درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۸۳: مقدمه واجب ۳

 
۱

خطبه

۲

خلاصه مباحث گذشته

خلاصه این که حتّی اگر ما قائل به جواز اجتماع امر و نهی شویم، باز در ما نحن فیه، أجزاء، وجوبِ غیری نخواهند داشت، حالا سؤال این است که جوازِ اجتماع امر و نهی چه ربطی به اینجا دارد، زیرا آنجا اجتماع امر و نهی و اجتماع ضدّین است ولی اینجا اجتماع دو تا امر و اجتماع مثلین می‌باشد و دو تا وجوب است و چه ربطی دارد که مرحوم آخوند می‌فرماید ‹ولو ما قائل به جواز اجتماع امر و نهی شویم... ›؟

در بحث اجتماع امر و نهی گفته‌اند: ما که می‌گوییم اجتماع امر و نهی، این از باب مثال است، بلکه بحث خودش عام است و مربوط به اجتماع دو تا حکم می‌باشد، چه امر و نهی و چه وجوب و استحباب و چه وجوب و کراهت و...، منتهیٰ در آنجا فقط گفته‌اند اجتماع دو تا حکم، یعنی وجوب و استحباب را گفته‌اند، وجوب و کراهت را گفته‌اند، حرمت و کراهت را گفته‌اند، وجوب و اباحه را گفته‌اند، ولی در آنجا اجتماع دو تا وجوب را نگفته‌اند، حالا فرقِ این دو تا چیست یعنی آیا ممکن است که شخصی مثلاً اجتماع امر و نهی را جایز نداند ولی اجتماع دو تا وجوب را جایز بداند؟ زیرا یک محذورهایی در اجتماع امر و نهی یا اجتماع وجوب و حرمت یا اجتماع وجوب و کراهت یا اجتماع حرمت و کراهت...، یک محاذیری در آنجا هست که آن محاذیر در اینجا نیست، لذا نگویید که آنجا اعلام کرده‌اند که بحث عام است، آنجا که گفته‌اند بحث عام است به این معناست که منحصر به وجوب و نهی نیست، بلکه باید دو تا حکم متضادّ باشد، حالا این دو تا حکم می‌تواند وجوب و اباحه باشد یا وجوب و کراهت باشد یا وجوب و استحباب باشد یا حرمت و کراهت باشد، امّا کسی در آن بحث، اجتماع دو تا وجوب را نگفته.... پس چرا مرحوم آخوند می‌فرماید که اجتماع مثلین می‌شود و اجتماع مثلین هم محال است؟! وجوب که امر اعتباری است و خودِ مرحوم آخوند هم فرموده که اعتباریات هم از مقولهٔ مثلین و تزاحم و غیره خارج است؟ زیرا گفتیم که مرحوم آخوند برای حکم، چهار مرحله قائل است، اراده و انشاء و فعلیت و تنجُّز، و فعلیتِ حکم هم به تعلُّقِ اراده است و اراده هم یک امر تکوینی است و یک امر اعتباری نیست، و وقتی که امر در تکوینیات شد، آن وقت اجتماع مثلین محال است، این که مرحوم آخوند می‌فرماید اجتماع مثلین می‌شود، به دلیل این است که دو تا اراده می‌شود و دو تا اراده هم محال می‌باشد، پس آنچه که امر اعتباری است، آن وجوبِ انشائی است و در مقام انشاء که مثلِ مرحوم آخوند نیست بلکه در مقام فعلیت این گونه است.

خلاصه این شد که اگرچه ما قائل به جواز اجتماع امر و نهی شویم، در ما نحن فیه باز هم به درد نمی‌خورد زیرا گفتیم که اجتماع امر و نهی، سه نوع هست: نوع اوّل این که در خارج دو تا وجود داشته باشد مثلِ نظر به نامحرم در حالِ صلاة، در اینجا همه قبول دارند که اجتماع جایز است، نوع دوم این که یک وجودِ واحد باشد با یک عنوان که یک عنوان، مأمورٌ به و یک عنوان هم منهی عنه باشد که اینجا اجتماع محال است، و نوع سوّم هم این که یک وجود با دو عنوان باشد که اینجا محلّ نزاع است، یعنی آنهایی که قائل به جوازند در این قسم قائل هستند، آن وقت ما نحن فیه از قبیل قسم دوم است زیرا امر غیری روی ذات مقدّمه رفته نه روی عنوان مقدّمیت زیرا عقل می‌گوید که وجوب روی چیزی می‌رود که مقدّمه هست و عنوان مقدّمیت در مقدّمیت دخیل نیست بلکه آنچه که به حمل شایع مقدّمه هست مراد می‌باشد.

