درس بدایة الحکمة

جلسه ۱۰: احکام سلبی وجود و معنای نفس الامر

 
۱

خطبه

۲

عدم جزء خارجی بودن وجود

بحث در احکام سلبی وجود است و به حکم پنجم رسیدیم که عبارت بود از این که وجود جزء ندارد.

علامه فرمودند: جزء گاه عقلی است گاه خارجی و گاه مقداری و باید ثابت کرد که جزء هیچ یک از این اجزاء را ندارد. بحث جزء عقلی را مطرح کردیم. و اما اینکه چرا جزء خارجی ندارد را با بیان دو مقدمه توضیح می‌دهیم:

مقدمه‌ی اولی: جزء خارجی همان ماده و صورت است و ماده خود بر دو قسم است: ماده‌ی اولی و ماده‌ی ثانیه.

ماده‌ی اولی همان جوهری است که قوة الاشیاء به حساب می‌آید و با یک صورت، فعلیت می‌یابد. مانند اینکه آهن مرکب است از یک قوه که چیزی قابلیت صورت آهنی و قابلیت صورت‌های دیگر جوهری و جسمانی را نیز دارد. بنا بر این اگر این آهن بسوزد و خاکستر شود و یا به شکل دیگری در آید در هر حال قوه‌ی اولیه‌ی آن محفوظ است. به آن قوه‌ی محض، ماده‌ی اولی گفته می‌شود.

با این حال ماده منحصر به این نیست و چه بسا ماده با این صورت، هر دو ماده برای صورت دیگری می‌شوند. چنانکه مثلا ماده‌ای که بدن انسان از آن به وجود می‌آید (مانند نطفه) در علقه و مضغه هم موجود است. آن امر واحد که مشترک است و گاه صورت نطفه را به خود می‌گیرد و گاه صورت علقه و مانند آن را، ماده‌ی اولی نام دارد. با این حال ماده‌ی اولی با این کمالی که در نطفه و علقه و مضغه است که با هم جمع می‌شود و ماده برای صورت حیوانی قرار می‌گیرد

بنا بر این نطفه و علقه و مضغه هم ماده داشتند و هم صورت. حرکت هم داشتند. بعد حس هم به آنها اضافه می‌شود ولی قدرت تحیلی و تفکر ندارد و این زمانی است که به نوزاد تبدیل شده است و کمال حیوانی در آن نمودار شده است و سپس نفس ناطقه‌ی انسانی به آن اضافه می‌شود و انسان کامل می‌شود. بنا بر این ماده منحصر به ماده‌ی اولی نیست. در ابتدای پیدایش، اجسام ساده متشکل از ماده‌ی اولی و صورت بود ولی به تدریج که جسم تکامل می‌یابد ماده به چیز کامل تری تبدیل می‌شود و صورت جدید، روی ماده‌ی اولی و قوه‌ی محض نمی‌آید بلکه روی چیزی می‌آید که مرکب از ماده‌ی محض و صورت‌های دیگر است. این صورت‌های جدید روی ماده‌ی اولی نمی‌آیند بلکه روی ماده‌ی ثانیه می‌آید (که خود متشکل از ماده‌ی اولی و صورت است).

مقدمه‌ی دوم: ماده چه اولی باشد و چه ثانیه، همواره با یک صورت همراه است و همواره قابل تصور می‌باشد. بنا بر این اگر ماده و صورتی در خارج باشد همیشه قابل تصور می‌باشد. وقتی ماده و صورت خارجی، تصور شود به آن ماده و صورت ذهنی و عقلی می‌گویند.

مثلا در مورد آهن گفته می‌شود: جوهر ذو ابعاد ثلاثه که صورت آهنی دارد. اینکه می‌گوییم: جوهر است این از ماده‌ی اولی و هیولا حکایت می‌کند و ذو ابعاد بودنش از جسم بودنش حکایت می‌کند و اینکه خواص آهن را دارد از صورت نوعیه‌ی آن حکایت می‌کند و می‌گوید: آهن نوعی دارد که با نوع‌های دیگر و اجسام دیگر فرق دارد.

