درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۱۱۸: مقدمه واجب ۲۹

 
۱

تطبیق ان قلت و قلت

(وتوهُّمُ عدم جریانِهِ، لکونِ وجوبِها علیٰ الملازمة مِن قبیل لوازم الماهیة، غیرَ مجعولة، ولا أثَرٌ آخر مجعولٌ مترتّبٌ علیه، ولو کان) له أثرٌ (لم یکن بمهمٍّ هاهنا)، و توهُّمِ عدم جریانِ این اصل، به خاطر این که این وجوبِ مقدّمه بنا بر قول به ملازمه، از قبیل لوازم ماهیت است و غیر مجعول است (زیرا به لحاظ جَعل، به وجود می‌خورد یعنی ماهیت موجود می‌شود... اصلاً لوازم ماهیت موجود نمی‌شوند نه این که.... این تعبیری که می‌گویند لوازم ماهیت موجود می‌شوند به وجودِ ماهیت و بالتبع، این حرف غلط است، نه این که بالتبع بودن غلط باشد بلکه مقصود آن‌ها چیزِ دیگری است، مقصود آن‌ها این است که آن‌ها اصلاً موجود نمی‌شوند، آن وجود به لحاظ ماهیت، بالعرض والمجاز است یعنی آنچه که در خارج موجود می‌شود، ذاتِ زردآلو است نه زرد آلوییتِ زردآلو، آنچه که در خارج موجود می‌شود، ذاتِ انسان است نه إمکان انسان، امکان انسان که در خارج موجود نمی‌شود، یعنی آن‌ها اصلاً موجود نمی‌شوند، زیرا هر چیزی که بخواهد موجود شود، احتیاج به جَعْلِ مستقلّ دارد، آن‌ها هم در واقع وجودشان وجودِ بالعرض والمجاز است، مثلِ ‹جریٰ المیزاب› است، قیدِ ‹غیر مجعولةٍ› یعنی اصلاً آن‌ها در خارج محقَّق نمی‌شوند...).

امّا درجای خودش گفته شده که مستصحَب یا باید مجعولِ شرعی باشد و یا باید اثرِ شرعی داشته باشد، این وجوبِ غیری خودش مجعولِ شرعی نیست چون از لوازمِ ماهیت است، اثر شرعی هم ندارد چون وجوب غیری هیچ اثرِ شرعی ندارد... نقض نکنید که در سائر احکام چه می‌شود؟ می‌گوییم در سایر احکام اگر خودش اثر شرعی ندارد ولی خودش مجعولِ شرعی است.

مرحوم آخوند در عبارتِ ‹ولا أثر آخر... › می‌فرماید: وجوب مقدّمه، خودش که چیزی نیست و اثر دیگری هم ندارد و این تعبیر عُرفی است یعنی اثر دیگری که مجعول بوده و مترتّب بر این وجوب باشد ندارد، و اگر بر فرض هم که اثری داشته باشد، آن اثر در اینجا اهمیتی ندارد؛ ممکن است شما بگویید که برایش اثر درست می‌کنیم مثل نذر و...، می‌فرماید این اثرها در اینجا مهمّ نیستند، زیرا ثمره باید ثمرهٔ مسألهٔ اصولی باشد....

