما فی نفسه و ما فی غیره و اینکه وجود ما فی نفسه به دو قسم دیگر تقسیم می‌شود که عبارتند از ما لنفسه و ما لغیره.

نتیجه اینکه وجود سه قسم دارد:

  1. وجود ما نفسه لنفسه
  2. وجود ما نفسه لغیره
  3. وجود ما فی غیره

اما تقسیم وجود به فی نفسه و فی غیره:

معنای وجود ما فی نفسه: به این معنا است که وجود برای خودش و برای خودش است. مانند هستی زید و یا هستی رنگ. معنای این وجود شفاف است و احتیاج به توضیح ندارد و از همه شفاف‌تر وجود باریء تعالی می‌باشد.

معنای وجود ما فی غیره: به این معنا است که هستی شیء در دیگری و فانی در آن می‌باشد. چون این قسم از وجود احتیاج به توضیح دارد، علامه به شرح آن می‌پردازد.

در هر قضیه‌ای، یک موضوع و یک محمول وجود دارد. موضوع در قضیه دارای محمول است. مثلا قضیه‌ی الانسان ضاحک، را تصور می‌کنیم. جایگاه این قضیه در ذهن است زیرا اول انسان را تصور می‌کنیم و بعد ضاحک را و بعد می‌بینیم که این دو به هم ارتباط دارند و آن محمول در آن موضوع وجود دارد. جایگاه این قضیه در ذهن است.

حال باید دید این قضیه صادق است یا کاذب. اگر صادق باشد یعنی این قضیه با واقع که همان خارج است مطابقت دارد. در این مرحله از ذهن بیرون آمده و به وجود خارج که عینی اند رسیدیم. یعنی در خارج هم انسانی وجود دارد و هم ضحک و قضیه‌ی فوق با آن مطابقت دارد. وجود انسان و وجود ضحک هر دو فی نفسه است زیرا هر دو قابل تصور می‌باشند و مفهومی از آنها وارد ذهن می‌آید. با این حال در این قضیه شیء سومی هم وجود دارد که همان نسبت بین انسان و ضحک می‌باشد. اگر این نسبت وجود نداشته باشد قضیه‌ی فوق صادق و صحیح نخواهد بود. مثلا قضیه‌ی الانسان حجر کاذب است با اینکه در خارج هم انسان وجود دارد و هم حجر ولی چون بین این دو رابطه و نسبتی نیست قضیه‌ی فوق کاذب و باطل است.

این رابطه هم اگر قرار بود وجود فی نفسه یعنی وجود مستقل داشته باشد خودش شیء سومی می‌شد که در کنار انسان و ضحک قرار می‌گرفت و نمی‌توانست ربط ایجاد کند و اگر می‌خواست به انسان و ضحک ارتباط برقرار کند در این حال به دو رابطه‌ی احتیاج داشتیم. در این حال باز به همان دو رابط نقل کلام می‌کنیم که آنها هم اگر مستقل باشند باز احتیاج به رابط دیگری دارند که مستقل نباشد و هکذا زیرا مادامی که این رابطه غیر مستقل باشد نمی‌تواند بین دو چیز مستقل ارتباط برقرار کند.

بنا بر این این رابطه وجودش در موضوع و محمول داخل است و چیز مستقلی نیست. به چنین وجودی، وجود فی غیره می‌گویند.

چنین موجودی هرگز مستقلا قابل تصور نیست. فقط می‌توانیم تصور کنیم چنین چیزی هست ولی وجود بسیار ضعیفی دارد که قابل تصور مستقل نیست و همواره باید با تصور چیز دیگری تصور شود.

این مانند همان معنای حرفی است که در ادبیات از آن سخن گفته می‌شود مثلا لفظ (مِن) در صرت من البصرة به این معنا است که رابطه‌ی صیر با بصره در این است که بصره مبدأ صیر است و بس. اگر صیر و بصره نبود، من به تنهایی معنای مستقلی نداشت.

گفته نشود که (من) به معنای ابتداء یا رابطه‌ی ابتدایی است و واضح است که ابتداء و رابطه‌ی ابتدایی اسمی هستند که قابل تصور می‌باشند.

زیرا می‌گوییم: چون آن رابطه‌ی غیر مستقلی که در وجود (مِن) است را بتوانند ملموس کنند در ازای آن یک معنای اسمی مستقل قرار می‌دهند تا بتوانند از آن خبر دهند و به آن اشاره کنند.

به هر حال این وجود رابط، از بس ضعیف است ماهیت ندارد در مقابل آن وجود خداوند است که از بس شدید است ماهیت ندارد.

خاصیت دیگر این وجود ربطی این است که این وجود هر جا که می‌خواهد موجود شود و بین هر دو چیزی که موجود می‌شود باید آن دو چیز با هم متحد باشند. زیرا وجود رابط یک چیز بیشتر نیست. این وجود حتما باید بین دو چیز باشد پس آن دو چیز باید یک چیز باشند و الا آن وجود رابط که یک چیز بیشتر نیست می‌بایست دو چیز باشد.