در انسان هم که می‌گویید: جسم حساس متحرک بالارادة ناطق. بجز ناطق همه ماده‌ی انسان را می‌رساند و ناطق از صورت شیء حکایت می‌کند. همه‌ی اینها را می‌توانیم تصور کنیم. ماده غیر از صورت است و صورت غیر از ماده. صورت انسان در خارج غیر از کل انسان است و کل انسان غیر از صورت او می‌باشد. حال ما اگر صورت و ماده را جداگانه تصور کنیم این در حالت هر دو غیر قابل حمل بر دیگری می‌شوند و به آنها ماده و صورت عقلی می‌گویند. یعنی اگر کسی جسم بودن، نامی بودن، حساس بودن و متحرک بودن را به عنوان اینکه جزئی از انسان تصور کنیم دیگر قابل حمل بر انسان نیست. هکذا اگر نفس ناطقه را در نظر بگیریم به این عنوان که جزئی از انسان است این هم قابل حمل بر کل نیست و حتی قابل حمل بر جزء دیگر نیست.

ولی اگر همین مفاهیم را قابل حمل تصور کنیم در این حال ماده به جنس تبدیل می‌شود. بنا بر این حقیقت جسم و ماده‌ی عقلی و حقیقت فصل و صورت عقلی یکی است با این فرق که اعتبار آنها با هم متفاوت است. اگر آنها را به صورت جزء جزء در نظر بگیریم ماده و صورت می‌شود ولی اگر به شکل مفهوم قابل حمل در نظر بگیریم به جنس و فصل می‌رسیم.

این همان چیزی است که می‌گویند: ماده و صورت به شرط لا هستند یعنی از هم ابا دارند و هر کدام باید جداگانه تصور و اعتبار. ولی جنس و فصل لا بشرط هستند یعنی می‌توانند با هزار شرط هم سازگاری داشته باشند بنا بر این جنس گاه با کل متحد می‌شود مانند اینکه می‌گویند: الانسان حیوان و متحد با بعض هم هست مانند الناطق حیوان یا الحیوان ناطق.

نتیجه اینکه وقتی می‌گوییم: وجود، ماده و صورت ندارد. علت آن این است که اگر ماده و صورت داشت می‌بایست وارد ذهن می‌شود و تصور می‌شد. وقتی چنین شد همین ماده و صورت حقیقت جنس و فصل را تشکیل می‌دهد پس وجود باید جنس و فصل داشته باشد. این در حالی است که در حکم قبلی گفته بودیم که وجود جنس و فصل ندارد. بنا بر این ماده و صورت هم نباید داشته باشد تا جنس و فصل از آن اخذ شود.

با این مقدمات مشخص شد که جنس و فصل فقط مربوط به موجوداتی است که ماده و صورت دارند بنا بر این موجوداتی که مرکب خارجی نیستند و ماده و صورت ندارند، جنس و فصل خارجی هم ندارند هرچند ذهن می‌تواند مفهومی عام برای آنها به عنوان جنس و مفهومی خاص برای آنها به عنوان فصل در نظر بگیرد. بر این اساس مرحوم شهید در اول لمعه در باب طهارت که طهارت را تعریف می‌کند به (استعمال الطهور مشروط بالنیة) می‌گوید: و الاستعمال بمنزلة الجنس. مرحوم آقا جمال در حاشیه توضیح می‌دهد که چرا می‌فرماید: بمنزلة الجنس نه جنس. علت آن هم همان است که گفتیم زیرا طهارت در خارج مرکب از ماده و صورت نیست پس جنس و فصل حقیقی ندارد.