وتوهُّمُ... (مدفوعٌ بأنّه وإن کان غیر مجعولٍ بالذات، لا بالجَعْل البسیط الذى هو مفاد « کان » التامّة، ولا بالجَعْلِ التألیفى الذى هو مفاد « کان » الناقصة، إلّا أنّه مجعولٌ بالعَرَض)، و این توهُّم دفع می‌شود به این که همانا وجوب غیری اگرچه که بالذات غیرِ مجعول می‌باشد (یعنی ذاتاً جَعل به آن نخورده) نه با جَعْل بسیط (یعنی ایجادُ الشئ، امّا هلیةِ بسیطة یعنی سؤال از اصلِ شئ) که این جعْلِ بسیط مفادِ « کان » تامّه می‌باشد، و نه با جعلِ تألیفی و جعْلِ مرکب (یعنی هَلیة مرکبة، یک وقت می‌گوییم ‹جَعَلَ اللهُ الکعبةَ قیاماً للنّاس› یا ‹جَعَلَ اللهُ الرسولَ نبیاً› که این را جعل مرکب گویند یعنی یک چیزی که اصلش ثابت است، یک وصفی و یک توصیفی را برای او جَعْل می‌کند، در اینجا این وجوبِ غیری نه به جعل بسیط موجود می‌شود زیرا لوازمِ ماهیت که جَعْل به آن‌ها نمی‌خورد بلکه جعل به اصل وجود می‌خورد، و نه به جَعلِ مرکب موجود می‌شود زیرا جعْل مرکب به چیزی می‌خورد که بعد از وجود، موجود نشود، مثل این که انسان ممکن است که در خارج موجود شود ولی عالِم نباشد) که این جَعلِ تألیفی مفادِ « کان » ناقصه می‌باشد، إلّا این که این وجوب غیری مجعولِ بالعرض می‌باشد (یعنی تسامحاً و مجازاً یعنی جَعْل فقط به آن وجوبِ ذى المقدّمه می‌خورد، و وجوبِ مقدّمه را تسامحاً می‌گویند که موجود شده، پس جَعلِ بالعرض یعنی جَعلِ مجازی)، (ویتبَعُ جَعْلَ وجوبِ ذى المقدّمة، وهو کافٍ فى جریانِ الأصل)، و این وجوب غیری از جَعلِ وجوب ذى المقدّمه تبعیت می‌کند و همین مقدار در جریان اصل کافیست؛ یعنی شرطِ استصحاب این نیست که باید مستصحَب مجعولِ بالذات باشد، امّا چرا این مقدار کافیست؟

سرّش این است که اگر ما باشیم و قاعدهٔ ‹لا تنقض الیقین بالشک›، این اطلاق دارد، منتهیٰ عقل یک قیدی می‌زند و می‌گوید باید این قابلِ تعبُّد باشد و در اختیارِ شارع باشد، ما گفتیم که ‹لا تنقض الیقین بالشک› اطلاق دارد، عقل فقط یک قید می‌زند و می‌گوید استصحاب در جایی جاری می‌شود که قابلِ تعبُّد باشد و در اختیار شارع باشد، حالا جَعلِ بالعرض در اختیار شارع است زیرا وقتی جعلِ بالذات را نکند، این بالعرض از بین رفته، این مثلِ ‹جریٰ المیزاب› است، یعنی آن قدر باران شدید است که گویا ناودان دارد کنده می‌شود، این که گویا دارد ناودان کنده می‌شود این را عرب می‌گوید جریٰ المیزاب، لذا می‌گوید این ناودان را نَکنی، می‌گوید نه، وقتی آب زیاد می‌ریزی این جریٰ المیزاب صدق می‌کند ولو مجازاً، اگر آب نریزی جریٰ المیزاب صدق نمی‌کند، پس این جعلِ مجازی، در اختیار شارع است زیرا اصلش در اختیار شارع است، وقتی که آن بالذات را بردارد و جَعل نکند، بالعرض هم خود بخود از بین می‌رود، مثل این که آب از ناودان نریزد، آب که نریخت، جریٰ المیزاب هم از بین می‌رود.

سؤال این است که اگر استصحابِ عدم وجوب جاری کنید، ذى المقدّمه واجب می‌شود و مقدّمه غیر واجب می‌شود و چگونه ملازمه ایجاد می‌گردد؟ می‌فرماید: تفکیک بین وجوبین، در مقام ثبوت و واقع محال است ولی در مقام ظاهر و تعبُّد اشکالی ندارد، شارع می‌تواند بگوید.... مثلاً در این لباس شک داری که خیس است یا نه و استصحابِ رطوبت می‌کنی، در عین حال می‌گویند که ثابت نمی‌کند که این دست که به آن خورد، خیس شده باشد، و حال آن که اگر این لباس رطوبتِ مُسریه داشته باشد، خیس شدنِ دست، لازمه‌اش می‌باشد... این‌ها ملازمهٔ در مقام واقع است و دو چیزی که در مقام واقع بینشان تفکیک ممکن نیست، در مقام ظاهر و تعبُّد هم اشکال ندارد، اصلاً اصول عملیه هنرش همین است.... مثلاً می‌گویند شما اگر چنانچه شک داشتی که آیا وضوء گرفتی یا نگرفتی که نماز خواندی، می‌گویند آن نمازِ قبلی که خواندی درست است امّا برای نمازهای بعدی باید وضوء بگیری و حال آن که یقین داری که این واقعاً درست نیست چون اگر نماز قبلی درست است پس نمازِ بعدی هم وضوء نمی‌خواهد و اگر نمازهای بعدی وضوء می‌خواهد پس نماز قبلی هم اشکال دارد، تفکیک در مقام ظاهر بوسیلهٔ اصول عملیه این اصلاً هنرِ اصولیین است.....

