ـ ١ ـ
الدليل الشرعي
أ ـ الدليل الشرعي اللفظي.
الدلالة.
حجّية الظهور.
إثبات الصدور.
ب ـ الدليلى الشرعي غير اللفظي.
تا اینجا مقدمه علم اصول بود. از اینجا به بعد می آییم در مباحث ادله محرزه، سپس اصول عملیه، در نهایت مباحث تعارض.
مباحث امروز راجع به بحث اولی است که در آخر جلسه قبل عرض کردیم که ظهور عرفی و دلالت بود.
دلالت در اینجا مقصود دلالت بین لفظ و معناست. غالبا دال لفظ است و مدلول معنا است. به این نوع دلالت می گویند دلالت لفظیه.
دلالت لفظیه چیست؟ ارتباط بین تصور لفظ و تصور معنا البته به گونه ای که با تصور لفظ معنا بلافاصله به ذهن منتقل شود. یا بر عکس، یعنی با تصور معنا لفظ به ذهن منتقل شود. شما وقتی می گوئید زید یاد هیکل زید می افتید، معنا در ذهن شما تداعی می شود، همینکه یاد هیکل زید می افتید اسمش برای شما تداعی می شود. بین لفظ و معنا یک اتوبان دوبانده است یک باند می رود ویک باند می آید. گاهی از لفظ سمت معنا می روید، اسم زید می آید قیافه اش تداعی می شود، گاهی از معنا به سمت لفظ، زید را می بینید اسمش برای شما تداعی می شود.
از این دلالت شهید صدر یک تعبیر دیگر هم می کند، می گوید: دلالت لفظیه سببیت بین لفظ و معنا است. که در عبارات شهید صدروجود دارد.
سؤال اساسی: منشأ این سببیت کجاست؟ به تعبیر دیگر چه عاملی باعث می شود به محض شنیدن لفظ ذهن شما بپرد به سمت معنا؟ این جهش از کجا ناشی می شود؟ آتش می سوزاند، منشأ این احراق طبیعت آتش است. آیا اینجا هم طبیعت لفظ است که منجر به انتقال به معنا می شود؟ یا نه، یک عامل دیگری خارج از لفظ و معنا اینجا هست آن عامل موجب این جهش و انتقال از لفظ به معنا می شود.
در اینجا در حلقه اولی سه تا مسلک شکل گرفته است. در حلقه ثانیه هم مسلک تعهد (آیت الله خوئی) را می خوانیم که می شود چهار تا.
مسلک اول: مسلک سببیت ذاتی.
منشأ: ذات لفظ.
توضیح: یعنی این ذات لفظ است بدون دخالت هیج عامل خارجی که موجب انتقال به معنا می شود. همانطور که ذات آتش است که موجب احراق می شود.
این ضعیفترین مسالک این باب است. کأن این لفظ آب (آ و ب) است که ذاتا شما را به مایعی که خُلِق شُلاً (به قول استاد ما) منتقل می کند.
اشکال مسلک اول:
قیاس استثنائی:
صغری: اگر ذات لفظ منشأ سببیت یعنی دلالت لفظ و معنا باشد، باید هر کسی که عربی بلد نیست هم به محض شنیدن لفظ به معنا منتقل شود.باید همه جا اینطور باشد، فرقی بین عالم به لغت و جاهل به لغت نباشد، آدم غیر عربی هم باید به محض شنیدن لفظ عربی به معنای آن منتقل شود. کما اینکه آتش چه شما بدانی می سوزاند و چه ندانی می سوزاند، چون طبیعتش این است.
کبری: و حال آنکه کسی که عربی بلد نیست به محض شنیدن لفظ عربی به معنا منتقل نمی شود.
نتیجه: پس ذات لفظ منشأ سببیت بین لفظ و معنا نیست.
مسلک دوم: مسلک اعتبار.
این مسلک مشهور اصولیین است. اختلافاتی دارند منتهی در مجموع می شود گفت اینی که میخواهیم بگوئیم مورد اتفاق همه کسانی است که قائلند به مسلک اعتبار.