۳

تطبیق عدم جزء خارجی بودن وجود

وأما الجزء الخارجي - وهو المادة والصورة - فلأن المادة والصورة هما الجنس والفصل مأخوذين بشرط لا، فانتفاء الجنس والفصل يوجب انتفائهما

اما اینکه وجود جزء خارجی که عبارت از ماده و صورت است ندارد به دلیل این است که ماده و صورت همان جنس و فصل هستند که به شرط لا اخذ شده‌اند. البته این نکته را خوب بود علامه تذکر می‌داد که ماده و صورت خارجی تصور می‌شوند و وقتی تصور شدند به ماده و صورت عقلی تبدیل می‌شوند و این ماده و صورت عقلی همان جنس و فصل است. جنس مفهومی است کلی که مشترک است بین انواع مختلف الحقیقه و فصل مختص به یک نوع خاص است.

به هر حال ماده و صورت در عقل به شرط لا اخذ می‌شوند وقتی وجود جنس و فصل ندارد (قبلا آن را ثابت کردیم) پس ماده و صورت هم ندارد زیرا حقیقت اینها یکی است. وقتی ماده و صورت ذهنی وجود نداشت پس ماده و صورت خارجی (جنس و فصل) هم ندارد.

۴

عدم جزء مقداری بودن وجود

اما اینکه وجود جزء مقداری ندارد:

جزء مقداری مانند خط، سطح و حجم مانند آن است. هر خطی جزء دارد و قابل انقسام به دو جزء است حتی اگر بسیار اندک باشد. همچنین است سطح و حجم و عدد و هرگز به جایی منتهی نمی‌شویم که این قابلیت تقسیم از بین برود.

وجود جزء مقداری ندارد زیرا در این صورت خودش می‌بایست مقدار باشد و این در حالی است که مقدار، از عوارض جسم است و ابتدا باید جسمی باشد تا مقدار بر آن صدق کند. (مقدار در غیر اجسام معنا ندارد از این رو مجردات، طول و عرض و عمق ندارند. اگر وجود جسم داشت می‌بایست ماده و صورت داشت. حال که گفتیم وجود، ماده و صورت ندارد پس جسم هم نیست پس مقدار ندارد پس اجزاء مقداری هم ندارد.

اینکه مرحوم علامه ابتدا فرمود: وجود جزء عقلی ندارد و بعد فرمود: جزء خارجی ندارد و سرآخر به سراغ جزء تعلیمی آمد به سبب این بود که اینها بر هم متفرع هستند یعنی چون جزء عقلی ندارد پس جزء خارجی ندارد و پس جزء مقداری هم ندارد.

۵

تطبیق عدم جزء مقداری بودن وجود

وأما الجزء المقداري فلأن المقدار من عوارض الجسم، والجسم مركب من المادة والصورة، وإذ لا مادة ولا صورة للوجود فلا جسم له، وإذ لا جسم له فلا مقدار له.

اما اینکه وجود، جزء مقداری ندارد به سبب این است که مقدار، یعنی طول داشتن، طول و عرض و عمق داشتند همه از عوارض جسم بودن است و جسم هم مرکب از ماده و صورت می‌باشد. وقتی گفتیم وجود، ماده و صورت ندارد پس جسم هم ندارد وقتی جسم نداشت پس مقدار هم ندارد وقتی مقدار نداشت پس جزء مقداری هم ندارد.

۶

حکم ششم سلبی

حکم سلبی ششم: وجود نوع نیست.

نوعی یعنی مفهومی کلی که خود به خود تشخّص و تحقق خارجی ندارد. هنگامی محقق می‌شود که فردش محقق شود. مثلا انسان که نوع است فی نفسه مفهومی است کلی که تا زید در خارج موجود نشود، به تنهایی نمی‌تواند در خارج موجود شود.

این در حالی است که تحقق و تعین وجود به خودش است نه به فردش.

۷

تطبیق حکم ششم سلبی وجود

ومما تقدم يظهر أنه ليس نوعا، لأن تحصل النوع بالتشخص الفردي، والوجود متحصل بنفس ذاته.

از آنچه قبلا گفتیم واضح می‌شود که وجود نوع ندارد زیرا وجود پیدا کردن نوع به سبب تشخّص فردی است یعنی اول باید فردی مشخص در خارج محقق شود تا نوع محقق شود. این در حالی است که ثابت کردیم وجود به نفس ذاتش تحصل و تعین دارد.

