درس بدایة الحکمة

جلسه ۴: جلسه چهارم

 
۱

خطبه

۲

ادله قائلین به مشترک لفظی بودن وجود و اشکالات آن

قائلین به مشترک لفظی بودن وجود دو دسته‌اند:

۱ـ وجود در هر موردی به یک معناست، یعنی در هر موردی به معنای همان موضوع است، مثلا وقتی الانسان موجود گفته می‌شود، و الحجر موجود، یعنی الانسان انسان و الحجر حجر. این قول منسوب به ابوالحسن اشعری و ابوالحسین بصری است.

۲ـوجود مشترک بین واجب تعالی و ممکنات، پس وجود در واجب به یک معنا و در ممکن مثل انسان به معنای دیگری است که این قول منسوب به قاضی ابوسعید القمی است تبعا لإستاده شیخ رجبعلی تبریزی.

ادله دسته اول:

دلیل آنها متشکل از یک قیاس استثنایی اتصالی است:

اگر وجود در هر موردی به یک معنا نباشد، (یا به عبارت دیگر اگر وجود مشترک لفظی نباشد) لازم می‌آِید سنخیت بین علت و معلول مطلقا. و التالی باطل فالمقدم مثله.

اثبات صغری: این ملازمه‌ای که در صغری بیان شده را می‌توان با دو مقدمه اثبات کرد:

مقدمه اول: سنخیت یعنی مناسبت خاص، و سنخیت علت و معلول یعنی وجود مناسبت خاص بین علت و معلول.

مقدمه دوم: اینکه گفته می‌شود النفس موجود و حرکة الید موجود و اگر موجود در این دو به یک معنا باشند، (یعنی مشترک لفظی نباشند و معنوی باشند) در حالتی که النفس علت حرکة الید است و در صورت اشتراک معنوی بودن، لازم می‌آید هم معنایی و مناسبت خاص بین آنها وجود داشته باشد.

اثبات کبری: یعنی بطلان وجود سنخیت و هم معنایی بین علت و معلول.

پس مقدم هم که وجود به یک معنا باشد، نیز باطل است.

اشکالات به این دلیل: (البته علامه این اشکالات را بیان نفرمودند و شاید به وضوح آن اعتماد کرده‌اند.)

۱ـ تالی و کبری باطل نیست، چون نه تنها وجود سنخیت و رابطه خاص بین علت و معلول محال نیست، بلکه لازم هم هست و نمی‌تواند فاقد شیء معطی شیء باشد و باید معلول آن چیزی را از معلول دریافت کند که علت واجد آن است و الا نمی‌تواند علت باشد.

۲ـ اگر وجود در هر موردی به همان معنای موضوع باشد، هر آینه لازم می‌آید قضایای هلیه بسیطه بی‌فایده باشد و التالی باطل فالمقدم مثله.

قضایای هلیه به دو دسته بسیط و مرکب تقسیم می‌شدند. که مراد از بسیط یعنی مفاد آن قضایای مفاد کان تامه باشد که حکایت از هستی شیء می‌کند. و مراد از مرکب یعنی مفاد آنها قضایای کان ناقصه باشد، مثل الانسان الموجود مختار.

پس مفاد قضایای هلیه بسیطه ثبوت شیء است پس با توجه به این مقدمه اگر وجود در هر معنایی به همان معنا هست، پس در این صورت قضیه هلیه بسیطه فایده‌ای نخواهد داشت، چون حمل الشیء علی نفسه خواهد شد و لذا مفید فایده ثبوت شیء نیست. والتالی باطل، چون اثرات زیادی دارند. فالمقدم مثله.

ادله دسته دوم:

یک قیاس استثنایی اتصالی:

اگر وجود مشترک لفظی بین واجب و ممکن نباشد، لازم می‌آید سنخیت بین واجب و ممکن و التالی باطل، فالمقدم مثله.

پس مراد از صغری یعنی اینکه اگر سنخیت بین واجب و ممکن باشد، پس موجود بودن الله هم معنا با موجود بودن ممکنات است.