خاصیت دیگر این است که وجود رابطی در هلیات مرکبه است یعنی قضایایی که محمول در آنها غیر موضوع است مانند الانسان ضاحک.

ما در هلیه‌ی بسیطه یعنی جایی که محمول وجود است این رابطه قرار ندارد. زیرا چه قائل به اصالت ماهیت شویم و یا اصالت وجود این رابطه وجود ندارد. زیرا اگر قائل به اصالت وجود باشیم آنچه در خارج است خود انسان است نه ماهیت انسان پس دو چیز در کار نیست تا رابطه لازم باشد و هکذا اگر قائل به اصالت ماهیت باشیم در خارج فقط ماهیت انسان است نه وجود انسان در نتیجه باز دو چیز در کار نیست.

۵

تطبیق تقسیم وجود به فی نفسه و فی غیره

المرحلة الثالثة في انقسام الوجود إلى ما في نفسه وما في غيره، (مرحله‌ی سوم در مورد انقسام وجود به ما فی نفسه و ما فی غیره است) وانقسام ما في نفسه إلى ما لنفسه وما لغيره وفيها ثلاثة فصول (همچنین وجود ما فی نفسه به ما لنفسه و ما لغیره تقسیم می‌شود و در نتیجه سه قسم وجود دارد که در سه فصل به آن می‌پردازیم.)

الفصل الأول الوجود في نفسه والوجود في غيره (فصل اول در مورد وجود فی نفسه و وجود فی غیره است به این معنا که) من الوجود ما هو في غيره، (بعضی از هستی‌ها هستند که در غیر می‌باشند) ومنه خلافه، (و بعضی از آنها مستقل هستند) وذلك (علت این تقسیم این است که) أنا إذا اعتبرنا القضايا الصادقة كقولنا: (الانسان ضاحك) وجدنا فيها وراء الموضوع والمحمول أمرا آخر، به يرتبط ويتصل بعضهما إلى بعض، (وقتی ما قضایای صادقه که با واقع مطابق است را تصور می‌کنیم این قضایا به سبب صادق بودن باید یک ما بحذاء واقعی داشته باشند در این حال می‌یابیم که غیر از موضوع و محمول، امر دیگری هم وجود دارد. این رابطه در مطابَق است یعنی چون این قضایا، ما بحذاء واقعی دارد، در خارج نیز علاوه بر موضوع و محمول چیز سومی به نام رابطه وجود دارد، البته این سه چیز در ذهن هم هست. این نکته را نیز اضافه می‌کنیم که این قول از ابتکارات ایشان است که حتی در خارج هم سه چیز است. قبل از ایشان همه قائل بودند که این سه چیز فقط در ذهن است نه در خارج و ایشان برای اولین بار ثابت کرد که این رابطه در خارج هم وجود دارد. به هر حال، این وجود سوم بین موضوع و محمول ارتباط برقرار می‌کند.) ليس يوجد إذا اعتبر الموضوع وحده ولا المحمول وحده، ولا إذا اعتبر كل منهما مع غير الآخر، (این امر سوم که ایجاد رابطه می‌کند فقط بین موضوع و محمول است به گونه‌ای که اگر موضوع و یا محمول به تنهای تصور شوند دیگر وجود ندارد. حتی اگر هر یک از موضوع و محمول با غیر دیگری لحاظ کنیم باز هم آن رابطه‌ی مخصوص وجود پیدا نمی‌کند مثلا اگر انسان را با شجر در نظر بگیریم چنین رابطه‌ای وجود ندارد.) فله وجود، (این نشان می‌دهد که این رابطه وجود دارد زیرا گاه نیست و گاه هست بنا بر این وقتی هست، وجود خاص خود را دارد.) ثم إن وجوده ليس ثالثا لهما واقعا بينهما مستقلا عنهما، (این وجود مانند وجود انسان و ضحک نیست که بتوانیم از آنها مفهوم مستقلی در نظر بگیریم. وجود این رابطه چیز سومی وراء وجود موضوع و محمول نیست به گونه‌ای که یک وجود مستقل داشته اشد بلکه این این وجود، در داخل وجود آنها مندک و هضم شده است.) وإلا احتاج إلى رابطين آخرين يربطانه بالطرفين، (اگر قرار بود وجود ربط، وجود مستقلی داشته باشد خود احتیاج به رابط دیگر داشت تا بتواند به موضوع و محمول ارتباط برقرار کند.) فكان المفروض ثلاثة خمسة، ثم الخمسة تسعة وهلم جرا، وهو باطل، (بر این اساس همانی که ما فرض کردیم سه تا باشد یعنی موضوع و محمول و رابط باشد به سه چیز تبدیل شد و هکذا پنج چیز به نه چیز و هکذا تا بی‌نهایت و هرگز نه تنها ارتباطی برقرار نمی‌شود باید حتی بیگانگی هم بیشتر شود که باطل و محال است) فوجوده قائم بالطرفين موجود فيهما غير خارج منهما (بنا بر این وجود رابط چیز مستقلی نیست بلکه قائم به طرفین است و موجود در آنها است و هرگز از آنها خارج نیست حتی این وجود چیزی نیست که بتواند قیام به طرفین داشته باشد به این معنا که قیام از ناحیه‌ی خودش باشد) ولا مستقل بوجه عنهما، (حتی وجودش هم مستقل از آنها نیست. به هر حال علامه به سبب اینکه دیده این است وجود ربط بسیار ضعیف است و به هر نوع که از آن تعبیر شود به مشکلی بر خورد به تعابیر مختلف از آن سخن می‌گوید تا بتواند معنای آن را بیان کند.) لا معنى له مستقلا بالمفهومية، ونسميه: (الوجود الرابط) (این وجود ربطی معنای مستقلی در ذهن ندارد یعنی معنا و مفهومی که مستقل باشد ندارد زیرا مفهومش در موضوع و محمول مستهلک است و نام آن را وجود رابط می‌نامیم.) وما كان بخلافه، (و آنچه غیر این باشد) كوجود الموضوع والمحمول، وهو الذي له معنى مستقل بالمفهومية (مانند وجود موضوع و محمول که چیزی است که معنا و مفهوم آن مستقل است) نسميه: (الوجود المحمولي) و (الوجود المستقل) (به آن وجود محمولی و وجود مستقل می‌گوییم) فإذن الوجود منقسم إلى (مستقل) و (رابط)، وهو المطلوب (بنا بر این، وجود به دو قسم مستقبل و رابط تقسیم می‌شود و این همان چیزی است که ما در صدد اثبات آن هستیم.)