(ولزومُ التفکیک بین الوجوبین مع الشکّ لامحالةَ، لأصالةِ عدمِ وجوبِ المقدّمة، مع وجوبِ ذى المقدّمة)، و در صورت شک، لا محالة بین دو وجوب، تفکیک لازم می‌آید و اشکالی ندارد به خاطر این که اصل بر عدمِ وجوبِ مقدّمه است با این که وجوب ذى المقدّمه ثابت است (استصحاب می‌گوید که مقدّمه واجب نیست)... ولزومُ التفکیک (لا ینافى الملازمة بینَ الواقعیین وإنّما ینافى الملازمة بین الفعلیین)، این لزومِ تفکیک منافات ندارد که بین دو واقع ملازمه باشد (یعنی آن ملازمه بین وجوب مقدّمه و وجوب ذى المقدّمه، در مقام واقع و انشاء است و حالا منافات ندارد که در مقامِ فعلیت، یکی فعلی شود و دیگری فعلی نشود) و همانا لزوم تفکیک منافات دارد که ملازمه بین دو چیزِ فعلی بر قرار شود (بله اگر کسی گفت که وجوب مقدّمه و وجوب ذى المقدّمه این‌ها در فعلیت با هم ملازم هستند یعنی هرگاه ذى المقدّمه فعلی شد، مقدّمه هم باید فعلی شود، اینجا لزومِ تفکیک محال است)، (نعم لو کانت الدّعویٰ هى الملازمةُ المطلقة حتّیٰ فى المرتبة الفعلیة، لَما صحَّ التمسُّک بالأصل، کما لا یخفیٰ)، بله اگر ادّعا این باشد که ملازمه است بین وجوب مقدّمه و وجوبِ ذى المقدّمه به نحو ملازمهٔ مطلقه یعنی حتّی در مرتبهٔ فعلیت، پس دیگر تمسُّک کردن به اصلِ استصحاب صحیح نخواهد بود؛ زیرا لازمهٔ استصحاب، عدمِ ملازمه در مقام فعلیت می‌شود.

اگر ملازمه بین فعلیین باشد، مشکل می‌شود زیرا شما می‌خواهید بگویید اگرچه فى علم الله ملازمه هم باشد، باز حکم می‌کنیم به عدمِ وجوبِ مقدّمه، حالا اگر شما گفتید که اگر ملازمه باشد، بین فعلیین است یعنی اگر ذى المقدّمه فعلی شد مقدّمه هم فعلی می‌شود، این نمی‌سازد زیرا الآن ذى المقدّمه فعلی است و این در واقع احتمالِ اجتماع نقیضین می‌شود، مثلِ کسی می‌ماند که می‌گوید زید مرد و آیا دفنش کردند؟ می‌گوید بله امّا احتمال هم دارد زنده باشد، به او می‌گوییم آیا شک داری که مرده؟ می‌گوید نه یقین دارم که مرده، ما نمی‌گوییم حتماً نمرده بلکه می‌گوییم شاید، به او می‌گوییم این نمی‌شود، اگر انسان به احدُ النقیضین یقین داشت قطعاً به عدمِ نقیضِ آخر یقین پیدا می‌کند، در ما نحن فیه نیز اگر ملازمه باشد، یعنی شما الآن یقین داری به عدم وجوبِ مقدّمه در مقام ظاهر و باید یقین هم داشته باشی به عدمِ وجوب ذى المقدّمه، اگر ملازمه در فعلیت باشد.

لما صحّ التمسک..... در بعضی نُسخ دارد ‹لصحّ التمسُّک بذلک لإثبات بُطلانها› و هر دو درست است یعنی صحیح است تمسُّک به این استصحاب برای اثباتِ بُطلانِ ملازمه (اگر استصحاب در عدم وجوب جاری شد، کشف می‌کنید که صد در صد ملازمه نیست، اگر شما به احدُ المتلازمین یقین داشته باشید، به ملازمِ آخر نیز یقین پیدا می‌کنید، حالا وقتی که شما به وجوب ذى المقدّمه یا به عدم وجوب ذى المقدّمه یقین دارید، از این دو یقین، یقین به عدمِ ملازمه زاییده می‌شود.

