درس الروضة البهیة (فقه ۳) (المتاجر - المساقاة)

جلسه ۷۸: کتاب المتاجر:‌ خیارات ۷

 
۱

خطبه

۲

عبارت خوانی آغازین

۳

صور مختلف مشتری غابن در مبیع

(بحث از اینجا به بعد، در مورد حکمِ صور مختلف تصرّف است. در ابتدا، شهید یک تقسیم بندی کلّی را ارائه می‌دهند: مغبون یا بایع است ـ بایع مبیع را ارزان فروخته است ـ یا مشتری ـ مشتری مبیع را گران خریده است ـ[۱]. حالا اگر مغبون بایع باشد، سه قسم دارد: الف: بایع معامله را فسخ می‌کند و سراغ مشتری می‌رود و مشاهده می‌کند که مبیع او دست مشتری است و در ملک او باقی است / ب: بایع معامله را فسخ می‌کند و سراغ مشتری می‌رود ولی مشاهده می‌کند که مشتری مبیع را از ملک خود انتقال داده است ـ مثلا آن را فروخته است ـ / ج: بایع معامله را فسخ می‌کند و سراغ مشتری می‌رود ولی مشاهده می‌کند که مشتری مبیع را از ملک خود منتقل نکرده است، بلکه صرفاً منفعت آن را منتقل کرده است ـ مثلا اجاره داده است ـ)