می گویند: منشأ: وضع واضع.
وضع واضع هم اعتباری است در عالم ذهن انجام می شود، پس اعتباری است واقعیت خارجی ندارد. لذا به آن مسلک اعتبار می گوئیم.
می پرسیم وضع یعنی چی؟
می گوید: وضع: اختصاص دادن واضع لفظی را برای معنایی. همین که گفت لفظ قابلمه اختصاص یافته است به شیئی که اینگونه است و آنگونه است و در آن آش می پزند، به این می گوئیم قابلمه. همینکه اختصاص یافت از این لحظه سببیت ایجاد می شود.
اشکال مسلک دوم:
صغری: وضع واضع اعتباری است.
کبری: و امر اعتباری نمی تواند منشأ سببیت واقعی بین لفظ و معنا شود. [توضیح: سببیت بین لفظ و معنا واقعی است یعنی در ذهن همه انسانها این رابطه بین لفظ ومعنا هست قطعا. یعنی شما شک نکنید هر جا انسانی بود این رابطه سببیت را داراست. خب این امر اعتباری چطور می شود منشأ یک امر واقعی باشد؟! این غذائی که اینجا هست شما پانصدبار هم بگوئید خوشمزه، این غذا خوشمزه نمی شود. مایعی که شیرین نیست، شما هر چه هم اسمش را شیرین بگذارید و وضع کنید لفظ شیرین را برای این آب، این امر اعتباری است که از سوی شما انجام شده، این مایع شیرین نمی شود]. [وضع ممکن است شکل گرفته باشد ولکن هنوز بین لفظ و معنا سببیت ایجاد نشده است. مثلا پدر اسم فرزندش را حسن وضع کرده اما دلالت ندارد لفظ حسن بر فرزند او. پس باید این وسط یک منشأ و عامل دیگری باشد. والا اگر کل علت این سببیت بخواهد وضع باشد علت آمده است اما معلول هنوز نیامده است، و تخلف معلول از علت جائز نیست].
پس باید اول وضع باشد، بعد علم به وضع پیدا کنید، وبعد حداقل چند بار این لفظ و معنا را با هم استفاده کنید تا بینشان سببیتی ایجاد شود که به محضی که لفظ آمد پس به معنا ببرید. وحال آنکه منشأ دلالت اگر وضع باشد که وضع چند روز قبل آمده است. ولی اینها می گویند تمام منشأ سببیت عبارت است از وضع واضع، دیگر عاملی اینجا مدخلیت ندارد.
نتیجه: پس وضع و اعتبار منشأ سببیت نیست.
مسلک سوم: مسلک قرن اکید.
مسلک قرن اکید این ابتکار و اختیار مرحوم شهید صدر است.
منشأ سببیت: یکی از قوانین خدادادی حاکم بر ذهن بشر تداعی یا شرطی شدن است.
توضیح: یک قانونی هست قانونش ایوان پابلوف دانشمند روانشناس روسی است. او آمد روی سگی آزمایش کرد و بالاخره فهمید به یک سری امور می تواند شرطی بشود، یعنی می تواند بین دو شیء یک ارتباط تنگاتنک بدهد بطوری که وقتی یکی در ذهن حاضر بشود بلافاصله دیگری هم در ذهن حاضر بشود و حتی بدن انسان نسبت به آثار دیگری واکنش نشان دهد. مثلا آمد زنگی گذاشت برای سگی، هر وقت می خواست به این سگ غذا بدهد این زنگ را می زد. همزمان به این حیوان عذا می داد. یک مدتی که این قضیه تکرار شد بعد هر وقت که این زنگ را می زد بدون اینکه غذائی به این حیوان بدهد خب در ذهن این حیوان غذا به تصور و تصویر می آمد آنوقت فرایندهای طبیعی که از غذا خوردن در انسان ایجاد می شود مثل ترشح بذاق مثلا، اینها هم در این سگ ایجاد می شد، دهن شروع می کرد بذاق تشرح کردن. با اینکه فقط یک صدای زنگ بود، منتهی بین صدای زنگ و بین اینگونه عملها و قرایندها توانست یک ارتباطی کشف کند. که از این قضیه در علوم روانشناسی و تغییر رفتارها واندیشه ها و عادات خیلی استفاده می کنند.
