درس بدایة الحکمة

جلسه ۷۷: جلسه هفتاد و هفتم

 
۱

خطبه

۲

مرحله هشتم: تقسیم موجود به واحد و کثیر، فصل اول: معنای واحد و کثیر

قبل از ورود به بحث، ارتباط بحث با معنای واحد و کثیر از این جهت است که چون در فلسفه از موجود بما هو موجود و محمولاتی که بر آن بار می‌شوند و از عوارض ذاتی آن هستند، و یکی از احکام، محمولات و خواصی که موجود بما هو موجود دارد، همین انقسام آن به واحد و کثیر است و به این اعتبار از واحد و کثیر بحث می‌شود.

در تعریف حقیقی برای واحد و کثیر دو نظر ارائه شده است: 

۱ـ بعضی قائل اند که قابل تعریف هستند.

دلیل آن: ادل دلیل علی امکان شیء وقوعه و ما می‌دانیم تعریف شده است: الواحد هو ما لاینقسم و الکثیر هو ما ینقسم.

اشکال مصنف: این تعریف لفظی است نه حقیقی. تعریف لفظی یعنی یک مفهومی از یک چیزی داریم و برای آن یک لفظی هم داریم و یک لفظی هم بیگانه از این لفظ وجود دارد که مأنوس‌تر به ذهن است که از آن به مفهوم در ذهن منتقل می‌شویم. و وقتی تعریف لفظی باشد، قواعد صحیح تعریف منطقی لازم نیست رعایت شود، مثل جامعیت افراد و مانعیت اغیار یا تباین مفهومی بین معرّف (بالکسر) و معرف (بالفتح) یا اجلی بودن معرّف (بالکسر) از معرّف و یا تعریف دوری نباشد.

اما دلیل اینکه این تعریف لفظی است، چون دوری است؛ که دور را می‌توان به دو بیان مطرح کرد:

بیان اول: واحد یعنی انچه کثیر نیست، پس فهم واحد متوقف بر فهم کثیر شد و کثیر هم که عبارت بود از ما ینقسم که ینقسم هم فهم آن متوقف بر کثیر است و دور در ناحیه معنای کثیر رخ داد.

بیان دوم: فهم واحد متوقف بر کثیر است، و فهم کثیر هم متوقف بر واحد است چون کثیر چیزی است که واحد نیست.

۲ـ نظر مختار که قابل تعریف نیستند به دو دلیل: 

الف) صغری: واحد و کثیر تصور بدیهی است. کبری: تصور بدیهی قابل تعریف نیست. نتیجه: واحد و کثیر قابل تعریف نیست.

توضیح صغری: چون مفهوم واحد و کثیر که واحد یعنی یکی و کثیر یعنی مرکب از آحاد، بدون هیچ تأملی به ذهن خطور می‌کند که این معیار بدیهی بود.

ب) قیاس استثنایی اتصالی: صغری: اگر مفهوم واحد و کثیر قابل تعریف باشد، یا لازم می‌آید تعریف حدی یا تعریف رسمی و التالی بکلاقسمیه باطل، فالملزوم مثله.

توضیح صغری: روشن است و فرض همین است که اگر قابل تعریف باشد، تعریف به حد یا رسم است.

توضیح کبری: چون تعریف به حد یا رسم للماهیه و بالماهیه است، و همانطور که وجود غیر از ماهیت است، احکام و خواص وجود هم از آن جهت که حکم خاصیت وجود است، ماهیت نیست؛ پس تعریف حقیقی برای آن ممکن نیست.

نکته دیگری که مصنف می‌فرماید: وحدت و وجود بایکدیگر مساوق هستند، یعنی شیء از آن جهت که هستی است وحدت دارد و از آن جهت که وحدت دارد، وجود هم دارد.

(رابطه تساوق درجایی برقرار است که اولا دو مفهوم کلی بایکدیگر تباین داشته باشند. ثانیا: مصداقا تساوی داشته باشند، یعنی هر عضوی از این مجموعه کلی عضو مجموعه دیگر باشد و بالعکس. ثالثا: حیثیت صدق آنها بر یک مصداق نیز یکی باشد، مثلا انسان و ضاحک. اما در تساوی نه تنها تساوی مصداقی دارند، بلکه حیثیت صدق آنها بر یک مصداق یکی است؛ لذا تساوی اخص از تساوق است.)

اشکال: اگر وجود به واحد و کثیر تقسیم شود، لازم می‌آید که قضیه بعض الوجود لیس بواحد صادق باشد و اللازم علی الفرض باطل، فالملزوم مثله.

توضیح صغری: چون بر اساس اینکه گفته شد بین وجود و وحدت رابطه تساوق باشد، باید گفته شود: «کل وجود واحد» و حال آنکه این سخن با تقسیم وجود به واحد و کثیر ناسازگار است، چون لازمه تقسیم این است که بعض الوجود واحد نباشند و کثیر باشند، و این لازمه از این جهت است که قاعده تقسیم عبارت است مقسم در اقسام وجود داشته باشد و اقسام با هم متباین باشند، و وقتی کثیر یکی از اقسام وجود باشد، پس قسیم واحد است و باید متباین باشند.

