درس دروس في علم الاصول - الحلقة الاولی

جلسه ۱۳: دلیل شرعی ۵

 
۱

خطبه

۲

مطلب اول: جمله و اقسام آن

انشاءالله بحث امروز را در دو قسمت دنبال می کنیم:

نکته اول: جمله و اقسام آن

جمله چیست؟  جمله متشکل از حداقل دو کلمه است که بینشان ربط باشد. مثل: «زید قائم»، زید و قائم دو کلمه است و این دو کلمه به هم مربوط هستند.

نکته دوم: جمله بر دو قسم است:

1- جمله ناقصه: جمله ای که افاده معنای تامی نکند. به تعبیر مشهور: لا یصح السکوت علیها.

حکم این جمله: جمله ناقصه در حکم کلمه مفرده است، یعنی تهفه ای دست ما نمیدهد. مثلا کتاب زید در حکم همان کتاب خالی است. سنگ سفید، جمله است چون دو کلمه است و بین این دو کلمه هم ربط است، منتهی در حکم کلمه مفرده است.

جمله ناقصه خودش دو قسم می شود:

الف: جمله ناقصه وصفیه، که متشکل از موصوف و صفتی است که بینشان ربط است. سنگ سفید.

ب: جمله ناقصه اضافیه، که متشکل از مضاف و مضاف الیه است که بینشان ربط است. کتاب زید.

2- جمله تامه: جمله ای است که افاده معنای تام کند. به تعبیر دیگر یصح السکوت علیها.

جمله تامه بر دو قسم است:

الف: جمله تام انشائی. یعنی  جمله ای که ذاتا قابل تصدیق و تکذیب نیست.

ب: جمله تام خبری. جمله ای که ذاتا قابل تصدیق و تکذیب هست.

جمله تام خبری تقسیم می شود به:

جمله اسمیه (مثل زید قائم) که تشکیل یافته از مبتدا و خبر.

 و جمله فعلیه (مثل جاء زید) که تشکیل یافته از فعل و فاعل.

  • جمله
    • جمله ناقصه
      • ناقصه وصفیه
      • ناقصه اضافیه
    • جمله تامه
      • انشائی
      • خبری
        • اسمیه
        • فعلیه

ما هم در جملات ناقصه نسبت داریم یعنی ربط بین دو کلمه، و هم در جملات تامه نسبت داریم. در جملات ناقصه نسبت همان نسبت وصفیه یا اضافیه است. در جملات تامه نسبت اسنادیه است.

یک فرقی بین این دو نسبت هست: 

نسبتهای وصفی و اضافی، اندماجی هستند. اندماج یعنی آمیختن، قاطی کردن، یکی کردن. نسبتهای وصفی و اضافی اندماجی اند یعنی دو طرفشان را یکی می کنند. نسبت اضافیه می آید کتاب و زید را کأنّ یکی می کند می شود کلمه مفرده. کأنّ یک کلمه است دیگر دو کلمه نیست. سنگ سفید که نسبتش وصفیه است می آید کتاب و سفید را یکی می کند در واقع می شود کلمه مفرده. اینها اندماجی اند،   له می كنند و آمیخته می کنند و وحدت می دهند. هر وقت پای این نسبت بین دو کله باز بشود این دو کلمه در حکم یک کلمه خواهد بود. در مقابل نسبت اسنادی.

نسبت اسنادی نسبت غیر اندماجی است. یعنی نسبتی است که دو طرفش را با هم یکی و آمیخته نمی کند. لذا در حکم کلمه مفرده نیست. «زیدٌ قائم»، نسبت اسنادی بینشان هست یکی مبتدا یکی خبر. این نسبت إسنادی نمی آید این دو تا را با هم یکی کند که بشود یک کلمه و دیگر کلام نباشد. بلکه اینها در عین حال که نسبت می دهد دو تا چیز مجزا هم نگه میدارد که بتوانند کلام یصح السکوت تشکیل بدهند.

۳

تطبیق هیئت جمله

۴

تطبیق جمله تامه و ناقصه

۵

نسبت اندماجیه ی حروف

ونحن إذا دقّقنا في الجملة الناقصة وفي الحروف من قبيل «من» و «إلى» نجد أنّها جميعاً تدلّ على نسبٍ ناقصةٍ لا يصحّ السكوت عليها ،

نسبت های ناقصه داشتیم که اضافیه و وصفیه بودند. اینها شبیه همان نسبت هایی هستند که حروف افاده می کنند. «فی» هم مفید نسبت و ربط است، منتهی ربط هایی که حروف میدهند ربط های اندماجیه و ربطیه است. میگوئیم زیدی که در خانه است جمیل است. در واقع نسبت های حروف هیچکدام نسبت إسنادی نیست، حرف نمی توانند مجرور را نسبت بدهد به یک مبتدایی. بلکه خود این جار و مجرور متعلق به یک شیئی است که آن شیء نسبت غیر اندماجی دارد با مبتدا.