شهید صدر احتمالا می خواهد به این قانون اشاره کند. این قانون قانونی است که علاوه بر ذهن انسانها بر ذهن حیوان هم حاکم است، و تمام حیوانها وقتی دو شیئ را مدتی با هم تجربه کنند و در ذهنشان حاضر ببیند بین این دو تا مقارنه می دهند. به این می گوئیم قانون شرطی شدن یا قانون تداعی.
پس قانون تداعی مفادش: (همان قانون شرطی شدن روانشناسی است) هر گاه بین تصور دو شیء در ذهن ارتباط و اقتران مؤکدی پیدا شود، از آن پس تصور یکی همراه با تصور دیگری خواهد بود و سبب تصور دیگری خواهد بود. یعنی سببیت ایجاد می شود بین تصورها.
در زبان عرب یک اصطلاح هست می گویند انطلاق لسان یعنی سلیس صحبت کردن. باید مدتی تکرار کنی واژه و معنا را تا اقتران آن دو مؤکد شود آنوقت قانون تداعی کار خودش را انجام میدهد.
در این مسلک وضع واضع، همان وضع واضع هست ولی منشأ سببیت نیست. بلکه منشأ سببیت قانونی است که خدای متعال بر ذهنهای ما حاکم کرده است، یک امر واقعی است. نه فقط در لفظ. اگر وضع واضع باشد که در سایر موارد که اصلا بحث وضع و لفظ نیست نباید این تداعی باشد، و حال آنکه گفتیم در ذهن سگ هم این تداعی هست که اصلا ربطی به وضع ندارد.
وضع از لحاظ این مسلک چه کاره است؟ فرایندی است که به واسطه آن بین لفظ و معنا ارتباط داده می شود. در صورت تأکید این ارتباط در نتیجه قانون تداعی، سببیت بین لفظ و معنا ایجاد شود.
نکته: این ارتباط و اقتران بین لفظ و معنا چگونه تأکید می یابد؟
1- تکرار دفعات اقتران این دو تصور. قانون تداعی خدادادی ایجاد می شود.
2- وقوع اقتران و همراهی آن دو تصور در ظرف مؤثر (زمانی یا مکانی) ولو اینکه به تکرار نینجامد. موتور می زند به یک بچه. شما مواجه شدید با یک منظره فجیع، از آن به بعد شما هر وقت پایتان را در آن کوچه بگذارید یاد آن صحنه تصادف می افتید.
در کتب اصولی آمده تبادر علامت وضع است. تبادر یعنی یک معنا به محض شنیدن لفظ به ذهن انسباق کند. می گویند آن معنا معنای موضوع له است. چون معانی مجازی با یک سرعت کمتری خطور می کند.
این را می شود طبق مسلک قرن اکید تحلیل کرد. در مسلک قرن اکید و قانون تداعی هرچه ارتباط بین دو تصور تأکید بیشتری پیدا کند سرعت انتقال یکی به دیگری بیشتر می شود. چون اقتران و ارتباط بین لفظ و معنای موضوع له به دفعات بیشتری تکرار می شود پس ارتباط تأکید بیشتری پیدا می کند در نتیجه معنا زودتر به ذهن خطور می کند.
حالا در بحث ما یک لفظی دارای دو معناست: معنای موضوع له معنای مجازی، استعمال در کدام لفظ بیشتر است؟ در معنای موضوع له. پس دفعات اقتران لفظ با معنای موضوع له بیشتر است لذا قانون تداعی سریعتر عمل می کند. به این می گوئیم تبادر. تبادر یعنی سرعت انتقال از یکی به دیگری، از لفظ به معنا. اینجا هم قانون تداعی سریعتر عمل می کند یعنی کأن تبادر می دهد به ذهن شما که از لفظی به معنایی سریعا منتقل شوید.