توضیح کبری: چون کل وحود واحد، فرض کرده‌ایم و با فرض ما ناسازگار است.

جواب: در این دو قضیه محمول آنها یکی نیستند، و لذا این دو قضیه با هم تناقض ندارند، چون واحد دو اطلاق دارد: ۱ـ واحد فی نفسه یعنی آن وحدتی که فهمیده می‌شود، بدون مقایسه واحد با چیزی بیرون از خودش، مثل الانسان واحد، العشره واحد، الإثنان واحد و... ۲ـ واحد نسبی و اضافی و مقایسه‌ای با غیرش، مثلا اگر یک پنج تایی مقایسه شود با آحادی که در کنار آن قرار گرفته‌اند تا یک پنج تایی را درست کنند، در این صورت پنج نسبت به واحد‌ها کثیر محسوب می‌شود. پس آن قضیه کل موجود واحد فی نفسه مراد است و بعض الموجود لیس بواحد مراد بالقیاس الی الکثیر مراد است.

۳

تطبیق

المرحلة الثامنة

في انقسام الموجود إلى الواحد والكثير

وفيها عشرة فصول

الفصل الأول

في معنى الواحد والكثير

الحق أن مفهومي الوحدة والكثرة ، من المفاهيم العامة التي تنتقش في النفس انتقاشا أوليا ، كمفهوم الوجود ومفهوم الإمكان ونظائرهما ، ولذا كان تعريفهما بأن ، الواحد ما لا ينقسم من حيث إنه لا ينقسم ، والكثير ما ينقسم من حيث إنه ينقسم تعريفا لفظيا ، ولو كانا تعريفين حقيقيين ، لم يخلوا من فساد ، لتوقف تصور مفهوم الواحد على تصور مفهوم ما ينقسم ، وهو مفهوم الكثير ، وتوقف تصور مفهوم الكثير على تصور مفهوم المنقسم ، الذي هو عينه ، وبالجملة الوحدة هي حيثية عدم الانقسام ، والكثرة حيثية الانقسام.

تنبيه

، الوحدة تساوق الوجود مصداقا ، كما أنها تباينه مفهوما ، فكل موجود فهو من حيث إنه موجود واحد ، كما أن كل واحد فهو من حيث إنه واحد موجود ، فإن قلت انقسام الموجود المطلق ، إلى الواحد والكثير يوجب كون الكثير موجودا كالواحد ، لأنه من أقسام الموجود ، ويوجب أيضا كون الكثير غير الواحد مباينا له ، لأنهما قسيمان والقسيمان متباينان بالضرورة ، فبعض

الموجود وهو الكثير من حيث هو كثير ليس بواحد ، وهو يناقض القول بأن كل موجود فهو واحد.

قلت للواحد اعتباران ، اعتباره في نفسه من دون قياس الكثير إليه ، فيشمل الكثير فإن الكثير من حيث هو موجود فهو واحد ، له وجود واحد ولذا يعرض له العدد ، فيقال مثلا ، عشرة واحدة وعشرات وكثرة واحدة وكثرات ، واعتباره من حيث يقابل الكثير فيباينه.

توضيح ذلك أنا كما نأخذ الوجود ، تارة من حيث نفسه ووقوعه قبال مطلق العدم ، فيصير عين الخارجية وحيثية ترتب الآثار ، ونأخذه تارة أخرى فنجده في حال تترتب عليه آثاره ، وفي حال أخرى لا تترتب عليه تلك الآثار ، وإن ترتبت عليه آثار أخرى ، فنعد وجوده المقيس وجودا ذهنيا لا تترتب عليه الآثار ، ووجوده المقيس عليه ، وجودا خارجيا تترتب عليه الآثار ، ولا ينافي ذلك قولنا ، إن الوجود يساوق العينية والخارجية ، وإنه عين ترتب الآثار.

كذلك ربما نأخذ مفهوم الواحد ، بإطلاقه من غير قياس ، فنجده يساوق الوجود مصداقا ، فكل ما هو موجود فهو من حيث وجوده واحد ، ونجده تارة أخرى وهو متصف بالوحدة في حال ، وغير متصف بها في حال أخرى ، كالإنسان الواحد بالعدد ، والإنسان الكثير بالعدد المقيس إلى الواحد بالعدد ، فنعد المقيس كثيرا مقابلا للواحد الذي هو قسيمه ، ولا ينافي ذلك قولنا ، الواحد يساوق الموجود المطلق ، والمراد به الواحد بمعناه الأعم المطلق من غير قياس.

الفصل الثاني

في أقسام الواحد

الواحد إما حقيقي وإما غير حقيقي ، والحقيقي ما اتصف بالوحدة