وجملة الكلام فيه (حکم صوری که در جلسه قبل بیان شد) : أنّ المغبون إن كان هو البائع (در صورتی که بایع مبیع را ارزان فروخته باشد) لم يسقط خياره بتصرّف المشتري مطلقاً (مشتری هر تصرّفی که در مبیع انجام داده باشد، بازهم بایع خیار غبن و فسخ دارد ـ نهایتا مبیع را از بین برده است یا منتقل به غیر کرده است که باید مثل یا قیمت را بدهد ـ) . فإن فسخ (بایع مغبون) ووجد العين باقية على ملكه لم تتغيّر تغيّراً يوجب زيادة القيمة ولا يمنع من ردّها (اگر باقی در ملک او بود به طوری که تغییر نکرده بود از نوع تغییری که باعث زیادة در قیمت بشود و از نوع تغییری که بخواهد منع بکند از ردّ آن) ، أخذها (جواب إن شرطیّه) . وإن وجدها متغيّرة (اگر بایع وقتی سراغ مشتری رفت، مشاهده کرد که مبیع تغییر کرده است) (تغییر خود بر سه صورت است:) (صورت اول:) بصفة محضة (صرفا زیاده حکمیه است) ـ كالطحن (آرد کردن گندم) والقصارة (شُستن لباس) ـ فللمشتري اُجرةُ عمله (اگر بایع خیار را اعمال کرد و خواست مبیع را از مشتری پس بگیرد، باید اجرت کاری که مشتری روی مبیع کرده است را بدهد) . ولو زادت قيمة العين بها (صفت محضه) شاركه في الزيادة بنسبة القيمة (اگر کاری که مشتری روی مبیع کرده است، سبب بالا رفتن قیمت آن شده باشد، مشتری در آن قسمتی که افزایش قیمت داشته است با بایع شریک می‌شود) . و (صورت دوم:)‌ إن كان (تغیّیر حادث) صفةً من وجه وعيناً من آخر (از جهتی عین اضافه شده است و از جهتی صفت آن تغییر کرده است) ـ كالصبغ (رنگ کردن هم اضافه عینیه است و هم اضافه حکمیه) ـ صار شريكاً بنسبته كما مرّ (به نسبت زیاده ای که در قیمت پیدا شده است، مشتری با بایع در مبیع شریک می‌شود) ، و أولى هنا (تازه اینجا اولویت هم دارد ـ چون اینجا دیگر علاوه بر صفت، عین هم اضافه شده است ـ) . (صورت سوم:) ولو كانت الزيادة عيناً محضة ـ كالغرس (بایع زمین را به مشتری تحویل داده و مشتری در آن درخت کاشته است) ـ أخذ المبيع (بایع مبیع را اخذ می‌کند ـ خودِ زمین ـ) وتخيّر بين قلع الغرس بالأرش (بایع می‌تواند یا: درخت‌ها را بکند و به مشتری بدهد ولی ارش را هم به مشتری بدهد ـ ما به التفاوت قیمت درخت کاشته شده و کنده شده ـ) وإبقائه بالاُجرة (همچنین بایع می‌تواند درخت‌ها را نکند ولی اجاره ماندن این درخت‌ها در زمینش را از مشتری بگیرد) ؛ لأنّه وَضع بحقّ (چرا اگر این درخت‌ها را قلع کرد باید به مشتری ارش پرداخت کند؟ زیرا مشتری غاصب نبوده است که بتوان همینجوری درخت‌هایش را از زمین خارج کرد! او تا قبل از فسخ بایع، مالک زمین بوده است و این درخت‌ها را در ملک خودش کاشته بوده است و لذا بعد از فسخ اگر قلع رخ دهد، باید ارش به مشتری پرداخت شود) . (سؤال اگر بایع تصمیم گرفت که این درخت‌ها در زمین او باقی بماند و از مشتری اجاره بگیرد، ولی مشتری راضی به دادن اجاره و ابقاء درختانش در ملک بایع نشد، تکلیف چیست؟ در این صورت ارش که در کار نیست هیچ، بلکه مشتری باید بعد از قلع، چاله‌های ایجاد شده در زمین را صاف کرده و به زمین را صاف به بایع تحویل دهد. زیرا در اینجا دیگر قلع به تصمیم و دستور بایع انجام نشده است!) ولو رضي (بایع) ببقائه (غرس) بها (در مقابل اجرت) واختار المشتري قلعه (مشتری گفت می‌خواهم درختانم را با خود ببرم) فالظاهر أنّه لا أرش له (ظاهر این است که دیگر ارشی برای مشتری ثابت نیست) ، وعليه (مشتری) تسوية الحُفَر (باید مشتری حفره‌های ایجاد شده را صاف کند) حينئذٍ. و (تا به حال بحث در مورد درخت و نهال و ... بود که می‌توانستیم آن‌ها را قلع کنیم! اما از این بعد، بحث می‌رود روی مواردی که قلع آن‌ها ممکن نیست ـ مثل برنج و گندم و ... ـ) لو كان زرعاً وجب (بر بایع) إبقاؤُه (زراعت) إلى أوان بلوغه بالاُجرة (بایع دیگر در اینجا مختار بین قلع و ابقاء نیست! بلکه باید صبر کند و اجازه دهد این زراعت در این زمین بماند تا وقتی که برسد ـ مگر اینکه خودِ مشتری تصمیم به کندن و قلع این موارد بگیرد ـ) .

(سه صورت قبلی، در مورد جایی بود که تغییر به زیادة رخ داده بود. ولی از اینجا به بعد، در مورد تغییر‌هایی است که مشتری در مبیع ایجاد کرده است و سبب تغییر به نقصان شده است:) و إن وجدها ناقصة (اگر بایع مبیعش را در نزد مشتری یافت، در حالی که نقصی به آن وارد شده است) أخذها مجّاناً كذلك إن شاء (پول مشتری را به او برمی‌گرداند و مبیعش را همینطوری می‌گیرد مجاناً ـ دیگر نمی‌تواند از مشتری به خاطر این نقصان چیزی دریافت کند! زیرا این مبیع در ملک مشتری بوده است و اگر هم نقصانی به آن وارد شده است در ملکِ خود او وارد شده است ـ) .