ـ ١ ـ
الدليل الشرعي
أ ـ الدليل الشرعي اللفظي.
الدلالة.
حجّية الظهور.
إثبات الصدور.
ب ـ الدليلى الشرعي غير اللفظي.
أ ـ الدليل الشرعي اللفظي
الدلالة
تمهيد :
لمّا كانت دلالة الدليل اللفظيّ ترتبط بالنظام اللغويّ العامّ للدلالة نجد من الراجح أن نمهِّد للبحث في دلالات الأدلّة اللفظية بدراسةٍ إجماليةٍ لطبيعة الدلالة اللغوية ، وكيفية تكوّنها ، ونظرةٍ عامّةٍ فيها.
ما هو الوضع والعلاقة اللغوية؟
في كلّ لغةٍ تقوم علاقات بين مجموعةٍ من الألفاظ ومجموعةٍ من المعاني ، ويرتبط كلّ لفظٍ بمعنىً خاصٍّ ارتباطاً يجعلنا كلّما تصوّرنا اللفظ انتقل ذهننا فوراً إلى تصوّر المعنى ، وهذا الاقتران بين تصوّر اللفظ وتصوّر المعنى وانتقال الذهن من أحدهما إلى الآخر هو ما نطلق عليه اسم «الدلالة» ، فحين نقول : «كلمة الماء تدلّ على السائل الخاص» نريد بذلك أنّ تصوّر كلمة «الماء» يؤدّي إلى تصوّر ذلك السائل الخاصّ ، ويسمّى اللفظ «دالاًّ» والمعنى «مدلولاً».
وعلى هذا الأساس نعرف أنّ العلاقة بين تصوّر اللفظ وتصوّر المعنى تشابه إلى درجةٍ مّا العلاقة التي نشاهدها في حياتنا الاعتيادية بين النار والحرارة ، أو بين
طلوع الشمس والضوء ، فكما أنّ النار تؤدّي إلى الحرارة وطلوع الشمس يؤدّي إلى الضوء كذلك تصوّر اللفظ يؤدّي إلى تصوّر المعنى ، ولأجل هذا يمكن القول بأنّ تصوّر اللفظ سبب لتصوّر المعنى ، كما تكون النار سبباً للحرارة وطلوع الشمس سبباً للضوء ، غير أنّ علاقة السببية بين تصوّر اللفظ وتصوّر المعنى مجالها الذهن ؛ لأنّ تصوّر اللفظ والمعنى إنّما يوجد في الذهن ، وعلاقة السببية بين النار والحرارة أو بين طلوع الشمس والضوء مجالها العالم الخارجي.
والسؤال الأساسيّ بشأن هذه العلاقة التي توجد في اللغة بين اللفظ والمعنى هو السؤال عن مصدر هذه العلاقة وكيفية تكوّنها ، فكيف تكوّنت علاقة السببية بين اللفظ والمعنى؟ وكيف أصبح تصوّر اللفظ سبباً لتصور المعنى ، مع أنّ اللفظ والمعنى شيئان مختلفان كلّ الاختلاف؟
ويذكر في علم الاصول عادةً اتّجاهان في الجواب على هذا السؤال الأساسي.
يقوم الاتّجاه الأوّل على أساس الاعتقاد بأنّ علاقة اللفظ بالمعنى نابعة من طبيعة اللفظ ذاته ، كما نبعت علاقة النار بالحرارة من طبيعة النار ذاتها ، فلفظ «الماء» ـ مثلاً ـ له بحكم طبيعته علاقة بالمعنى الخاصّ الذي نفهمه منه ، ولأجل هذا يؤكّد هذا الاتّجاه أنّ دلالة اللفظ على المعنى ذاتية ، وليست مكتسبةً من أيِّ سببٍ خارجي.