۳

تطبیق ادامه ان قلت و قلت

(ضرورةَ أنّ الواجب بهذا الوجوب، ما کان بالحمل الشایع مقدّمةً)، زیرا آنچه که با این وجوبِ غیری واجب می‌شود، آن چیزی است که با حملِ شایعِ صناعی مقدّمه باشد و مصداقِ مقدّمه مراد است؛ چرا؟ (لأنّه المتوقّف علیه، لا عنوانها)، زیرا آنچه که به حملِ شایع مقدّمه است، آن است که ذی المقدّمه بر او متوقّف است و اوست که متوقّفٌ علیه می‌باشد؛ مثلاً ذی المقدّمه بر نردبان متوقّف است نه بر نردبانِ به عنوان مقدّمه، بلکه آنچه که مقدّمه هست، آن چیزی است که در خارج است نه نه عنوان مقدّمیت که متوقّفٌ علیه نیست (زیرا ملاک وجوب غیری، مقدّمیت و توقُّف است و متوقّفٌ علیه هم خودِ آن وجودِ خارجی است، پس آنچه که متوقّفٌ علیه است، خودِ نردبان است و عنوان مقدّمیت در اینجا کاره‌ای نیست)، (نعم یکون هذا العنوان علّةً لترشُّحِ الوجوب علیٰ المعنون)، بله این عنوان، علّت برای ترشُّحِ وجوب بر معنون می‌باشد؛ و اینجا از باب حیث تعلیلی می‌باشد.

ما یک حیث تعلیلی داریم و یک حیث تقییدی، حیث تعلیلی یعنی علّت، اگر کسی بپرسد که حیث تعلیلی حرارتِ آب چیست، می‌گوییم آتش است، ولی حیث تقییدی یعنی آنچه که موضوعِ حکم است، لذا اگر بپرسند موضوعِ حکم حرارت چیست؟ می‌گوییم آب است؛ در اینجا مرحوم آخوند می‌فرماید که عنوان مقدّمیت، حیث تعلیلی است یعنی داخل در موضوع نیست و داخل در متعلَّق نیست، بلکه علّتِ ثبوتِ وجوب بر متعلَّق است؛ مثلاً ما یک نردبان داریم و یک مقدّمیت داریم و یک وجوب غیری داریم، حالا وجوب غیری روی نردبان رفته به خاطر این که این نردبان، مقدّمه است، مرحوم آخوند می‌فرماید نعم، این عنوان مقدّمیت علّت می‌شود تا وجوب بر آن معنون یعنی بر آن نردبان ترشُّح کند.

(فانقدح بذلک فسادُ توهُّمِ اتّصاف کلِّ جزءٍ مِن أجزاء الواجب بالوجوب النفسى والغیرى باعتبارین:)، (بعضی‌ها می‌خواستند بگویند که اشکالی ندارد که اجزاء داخلی دو تا وجوب داشته باشند، یعنی به عنوان این که مرکب و کلّ هستند، وجوب نفسی داشته باشند و به عنوان این که مقدّمه برای کلّ هستند، وجوب غیری داشته باشند، مرحوم آخوند می‌فرماید: معلوم شد این که مقدّمه هستند، این حیث تعلیلی است نه حیث تقییدی، لذا می‌فرماید:) از این کلام ما روشن شد فساد این توهُّم که هر جزئی از اجزاء واجب بخواهد به دو اعتبار یعنی به دو عنوان متّصف به وجوب نفسی و غیری شود: (فباعتبار کونِهِ فى ضمنِ الکلّ، واجبٌ نفسىّ، وباعتبار کونِهِ ممّا یتوسَّلُ به إلیٰ الکلّ، واجبٌ غیرىّ)، پس به عنوان این که این جزء در ضمن کلّ است، واجبِ نفسی باشد و به عنوان این که این جزء از آن چیزهایی است که بوسیلهٔ این جزء توسُّل جسته می‌شود برای رسیدن به کلّ یعنی به عنوان مقدّمه بودن برای رسیدن به کلّ، واجب غیری می‌شود؛ در حالی که این گونه نیست زیرا وجوبِ غیری روی عنوان مقدّمیت و روی عنوان توسُّل نرفته بلکه عنوان مقدّمیت و عنوان توسُّل، این‌ها حیث تعلیلی می‌باشند؛ مگر این که کسی بگوید که آقای آخوند! این قدر سخت نگیر، این که ما می‌گوییم أجزاء وجوب غیری دارند، مرادمان این است که ملاک وجوبِ غیری را دارند نه خودِ وجوب غیری را، یعنی لولا المانع، ملاک وجوب غیری در آن‌ها هم خواهد بود، (اللّهمّ إلّا أن یرید أنّ فیه) أى فى الجزء (ملاکُ الوجوبین، وإن کان) الجزءُ (واجباً بوجوبٍ واحدٍ نفسىّ لِسَبقِهِ)، مگر این که آن‌هایی که می‌گویند أجزاء، وجب غیری دارند، اراده کنند که در این جزء، دو ملاک هر دو وجوب وجود دارد اگرچه که یک وجوب بیشتر نیست؛ مثل این می‌ماند که انسان به نانوایی برود و بگوید ۵ تا نان بده، می‌گوید هر پنج تایش را ببر، می‌گوید هر پنج تایش خوب است ولکن یکی را بیشتر لازم ندارم، در اینجا هم ملاک وجوبِ غیری هست و ملاک وجوبِ نفسی هم هست، اگرچه که این جزء فقط واجب است به یک وجوبِ نفسی.

