درس بدایة الحکمة

جلسه ۱۱: احکام وجود و عدم

 
۱

خطبه

۲

بررسی عدم و قول معتزله

این فصل در مورد این است که ثابت کنیم وجود مساوق و مرادف با وجود است یعنی هر چه وجود دارد ثابت است و عدم چیزی نیست بنا بر این ثبوت ندارد.

این امر بدیهی است که عدم چیزی نیست که وجود داشته باشد. انسان این را با فطرت خودش متوجه می‌شود و لازم نیست برای آن استدلال کرد.

در عین حال که این مسأله فطری است، معتزله قائل شده‌اند که معدوم بر دو قسم است: بعضی ثابت اند و بعضی غیر ثابت.

(سابقا هم گفتیم خطای انحرافی و اقوال انحرافی که در فلسفه ایجاد می‌شود به سبب شبهاتی است که برای قائلین در قول حق پیش می‌آمده است و برای فرار از اشکال، دست از قول حق برداشتند.)

اینکه معتزله قائل به تقسیم عدم شده‌اند به سبب این است که در مسأله‌ی علم خداوند به مشکل بر می‌خورند و می‌بینند خداوند قبل از خلق کردن موجودات، به آنها علم داشت. حال آنکه شیئی خلق نشده بود و چیزی که خلق نشده باشد قابل تصور نیست. (ما بعد، این نکته را در باب الهیات بالمعنی الاخص توضیح می‌دهیم که چگونه وقتی اشیاء معدوم هستند خداوند به آنها علم دارد و بر اساس همان علم، آنها را خلق می‌کند. و خواهیم گفت که سازنده باید علم داشته باشد و آنچه می‌خواهد بسازد را تصور کند و بعد آن را بسازد.)

معتزله وقتی به مشکل فوق برخورد کرد قائل شد که بعضی از معدوم‌ها هستند که ثبوت دارند به این بیان که معدوم‌ها بر دو قسم هستند:

یک قسم معدوم‌هایی اند که تا ابد موجود نمی‌شوند چون محال هستند. مثلا شریک الباری معدوم است ولی امکان وجود هم ندارد. همچنین است اجتماع نقیضین.

قسم دیگری از معدوم‌ها هستند که الآن معدوم هستند ولی محال نیستند مانند کسی که قرار است در نسل دهم ما قرار گیرد. این نوع معلوم‌ها یک نوع ثبوتی دارند و به همین دلیل علم می‌تواند به آنها تعلق گیرد. بر همین اساس است که خداوند به مخلوقات خود قبل از خلقت آنها علم دارد.

بنا بر این معتزله می‌گویند، موجودات هر چه باشند ثابت اند و در میان معدومات هم معدوماتی که ممکن هستند ثابت می‌باشند.

بر این اساس نسبت بین وجود و ثبوت به این گونه است که ثبوت، از وجود اعم می‌شود زیرا هر موجودی ثابت است و ثابت از موجود اعم است و بعضی از ثابت‌ها موجود نیستند. (عام و خاص مطلق همیشه از یک موجبه‌ی کلیه و یک سالبه‌ی جزئیه تشکیل می‌شود مانند اینکه می‌گویند: کل انسان حیوان و بعض الحیوان لیس بانسان.)

ثبوت در مقابل نفی است همان طور که وجود در مقابل عدم می‌باشد.

اگر دامنه‌ی ثبوت از وجود وسیع‌تر باشد بگونه‌ای که هم وجود را شامل شود و هم مقداری از عدم را (که از آنها به معدوم‌های ممکن تعبیر می‌شود.) بنا بر این نفی، فقط معدوم‌هایی که ممتنع الوجود هستند را شامل می‌شود بر این اساس رابطه‌ی بین نفی و عدم عموم و خصوص مطلق می‌شود و عدم اعم از نفی می‌شود. زیرا عدم هر نوع معدومی را چه ممکن و ممتنع شامل می‌شود ولی نفی و منفی فقط معدوم‌هایی را شامل می‌شود که ممتنع الوجود اند.

جواب معتزله این است که این کار بر خلاف فطرت است زیرا چیزی که معدوم است دیگر هیچ نوع ثبوتی ندارد و نمی‌شود چیزی نباشد و ثابت هم باشد.