ويعجز هذا الاتّجاه عن تفسير الموقف تفسيراً شاملاً ؛ لأنّ دلالة اللفظ على المعنى وعلاقته به إذا كانت ذاتيةً وغير نابعةٍ من أيِّ سببٍ خارجيٍّ ، وكان اللفظ بطبيعته يدفع الذهن البشريّ إلى تصوّر معناه فلماذا يعجز غير العربيّ عن الانتقال إلى تصوّر معنى كلمة «الماء» عند تصوّره للكلمة؟ ولماذا يحتاج إلى تعلّم اللغة العربية لكي ينتقل ذهنه إلى المعنى عند سماع الكلمة العربية وتصوّرها؟ إنّ هذا دليل
على أنّ العلاقة التي تقوم في ذهننا بين تصوّر اللفظ وتصوّر المعنى ليست نابعةً من طبيعة اللفظ ، بل من سببٍ آخر يتطلّب الحصول عليه إلى تعلّم اللغة ، فالدلالة إذن ليست ذاتية.
وأمّا الاتّجاه الآخر فينكر بحقٍّ الدلالة الذاتية ، ويفترض أنّ العلاقات اللغوية بين اللفظ والمعنى نشأت في كلّ لغةٍ على يد الشخص الأوّل ، أو الأشخاص الأوائل الذين استحدثوا تلك اللغة وتكلّموا بها ، فإنّ هؤلاء خصّصوا ألفاظاً معيّنةً لمعانٍ خاصّة ، فاكتسبت الالفاظ نتيجةً لذلك التخصيص علاقةً بتلك المعاني ، وأصبح كلّ لفظٍ يدلّ على معناه الخاصّ ، وذلك التخصيص الذي مارسه اولئك الأوائل ونتجت عنه الدلالة يسمّى ب «الوضع» ، ويسمّى المُمارِس له «واضعاً» ، واللفظ «موضوعاً» ، والمعنى «موضوعاً له».
والحقيقة أنّ هذا الاتّجاه وإن كان على حقٍّ في إنكاره للدلالة الذاتية ولكنّه لم يتقدّم إلاّخطوةً قصيرهً في حلّ المشكلة الأساسية التي لا تزال قائمةً حتّى بعد الفرضية التي يفترضها أصحاب هذا الاتّجاه ، فنحن إذا افترضنا معهم أنّ علاقة السببية نشأت نتيجةً لعملٍ قام به مؤسِّسو اللغة ، إذ خصَّصوا كلّ لفظٍ لمعنىً خاصٍّ فلنا أن نتساءل : ما هو نوع هذا العمل الذي قام به هؤلاء المؤسِّسون؟
وسوف نجد أنّ المشكلة لا تزال قائمة ؛ لأنّ اللفظ والمعنى ما دام لا يوجد بينهما علاقة ذاتية ، ولا أيّ ارتباطٍ مسبق ، فكيف استطاع مؤسِّس اللغة أن يوجِد علاقة السببية بين شيئين لا علاقة بينهما؟ وهل يكفي مجرّد تخصيص المؤسِّس للَّفظ وتعيينه له سبباً لتصوّر المعنى لكي يصبح سبباً لتصوّر المعنى حقيقةً؟
وكلّنا نعلم أنّ المؤسِّس وأيَّ شخصٍ آخر يعجز أن يجعل من حمرة الحبر الذي يكتب به سبباً لحرارة الماء ، ولو كرَّر المحاولة مائة مرّةٍ قائلاً : خصَّصتُ حمرة الحبر الذي أكتبُ به لكي تكون سبباً لحرارة الماء. فكيف استطاع أن ينجح في جعل اللفظ
سبباً لتصوّر المعنى بمجرّد تخصيصه لذلك دون أيّ علاقةٍ سابقةٍ بين اللفظ والمعنى؟
وهكذا نواجه المشكلة كما كنّا نواجهها ، فليس يكفي لحلِّها أن نفسِّر علاقة اللفظ بالمعنى على أساس عمليةٍ يقوم بها مؤسِّس اللغة ، بل يجب أن نفهم محتوى هذه العملية ؛ لكي نعرف كيف قامت علاقة السببية بين شيئين لم تكن بينهما علاقة.
