درس بدایة الحکمة

جلسه ۷۸: جلسه هفتاد هشتم

 
۱

خطبه

۲

خلاصه بحث سابق

۳

تتمه فصل اول از مرحله هشتم در مورد معنای واحد و کثیر

در جلسه سابق اشکال و جوابی مطرح شد که خلاصه آن اینچنین بود که:

اشکال: اگر وجود به واحد و کثیر تقسیم شود، لازم می‌آید که قضیه بعض الوجود لیس بواحد صادق باشد و اللازم علی الفرض باطل، فالملزوم مثله.

توضیح صغری: چون بر اساس اینکه گفته شد بین وجود و وحدت رابطه تساوق باشد، باید گفته شود: «کل وجود واحد» و حال آنکه این سخن با تقسیم وجود به واحد و کثیر ناسازگار است، چون لازمه تقسیم این است که بعض الوجود واحد نباشند و کثیر باشند، و این لازمه از این جهت است که قاعده تقسیم عبارت است مقسم در اقسام وجود داشته باشد و اقسام با هم متباین باشند، و وقتی کثیر یکی از اقسام وجود باشد، پس قسیم واحد است و باید متباین باشند.

توضیح کبری: چون کل وحود واحد، فرض کرده‌ایم و با فرض ما ناسازگار است.

جواب: در این دو قضیه محمول آنها یکی نیستند، و لذا این دو قضیه با هم تناقض ندارند، چون واحد دو اطلاق دارد: ۱ـ واحد فی نفسه یعنی آن وحدتی که فهمیده می‌شود، بدون مقایسه واحد با چیزی بیرون از خودش، مثل الانسان واحد، العشره واحد، الإثنان واحد و... ۲ـ واحد نسبی و اضافی و مقایسه‌ای با غیرش، مثلا اگر یک پنج تایی مقایسه شود با آحادی که در کنار آن قرار گرفته‌اند تا یک پنج تایی را درست کنند، در این صورت پنج نسبت به واحد‌ها کثیر محسوب می‌شود. پس آن قضیه کل موجود واحد فی نفسه مراد است و بعض الموجود لیس بواحد مراد بالقیاس الی الکثیر مراد است.

در ادامه می‌فرمایند: همین سخن در موارد دیگر هم مطرح است، مثلا بیان شد که «الوجود ینقسم الی خارجی و ذهنی» و این کلام دو لازمه دارد: همانطور که خارجی وجود است، ذهنی هم وجود است و ثانیا: وجود خارجی ذهنی نیست و وجود ذهنی خارجی نیست؛ و حال آنکه قبلا بیان شد «الوجود تساوق الخارجیه» یعنی نه تنها هر وجودی خارجی است و هر خارجی وجود است، بلکه حیثیت صدق آنها هم یکی است. و این کلام مناقض آن کلام که بعض الوجود لیس بخارجی بل ذهنی می‌شود.

حل این تناقض هم همین است که خارجیت دو اعتبار دارد: ۱ـ اعتبار اطلاقی و نفسی ۲ـ اعتبار اضافی. آنجا که گفته می‌شود کل موجود خارجی، به اعتبار اطلاقی و نفسی مراد است و آنجا که گفته می‌شود بعض الوجود لیس بخارجی بل ذهنی، در آن فرض وجود خارجی با وجود ذهنی مقایسه شده به این اعتبار که وجود خارجی یعنی وجودی که ترتب آثار متوقع بر آن هست و وجود ذهنی یعنی وجودی که ترتب آثار متوقع در آن نیست.

۴

تطبیق

۵

فصل دوم: تقسیمات واحد

یکی از تقسیمات واحد، تقسیم به واحد حقیقی و غیر حقیقی است.

واحد حقیقی: آنچه که دارای وحدت است بدون مسامحه و مجاز در اسناد؛ مثل الانسان واحد که وحدت مربوط به نوع انسانی است، یا زید واحد که خود زید متصف به وحدت شد یا الله واحد، که الله متصف به وحدت است بدون آنکه وحدت اسناد به غیر ما هو له باشد.

واحد غیر حقیقی: واحدی که متصف به وحدت می‌شود با مسامحه و مجاز، البته مراد مجاز در اسناد است، مثلا «زید و عمرو واحد»، که واحد در حقیقت مربوط به نوع انسانیت است نه زید و عمرو. یعنی زید و عمرو فی الانسانیه واحد؛ پس وصف وحدت اولا و بالذات مربوط به زید و عمرو نیست، بلکه ثانیا و بالعرض مربوط به آنهاست.