وإن وجدها (بایع عین را یافت) ممتزجة (اگر بایع مشاهده کرد که جنس او با جنسی دیگر قاطی شده است ـ امتزاجی منظور است که نتوان به راحتی آن را از هم جدا کرد ـ) بغيرها (ممتزج به همجنس ـ برنج با برنج یا روغن با روغن ـ) فإن كان بمساوٍ أو أردأ (اگر با مساوی خودش یا اردیء قاطی کرده بود) صار شريكاً إن شاء (بایع شریک می‌شود اگر دلش خواست) ، و إن كان بأجود (اگر برنج تایلندی را با برنج هاشمی قاطی کرد) ففي سقوط خياره (احتمال اول: بایع اصلاً خیار ندارد ـ اگر بایع در اینجا بخواهد شریک شود، به ضرر مشتری ست ـ) أو كونه شريكاً بنسبة القيمة (احتمال دوم: به نسبت قیمت، این دو باهم شریک می‌شوند)  أو الرجوع إلى الصلح (احتمال سوم: باید بایع و مشتری به نحوی با هم صلح کنند) ، أوجه (سه وجه در اینجا مطرح است) . و (تا به حال بحث در مورد مزج به همجنس بود. از اینجا به بعد بحث در مورد مزج به غیر همجنس است:) لو مزجها بغير الجنس بحيث لا يتميّز فكالمعدومة (مثل جایی است که مبیع تلف شده باشد. یعنی رجوع به مثل و قیمت می‌شود) .

(تا به حال بحث در صورت اول بود! یعنی جایی که بایع به مشتری رجوع کند و مبیعش را در ملکِ مشتری و موجود ببیند. از اینجا به بعد، بحث می‌رود در جایی که بایع بعد از رجوع به مشتری، مشاهده می‌کند که عین مبیع، دیگر در ملک مشتری نیست و منتقل شده است:) وإن وجدها (اگر بایع، عین را منتقله بیابد) منتقلة عن ملكه بعقد لازم ـ كالبيع والعتق (کسی که عبدی را آزاد می‌کند، دیگر این عبد از ملک او خارج می‌شود) ـ رجع إلى المثل أو القيمة (اگر مثلی است بایع رجوع به مثل می‌کند و اگر قیمی است بایع رجوع به قیمت می‌کند) ؛ وكذا لو وجدها على ملكه مع عدم إمكان ردّها كالمستولدة (اگر در ملکش باقی باشد اما مانع از ردّ وجود داشته باشد این هم مثل انتقال از ملک است) .

(اگر این مبیع از ملک مشتری خارج شده باشد ـ به عقد لازم یا اصلاً مانع از ردّ به وجود آمد ـ ولی بعداً مانع برطرف شد! ـ مثلا معامله دوم مشتری فسخ شود یا فرزند کنیز مستولدة بمیرد ـ در این صورت:) ثمّ إن استمرّ المانع استمرّ السقوط (اگر آن مانع استمرار پیدا کند و مبیع به ملک مشتری بر نگردد، سقوط خیار همچنان پابرجاست ـ منظور از سقوطِ خیار، تبدیل آن به مثل و قیمت است ـ) . وإن زال (اگر مانع زائل شد) قبل الحكم بالعوض (قبل از اینکه قاضی و حاکم، حکم کنند به اینکه باید مثل یا قیمت پرداخت شود، مانع برطرف شود) ـ بأن رجعت إلى ملكه (با فسخ یا اقاله) أو مات الولد ـ أخذ العين (چون هنوز حکم به عوض نشده بود) . مع احتمال العدم (گرچه اینجا هم ممکن است بگوییم نمی‌تواند عین را بگیرد) ؛ لبطلان حقّه بالخروج فلا يعود (چون با خارج شدن این کالا از ملک مشتری، حق بایع نسبت به عین مبیع از بین رفت. حالا شک می‌کنیم که آیا با برگشتن مبیع به ملک مشتری، حقِ این بایع برمی‌گردد یا نه؟ استصحابِ عدم می‌کنیم). ولو كان العود بعد الحكم بالعوض (اگر بعد از اینکه حاکم یا قاضی حکم کردند به این که باید مثل یا قیمت پرداخت شود، مبیع به ملک مشتری برگشت) ، ففي رجوعه إلى العين وجهان: من بطلان حقّه من العين (حقّ بایع با حکمِ به عوض از بین رفت. حالا با برگشتن شک می‌کنیم که آیا حق برگشت یا نه؟ استصحابِ عدم می‌کنیم) ، وكون العوض للحيلولة (اگر قاضی، حکمِ به مثل و قیمت کرد به خاطر وجود مانع بود!) وقد زالت (حالا هم که این مانع زائل شده‌ است! و لذا عوض دادن هم منتفی است) .