والصحيح في حلّ المشكلة : أنّ علاقة السببية التي تقوم في اللغة بين اللفظ والمعنى توجد وفقاً لقانونٍ عامٍّ من قوانين الذهن البشري.
والقانون العام هو : أنّ كلّ شيئين إذا اقترن تصوّر أحدهما مع تصوّر الآخر في ذهن الإنسان مراراً عديدةً ولو على سبيل الصدفة قامت بينهما علاقة ، وأصبح أحد التصوّرين سبباً لانتقال الذهن إلى تصوّر الآخر.
ومثال ذلك في حياتنا الاعتيادية : أن نعيش مع صديقين لا يفترقان في مختلف شؤون حياتهما نجدهما دائماً معاً ، فإذا رأينا بعد ذلك أحد هذين الصديقين منفرداً ، أو سمعنا باسمه أسرع ذهننا إلى تصوّر الصديق الآخر ؛ لأنّ رؤيتهما معاً مراراً كثيرةً أوجدت علاقةً في تصوّرنا ، وهذه العلاقة تجعل تصوّرنا لأحدهما سبباً لتصوّر الآخر.
وقد يكفي أن تقترن فكرة أحد الشيئين بفكرة الآخر مرّةً واحدةً لكي تقوم بينهما علاقة ، وذلك إذا اقترنت الفكرتان في ظرفٍ مؤثّر ، ومثاله : إذا سافر شخص إلى بلدٍ ومُنِيَ هناك بالملاريا الشديدة ، ثمّ شُفِي منها ورجع فقد ينتج ذلك الاقتران بين الملاريا والسفر إلى ذلك البلد علاقة بينهما ، فمتى تصوّر ذلك البلد انتقل ذهنه إلى تصوّر الملاريا. وإذا درسنا على هذا الأساس علاقة السببية بين اللفظ والمعنى زالت المشكلة ، إذ نستطيع أن نفسِّر هذه العلاقة بوصفها نتيجةً لاقتران تصوّر المعنى بتصوّر اللفظ بصورةٍ متكرّرة أو في ظرفٍ مؤثّر ، الأمر الذي أدّى إلى قيام علاقةٍ بينهما ، كما وقع في الحالات المشار إليها.
ويبقى علينا بعد هذا أن نتساءل : كيف اقترن تصوّر اللفظ بمعنىً خاصٍّ مراراً كثيرة ، أو في ظرفٍ مؤثّرٍ فأنتج قيام العلاقة اللغوية بينهما؟
والجواب على هذا السؤال : أنّ بعض الألفاظ اقترنت بمعانٍ معيّنةٍ مراراً عديدةً بصورةٍ تلقائيةٍ فنشأت بينهما العلاقة اللغوية. وقد يكون من هذا القبيل كلمة «آه» إذ كانت تخرج من فم الإنسان بطبيعته كلّما أحسّ بالألم ، فارتبطت كلمة «آه» في ذهنه بفكرة الألم ، فأصبح كلّما سمع كلمة «آه» انتقل ذهنه إلى فكرة الألم.
ومن المحتمل أنّ الإنسان قبل أن توجد لديه أيُّ لغةٍ قد استرعى انتباهه هذه العلاقة التي قامت بين الألفاظ ، من قبيل «آه» ومعانيها نتيجةً لاقترانٍ تلقائيٍّ بينهما ، وأخذ يُنشِئ على منوالها علاقاتٍ جديدة بين الألفاظ والمعاني. وبعض الألفاظ قرنت بالمعنى في عمليةٍ واعيةٍ مقصودةٍ لكي تقوم بينهما علاقة سببية.