۳

قول بعضی از معتزله

بعضی از معتزله پا را فراتر نهادند و علاوه بر ادعای فوق اضافه کرده‌اند که هم وجود داریم و هم عدم و هم چیزی که در حد وسط است و نه موجود است و نه معدوم و نام آن (حال) است.

توضیح اینکه یک سری صفاتی وجود دارد اضافی که فقط از رابطه حکایت می‌کند. مثلا عالِمیت (نه خود علم و عالم) که صرفا مصدری است جعلی و ارتباط بین علم و عالِم را می‌رساند. بر خلاف علم و عالم که هر دو حقیقتی هستند که در خارج ثبوت دارند ولی عالِمیت دیگر موجود نیست زیرا ما بحذاء مستقلی ندارد و در خارج ما علاوه بر علم و زید که عالم است چیز سومی به نام رابطه نداریم بنا بر این رابطه، موجود نیست ولی در عین حال صفتی است برای شیء موجود بنا بر این باید خودش هم موجود باشد.

این عده می‌گویند بین ثبوت و نفی دیگر واسطه‌ای نیست و واسطه‌ی فوق فقط بین وجود و عدم است. بنا بر این ثابت، همان طور که وجود و بعضی از معدوم‌ها را شامل می‌شود (حال) را واسطه بین وجود و عدم است را نیز شامل می‌شود.

با این بیان ثبوت، سه چیز را شامل می‌شود و نفی فقط معدوم‌های ممتنع را شامل می‌شود.

علامه در جواب می‌فرماید: جواب آن واضح است زیرا اگر چیزی نیست دیگر معنا ندارد وجود داشته باشد. نباید فکر کرد که هر واقعیتی که هست باید یک ما بحذاء مستقلی داشته باشد. رابطه همواره وجودش فانی در دو طرف است. رابطه هرگز نباید وجود مستقلی داشته باشد و الا خودش احتیاج به رابطه‌ی دیگری پیدا می‌کند.

رابطه هرچند وجود دارد ولی وجودش مستقل نیست.

۴

تطبیق بررسی عدم و قول معتزله

الفصل التاسع: الشيئية تساوق الوجودالشيئية تساوق الوجود، والعدم لا شيئية له، إذ هو بطلان محض لا ثبوت له، فالثبوت والنفي في معنى الوجود والعدم.

یعنی چیز بودن مساوی است با موجود بودن. عدم چون موجود نیست از این رو شیء نیست. زیرا عدم بطلان و پوچ محض است و ثبوت ندارد. بنا بر این ثبوت و نفی دقیقا به معنای وجود و عدم است. (ثبوت به معنای وجود و نفی به معنای عدم است.) این عبارت رد قول معتزله است که به آن اشاره می‌شود:

وعن المعتزلة: " أن الثبوت أعم مطلقا من الوجود "، فبعض المعدوم ثابت عندهم، وهو المعدوم الممكن، ويكون حينئذ النفي أخص من العدم، ولا يشمل إلا المعدوم الممتنع.

از بعضی از معتزله نقل شده است که می‌گوید بین ثبوت و وجود عموم و خصوص مطلق است و ثبوت اعم می‌باشد. زیرا بعضی از معدوم‌ها نزد آنها ثابت هستند (هر چند وجود ندارند) و آنها معدوم‌هایی هستند که ممکن است (علت اینکه به این قول قائل شدند به مشکلی بود که در علم باریء تعالی با آن مواجه شدند.) بنا بر این عدم اعم از نفی می‌شود زیرا عدم هم معدوم‌هایی را شامل می‌شود که ممکن اند و هم معدوم‌هایی که ممتنع می‌باشند ولی نفی فقط معدوم‌هایی ممتنع الوجود را شامل می‌شود.

۵

تطبیق قول بعضی از معتزله

وعن بعضهم: " أن بين الوجود والعدم واسطة "، ويسمونها الحال، وهي صفة الموجود، التي ليست بموجودة ولا معدومة، كالعالمية والقادرية والوالدية من الصفات الانتزاعية التي لا وجود منحازا لها، فلا يقال: " إنها موجودة "، والذات الموجودة تتصف بها، فلا يقال: " إنها معدومة " وأما الثبوت والنفي فهما متناقضان، لا واسطة بينهما.