و (بحث تا به حال در مورد جایی بود که انتقال، به عقد لازم باشد. حال می‌خواهیم از انتقالی که به عقد جایز است هم بحث کنیم:) لو كان الناقل ممّا يمكن إبطاله (ناقل جائز باشد) ـ كالبيع بخيار ـ اُلزم بالفسخ، فإن امتنع فسخه الحاكم (حاکم ورود پیدا می‌کند و معامله را فسخ می‌کند) ، فإن تعذّر (اگر حاکم نبود) فسخه المغبون (خودِ مغبون مستقیماً معامله را فسخ می‌کند) .

(صورت سوم: جایی که بایع معامله را فسخ می‌کند و به مشتری مراجعه می‌کند ولی مشاهده می‌کند که عین در نزد مشتری موجود است ولی منافع آن از سلطه مشتری خارج شده است) وإن وجدها منقولة المنافع جاز له (برای بایع) الفسخ (فسخِ معامله خود با مشتری) وانتظار انقضاء المدّة (مثال: اگر بایع خانه را به مشتری بفروشد به قیمتی ارزان تر از قیمت بازار، در این صورت بایع خیار غبن دارد. حالا بعد از مدّتی بایع از این مسئله مطّلع می‌شود و تصمیم به فسخِ معامله می‌گیرد. ولی وقتی سراغ مشتری می‌رود، مشاهده می‌کند که مشتری، این ملک را به دیگری به مدت مثلا 1 سال اجاره داده است. در این صورت بایع می‌تواند معامله را فسخ کند. در این صورت به محضِ فسخ کردن، ملکیّت عینِ خانه به بایع بر می‌گردد ولی اجاره به قوّت خود باقی است ـ از این به بعد باید اجاره به بایع پرداخته شود ـ) ، وتصير ملكه من حينه (از حین فسخ، بایه دوباره مالک خانه می‌شود ـ لذا مبلغ اجاره از این به بعد برای بایع است ـ) . وليس له فسخ الإجارة (بایع حق فسخِ اجاره را ندارد) . و (تا به حال بحث در جایی بود که اجاره، عقد لازم بود! اما اگر اجاره، عقدی جایز بود به این صورت که:) لو كان النقل جائزاً ـ كالسكنى المطلقة (من خانه‌ای دارم که به دیگری، حق سکونت را در آن می‌دهم ولی برای آن زمانی تعیین نمی‌کنم! به این می‌گویند سکنی مطلقه که زمان آن دست مالک است! یعنی هر وقت مالک دلش خواست، می‌تواند به شخصِ ساکن بگوید محلّ را تخلیه کند! در سکنی مطلقه، انتقال منافع به صورت جائزة است و لذا می‌توان آن را به هم زد) ـ فله الفسخ (برای بایع این حق فسخ وجود دارد) .

(تا به حال بحث از تصرّف مشتری در مبیع بود! حالا می‌خواهیم ببینیم که اگر علاوه بر اینکه مشتری در مبیع تصرّف کرده است، منِ بایع هم در ثمن تصرّف کرده باشم، حکم چیست؟ چون دیگر ثمنِ سابق هم وجود ندارد و باید مثلِ یا قیمت پرداخت شود!) هذا كلّه إذا لم يكن تصرّف (اگر بایع تصرّف نکرده باشد در ثمن) في الثمن تصرّفاً يمنع من ردّه، وإلّا (اگر بایع در ثمن تصرّفی کرده است که مانع از ردّ است) سقط خياره (خیار بایع دیگر ساقط است) ، كما لو تصرّف المشتري في العين (اگر مغبون مشتری باشد و در مبیع تصرّف کند، در این صورت می‌گوییم خیار مشتری ساقط است! خب در اینجا هم که بایع خیار دارد و در ثمن تصرّف کرده است باید خیارِ بایع را ساقط بدانیم) . والاحتمال السابق (خیار ساقط نمی‌شود و ملزم به مثل و قیمت می‌شود) قائم فيهما (هم در جایی که مغبون مشتری باشد و هم در جایی که مغبون بایع باشد) ، فإن قلنا به (احتمال سابق) دفع مثله أو قيمته.