پس حرف هم مانند نسبت ناقصه مفید یک نسبی هستند که موجب اندماج و یکی شدن این با آن هستند. «الضارب فی الیوم الماضی فی السجن». «الضارب» یک طرف قضیه است، «الیوم الماضی» هم طرف دیگر است. «فی» ربط داده است بین «الضارب» و بین «الیوم الماضی». این ربط، ربط اندماجی است یعنی آمده «الضارب فی یوم الماضی» را در حکم کلمه واحده کرده است. یعنی الضارب خالی، هیچ فرقی نمی کند. آنوقت «فی السجن» به اعتبار آن متعلقش که کائن مثلا باشد آن کائن نسبتش با این الضارب می شود نسبت غیر اندماجی.   

۶

تطبیق نسبت اندماجیه ی حروف

۷

مطلب دوم: اقسام دلالات الفاظ

سه تا خانه در نظر بگیرید که تو در تو هستند. که اول وارد خانه اول می شوی بعد خانه دوم و بعد خانه سوم.

دلالاتی که از لفظ می تواند به دست بیاید سه گونه است:

خانه 1- دلالت تصوری.

خانه 2- دلالت تصدیقی اول.

خانه 3- تصدیقی ثانی.

سه تا شخصیت من مثال میزنم بحثمان روشن می شود:

شخصیت اول خوابیده یابیهوش است (نائم)، در خواب یا بیهوشی می گوید زید فی الدار.

شخصیت دوم شخصیت هازل است که می خواهد شوخی کند، می گوید زید فی الدار. کأن می خواهد شما را دست بیندازد.

شخصیت سوم خیلی جدی است، می خواهد خبر بدهد از بودن زید در خانه واقعا. به این می گوئیم آدم جادّ.

خانه اول خانه دلالت تصوری است. خانه دوم خانه دلالت تصدیقی اول است. خانه سوم خانه دلالت تصدیقی ثانی است.

ما اینجا سه شخصیت داریم: شخصیت نائم، شخصیت هازل، شخصیت جاد. اینها هر سه یک جمله می گویند، می گویند زید فی الدار.

نائم که می گوید زید فی الدار فقط در ذهن من یک تداعی معانی از زید و دار ایجاد می شود. یعنی از زید یاد هیکل زید می افتم و دار هم که خانه است. دیگر چیزی بیشتر از دلالت تصوری در ذهن من ایجاد نمی کند. می آید در خانه دلالت تصوری می ایستد. نائم نمی خواهد چیزی به ذهن شما منتقل شود.

هازل که می گوید زید فی الدار، این در ذهن من زید را تداعی می کند و دار را هم تداعی می کند، از این خانه عبور می کند می آید در خانه دوم می ایستد که تصدیقی اول است، یعنی هم دلالت تصوری دارد، هم دلالت تصدیقی اول. یعنی هم دلالت می کند براینکه این آقای هازل می خواهد یک معنایی را به ذهن من منتقل کند. همینکه لفظ دلالت کند بر اینکه شخص هازل قصد انتقال معنایی به ذهن من را دارد به خانه دوم راه پیدا می کند.

جادّ به خانه سوم می رسد، یعنی جائی است که از کلام او یک غرض جدی به دست می آید. هرگاه کلامی دارای غرض جدی بود می آید به خانه سوم. اولا تداعی معانی برای من می کند، ثانیا به خانه تصدیقی اول می آید، یعنی میدانم که این آقای جاد می خواهد معنایی را به ذهن من منتقل کند. ثالثا به خانه تصدیقی دوم هم راه پیدا می کند چون یک غرض جدی پشت این کلام او هست.

دلالت سه قسم است:

دلالت تصوری: تداعی شدن معنا به محض شنیدن لفظ (خانه اول). حالا هر لافظی که شما فرض کنید، می خواهد خواب باشد یا بیدار باشد یا لافظ اصلا سنگ باشد.