از بعضی از معتزله نکته‌ی دیگری هم نقل شده است (یعنی علاوه بر کلام قبل این نکته را نیز به آن اضافه می‌کنند.) و آن اینکه بین وجود و عدم واسطه‌ای برقرار است که نام آن (حال) می‌باشد که نه موجود است و نه معدوم. (حال) صفت برای امری موجود قرار می‌گیرد مانند عالمیت، قادریت، والدیت که همه از رابطه بین دو چیز حکایت می‌کنند مانند رابطه بین علم و عالم، قدرت و قادر، ولد و والد. این صفات، از صفات انتزاعیه‌اند یعنی ما بحذاء مستقلی ندارد بلکه به وجود منشأ انتزاعش موجود می‌باشد. یعنی هرگز نمی‌گویند که در خارج صفت عالمیت به شکل مستقلی موجود می‌باشد. اگر وجود مستقل بود دیگر نمی‌توانند رابطه باشد. رابطه، یعنی چیزی که وجودش در وجود دو چیز مندک است. بنا بر این هم در خارج موجود نیست و هم چون یک شیء موجودی به آن متصف است پس آن رابطه هم هست. بنا بر این هم هست و هم نیست.

اما ثبوت و نفی با هم متناقض هستند یعنی واسطه‌ای بین اینها نیست.

وهذه كلها أوهام يكفي في بطلانها قضاء الفطرة بأن العدم بطلان لا شيئية له.

جواب این است که تمام این مطالب یک سری خیالاتی است که آنها بافته‌اند. فطرت سلیم حکم می‌کند که عدم بطلان محض است و اصلا چیزی نیست تا ثبوت داشته باشد.

۶

عدم وجود تمایز و علیت در عدم

فصل دهم: در عدم تمایز و علیت وجود ندارد.

تمایز به معنای امتیاز داشتن و از هم جدا بودن است. یعنی مشخص باشد که این غیر از آن است. بر خلاف جهان هستی که وجود ماه از خورشید و وجود زید از عمرو و هرچیز از چیز دیگر متمایز است. ولی در جهان نیستی چنین چیزی نیست زیرا فرق داشتن فرع بر این است که دو چیز باشد تا یکی با دیگری فرق داشته باشد.

بله گاه عدم به سبب اینکه با یک سری وجودات و یک سری ملکات یا صفاتی اضافه می‌شود یک نوع تمایزی پیدا می‌کند. مثلا عدم میز، با عدم کتاب فرق دارد. در این حال بین این دو عدم فی نفسه فرقی نیست ولی بین نبود میز با نبود کتاب فرق است. این به سبب این نیست که بین دو عدم تمایز است بلکه به این سبب است که بین وجود میز و وجود کتاب تمایزی وجود دارد و عدم به سبب اضافه به اینها نوعی تمایز پیدا می‌کند.

همچنین است اگر عدم به ملکات اضافه شود مانند عدم بینایی با عدم شنوایی.

این همان چیزی است که حاجی در منظومه می‌فرماید: لا میز فی الاعدام من حیث العدم

حکم دوم عدم این است که بین اعدام، علیت هم نیست زیرا علیت به نام تأثیر و ایجاد است و این فرع بر موجود بودن است.

ان قلت: شما می‌گویید: وجود علت، علت است برای وجود معلول یعنی اگر علت باشد این سبب آن است که معلول هم باشد.

از آن طرف می‌گویید: عدم علت سبب است برای نبود معلول. حال که عدم علت، خود علت می‌باشد علامت آن است که عدم می‌تواند وجود داشته باشد و علت باشد.

قلت: عدم علت نیست بلکه این گفتار از روی تشابه و از باب تشبیه به وجود گفته می‌شود. این نوع تسامحات در کلمات بسیار است. مثلا کسی می‌گوید: رفتم دیدم زید در حجره نیست. واضح است که فرد زید را ندیده است پس می‌بایست می‌گفت: رفتم و زید را در حجره ندیدم نه اینکه دیدم او نبود. زیرا نبودن، دیدنی نیست.