اشکالات

اولا: اتفاقا ثابت بودن ملازمه مفروض ماست، یعنی مفروض ماست که هم معنا بودن موجود در الله و ممکن مفروض است.

ثانیا: به برهان سبر و تقسیم (دوران و تردید یا استقصاء):

وقتی گفته می‌شود که الله موجود گفته می‌شد، یا از کلمه موجود در قضیه الله موجود هیچ معنایی را درک نمی‌کنیم و صرف لقلقه زبان است یا از کلمه موجود معنایی را می‌فهمیم که مغایر با معنای الممکن موجود می‌فهمیم یا از کلمه موجود همان معنایی را می‌فهمیم که از موجود در ممکنات می‌فهمیم.

اما فرض اول منجر به تعطیل عقول است و هذا خلاف الوجدان. و فرض دوم باطل است، چون اگر واجب مصداق موجود به همان معنایی که در مورد پدیده‌های امکانی به کار می‌رود، نباشد هر اینه باید مصداق نقیض آن باشد، و کبری: نقیض وجود عدم است، پس باید واجب مصداق عدم باشد و هو باطل.

پس نتیجه اینکه باید فرض سوم را بپذیریم که همان اشتراک معنوی است و ثبت المطلوب.

اتفاقا ثابت بودن ملازمه مفروض ماست، یعنی مفروض ماست که هم معنا بودن موجود در الله و ممکن مفروض است

۳

تطبیق متن

۴

فصل سوم: مفهوم وجود حمل بر ماهیت است

سخن در این فصل در این است که اولا مفهوم وجود غیر مفهوم ماهیت است، ثانیا می‌شود که وجود می‌تواند محمول باشد و وجود موضوع باشد و ماهیت حمل بر وجود شود و گفته شود: الماهیه موجود.

توضیح ذلک: در هنگامی که مواجهه با شیئی رخ می‌دهد، مثلا به در نگاه می‌کنیم، تصویر این در در ذهن انسان ایجاد می‌شود و ذهن انسان این در را به دو حیث تقسیم می‌کند: یک حیث که حاکی که هستی آن است که همان وجود است و حیث دیگر که حاکی از چیستی آن که همان ماهیت است و این دو مغایر با یکدیگر هستند. شاهد این مدعا هم این است که گاهی انسان علم به هستی شیئی دارد ولی علم به چیستی آن نداریم مثلا می‌دانیم جن هست، ولی نمی‌دانیم چیست، و بالعکس مثلا می‌دانیم شانس چیست، ولی نمی‌دانیم واقعا هست یا نه. بنابر این پس ماهیت حمل بر وجود می‌شود مثلا الانسان موجود، البقر موجود.

۵

تطبیق متن

۶

ادله دال بر جدا بودن ماهیت از وجود

دلیل اول:

قیاس استثانی اتصالی است:

اگر وجود غیر از ماهیت و ایا جزء آن باشد، حمل وجود بر هیچ ماهیتی دلیل نمی‌خواهد. و التالی باطل فالمقدم مثله.

اثبات صغری: چون حمل ذاتی بر ذات بدیهی است و لذا نیاز به دلیل ندارد در حالی که اگر عین هم بودند، وقتی چیستی شیئی ثابت می‌شد، هستی آن هم باید ثابت می‌شد و حال آنکه این طور نیست.

دلیل دوم:

قیاس استثانی اتصالی است:

اگر وجود عین ماهیت و یا جزء آن باشد، نفی وجود از ماهیت صحیح نخواهد بود و التالی باطل فالمقدم مثله.

اثبات صغری: چون انفکاک ذاتی از ذات محال است.

دلیل سوم:

قیاس استثانی اتصالی است:

اگر وجود عین ماهیت یا جزء آن باشد، حمل نقیض وجود بر آن ممتنع خواهد بود، والتالی باطل فالمقدم مثله.