دلالت تصدیقی اول: این دلالت لفظ است (حال متکلم) بر اینکه متکلم قصد دارد با استعمال لفظ (خانه اول) معنایی را به ذهن سامع منتقل کند(خانه دوم). این جمله زید فی الدار از نائم دلالت بر انتقال معنا ندارد. ولی از هازل متمشی می شود این قصد. پس دلالت تصدیقی اول همین قصد متکلم است که معنایی را به ذهن سامع منتقل کند. این مدلول دلالت تصدیقی اول است.

به این قصد می گویند «اراده استعمالیه». چون قبلا گفتیم اراده استعمالیه یعنی قصد متکلم از استعمال که معنایی را به ذهن سامع منتقل کند. هم آدم هازل دارای اراده استعمالیه است و هم آدم جاد. برخلاف نائم و بیهوش که اراده از او متمشی نمی شود.

دلالت تصدیقی ثانی:  دلالت لفظ است (حال متکلم) بر اینکه متکلم قصد دارد با استعمال لفظ (خانه اول) و انتقال معنای آن به ذهن سامع (خانه دوم) غرض جدی ای را دنبال کند (خانه سوم).

به این قصد دنبال کردن متکلم غرض جدی را می گوئیم «اراده جدیه».

۸

تطبیق اقسام دلالات الفاظ

المعاني الاسمية معانٍ استقلالية ، وكلّ ما يدلّ على معنىً ربطيٍّ نسبيٍّ نعبِّر عنه اصوليّاً بالحرف ، وكلّ ما يدلّ على معنىً استقلاليٍّ نعبِّر عنه اصولياً بالاسم.

وأمّا الفعل فهو مكوَّن من مادةٍ وهيئةٍ ، ونريد بالمادة : الأصل الذي اشتقّ الفعل منه ، ونريد بالهيئة : الصيغة الخاصّة التي صيغت به المادة.

أمّا المادة في الفعل فهي لا تختلف عن أيِّ اسمٍ من الأسماء ، فكلمة «تشتعل» مادتها الاشتعال ، وهذا له مدلول اسمي ، ولكنّ الفعل لا يساوي مدلول مادته ، بل يزيد عليها ، بدليل عدم جواز وضع كلمة «اشتعال» موضع كلمة «تشتعل» ، وهذا يكشف عن أنّ الفعل يزيد بمدلوله على مدلول المادة ، وهذه الزيادة تنشأ من الهيئة ، وبذلك نعرف أنّ هيئة الفعل موضوعة لمعنى ، وهذا المعنى ليس معنىً اسمياً استقلالياً ، بدليل أنّه لو كان كذلك لأمكن التعويض عن الفعل بالاسم الدالّ على ذلك المعنى والاسم الدالّ على مدلول مادته ، مع أنّا نلاحظ أنّ الفعل لا يمكن التعويض عنه في سياق الكلام بمجموع اسمين ، وبذلك يثبت أنّ مدلول الهيئة معنىً نسبيّ ربطي ، ولهذا استحال التعويض المذكور. وهذا الربط الذي تدلّ عليه هيئة الفعل ربط قائم بين مدلول المادة ومدلولٍ آخر في الكلام ، كالفاعل في قولنا : «تشتعل النار» فإنّ هيئة الفعل مفادها الربط بين الاشتعال والنار.

ونستخلص من ذلك : أنّ الفعل مركّب من اسمٍ وحرفٍ ، فمادته اسم ، وهيئته حرف ، ومن هنا صحّ القول بأنّ اللغة تنقسم إلى قسمين : الأسماء والحروف.

هيئة الجملة :

عرفنا أنّ الفعل له هيئة تدلّ على معنىً حرفي ـ أي على الربط ـ وكذلك الحال في الجملة أيضاً ، ونريد بالجملة : كلّ كلمتين أو أكثر بينهما ترابط ، ففي قولنا : «عليّ إمام» نفهم من كلمة «عليّ» معناها الاسمي ، ومن كلمة «الإمام» معناها الاسمي ،

ونفهم إضافةً إلى ذلك ارتباطاً خاصّاً بين هذين المعنيين الاسميَّين ، وهذا الارتباط الخاصّ لا تدلّ عليه كلمة «عليّ» بمفردها ، ولا كلمة «إمام» بمفردها ، وإنّما تدلّ عليه الجملة بتركيبها الخاصّ ، وهذا يعني أنّ هيئة الجملة تدلّ على نوعٍ من الربط ، أي على معنىً حرفي.

نستخلص ممّا تقدّم : أنّ اللغة يمكن تصنيفها من وجهة نظرٍ تحليليةٍ إلى فئتين :

إحداهما : فئة المعاني الاسمية ، وتدخل في هذه الفئة الأسماء ، وموادّ الأفعال.