منظور افراد در اینکه می‌گویند: عدم علت، علت برای عدم معلول است در واقع این است که وقتی علت نیست علیت هم نیست. زیرا علیت، فرع وجود علت است. این واقعیت را به شکل مجازی به این شکل می‌گویند که عدم علت، علت برای عدم معلول است. بنا بر این فرد می‌خواهد بگوید در واقع آن علیت محقق نشده است مثلا باران نیست چون علت آن که ابر است محقق نیست و مجازا می‌گوید عدم باران علت برای عدم باران است.

نظیر این را در منطق هم می‌گویند که قضیه‌ی حملیه بر دو قسم است: حملیه و سلبیه. در قضیه‌ی حملیه، حمل وجود دارد مانند: زید قائم. ولی در قضیه‌ی سلبیه اصلا حملی نیست. این کار به سبب تسامح و شباهت این قضیه با قضیه‌ی موجبه است و الا در زید لیس بقائم، قائم نبودن چیزی نیست تا به زید حمل شود.

نمونه‌ی دیگر آن در قضیه‌ی شرطیه متصله دیده می‌شود که به دو قسم موجبه و سالبه تقسیم می‌شود. مثلا ان کانت الشمس طالعة فالنهار موجود. که در آن امری مشروط بر امر دیگری است و بین دو چیز رابطه است. این در حالی است که در سالبه چنین ارتباطی وجود ندارد مانند: لیس کلما کانت الشمس طالعة فاللیل موجود. در این مثال، مشروط بودن چیزی بر دیگری نفی می‌شود و اصلا شرطیتی در کار نیست.

۷

تطبیق عدم وجود تمایز و علیت در عدم

الفصل العاشر في أنه لا تمايز ولا علية في العدم

فصل دهم در مورد اینکه تمایز و علیتی در عدم نیست.

أما عدم التمايز، فلأنه فرع الثبوت والشيئية، ولا ثبوت ولا شيئية في العدم.

اما اینکه تمایز نیست چون اصلا چیزی نیست تا فرق بین آنها قابل بحث باشد.

نعم ربما يتميز عدم من عدم بإضافة الوهم إياه إلى الملكات وأقسام الوجود فيتميز بذلك عدم من عدم، كعدم البصر، وعدم السمع، وعدم زيد، وعدم عمرو، وأما العدم المطلق فلا تميز فيه.

بله گاه یک نیستی از نیستی دیگر میز پیدا می‌کند به این گونه که ذهن ما آن را به ملکات و صفاتی که موجود شأنیت آن را دارد اضافه می‌کند و گاه آن را به اقسام وجود اضافه می‌کند. بر این اساس عدم بینانی از عدم شنوایی متفاوت می‌شود و عدم زید با عدم عمرو متمایز می‌شود. در این موارد بین عدم فرقی نیست بلکه به سبب اضافه شدن به یک شیء موجود که بینشان فرق است ارتباطی با فرق پیدا می‌کند.

وأما عدم العلية في العدم، فلبطلانه وانتفاء شيئيته. وقولهم: " عدم العلة علة لعدم المعلول " قول على سبيل التقريب والمجاز،

اما اینکه در عدم، علیتی وجود ندارد به سبب این است که عدم باطل و پوچ است و اصلا چیزی نیست تا علت چیز دیگر شود.

اما اینکه فلاسفه می‌گویند: عدم علت، علت برای عدم معلول است به این معنا نیست که نبود علت، می‌تواند علت باشد. زیرا تعبیر فوق از باب نزدیک کردن مطلب به ذهن و از باب مجاز است.

فقولهم مثلا: " لم يكن غيم فلم يكن مطر " معناه بالحقيقة: أنه لم تتحقق العلية التي بين وجود الغيم ووجود المطر، وهذا - كما قيل - نظير إجراء أحكام القضايا الموجبة في السالبة، فيقال: " سالبة حملية " و " سالبة شرطية " ونحو ذلك، وإنما فيها سلب الحمل وسلب الشرط.

بنا بر این وقتی می‌گویند: ابر نبود پس باران هم نیست (که گفته می‌شود نبود ابر علت برای عدم باران است) معنای حقیقی آن این است که علیتی که بین دو وجود که ابر و باران است محقق نشده است. وقتی خود آن دو وجود نباشند علیت آنها هم نیست.