اگر الآن شما بگویید که آفتاب هست و روز هم نیست، پس قطعاً ملازمه بین آفتاب و روز نیست، اصل مثبت مربوط به جایی است که ملازمه فقط به لحاظِ مقام واقع باشد ولی اگر ملازمه در مقام فعلیت باشد یعنی در ظاهر هم قابلِ انفکاک هست، این که گفته‌اند مثبتات استصحاب حجّت نیست، یعنی لوازمِ واقع بار نمی‌شود ولی لوازمِ أعمّ از واقع و ظاهر بار می‌شود.

وقتی که شما می‌گویید آن هست و این نیست معنایش این است که پس قطعاً ملازمه‌ای در کار نیست.

۲

دلیل اول بر وجوب مقدمه

تا اینجا فعلاً بحث تمام شد، مرحوم آخوند ابتدا مقتضای حکم اصل را ذکر کرد، حالا وارد می‌شود به این که ببیند آیا ملازمه هست یا نیست، جماعتی از أفاضل برهان بر ملازمه آورده‌اند و فرموده‌اند: اگر بخواهد ذى المقدّمه واجب باشد و مقدّمه واجب نباشد، یعنی مقدّمه جایز باشد و ‹کلُّ جایزٍ یجوز ترکه›، پس می‌توان مقدّمه را ترک کرد و اگر مقدّمه ترک شد، آن وقت ذى المقدّمه غیر مقدور می‌شود و امر به غیر مقدور هم محال است.

۳

تطبیق دلیل اول بر وجوب مقدمه

(إذا عرفتَ ما ذکرنا: فقد تَصَدّیٰ غیرُ واحدٍ مِن الأفاضل لإقامةِ البُرهان علیٰ الملازمة، وما أتیٰ منهم بواحدٍ خالٍ عن الخلل)، وقتی آنچه را که ما ذکر کردیم دانستی، پس بسیاری از افاضل، اقامهٔ برهان بر ملازمه را بر عهده گرفته‌اند، و لکن یک برهانِ صحیحِ خالی از اشکال نیاورده‌اند.

(والأَولیٰ إحالةُ ذلک إلیٰ الوجدان)، بهترین کار این است که مسألهٔ ملازمه را به وِجدان حواله دهیم؛ زیرا هر مولا و هر آمری که به وِجدانش مراجعه کند، وقتی که ذى المقدّمه را واجب می‌کند، مقدّمه را هم واجب می‌کند، (حیثُ أنّه) أى أنّ الوِجدان (أقویٰ شاهدٍ علیٰ أنّ الإنسان إذا أرادَ شیئاً له مقدّماتٌ، أراد تلک المقدّمات لو التَفَتَ إلیها)، زیرا وِجدان قوی‌ترین شاهد است بر این که انسان وقتی چیزی که مقدّماتی دارد را اراده کند، آن مقدّمات را هم اراده می‌کند اگر به آن مقدّمات ملتفت شود، (بحیث ربما یجعَلُها فى قالبِ الطلب مثلَهُ)، به گونه‌ای که چه بسا ممکن است که آن مقدّمه را در قالب طلب بیاورد مثلِ ذى المقدّمه، (ویقولُ ـ مولویاً ـ « اُدخُلِ السوق، واشترِ اللَّحم » ـ مثلاً ـ بداهةَ أنّ الطلبَ المُنشَأ بِخطابِ « اُدخُل » مثلُ المُنشَأ بخطابِ « اِشْتَرِ » فى کونه بعثاً مولویاً)، مثل این می‌ماند که با امر مولوی بگوید ‹برو بازار و برو قصّابی و گوشت بخر› و این مقدّمات را داخلِ طلب بیاورد، بدیهی است که آن طلبی که انشاء می‌شود به خطابِ ‹اُدخُل› مثلِ خطابی است انشاء می‌شود به خطابِ ‹اِشترِ› در این که بعثِ مولوی است (این جوابِ إن قلت مقدّر است، ممکن است کسی بگوید که آقای آخوند! آن ‹اُدخُل السوق› إرشاد به حکم عقل است، می‌فرماید نه، همان طوری که اشترِ موردی است، اُدخُل هم موردی است؛ (وأنّه حیث تَعَلَّقَت إرادتُهُ بإیجادِ عبدهِ الإشتراءَ، تَرَشَّحَت منها له) أى للآمِر (إرادةٌ اُخریٰ بدخول السوق بعد الإلتفات إلیه، وأنّه) أى أنّ دخول السوق (یکون مقدّمةً له) أى للإشتراء (کما لا یخفیٰ)، و همانا آمِر زمانی که اراده‌اش تعلُّق بگیرد به این که عبدش اشتراء را ایجاد کند، برای آمِر از این اراده یک ارادهٔ دیگری به دخول سوق ترشُّح می‌کند منتهیٰ بعد از این که ملتفت به دخول سوق شود و این که دخول سوق، مقدّمه برای اشتراء می‌باشد (امّا اگر ملتفت نباشد که دخول سوق، مقدّمه است، آن را طلب نمی‌کند).