۸

معنای نفس الامر

فصل هشتم: معنای نفس الامر

در موارد مختلفی از نفس الامر سخن به میان می‌آید. مثلا وقتی می‌گویند قضیه‌ای صادق یا کاذب است می‌گویند با نفس الامر مطابقت یا مخالفت دارد.

مرحوم علامه می‌فرماید: تحقق‌هایی که هست متفاوت است.

یکی از تحقق‌ها خود هستی است. هستی چیزی است که بالذات تحقق و تعین دارد.

یک نوع دیگر از تحقق، تحققی است که به ماهیت منسوب است. تحقق ماهیت به سبب تحقق وجود است و چون وجود هست، در قالب آن ماهیت هم موجود می‌شود. این ماهیت اگر در ذهن باشد آثار ندارد ولی اگر در وجود خارجی باشد آثار دارد یعنی هم رشد می‌کند و هم یک سری آثار و افعال از او سر می‌زند.

نوعی دیگر از تحقق، تحقق معقولات ثانوی است. مانند مفهوم علت یا معلول. اینها هم مفهوم اند و هم در خارج مصداق دارند. در خارج، دست علت برای حرکت انگشتر است. معلول هم همان حرکت انگشتر است. ولی این علت و معلول، ماهیت نیستند یعنی چیستی شیء را نشان نمی‌دهند. این گونه از مفاهیم به نوع خاصی از هستی اختصاص ندارند بلکه قابل انطباق بر انواع مختلفی از هستی هستند. اینها هرچند در خارج، مصداق دارند ولی مصداق مشخص و ما بحذای متمایز ندارند. مثلا آتش و رنگ هر کدام ما بحذای خارجی دارند ولی علیت آتش ما بحذای خارجی مستقل ندارد.

همچنین است مفهوم واحد و مانند آن. به هر حال اینها در خارج تحقق دارند و تحقق آنها به تحقق مصداق آنهاست.

با توجه به این مقدمه می‌گوییم: نفس الامر به معنای واقع است. واقع هر چیز به حسب خودش است مثلا واقع وجود به خود وجود است و واقع ماهیت نیز به ماهیت بودن و واقع مفهوم علت و مانند آن نیز به خودش است.

سپس علامه این را که به صورت مجمل بیان کرده است بعد به صورت مفصل توضیح می‌دهد و می‌فرماید:

وقتی قضایا و موضوع و محمول آنها را در نظر می‌گیریم بر سه قسم اند:

۱. یک سری از آنها هم موضوع و هم محمول آنها امری خارجی است مانند اینکه می‌گویید: خرج من فی البلد. (من فی البلد) موضوع است و (خرج) محمول است. هم کسانی که در شهر هستند در خارج موجود اند و هم خروج در خارج محقق می‌شود و فرد از شهر خارج می‌شود.

۲. در بعضی از قضایا هم موضوع، امری است ذهنی و هم محمول مانند اینکه می‌گویید: الکلی اما ذاتی و عرض. کلی مصداق خارجی ندارد زیرا کلی صفت مفهوم است یعنی می‌گویند: مفهوم اگر بر کثیرین صدق کند کلی است. بنا بر این کلی فقط بر مفاهیم صدق می‌کند و در خارج چیزی به نام کلی وجود ندارد. محمول هم عبارت است از اینکه یا ذاتی است یا عرضی. (ذاتی مثل جنس و فصل و نوع و عرضی مانند عرض عام و خاص)

۳. گاه موضوع، امری است خارجی ولی محمول آن ذهنی است. یعنی بر موضوع، یک حکمی ذهنی بار می‌شود. مانند الانسان نوع. در این مثال برای انسان حکمی ذهنی بار کردیم.