۷

تطبیق متن

ومن الدليل عليه ، أنا ربما أثبتنا وجود شيء ثم ترددنا في خصوصية ذاته ، كما لو أثبتنا للعالم صانعا ، ثم ترددنا في كونه واجبا أو ممكنا ، وفي كونه ذا ماهية أو غير ذي ماهية ، وكما لو أثبتنا للإنسان نفسا ، ثم شككنا في كونها مجردة أو مادية وجوهرا أو عرضا ، مع بقاء العلم بوجوده على ما كان ، فلو لم يكن للوجود معنى واحد ، بل كان مشتركا لفظيا متعددا معناه بتعدد موضوعاته ، لتغير معناه بتغير موضوعاته ، بحسب الاعتقاد بالضرورة.

ومن الدليل عليه ، أن العدم يناقض الوجود وله معنى واحد ، إذ لا تمايز في العدم ، فللوجود الذي هو نقيضه معنى واحد ، وإلا ارتفع النقيضان وهو محال.

والقائلون باشتراكه اللفظي بين الأشياء ، أو بين الواجب والممكن ، إنما ذهبوا إليه حذرا من لزوم السنخية ، بين العلة والمعلول مطلقا (١) ، أو بين الواجب والممكن (٢) ، ورد بأنه يستلزم تعطيل العقول عن المعرفة ، فإنا إذا قلنا الواجب موجود ، فإن كان المفهوم منه المعنى ، الذي يفهم من وجود الممكن ، لزم الاشتراك المعنوي ، وإن كان المفهوم منه ما يقابله وهو مصداق نقيضه ، كان نفيا لوجوده تعالى عن ذلك ، وإن لم يفهم منه شيء كان تعطيلا للعقل عن المعرفة ، وهو خلاف ما نجده من أنفسنا بالضرورة.

الفصل الثالث

في أن الوجود زائد على الماهية عارض لها

بمعنى أن المفهوم من أحدهما غير المفهوم من الآخر ، فللعقل أن يجرد الماهية ، وهي ما يقال في جواب ما هو عن الوجود ، فيعتبرها وحدها فيعقلها ، ثم

__________________

(١) هذا على القول باشتراكه اللفظي بين الاشياء ـ منه دام ظله.

(٢) هذا على القول باشتراكه اللفظي بين الواجب والممكنه ـ منه دام ظله.

يصفها بالوجود وهو معنى العروض ، فليس الوجود عينا للماهية ولا جزءا لها.

والدليل عليه أن الوجود يصح سلبه عن الماهية ، ولو كان عينا أو جزءا لها لم يصح ذلك ، لاستحالة سلب عين الشيء وجزئه عنه.

وأيضا حمل الوجود على الماهية يحتاج إلى دليل ، فليس عينا ولا جزءا لها لأن ذات الشيء ، وذاتياته بينة الثبوت له لا تحتاج فيه إلى دليل.

وأيضا الماهية متساوية النسبة في نفسها ، إلى الوجود والعدم ، ولو كان الوجود عينا أو جزءا لها ، استحالت نسبتها إلى العدم الذي هو نقيضه

الفصل الرابع

في أصالة الوجود واعتبارية الماهية

إنا لا نرتاب في أن هناك أمورا واقعية ، ذات آثار واقعية ليست بوهم الواهم ، ثم ننتزع من كل من هذه الأمور المشهودة لنا ، في عين أنه واحد في الخارج مفهومين اثنين ، كل منهما غير الآخر مفهوما وإن اتحدا مصداقا ، وهما الوجود والماهية ، كالإنسان الذي في الخارج ، المنتزع عنه أنه إنسان وأنه موجود.

وقد اختلف الحكماء في الأصيل منهما ، فذهب المشاءون ، إلى أصالة الوجود ، ونسب إلى الإشراقيين ، القول بأصالة الماهية ، وأما القول بأصالتهما معا فلم يذهب إليه أحد منهم ، لاستلزام ذلك كون كل شيء شيئين اثنين ، وهو خلاف الضرورة.

والحق ما ذهب إليه المشاءون ، من أصالة الوجود.

والبرهان عليه أن الماهية من حيث هي ليست إلا هي ، متساوية