وعدمِه أصلاً ؛ فإنّه يمكن التوصّل بها إن كانت توصّليّة، ولو لم نقل بجواز الاجتماع، وعدمُ جواز (١) التوصّل بها إن كانت تعبّديّة على القول بالامتناع - قيل بوجوب المقدّمة أو بعدمه -، وجوازُ التوصّل بها على القول بالجواز كذلك - أي قيل بالوجوب أو بعدمه -.

وبالجملة: لا يتفاوت الحال في جواز التوصّل بها وعدم جوازه أصلاً بين أن يقال بالوجوب أو يقال بعدمه، كما لا يخفى.

في تأسيس الأصل في المسألة:

لا أصل في مسألة الملازمة

اعلم: أنّه لا أصل في محلّ البحث في المسألة ؛ فإنّ الملازمة بين وجوب المقدّمة ووجوب ذي المقدّمة وعدمَها ليست لها حالةٌ سابقة، بل تكون الملازمة أو عدمُها أزليّةً.

جريان استصحاب عدم وجوب المقدّمة

نعم، نفس وجوب المقدّمة يكون مسبوقاً بالعدم، حيث يكون حادثاً بحدوث وجوب ذي المقدّمة، فالأصل عدم وجوبها.

وتوهّم: عدم جريانه ؛ لكون وجوبها على الملازمة من قبيل لوازم الماهيّة غير مجعولة، ولا أثر آخر (٢) مجعول مترتّب عليه، ولو كان لم يكن بمهمّ هاهنا.

مدفوعٌ: بأنّه وإن كان غيرَ مجعول بالذات، - لا بالجعل البسيط الّذي هو مفاد « كان » التامّة، ولا بالجعل التأليفيّ الّذي هو مفاد « كان » الناقصة -، إلّا أنّه مجعول بالعرض، وبتبع جعل وجوب ذي المقدّمة، وهو كافٍ في جريان الأصل.

__________________

(١) حقّ العبارة أن تكون: « كما لا يمكن التوصّل بها إن كانت تعبّدية... ». ( منتهى الدراية ٢: ٣٨١ ).

(٢) الأولى: إسقاط كلمة « آخر » وأن تكون العبارة هكذا: ولا مما يترتّب عليه أثر مجعول. راجع منتهى الدراية ٢: ٣٨٦.

ولزومُ التفكيك بين الوجوبين مع الشكّ لا محالة ؛ - لأصالة عدم وجوب المقدّمة مع وجوب ذي المقدّمة - لا ينافي الملازمة بين الواقعيّين (١)، وإنّما ينافي الملازمة بين الفعليّين.

نعم، لو كانت الدعوى هي الملازمة المطلقة حتّى في المرتبة الفعليّة، لما صحّ التمسّك بالأصل (٢)، كما لا يخفى.

الاستدلال على وجوب المقدّمة

إذا عرفت ما ذكرنا: فقد تصدّى غير واحد من الأفاضل لإقامة البرهان على الملازمة، وما أتى منهم بواحدٍ خالٍ عن الخلل.

والأولى: إحالة ذلك إلى الوجدان ؛ حيث إنّه أقوى شاهدٍ على أنّ الإنسان إذا أراد شيئاً له مقدّمات، أراد تلك المقدّمات لو التفت إليها، بحيث ربّما يجعلها في قالب الطلب مثله، ويقول مولويّاً: « ادخل السوق واشتر اللحم » - مثلاً - ؛ بداهَة أنّ الطلب المُنشأ بخطاب: « ادخلْ » مثل المُنشأ بخطاب « اشترْ » في كونه بعثاً مولويّاً، وأنّه حيث تعلّقت إرادته بإيجاد عبده الاشتراء، ترشّحت منها له إرادة أُخرى بدخول السوق، بعد الالتفات إليه، وأنّه يكون مقدّمةً له، كما لا يخفى.