در قضیه‌ی اول صدق و کذب آن تطبیق آن بر خارج است زیرا هم موضوعش در خارج است و هم محمولش بنا بر این باید در خارج عده‌ای در شهر باشند و خروج هم از آنها محقق شده باشد. در این صورت قضیه‌ی (خرج من فی البلد) صادقه است و الا کاذبه می‌باشد. چه موضوع محقق نباشد (مانند اینکه کسی در شهر نباشد) و چه محول محقق نباشد (کسی از شهر خارج نشود) موجب می‌شود که قضیه کاذبه باشد.

در قضیه‌ی ثانیه و ثالثه که قضیه امری است ذهنی و یا محمول آن ذهنی است، صدق و کذب قضیه به این است که با خارج که همان ذهن است مطابقت و عدم مطابقت داشته باشد. اگر قضیه‌ی فوق در تحلیل ذهنی صحیح باشد قضیه صادقه است و الا کاذبه.

برای اینکه تمام این اقسام سه گانه را یکپارچه کنیم و به شکل خلاصه از آنها سخن بگوییم می‌گوییم: صدق قضایا با نفس الامر موجب صادقه بودن آنها است و الا کاذبه هستند. بنا بر این صدق الامر به معنای واقع اشیاء است که گاه واقع اشیاء در خارج است و گاه در ذهن. بنا بر این نفس الامر به معنای واقع، اعم از ذهن یا خارج است.

بعضی می‌گویند: غیر از عالم و صوری که در عالم ماده است که مادی هستند عالم دیگری داریم به نام عالم نفس الامر که مجرد است و به این معنا است که هر قضیه‌ای که در خارج قابل فهم باشد، مثل آن قضیه و صورتی از آن قضیه در آن عالم موجود است. حال اگر قضیه‌ای که ما فهمیده‌ایم با آن صورت مطابق باشد، آن قضیه صورت می‌شود و اگر قضیه‌ای را متوجه شدیم که در آن عالم موجود نیست، قضیه‌ی ما کاذبه می‌باشد.

جواب آن این است که صورت‌هایی که در آن عالم است خودش نوعی علم است از این رو می‌پرسیم صدق آن قضایا که آن را هم متوجه می‌شویم به چیست؟ اگر بگویند صدق آنها به این است که مطابقت با عین (در قضایای خارجی) و یا ذهن (در قضایای ذهنی) دارند این کار مستلزم دور است.

اگر هم بگویند که صدق آنها با مطابقت آنها با خارج و واقع آنها نیست باید برای آن نفس الامر هم یک نفس الامر دیگری در نظر بگریم و هکذا و این کار به تسلسل می‌انجامد.

۹

تطبیق معنای نفس الامر

الفصل الثامن في معنى نفس الأمر قد ظهر مما تقدم أن لحقيقة الوجود ثبوتا وتحققا بنفسه، بل الوجود عين الثبوت والتحقق،

فصل هشتم در معنای نفس الامر است.

سابقا گفتیم که برای حقیقت وجود، ثبوت و تحققی ثابت است که برای خودش است. این بدان معنا نیست که وجود چیزی است که تحقق هم دارد که تحقق مال خود اوست (تا دو چیز باشد) بلکه وجود او و تحقق او عین هم هستند.

وأن للماهيات - وهي التي تقال في جواب ما هو، وتوجد تارة بوجود خارجي فتظهر آثارها، وتارة بوجود ذهني فلا تترتب عليها الآثار - ثبوتا وتحققا بالوجود، لا بنفس ذاتها، وإن كانا متحدين في الخارج

همچنین گفتیم که ماهیات که عبارتند از چیزهایی که در جواب ما هو و چیستی اشیاء قرار می‌گیرند، گاه به وجود خارجی موجود می‌شوند مانند انسان خارجی و در این حال آثار خارج را دارند و گاهی به وجود ذهنی موجود می‌شوند که دیگر آن آثار خارجی را ندارند، این ماهیات نیز به تحقق وجود، موجود می‌شوند. هرچند در خارج، وجود و ماهیت متحد اند ولی اصالت و عینیت مال وجود است نه ماهیت.