این، نظیر احکام سالبه‌ی حملیه و سالبه‌ی شرطیه است که بر آنها احکام قضایای موجبه را بار می‌کنند که همه از باب تقریب و مجاز می‌باشد. و قضیه‌ی سالبه در واقع سلب حمل است نه اینکه سلب و عدم را حمل کنم. هکذا در قضایای شرطیه‌ی سالبه که سلب الشرط است نه اینکه شرطی معدوم را مشروط بر چیزی کنیم.

الإنسان ضاحك بالقوة ، وصدق الحكم فيها بمطابقته للوجود العيني.

ومنها ما موضوعها ذهني بحكم ذهني ، أو خارجي مأخوذ بحكم ذهني ، كقولنا الكلي إما ذاتي أو عرضي والإنسان نوع ، وصدق الحكم فيها بمطابقته للذهن ، لكون موطن ثبوتها هو الذهن ، وكلا القسمين صادقان بمطابقتهما لنفس الأمر ، فالثبوت النفس الأمري أعم مطلقا ، من كل من الثبوت الذهني والخارجي.

وقيل إن نفس الأمر عقل مجرد فيه صور المعقولات عامة ، والتصديقات الصادقة في القضايا الذهنية والخارجية ، تطابق ما عنده من الصور المعقولة.

وفيه أنا ننقل الكلام إلى ما عنده من الصور العلمية ، فهي تصديقات تحتاج في صدقها ، إلى ثبوت لمضامينها خارج عنها تطابقه.

الفصل التاسع

الشيئية تساوق الوجود

الشيئية تساوق الوجود والعدم لا شيئية له ، إذ هو بطلان محض لا ثبوت له ، فالثبوت والنفي في معنى الوجود والعدم.

وعن المعتزلة أن الثبوت أعم مطلقا من الوجود ، فبعض المعدوم ثابت عندهم وهو المعدوم الممكن ، ويكون حينئذ النفي أخص من العدم ، ولا يشمل إلا المعدوم الممتنع.

وعن بعضهم أن بين الوجود والعدم واسطة ، ويسمونها الحال ، وهي صفة الموجود التي ليست بموجودة ولا معدومة ، كالعالمية والقادرية والوالدية ، من الصفات الانتزاعية التي لا وجود منحازا لها ، فلا يقال إنها موجودة ، والذات الموجودة تتصف بها فلا يقال إنها معدومة ، وأما الثبوت والنفي

فهما متناقضان لا واسطة بينهما ، وهذه كلها أوهام يكفي في بطلانها قضاء الفطرة ، بأن العدم بطلان لا شيئية له.

الفصل العاشر

في أنه لا تمايز ولا علية في العدم

أما عدم التمايز فلأنه فرع الثبوت والشيئية ، ولا ثبوت ولا شيئية في العدم ، نعم ربما يتميز عدم من عدم ، بإضافة الوهم إياه إلى الملكات وأقسام الوجود ، فيتميز بذلك عدم من عدم ، كعدم البصر وعدم السمع وعدم زيد وعدم عمرو ، وأما العدم المطلق فلا تميز فيه.

وأما عدم العلية في العدم ، فلبطلانه وانتفاء شيئيته ، وقولهم عدم العلة علة لعدم المعلول ، قول على سبيل التقريب والمجاز (١) ، فقولهم مثلا لم يكن غيم فلم يكن مطر معناه بالحقيقة ، أنه لم يتحقق العلية التي بين وجود الغيم ووجود المطر ، وهذا كما قيل ، نظير إجراء أحكام القضايا الموجبة في السالبة ، فيقال سالبة حملية وسالبة شرطية ونحو ذلك ، وإنما فيها سلب الحمل وسلب الشرط.

__________________

(١) فإن قلت : فعلى هذا ، ما ذكرتم مثالا للقضية التي موضوعها المفهوم الاعتباري العقلي أيضا يكون على سبيل التقريب والمجاز.

قلت : إنما مثلنا بها للقضية النفس الأمرية ، وكون الحمل في القضية على التقريب والمجاز لا يخرجها عن الصدق ولا يلحقها بالكواذب ، وحقيقتها التي هي قولنا : " لم تتحقق العلية التي بينهما " قضية نفس الأمرية أيضا. – منه دام ظله ـ