ويؤيّد (٣) الوجدانَ - بل يكون من أوضح البرهان -: وجودُ الأوامر الغيريّة

__________________

(١) في « ق » و « ش »: الواقعين.

(٢) في « ش »: « لصحّ التمسك بذلك في إثبات بطلانها ». وأدرج ما أثبتنا أعلاه في الهامش. قال المحقّق الشيخ علي القوچاني: الثابت بحسب الدورة الأخيرة قوله: « لما صحّ » وعرفت وجه عدم جريان الأصل في الحاشية السابقة، ولكن بحسب مباحثتي مع المصنّف ( طاب ثراه ) تسلّم أنّه يصحّ ثبت قوله: « لصحّ » أي: لصحّ التمسك بالأصل في إثبات بطلان الملازمة... ( كفاية الأُصول مع حاشية الشيخ علي القوچاني: ١١٠ )، وراجع أيضاً نهاية الدراية ٢: ١٦٨ - ١٦٩.

(٣) هذا التأييد ذكره الميرزا الشيرازي، انظر تقريرات الميرزا الشيرازي للعلّامة الروزدري ١: ٣٥٩.

في الشرعيّات والعرفيّات ؛ لوضوح أنّه لايكاد يتعلّق بمقدّمة أمرٌ غيريٌّ إلّا إذا كان فيها مناطُه. وإذا كان فيها كان في مثلها، فيصحّ تعلّقه به أيضاً ؛ لتحقّق ملاكه ومناطه.

والتفصيل بين السبب وغيره، والشرطِ الشرعيّ وغيره سيأتي بطلانَه، وأنّه لا تفاوت في باب الملازمة بين مقدّمةٍ ومقدّمة.

استدلال البصري على وجوب المقدّمة والإشكال عليه

ولا بأس بذكر الاستدلال الّذي هو كالأصل لغيره، - ممّا ذكره الأفاضل من الاستدلالات -، وهو ما ذكره أبو [ الحسين ](١) البصريّ، وهو: أنّه لو لم تجب المقدّمة لجاز تركها، وحينئذٍ فإن بقي الواجب على وجوبه يلزم التكليف بما لا يطاق، وإلّا خرج الواجب المطلق عن كونه واجباً (٢).

وفيه - بعد إصلاحه بإرادة « عدم المنع الشرعيّ » من التالي في الشرطيّة الأُولى، لا « الإباحِة الشرعيّة »، وإلّا كانت الملازمة واضحةَ البطلان، وإرادةِ « الترك » (٣) عمّا اضيف إليه الظرف، لا « نفسِ الجواز » (٤)، وإلّا فبمجرّد (٥) الجواز بدون الترك، لا يكاد يتوهّم صدق القضيّة الشرطيّة الثانية -: ما لا يخفى ؛ فإنّ الترك (٦)(٧) بمجرّد عدم المنع شرعاً لا يوجب صدق إحدى الشرطيّتين،

__________________

(١) في الأصل وطبعاته: « أبو الحسن »، والصحيح ما أثبتناه. راجع المعتمد لأبي الحسين البصري ١: ٩٤ ومطارح الأنظار ١: ٤٠٧.

(٢) أثبتنا العبارة كما وردت في « ر »، وفي غيرها: عن وجوبه.

(٣) حكي هذا عن المحقق السبزواري. راجع ضوابط الأُصول: ٨٤، ومطارح الأنظار ١: ٤٠٨.

(٤) هذا ما استفاده صاحب المعالم في معالمه: ٦٢.

(٥) في « ن » وبعض الطبعات: فمجرّد. وفي حقائق الأُصول: فمجرّد الجواز... لا يكاد يتوهّم معه صدق القضية.

(٦) هذا الكلام مذكور في مطارح الأنظار ١: ٤٠٨ في مقام الردّ على المحقّق السبزواري.

(٧) ينبغي أن تكون صورة الإيراد هكذا: إنّا نختار أن لا يبقى الواجب على وجوبه، ولا دليل على بطلان خروج الواجب عن كونه واجباً ؛ فإنّ ترك المقدّمة يوجب ترك ذيها، فيكون معصية ويسقط بها التكليف... فيكون محصّل الإيراد: المنع من بطلان أحد اللازمين مع الالتزام بصدق الشرطيّتين معاً، لا بطلان إحدى الشرطيّتين، كما قد يظهر من العبارة. ( حقائق الأُصول ١: ٢٩٨ ).