والاخرى : فئة المعاني الحرفية ـ أي الروابط ـ وتدخل فيها الحروف ، وهيئات الأفعال ، وهيئات الجمل.

الجملة التامّة والجملة الناقصة :

وإذا لاحظنا الجمل وجدنا أنّ بعض الجمل تدلّ على معنىً مكتملٍ يمكن للمتكلّم الإخبار عنه ، ويمكن للسامع تصديقه أو تكذيبه ، وبعض الجمل ناقصة لا يتأتّى فيها ذلك ، وكأنّها في قوّة الكلمة الواحدة ، فحينما تقول : «المفيد العالم» نبقى ننتظر كما لو قلت : «المفيد» وسكتَّ على ذلك ، بخلاف ما إذا قلت : «المفيد عالم» فإنّ الجملة حينئذٍ مكتملة وتامّة.

ومردّ الفرق بين الجملة التامّة والجملة الناقصة إلى نوع الربط الذي تدلّ عليه هيئة الجملة وسنخ النسبة ، فهيئة الجملة الناقصة تدلّ على نسبةٍ اندماجية ، أي يندمج فيها الوصف بالموصوف على نحوٍ يصبح المجموع مفهوماً واحداً خاصّاً وحصّةً خاصّة ، ومن أجل ذلك تكون الجملة الناقصة في قوّة الكلمة المفردة.

وأمّا الجملة التامّة فهي تدلّ على نسبةٍ غير اندماجيةٍ يبقى فيها الطرفان متميِّزين أحدهما عن الآخر ، ويكون أمام الذهن شيئان بينهما ارتباط ، كالمبتدأ والخبر.

وقد تشتمل الجملة الواحدة على نسبٍ اندماجيةٍ وغير اندماجية ، كما في قولنا : «المفيد العالم مدرِّس» فإنّ النسبة بين الوصف والموصوف المبتدأ اندماجية ، والنسبة بين المبتدأ والخبر غير اندماجية ، وتمامية الجملة نشأت من اشتمالها على النسبة الثانية.

ونحن إذا دقّقنا في الجملة الناقصة وفي الحروف من قبيل «من» و «إلى» نجد أنّها جميعاً تدلّ على نسبٍ ناقصةٍ لا يصحّ السكوت عليها ، فكما لا يجوز أن تقول : «المفيد العالم» وتسكت ، كذلك لا يجوز أن تقول : «السير من البصرة» وتسكت ، وهذا يعني أنّ مفردات الحروف وهيئات الجمل الناقصة كلّها تدلّ على نسبٍ اندماجية ، خلافاً لهيئة الجملة التامّة فإنّ مدلولها نسبة غير اندماجية ، سواء كانت جملةً فعليةً أو اسمية.

المدلول اللغويّ والمدلول التصديقي :

قلنا سابقاً (١) : إنّ دلالة اللفظ على المعنى هي أن يؤدّي تصوّر اللفظ إلى تصور المعنى ، ويسمّى اللفظ «دالاًّ» والمعنى الذي نتصوّره عند سماع اللفظ «مدلولاً».

وهذه الدلالة لغوية ، ونقصد بذلك : أنّها تنشأ عن طريق وضع اللفظ للمعنى ؛ لأنّ الوضع يوجد علاقة السببية بين تصوّر اللفظ وتصوّر المعنى ، وعلى أساس هذه العلاقة تنشأ تلك الدلالة اللغوية ، ومدلولها هو المعنى اللغويّ لِلَّفظ.

ولا تنفكّ هذه الدلالة عن اللفظ مهما سمعناه ومن أيِّ مصدر كان ، فجملة «الحقّ منتصر» إذا سمعناها انتقل ذهننا فوراً إلى مدلولها اللغوي ، سواء سمعناها من

__________________

(١) في بحث الدلالة ، تحت عنوان : ما هو الوضع والعلاقة اللغويّة؟

متحدِّثٍ واعٍ ، أو من نائمٍ في حالة عدم وعيه ، وحتّى لو سمعناها نتيجةً لاحتكاك حجرين ، فنتصوّر معنى كلمة «الحقّ» ونتصور معنى كلمة «منتصر» ، ونتصوّر النسبة التامّة التي وضعت هيئة الجملة لها ، وتسمّى هذه الدلالة لأجل ذلك «دلالة تصورية».