استاد: در خیار غبن، غبن تنها در مبیع تصویر دارد! غبن در ثمن معنا ندارد. زیرا در معامله، مبیع را مدّ نظر قرار می‌دهیم و آن را قیمت گذاری می‌کنیم ـ به وسیله سنجش آن با چیز‌های دیگر ـ بعد می‌رویم و در بازار، می‌بینیم که این ثمن المسمی با قیمت قیمت بازار تفاوت دارد یا خیر؟ ولی نسبت به خودِ ثمن که چنین بررسی انجام نمی‌دهیم! لذا در ابتدای بحث، وقتی خواستیم خیار غبن را تصویر کنیم، گفتیم: یا مبیع فروخته می‌شود به کمتر از قیمت بازار، که در این صورت بایع خیار غبن دارد، یا اینکه مبیع را مشتری به بیشتر از قیمت بازار می‌خرد، که در این صورت مشتری خیار غبن دارد. همانطور که مشاهده می‌کنید، در هر دو صورت بحث رفت روی مبیع نه ثمن! 

بالخبر (١) بل هو مستند خيار الغبن؛ إذ لا نصّ فيه بخصوصه، وحينئذٍ ﴿ فيمكن الفسخ مع تصرّفه كذلك ﴿ وإلزامه بالقيمة إن كان قيميّاً ﴿ أو المثل إن كان مثليّاً جمعاً بين الحقّين. ﴿ وكذا لو تلفت العين ﴿ أو استولد الأمة .

كما يثبت ذلك لو كان المتصرّفُ المشتري والمغبونُ البائعَ، فإنّه إذا فسخ فلم يجد العين يرجع إلى المثل أو القيمة. وهذا الاحتمال متوجّه، لكن لم أقف على قائل به. نعم لو عاد إلى ملكه بفسخ أو إقالة أو غيرهما أو موت الولد جاز له الفسخ إن لم ينافِ الفوريّة.

واعلم أنّ التصرّف مع ثبوت الغبن إمّا أن يكون في المبيع المغبون فيه، أو في ثمنه، أو فيهما. ثمّ إمّا أن يخرج عن الملك، أو يمنع من الردّ كالاستيلاد، أو يرد على المنفعة خاصّة كالإجارة، أو يوجب تغيّر العين بالزيادة العينيّة كغرس الأرض، أو الحكميّة كقصارة الثوب، أو المشوبة كصبغه، أو النقصان بعيب ونحوه، أو بامتزاجها بمثلها بما يوجب الشركة بالمساوي أو الأجود أو الأردأ، أو بغيرها أو بهما على وجه الاضمحلال كالزيت يعمل صابوناً، أو لا يوجب شيئاً من ذلك.

ثمّ إمّا أن يزول المانع من الردّ قبل الحكم ببطلان الخيار، أو بعده، أو لا يزول، والمغبون إمّا البائع، أو المشتري، أو هما.

فهذه جملة أقسام المسألة، ومضروبها يزيد عن مئتي مسألة، وهي ممّا تعمّ بها البلوى، وحكمها غير مستوفى في كلامهم.

وجملة الكلام فيه: أنّ المغبون إن كان هو البائع لم يسقط خياره بتصرّف المشتري مطلقاً. فإن فسخ ووجد العين باقية على ملكه لم تتغيّر تغيّراً يوجب

__________________

(١) الوسائل ١٧:٣٤٠ ـ ٣٤٢، الباب ١٢ من أبواب إحياء الموات.