وأحسن نموذجٍ لذلك : الأعلام الشخصية ، فأنتَ حين تريد أن تسمّي ابنك «عليّاً» تقرن اسم عليٍّ بالوليد الجديد لكي تُنشِئ بينهما علاقةً لغوية ويصبح اسم «عليٍّ» دالاًّ على وليدك ، ويسمّى عملك هذا «وضعاً» ، فالوضع هو : عملية تقرن بها لفظاً بمعنىً نتيجتها أن يقفز الذهن إلى المعنى عند تصوّر اللفظ دائماً.
ونستطيع أن نشبِّه الوضع على هذا الأساس بما تصنعه حين تسأل عن طبيب العيون فيقال لك : هو (جابر) ، فتريد أن تركِّز اسمه في ذاكرتك وتجعل نفسك تستحضره متى أردت ، فتحاول أن تقرن بينه وبين شيءٍ قريبٍ من ذهنك ، فتقول مثلاً : أنا بالأمس قرأت كتاباً أخذ من نفسي مأخذاً كبيراً اسم مؤلِّفه جابر ، فلأتذكّر دائماً أنّ اسم طبيب العيون هو اسم صاحب ذلك الكتاب. وهكذا توجِد عن هذا الطريق ارتباطاً خاصّاً بين صاحب الكتاب والطبيب جابر ، وبعد ذلك تُصبِح قادراً على استذكار اسم الطبيب متى تصوّرت ذلك الكتاب.
وهذه الطريقة في إيجاد الارتباط لا تختلف جوهرياً عن اتّخاذ الوضع كوسيلةٍ
لإيجاد العلاقة اللغوية.
وعلى هذا الأساس نعرف أنّ من نتائج الوضع : انسباق المعنى الموضوع له وتبادره إلى الذهن بمجرّد سماع اللفظ بسبب تلك العلاقة التي يحقّقها الوضع. ومن هنا يمكن الاستدلال على الوضع بالتبادر ، وجعله علامةً على أنّ المعنى المتبادر هو المعنى الموضوع له ؛ لأنّ المعلول يكشف عن العلّة كشفاً إنّياً ، ولهذا عُدَّ التبادر من علامات الحقيقة.
ما هو الاستعمال؟
بعد أن يوضع اللفظ لمعنىً يصبح تصوّر اللفظ سبباً لتصوّر المعنى ، ويأتي عندئذٍ دور الاستفادة من هذه العلاقة اللغوية التي قامت بينهما ، فإذا كنت تريد أن تعبِّر عن ذلك لشخصٍ آخر وتجعله يتصوّره في ذهنه فبإمكانك أن تنطق بذلك اللفظ الذي أصبح سبباً لتصوّر المعنى ، وحين يسمعه صاحبك ينتقل ذهنه إلى معناه بحكم علاقة السببية بينهما ، ويسمّى استخدامك اللفظ بقصد إخطار معناه في ذهن السامع «استعمالاً». فاستعمال اللفظ في معناه يعني : إيجاد الشخص لفظاً لكي يعدَّ ذهن غيره للانتقال إلى معناه ، ويسمّى اللفظ «مستعمَلاً» ، والمعنى «مستعمَلاً فيه» ، وإرادة المستعمل إخطار المعنى في ذهن السامع عن طريق اللفظ «إرادة استعمالية».
ويحتاج كلّ استعمالٍ إلى تصوّر المستعمل للَّفظ وللمعنى ، غير أنّ تصوّره لِلَّفظ يكون عادةً على نحو اللحاظ الآليّ المرآتي ، وتصوّره للمعنى على نحو اللحاظ الاستقلالي ، فهما كالمرآة والصورة ، فكما تلحظ المرآة وأنت غافل عنها وكلّ نظرك إلى الصورة كذلك تلحظ اللفظ بنفس الطريقة بما هو مرآة للمعنى وأنت غافل عنه وكلّ نظرك إلى المعنى.
فإن قلت : كيف ألحظُ اللفظَ وأنا غافل عنه ، هل هذا إلاّتناقض؟