ولكنَّا إذا قارنَّا بين تلك الحالات وجدنا أنّ الجملة حين تصدر من النائم ، أو تتولّد نتيجةً لاحتكاكٍ بين حجرين لا يوجد لها إلاّمدلولها اللغويّ ذاك ، ويقتصر مفعولها على إيجاد تصوراتٍ للحقِّ والانتصار والنسبة التامة في ذهننا ، وأمّا حين نسمع الجملة من متحدّثٍ واعٍ فلا تقف الدلالة عند مستوى التصوّر ، بل تتعدّاه إلى مستوى التصديق ، إذ تكشف الجملة عندئذٍ عن أشياء نفسيةٍ في نفس المتكلّم ، فنحن نستدلّ عن طريق صدور الجملة منه على وجود إرادةٍ استعماليّةٍ في نفسه ، أي أنّه يريد أن يخطر المعنى اللغويّ لكلمة «الحقّ» وكلمة «المنتصر» وهيئة الجملة في أذهاننا ، وأن نتصوّر هذه المعاني.

كما نعرف أيضاً أنّ المتكلّم إنّما يريد مِنَّا أن نتصوّر تلك المعاني لا لكي يخلق تصوراتٍ مجرّدةً في ذهننا فحسب ، بل لغرضٍ في نفسه ، وهذا الغرض الأساسيّ هو في المثال المتقدم ـ أي في جملة «الحقّ منتصر» ـ الإخبار عن ثبوت الخبر للمبتدأ ، فإنّ المتكلم إنّما يريد منَّا أن نتصوّر معاني الجملة لأجل أن يُخبِرنا عن ثبوتها في الواقع ، ويطلق على الغرض الأساسيّ في نفس المتكلّم اسم «الإرادة الجدّية» ، وتسمّى الدلالة على هذين الأمرين ـ الإرادة الاستعماليّة والإرادة الجدّية ـ «دلالة تصديقيّة» ؛ لأنّها دلالة تكشف عن إرادة المتكلّم وتدعو إلى تصديقنا بها ، لا إلى مجرّد التصوّر الساذج.

وهكذا نعرف أنّ الجملة التامّة لها ـ إضافةً إلى مدلولها التصوّريّ اللغويّ ـ مدلولان تصديقيّان :

أحدهما : الإرادة الاستعماليّة ، إذ نعرف عن طريق صدور الجملة من المتكلِّم أنّه يريد منّا أن نتصوّر معاني كلماتها.

والآخر : الإرادة الجدّية ، وهي الغرض الأساسيّ الذي من أجله أراد المتكلِّم أن نتصوّر تلك المعاني.

وأحياناً تتجّرد الجملة عن المدلول التصديقيّ الثاني ، وذلك إذا صدرت من المتكلّم في حالة الهزل ، لا في حالة الجدِّ ، وإذا لم يكن يستهدف منها إلاّمجرّد إيجاد تصوّراتٍ في ذهن السامع لمعاني كلماتها ، فلا توجد في هذه الحالة إرادة جدّية ، بل إرادة استعماليّة فقط.

والدلالة التصديقية ليست لغوية ، أي أنّها لا تعبِّر عن علاقةٍ ناشئةٍ عن الوضع بين اللفظ والمدلول التصديقي ؛ لأنّ الوضع إنّما يوجِد علاقةً بين تصوّر اللفظ وتصوّر المعنى ، لا بين اللفظ والمدلول التصديقي ، وإنّما تنشأ الدلالة التصديقية من حال المتكلّم ، فإنّ الانسان إذا كان في حالة وعيٍ وانتباهٍ وجدّيةٍ وقال : «الحقّ منتصر» يدلّ حاله على أنّه لم يقل هذه الجملة ساهياً ولا هازلاً ، وإنّما قالها بإرادةٍ معيّنةٍ واعية.

وهكذا نعرف أنَّا حين نسمع جملةً كجملة «الحقّ منتصر» نتصوّر المعاني اللغوية للمبتدأ والخبر بسبب الوضع الذي أوجد علاقة السببية بين تصوّر اللفظ وتصوّر المعنى ، ونكشف الإرادة الواعية للمتكلّم بسبب حال المتكلّم ، وتصوُّرنا ذلك يمثّل الدلالة التصوّرية ، واكتشافنا هذا يمثّل الدلالة التصديقية ، والمعنى الذي نتصوّره هو المدلول التصوّريّ واللغويّ لِلَّفظ ، والإرادة التي نكتشفها في نفس المتكلّم هي المدلول التصديقيّ والنفسيّ الذي يدلّ عليه حال المتكلّم.

وعلى هذا الأساس نكتشف مصدرين للدلالة :

أحدهما : اللغة بما تشتمل عليها من أوضاع ، وهي مصدر الدلالة التصوّرية.