شیئیت و وجود با هم تساوق دارند، که برای روشن شدن آن دو اصطلاح باید بیان شود:
اصطلاح تساوی: به دو معنا بکار میرود: ترادف: مثل ترادف بشر و انسان، در بحث نسب اربعه که اگر دو کلی با هم مفهوما متباین باشند و مصادیق آنها همه با هم مشترک باشد، تساوی دارند، پس تساوی به معنای همسانی مصداقی است مثل انسان با ضاحک بالقوه که از لحاظ مصداقی در نسب اربعه تساوی دارند.
اصطلاح تساوق: دو مفهوم اولا همسانی مصداقی داشته باشند و ثانیا حیثیت صدق آنها یکی باشد.
مثلا همان انسان و ضاحک بالقوه گرچه تساوی مصداقی دارند، ولی انسان از همان حیث که انسان است، ضاحک بالقوه نیست؛ و ضاحک بالقوه هم بما هو هو انسان نیست، پس حیثیت انسانیت حیوان ناطق بودن آن است و حیثیت ضاحک بالقوه هم من له قوه التعجب بالقوه است. و لکن مصداقا همسانی دارند.
پس نسبت اصطلاح تساوی با تساوق، عموم و خصوص مطلق است، و تساوق اخص مطلق از تساوی است و طبیعتا تساوق با ترادف هم همان رابطه تساوق با تساوی را داراست.
اما شیئیت و وجود با هم تساوق دارند، یعنی هر چه مصداق برای شیء است مصداق برای وجود است، و همچنین شیء از آن جهت که شیء است، وجود است و وجود هم از آن جهت که وجود است، شیئیت دارد، پس لاشیء یعنی عدم.
دلیل این سخن: بداهت است، خصوصا برای قائلین به اصاله الوجود که هیچ شیئی جز وجود، شیء و وجود ندارد.
در اصول دین مسلمانان به چهار طایفه تقسیم میشوند: اشاعره، معتزله، مرجعه و امامیه که بعضی خوارج را هم طایفه پنجم دانستهاند که استاد مطهری آنها را از طوائف مسلمان خارج میداند.
ولی در فروع دین فرق زیادی هستند مثل حنبلی، شافعی، مالکی، حنفی، زیدی، اسماعیلی و جعفری.
در اصول دین به برهان عقلی و ادله نقلی فرقه حق و ناجیه امامیه هستند و در فرق فروع دین هم جعفری است.
اما معتزلیها گفتهاند: معدوم به دو دسته تقسیم میشود: معدوم ثابت و معدوم غیر ثابت یا نفی.
معدوم ثابت: معدومهایی که معدوم اند لکن محال نیستند، بلکه ممکن هستند مثل دریای تیره، انسان شاخ دار
معدوم غیر ثابت یا نفی: معدومهایی که معدوم اند و محال است که محقق شوند، مثل شریک الباری، اجتماع نقیضان.
اما این تقسیم را با توجه به این سوال مطرح کردهاند که آیا خداوند علم به امور عدمی دارد یا نه؟ که نسبت به معدومهای ثابت که نحوه ثبوتی دارند، تعلق علم خداوند به آنها محال نیست، و لذا رابطه بین ثبوت و وجود عموم و خصوص مطلق است، که ثبوت اعم از وجود است، چون بعضی ثبوتها وجود ندارند و موجود شدن آنها محل نیست، ولی در حال حاضر معدوم هستند، همانطور که نقیض ثبوت که نفی است رابطه آن با نقیض وجود که عدم است، عموم و خصوص مطلق است، که عدم اعم مطلق و نفی اخص مطلق است، پس هر نفیی معدوم است اما هر عدمی نفی نیست، چون عدم شامل نفی (عدم محال) و غیر نفی (معدوم ممکن) میشود که غیر نفی در طرف ثبوت بود. پس نقیض وجود نفی است.
اما علامه میفرماید: این کلام ایشان صحیح نیست، چون نقیض وجود را نفی دانست و عدم را اخص از نفی دانست و حال آنکه نقیض وجود عدم است و واسطهای هم بین آنها نیست، چون این نفی که اخص از عدم است، پس عدمی میتواند باشد که نفی نباشد، در حالی که نفی نقیض وجود است، پس موردی در عدم به نام ممکن الوجود است که نفی نیست و مصداقی هم از نقیض وجود نیست، پس ارتفع النقیضان.
اما بعضی گفتهاند که بین وجود و عدم واسطهای است به نام حال که آن نه وجود است و نه عدم.
وجه تحقق این حال را از اینجا دانستهاند که یک سری مفاهیم انتزاعی مثل عالمیت، قادریت و... محقق است که در خارج وجود ندارد گرچه قادر که منشأ انتزاع آن است، موجود است.
اما اشکال به آن این است که همین حال یا هست یا نه، اگر نیست که عدم محسوب میشود و اگر هست که در اقلیم وجود قرار دارد.