که هر یک هم اقسامی دارند.

۶

تطبیق

الموجود وهو الكثير من حيث هو كثير ليس بواحد ، وهو يناقض القول بأن كل موجود فهو واحد.

قلت للواحد اعتباران ، اعتباره في نفسه من دون قياس الكثير إليه ، فيشمل الكثير فإن الكثير من حيث هو موجود فهو واحد ، له وجود واحد ولذا يعرض له العدد ، فيقال مثلا ، عشرة واحدة وعشرات وكثرة واحدة وكثرات ، واعتباره من حيث يقابل الكثير فيباينه.

توضيح ذلك أنا كما نأخذ الوجود ، تارة من حيث نفسه ووقوعه قبال مطلق العدم ، فيصير عين الخارجية وحيثية ترتب الآثار ، ونأخذه تارة أخرى فنجده في حال تترتب عليه آثاره ، وفي حال أخرى لا تترتب عليه تلك الآثار ، وإن ترتبت عليه آثار أخرى ، فنعد وجوده المقيس وجودا ذهنيا لا تترتب عليه الآثار ، ووجوده المقيس عليه ، وجودا خارجيا تترتب عليه الآثار ، ولا ينافي ذلك قولنا ، إن الوجود يساوق العينية والخارجية ، وإنه عين ترتب الآثار.

كذلك ربما نأخذ مفهوم الواحد ، بإطلاقه من غير قياس ، فنجده يساوق الوجود مصداقا ، فكل ما هو موجود فهو من حيث وجوده واحد ، ونجده تارة أخرى وهو متصف بالوحدة في حال ، وغير متصف بها في حال أخرى ، كالإنسان الواحد بالعدد ، والإنسان الكثير بالعدد المقيس إلى الواحد بالعدد ، فنعد المقيس كثيرا مقابلا للواحد الذي هو قسيمه ، ولا ينافي ذلك قولنا ، الواحد يساوق الموجود المطلق ، والمراد به الواحد بمعناه الأعم المطلق من غير قياس.

الفصل الثاني

في أقسام الواحد

الواحد إما حقيقي وإما غير حقيقي ، والحقيقي ما اتصف بالوحدة

بنفسه ، من غير واسطة في العروض كالإنسان الواحد ، وغير الحقيقي بخلافه ، كالإنسان والفرس المتحدين في الحيوانية.

والواحد الحقيقي إما ذات متصفة بالوحدة ، وإما ذات هي نفس الوحدة ، الثاني هي الوحدة الحقة ، كوحدة الصرف من كل شيء ، وإذا كانت عين الذات ، فالواحد والوحدة فيه شيء واحد ، والأول هو الواحد غير الحق كالإنسان الواحد.

والواحد بالوحدة غير الحقة ، إما واحد بالخصوص وإما واحد بالعموم ، والأول هو الواحد بالعدد ، وهو الذي يفعل بتكرره العدد ، والثاني كالنوع الواحد والجنس الواحد.

والواحد بالخصوص ، إما أن لا ينقسم من حيث الطبيعة ، المعروضة للوحدة أيضا ، كما لا ينقسم من حيث وصف وحدته ، وإما أن ينقسم والأول ، إما نفس مفهوم الوحدة وعدم الانقسام ، وإما غيره ، وغيره إما وضعي كالنقطة الواحدة ، وإما غير وضعي كالمفارق ، وهو إما متعلق بالمادة بوجه كالنفس ، وإما غير متعلق كالعقل ، والثاني وهو الذي يقبل الانقسام ، بحسب طبيعته المعروضة ، إما أن يقبله بالذات كالمقدار الواحد ، وإما أن يقبله بالعرض ، كالجسم الطبيعي الواحد من جهة مقداره.

والواحد بالعموم إما واحد بالعموم المفهومي ، وإما واحد بالعموم بمعنى السعة الوجودية ، والأول إما واحد نوعي كوحدة الإنسان ، وإما واحد جنسي كوحدة الحيوان ، وإما واحد عرضي كوحدة الماشي والضاحك ، والواحد بالعموم بمعنى السعة الوجودية كالوجود المنبسط.

والواحد غير الحقيقي ما اتصف بالوحدة بعرض غيره ، بأن يتحد نوع اتحاد مع واحد حقيقي كزيد وعمرو ، فإنهما واحد في الإنسان ، والإنسان والفرس فإنهما واحد في الحيوان ، وتختلف أسماء الواحد غير الحقيقي ،