زيادة القيمة ولا يمنع من ردّها، أخذها. وإن وجدها متغيّرة بصفة محضة ـ كالطحن والقصارة ـ فللمشتري اُجرةُ عمله. ولو زادت قيمة العين بها شاركه في الزيادة بنسبة القيمة. وإن كان صفةً من وجه وعيناً من آخر ـ كالصبغ ـ صار شريكاً بنسبته كما مرّ، وأولى هنا. ولو كانت الزيادة عيناً محضة ـ كالغرس ـ أخذ المبيع وتخيّر بين قلع الغرس بالأرش وإبقائه بالاُجرة؛ لأنّه وَضع بحقّ. ولو رضي ببقائه بها واختار المشتري قلعه فالظاهر أنّه لا أرش له، وعليه تسوية الحُفَر حينئذٍ. ولو كان زرعاً وجب إبقاؤُه إلى أوان بلوغه بالاُجرة.

وإن وجدها ناقصة أخذها مجّاناً كذلك إن شاء.

وإن وجدها ممتزجة بغيرها فإن كان بمساوٍ أو أردأ صار شريكاً إن شاء، وإن كان بأجود ففي سقوط خياره أو كونه شريكاً بنسبة القيمة أو الرجوع إلى الصلح، أوجه. ولو مزجها بغير الجنس بحيث لا يتميّز فكالمعدومة.

وإن وجدها منتقلة عن ملكه بعقد لازم ـ كالبيع والعتق ـ رجع إلى المثل أو القيمة؛ وكذا لو وجدها على ملكه مع عدم إمكان ردّها كالمستولدة.

ثمّ إن استمرّ المانع استمرّ السقوط. وإن زال قبل الحكم بالعوض ـ بأن رجعت إلى ملكه أو مات الولد ـ أخذ العين. مع احتمال العدم؛ لبطلان حقّه بالخروج فلا يعود. ولو كان العود بعد الحكم بالعوض، ففي رجوعه إلى العين وجهان: من بطلان حقّه من العين، وكون العوض للحيلولة وقد زالت.

ولو كان الناقل ممّا يمكن إبطاله ـ كالبيع بخيار ـ اُلزم بالفسخ، فإن امتنع فسخه الحاكم، فإن تعذّر فسخه المغبون.

وإن وجدها منقولة المنافع جاز له الفسخ وانتظار انقضاء المدّة، وتصير ملكه من حينه. وليس له فسخ الإجارة. ولو كان النقل جائزاً ـ كالسكنى المطلقة ـ

فله الفسخ.

هذا كلّه إذا لم يكن تصرّف في الثمن تصرّفاً يمنع من ردّه، وإلّا سقط خياره، كما لو تصرّف المشتري في العين. والاحتمال السابق (١) قائم فيهما، فإن قلنا به دفع مثله أو قيمته.

وإن كان المغبون هو المشتري لم يسقط خياره بتصرّف البائع في الثمن مطلقاً، فيرجع إلى عين الثمن أو مثله أو قيمته. وأمّا تصرّفه فيما غُبن فيه فإن لم يكن ناقلاً عن الملك على وجه لازم ولا مانعاً من الردّ ولا منقّصاً (٢) للعين فله ردّها. وفي الناقل والمانع ما تقدّم (٣).

ولو كان قد زادها فأولى بجوازه (٤) أو نَقّصها أو مَزَجها أو آجرها فوجهان، وظاهر كلامهم أنّه غير مانع. لكن إن كان النقص من قِبَله ردّها مع الأرش، وإن كان من قبل اللّٰه تعالى فالظاهر أنّه كذلك كما لو تلفت.

ولو كانت الأرض مغروسة فعليه قلعه من غير أرش إن لم يرضَ البائع بالاُجرة.

وفي خلطه بالأردأ الأرش. وبالأجود إن بذل له بنسبته فقد أنصفه، وإلّا فإشكال.

__________________

(١) وهو إمكان الفسخ وإلزامه بالقيمة أو المثل، الاحتمال الذي ذكره المصنّف بقوله: فيمكن الفسخ وإلزامه بالقيمة أو المثل، راجع الصفحة ٣١٠.

(٢) في (ع) : منتقصاً.

(٣) من قول المشهور بعدم جواز الردّ، والاحتمال الذي ذكره المصنّف بقوله: فيمكن الفسخ وإلزامه بالقيمة أو المثل.

(٤) أي جواز الردّ.