المغايرة بين الصور ، الحاصلة في أعضاء الحس والتخيل وبين ذوات الصور.

بل هذا من أقوى الحجج على حصول الماهيات ، بأنفسها عند الإنسان بوجود غير مادي ، فإن الوجود المادي لها كيفما فرض ، لم يخل عن مغايرة ما بين الصور الحاصلة ، وبين الأمور الخارجية ذوات الصور ، ولازم ذلك السفسطة ضرورة.

الإشكال السابع ، أن لازم القول بالوجود الذهني ، كون الشيء الواحد كليا وجزئيا معا وبطلانه ظاهر ، بيان الملازمة أن ماهية الإنسان المعقولة مثلا ، من حيث تجويز العقل صدقها على كثيرين كلية ، ومن حيث حصولها لنفس عاقلها الشخصية ، وقيامها بها جزئية متشخصة بتشخصها ، متميزة من ماهية الإنسان المعقولة ، لغير تلك النفس من النفوس ، فهي كلية وجزئية معا.

والجواب عنه أن الجهة مختلفة ، فهي من حيث إنها وجود ذهني مقيس إلى الخارج كلية ، تقبل الصدق على كثيرين ، ومن حيث إنها كيفية نفسانية ، من غير مقايسة إلى الخارج جزئية.

المرحلة الثالثة

في انقسام الوجود

إلى ما في نفسه وما في غيره وانقسام ما في نفسه إلى ما لنفسه وما لغيره

وفيها ثلاثة فصول

الفصل الأول

[الوجود في نفسه والوجود في غيره]

من الوجود ما هو في غيره ومنه خلافه ، وذلك أنا إذا اعتبرنا القضايا الصادقة ، كقولنا الإنسان ضاحك ، وجدنا فيها وراء الموضوع والمحمول أمرا آخر ، به يرتبط ويتصل بعضهما إلى بعض ، ليس يوجد إذا اعتبر الموضوع وحده ولا المحمول وحده ، ولا إذا اعتبر كل منهما مع غير الآخر فله وجود ، ثم إن وجوده ليس ثالثا لهما ، واقعا بينهما مستقلا عنهما ، وإلا احتاج إلى رابطين آخرين يربطانه بالطرفين ، فكان المفروض ثلاثة خمسة ، ثم الخمسة تسعة وهلم جرا وهو باطل.

فوجوده قائم بالطرفين موجود فيهما ، غير خارج منهما ولا مستقل بوجه عنهما ، لا معنى له مستقلا بالمفهومية ، ونسميه الوجود الرابط ، وما كان بخلافه كوجود الموضوع والمحمول ، وهو الذي له معنى مستقل بالمفهومية ، نسميه الوجود المحمولي والوجود المستقل ، فإذن الوجود منقسم إلى مستقل ورابط وهو المطلوب.

ويظهر مما تقدم أولا ، أن الوجودات الرابطة لا ماهية لها ، لأن الماهية ما يقال في جواب ما هو ، فلها لا محالة وجود محمولي ذو معنى مستقل بالمفهومية ، والرابط ليس كذلك.

وثانيا أن تحقق الوجود الرابط بين أمرين ، يستلزم اتحادا ما بينهما ، لكونه