وأن المفاهيم الإعتبارية العقلية - وهي التي لم تنتزع من الخارج، وإنما اعتبرها العقل بنوع من التعمل لضرورة تضطره إلى ذلك، كمفاهيم الوجود والوحدة والعلية ونحو ذلك - أيضا لها نحو ثبوت بثبوت مصاديقها المحكية بها

همچنین گفتیم که مفاهیم اعتباری عقلی (مفاهیمی که ذهن ساخته است و از خارج انتزاع نشده‌اند زیرا اصلا ما بحذای خارجی ندارند) که عقل آنها را به نوعی از تعمل و فعالیت انتزاع کرده است زیرا به آنها احتیاج داشت (مانند مفاهیم وجود، وحدت، علت و مانند آن) این مفاهیم نیز تحقق دارند و تحقق آنها به ثبوت مصادیق آنها در خارج است همان مفاهیمی که از آنها حکایت می‌کنیم هرچند خودشان در خارج موجود نیستند.

وإن لم تكن هذه المفاهيم مأخوذة في مصاديقها أخذ الماهية في أفرادها وفي حدود مصاديقها. وهذا الثبوت العام، الشامل لثبوت الوجود والماهية والمفاهيم الإعتبارية العقلية، هو المسمى ب " نفس الأمر " التي يعتبر صدق القضايا بمطابقتها، فيقال: إن كذا كذا في نفس الأمر.

هرچند این مفاهیم، ماهیت نیستند و چیستی شیء را نشان می‌دهند (زیرا با هر چیستی سازگار هستند.) همچنین مانند ماهیت نیستند که حدود مصادیق افراد آن را نشان دهند. مثلا در تعریف زید می‌گوییم: انسان یعنی ماهیت انسان را در تعریف آن می‌آوریم ولی در تعریف آتش، علت بودن را ذکر نمی‌کنیم زیرا علت، چیستی آن را نشان نمی‌دهد.

این ثبوت عام که شامل ثبوت وجود، ماهیت و مفاهیم اعتباریه‌ی عقلیه است، را نفس الامر می‌نامند. و صدق و کذب قضایا به مطابق آنها با نفس الامر و عدم مطابقت آن با نفس الامر است. بنا بر این اگر بگوییم: الانسان ضاحک فی نفس الامر و یا زید عادل فی نفس الامر مراد همین است یعنی در واقع، انسان ضاحک است و زید عادل است.

توضيح ذلك: أن من القضايا ما موضوعها خارجي بحكم خارجي، كقولنا: " الواجب (تعالى) موجود " وقولنا: " خرج من في البلد " وقولنا: " الانسان ضاحك بالقوة " وصدق الحكم فيها بمطابقته للوجود العيني،

توضیح اینکه: بعضی از قضایا هم موضوعشان خارجی است و هم حکمشان. مانند اینکه می‌گوییم: واجب تعالی موجود است. که هم خداوند در خارج، موجود است و هم موجود، وجود خارجی دارد. یا اینکه می‌گوییم: هر کس در شهر بود خارج شد که هم بلد و هم خارج شدن از بلد در خارج است. همچنین وقتی می‌گوییم: انسان بالقوة ضاحک است که هم انسان و هم بالقوة ضاحک بودن او در خارج محقق است.

صدق این قضایا به این است که این قضایا در خارج با وجود خارجی و عینی منطبق باشند.

ومنها ما موضوعها ذهني بحكم ذهني، أو خارجي مأخوذ بحكم ذهني، كقولنا: " الكلي إما ذاتي أو عرضي " و " الانسان نوع " وصدق الحكم فيها بمطابقته للذهن، لكون موطن ثبوتها هو الذهن، وكلا القسمين صادقان بمطابقتهما لنفس الأمر، ف " الثبوت النفس الأمري " أعم مطلقا من كل من " الثبوت الذهني " و " الخارجي ".

