المرحلة الثالثة
في انقسام الوجود
إلى ما في نفسه وما في غيره وانقسام ما في نفسه إلى ما لنفسه وما لغيره
وفيها ثلاثة فصول
هر چند بخش دوم هم به یک معنا انقسام الوجود به خارجی و ذهنی بود، اما این بحث استقلالا تقسیمات وجود نام نهاده شده است.
تقسیم اول: تقسیم وجود به ما فی نفسه و ما فی غیره
وجود ما فی نفسه هم تقسیم به وجود لنفسه و وجود لغیره
و وجود لنفسه هم تقسیم به وجود بنفسه و بغیره میشود.
که ایشان در تمام این بخش، همین تقسیم را توضیح میدهد.
قدم اول: توضیح تقسیم وجود فی نفسه و فی غیره
این تقسیم حمل برای مفهوم و هم برای مصداق وجود است.
مراد از وجود فی نفسه و فی غیره چیست؟
مفهوم وجود فی نفسه در فارسی عبارت است از «هست» که این مفهوم در محمول قضایای هلیه بسیطه وجود دارد، مثل انسان موجود است.
مفهوم وجود فی غیره در فارسی عبارت است از «است» مثلا انسان موجود است. یا انسان متفکر است. این است در این قضایای مفهوم وجود فی غیره است.
حال در باره این مفهوم «هست»، که مفهوم فی فنسه برای وجود است، و مفهوم «است» که مفهوم فی غیره برای وجود است، صحبت میکنیم:
مفهوم فی نفسه (هست) یک مفهوم مستقل است و متقوم به طرفین نیست و این طور نیست که باید قبل و بعد ان چیزی بیاید تا قابل فهم شود. اما مفهوم فی غیره وجود (است) یک مفهوم غیرمستقل است، یعنی متقوم به طرفین (موضوع و محمول) است. پس مفهوم وجود فی نفسه لازم نیست در یک قضیه واقع شود و میتواند بدون وقوع در یک قضیهای مفهوم مستقل باشد.
تنظیر این بحث مثل تفاوت معنای اسمی و حرفی «ابتداء» و «من» است که من معنای غیرمستقل حرفی است و ابتدا معنای مستقل اسمی است.
و رابطه مفهوم وجود فی غیره و فی نفسه وجود، تباین است، پس لذا دو مفهوم از آنها استفاده میشود، و نتیجه آن این میشود که این دو با هم اشتراک لفظی دارند، (لفظ واحد معنا متعدد) پس وجود اشتراک لفظی بین مفهوم وجود فی نفسه و فی غیره دارد و حال آنکه در فصل اول اثبات شد که مفهوم وجود مشترک معنوی است؟
در جواب گفته میشود، آنجا که گفته شد که مفهوم مشترک معنوی است، ناظر به مفهوم وجود فی نفسه بودهایم و اینجا که مشترک لفظی است ناظر به مفهوم وجود فی نفسه و فی غیره هستیم.
اما مصداق وجود هم به فی نفسه و فی غیره تقسیم میشود، یعنی در واقع و خارجی هم برخی از وجودات فی نفسه (مستقل) هستند و برخی فی غیره (غیر مستقل) هستند.
اما سوال این است که موطن مصداقهای وجود فی غیره در کجا است؟
موطن آنها عبارت است از مطابق قضایای خارجیه که صادق هستند، مثلا وقتی گفته میشود انسان ضاحک است که این قضیه صادقه است و وجه صادق بودن آن مطابق با واقع بودن آن است، پس در واقع باید یک مطابق (بفتح التاء) باشد. بخلاف قضایای خارجیه کاذبه که مطابقی ندارد.
چرا در قضیه انسان ضاحک است، فقط است هستی غیرمستقل داشته باشد، بخلاف انسان و ضاحک که وجود مستقل دارند؟
در جواب گفته میشود: چون اگر مصداق وجود فی غیره، مستقل باشد لازم میاید یک قضیه دارای بینهایت اجزاء بالفعل باشد. واللازم باطل فالملزوم مثله.
اثبات صغری (ملازمه): چون اگر فرض کنیم که «است» هم هستی مستقل در آن قضیه انسان ضاحک است، باشد، برای ایجاد یک قضیه، ناچار بایستی بین است و ضاحک رابطی وجود داشته باشد، و بین انسان و ضاحک هم یک رابطه وجود داشته باشد، و دو رابط لازم است. حال این دو رابط یا وجود آنها غیر مستقل است یا مستقل است. اگر غیر مستقل است پس وجود رابط هستی غیر مستقل است، و اگر رابط مستقل باشد، نیاز دارد به امری که بین رابط و انسان ارتباط ایجاد کند و همچنین بین این رابط و ضاحک، پس چهار رابط لازم است، و این چهار رابط اگر غیر مستقل اند، فثبت المطلوب و اگر مستقل اند، باید رابطهای دیگری در بین باشد و الی مالانهایه.
و التالی باطل، چون اولا خلاف وجدان است، ثانیا: معنای اجزاء بینهایت داشتن بالفعل برای یک قضیه به معنای عدم تحقق یک قضیه است، چون اگر بگوییم قضیه سه جزء دارد، درست نگفتهایم و این قضیه ۵ جزء دارد و اگر ۵ جزء بگوییم، این قضیه الخ جزء دارد و قضیه که باید تعداد اطراف مشخص باشد، موجود نمیشود.
المرحلة الثالثة
في انقسام الوجود
إلى ما في نفسه وما في غيره وانقسام ما في نفسه إلى ما لنفسه وما لغيره
وفيها ثلاثة فصول
الفصل الأول
[الوجود في نفسه والوجود في غيره]
من الوجود ما هو في غيره ومنه خلافه ، وذلك أنا إذا اعتبرنا القضايا الصادقة ، كقولنا الإنسان ضاحك ، وجدنا فيها وراء الموضوع والمحمول أمرا آخر ، به يرتبط ويتصل بعضهما إلى بعض ، ليس يوجد إذا اعتبر الموضوع وحده ولا المحمول وحده ، ولا إذا اعتبر كل منهما مع غير الآخر فله وجود ، ثم إن وجوده ليس ثالثا لهما ، واقعا بينهما مستقلا عنهما ، وإلا احتاج إلى رابطين آخرين يربطانه بالطرفين ، فكان المفروض ثلاثة خمسة ، ثم الخمسة تسعة وهلم جرا وهو باطل.
فوجوده قائم بالطرفين موجود فيهما ، غير خارج منهما ولا مستقل بوجه عنهما ، لا معنى له مستقلا بالمفهومية ، ونسميه الوجود الرابط ، وما كان بخلافه كوجود الموضوع والمحمول ، وهو الذي له معنى مستقل بالمفهومية ، نسميه الوجود المحمولي والوجود المستقل ، فإذن الوجود منقسم إلى مستقل ورابط وهو المطلوب.
ويظهر مما تقدم أولا ، أن الوجودات الرابطة لا ماهية لها ، لأن الماهية ما يقال في جواب ما هو ، فلها لا محالة وجود محمولي ذو معنى مستقل بالمفهومية ، والرابط ليس كذلك.
وثانيا أن تحقق الوجود الرابط بين أمرين ، يستلزم اتحادا ما بينهما ، لكونه