گاه موضوع و حکم هر دو ذهنی است مانند اینکه می‌گوییم: کلی یا ذاتی است یا عرضی. و یا اینکه انسان نوع است که انسان هرچند خارجی است و حکم و محمول آن ذهنی است.

صدق حکم در هر دو قضیه به این است که آن حکم با ذهن مطابق باشد. یعنی وقتی می‌گوییم: الکلی اما ذاتی او عرضی، واقعا در ذهن، کلی موجود باشد و دو قسم داشته باشد. این به سبب آن است که خارج این قضایا همان ذهن است که صدق آنها به مطابقت با آن محقق می‌شود.

بنا بر این نفس الامر هم ذهن را شامل می‌شود و هم خارج را. از این رو نفس الامر اعم از ثبوت ذهنی و خارج است. (اعم از ثبوت ذهنی است زیرا ثبوت خارج را هم شامل می‌شود و اعم از ثبوت خارجی است زیرا ثبوت ذهنی را هم شامل می‌شود.)

وقيل: إن نفس الأمر عقل مجرد فيه صور المعقولات عامة، والتصديقات الصادقة في القضايا الذهنية والخارجية تطابق ما عنده من الصور المعقولة.

و گفته شده است که نفس الامر عبارت است از عقل مجرد که در آن همه‌ی صور معقولات موجود است و صدق قضایای صادقه (در قضایای ذهنیه و خارجیه) با تطابق با صوری که در آن عقل مجرد موجود است.

وفيه: أنا ننقل الكلام إلى ما عنده من الصور العلمية، فهي تصديقات تحتاج في صدقها إلى ثبوت لمضامينها خارج عنها تطابقه.

اشکال آن این است که نقل کلام می‌کنیم به همان صوری که نزد آن عقل است و می‌گوییم: آن صور قابل علم است و حاوی یک سری قضایایی است که می‌تواند صادقه باشد بنا بر این خودش باید در خارج ثبوتی داشته باشد در نتیجه به یک نفس الامر دیگری احتیاج دارد تا با آن مطابقت کنند.

بنا بر این اگر آن خود یک نفس الامر دیگر است ادامه می‌یابد و به تسلسل منجر می‌شود.

نفسه وصرف الشيء لا يتثنى ولا يتكرر ، فكل ما فرض له ثانيا عاد أولا ، وإلا امتاز عنه بشيء غيره داخل فيه أو خارج عنه ، والمفروض انتفاؤه هذا خلف.

ومنها أنه ليس جوهرا ولا عرضا ، أما أنه ليس جوهرا فلأن الجوهر ماهية ، إذا وجدت في الخارج وجدت لا في الموضوع ، والوجود ليس من سنخ الماهية ، وأما أنه ليس بعرض ، فلأن العرض متقوم الوجود بالموضوع ، والوجود متقوم بنفس ذاته وكل شيء متقوم به.

ومنها أنه ليس جزءا لشيء ، لأن الجزء الآخر المفروض غيره والوجود لا غير له.

وما قيل إن كل ممكن زوج تركيبي من ماهية ووجود ، فاعتبار عقلي ، ناظر إلى الملازمة بين الوجود الإمكاني والماهية ، لا أنه تركيب من جزءين أصيلين.

ومنها أنه لا جزء له ، لأن الجزء إما جزء عقلي كالجنس والفصل ، وإما جزء خارجي كالمادة والصورة ، وإما جزء مقداري ، كأجزاء الخط والسطح والجسم التعليمي ، وليس للوجود شيء من هذه الأجزاء.

أما الجزء العقلي ، فلأنه لو كان للوجود جنس وفصل ، فجنسه إما الوجود فيكون فصله المقسم مقوما ، لأن الفصل بالنسبة إلى الجنس ، يفيد تحصل ذاته لا أصل ذاته ، وتحصل الوجود هو ذاته هذا خلف ، وإما غير الوجود ولا غير للوجود.

وأما الجزء الخارجي وهو المادة والصورة ، فلأن المادة والصورة هما الجنس والفصل ، مأخوذين بشرط لا ، فانتفاء الجنس والفصل يوجب انتفاءهما.

وأما الجزء المقداري فلأن المقدار من عوارض الجسم ، والجسم مركب من المادة والصورة ، وإذ لا مادة ولا صورة للوجود فلا جسم له ، وإذ لا

جسم له فلا مقدار له.

ومما تقدم يظهر أنه ليس نوعا ، لأن تحصل النوع بالتشخص الفردي ، والوجود متحصل بنفس ذاته.

الفصل الثامن

في معنى نفس الأمر

قد ظهر مما تقدم (١) ، أن لحقيقة الوجود ثبوتا وتحققا بنفسه ، بل الوجود عين الثبوت والتحقق ، وأن للماهيات وهي التي تقال في جواب ما هو ، وتوجد تارة بوجود خارجي فتظهر آثارها ، وتارة بوجود ذهني فلا تترتب عليها الآثار ، ثبوتا وتحققا بالوجود لا بنفس ذاتها ، وإن كانا متحدين في الخارج ، وأن المفاهيم الاعتبارية العقلية ، وهي التي لم تنتزع من الخارج ، وإنما اعتبرها العقل بنوع من التعمل ، لضرورة تضطره إلى ذلك ، كمفاهيم الوجود والوحدة والعلية ونحو ذلك ، أيضا لها نحو ثبوت بثبوت مصاديقها المحكية بها ، وإن لم تكن هذه المفاهيم مأخوذة في مصاديقها ، أخذ الماهية في أفرادها وفي حدود مصاديقها.

وهذا الثبوت العام الشامل لثبوت الوجود والماهية ، والمفاهيم الاعتبارية العقلية ، هو المسمى بنفس الأمر ، التي يعتبر صدق القضايا بمطابقتها فيقال ، إن كذا كذا في نفس الأمر.

توضيح ذلك أن من القضايا ، ما موضوعها خارجي بحكم خارجي ، كقولنا الواجب تعالى موجود ، وقولنا خرج من في البلد ، وقولنا

__________________

(١) الفصل الرابع

الإنسان ضاحك بالقوة ، وصدق الحكم فيها بمطابقته للوجود العيني.

ومنها ما موضوعها ذهني بحكم ذهني ، أو خارجي مأخوذ بحكم ذهني ، كقولنا الكلي إما ذاتي أو عرضي والإنسان نوع ، وصدق الحكم فيها بمطابقته للذهن ، لكون موطن ثبوتها هو الذهن ، وكلا القسمين صادقان بمطابقتهما لنفس الأمر ، فالثبوت النفس الأمري أعم مطلقا ، من كل من الثبوت الذهني والخارجي.

وقيل إن نفس الأمر عقل مجرد فيه صور المعقولات عامة ، والتصديقات الصادقة في القضايا الذهنية والخارجية ، تطابق ما عنده من الصور المعقولة.

وفيه أنا ننقل الكلام إلى ما عنده من الصور العلمية ، فهي تصديقات تحتاج في صدقها ، إلى ثبوت لمضامينها خارج عنها تطابقه.

الفصل التاسع

الشيئية تساوق الوجود

الشيئية تساوق الوجود والعدم لا شيئية له ، إذ هو بطلان محض لا ثبوت له ، فالثبوت والنفي في معنى الوجود والعدم.

وعن المعتزلة أن الثبوت أعم مطلقا من الوجود ، فبعض المعدوم ثابت عندهم وهو المعدوم الممكن ، ويكون حينئذ النفي أخص من العدم ، ولا يشمل إلا المعدوم الممتنع.

وعن بعضهم أن بين الوجود والعدم واسطة ، ويسمونها الحال ، وهي صفة الموجود التي ليست بموجودة ولا معدومة ، كالعالمية والقادرية والوالدية ، من الصفات الانتزاعية التي لا وجود منحازا لها ، فلا يقال إنها موجودة ، والذات الموجودة تتصف بها فلا يقال إنها معدومة ، وأما الثبوت والنفي