إن قلت، آقای آخوند! اجزاء چه وجوبی دارند؟ می‌فرماید: وجوب نفسی دارند، امّا چه ملاکی دارند؟ می‌فرماید: هم ملاک وجوب نفسی و هم ملاک وجوب غیری، حالا اگر هر دو ملاک هست پس چرا قائل به وجوب نفسی می‌شوید و چرا قائل به وجوب غیری نمی‌شوید؟ می‌فرماید: لِسَبقِهِ... یعنی به خاطر این که ‹الشئ یستَنَد إلیٰ أسبَق عِلَلِهِ›، وجوب نفسی، سابق بر وجوب غیری است، زیرا وجوب غیری از وجوب نفسی ترشُّح می‌شود و وجوبِ نفسی، علّت برای وجوبِ غیری می‌باشد و همیشه علّت بر معلول، مقدّم است.

(فتأمَّل)، این که می‌گویند ‹الشئ یستَنَد إلیٰ أسبَق عِلَلِهِ› این‌ها مربوط به عِلَلِ تکوینی است ولی وجوب، امر انشائی است، مثل این می‌ماند که الآن دو تا لیوان آب داریم که هر دو لیوان برای شما می‌باشد منتهی یکی را قبل از دیگری آوردند.....

اشکال: اگر بگوییم وجوب غیری است باید وجوب غیری هم نباشد زیرا وجوب نفسی از بین می‌رود و وقتی وجوب نفسی که وجوب أجزاء است از بین برود دیگر وجوب غیری هم نیست زیرا گفتیم که وجودِ کل، چیزی غیر از وجودِ اجزاء نیست.

جواب: وجوب غیری در واقع از ملاک وجوبِ نفسی ترشُّح می‌شود نه از خودِ وجوب نفسی، بله ممکن است شما بگویید که این قطعاً باید وجوب نفسی باشد زیرا اگر وجوب نفسی نباشد، وجوبِ غیری هم از بین می‌رود زیرا وجوب غیری از وجوب نفسی زاییده می‌شود، این جوابش این است که وجوبِ غیری درست ولی آنچه که در واقع موجب وجوب غیری می‌شود، ملاک وجوبِ نفسی است و هر جایی که ملاک وجوب نفسی باشد ملاک وجوبِ غیری هم می‌آید و آمدنِ ملاک وجوبِ غیری، موجب ترشُّحِ وجوبِ غیری می‌شود.

در این فتأمَّل در واقع مرحوم آخوند می‌فرماید که اشکال کردن به این یک صفحه از کفایهٔ ما از مرز یکی و دو تا گذشته و این‌ها جواب‌هایش هم پشت سرش می‌باشد، هرکس هر چقدر که قدرت دارد تحقیق کند.

(هذا کلّهُ فى المقدّمةِ الداخلیة).

(وأمّا المقدّمة الخارجیة: فهى ما کان خارجاً عن المأمور به)، مقدّمهٔ خارجیه آن است که خارج از مأمورٌ به باشد مثلِ وضوء، (وکان له دَخْلٌ فى تحقُّقِهِ، لا یکاد یتَحقَّقُ بدونه)، و برای آن چیز، دَخْلی در تحقُّقِ مأمورٌ به باشد که مأمورٌ به بدون آن چیز (یعنی بدون آن مقدّمهٔ خارجیه) محقَّق نمی‌شود.

(وقد ذُکرَ لها أقسامٌ، واُطیل الکلام فى تحدیدها بالنقض والإبرام، إلّا أنّه غیر مهمّ فى المقام)، و برای آن اقسامی ذکر شده و کلام را طولانی می‌کنیم با بیان نمودنِ حدّ و مرزِ آن، إلّا این که این اقسام در این مقام خیلی مهم نیستند، و یکی از شرایطِ تقسیم این است که فایده داشته باشد ولی این تقسیمات فایده‌ای ندارند.

۴

مقدمه عقلیه و شرعیه و عادیه

مقدّمهٔ عقلیه و شرعیه و عادیه:

(منها: تقسیمها إلیٰ العقلیة والشرعیة والعادیة)، یکی دیگر از تقسیمات مقدّمه، تقسیم مقدّمه به عقلیه و شرعیه و عادیه می‌باشد.

(فالعقلیة هى ما استُحیلَ واقعاً وجودُ ذى المقدّمة بدونه)، مقدّمهٔ عقلیه آن است که واقعاً و عقلاً وجودِ ذى المقدّمه بدون آن مقدّمه محال باشد.

مانند این که خدواند سبحان در واقع، او مقدّمهٔ عقلیهٔ همهٔ موجوداتِ ممکن است، زیرا تا خدا نباشد، عقلاً هیچ موجودِ دیگری به وجود نمی‌آید، مقدّمه منافات ندارد که سبب تامّ باشد، معنای مقدّمه این نیست که چیزی که از داخل باشد، بلکه ممکن است که مقدّمه، خودش سبب تام باشد و ممکن است که سبب ناقص باشد، مثلاً خداوند سبحان، سببِ تامِّ همهٔ مخلوقات عالَم است، یعنی عقلاً هیچ مخلوقی به غیرِ ذاتِ اقدسِ حقّ موجود نمی‌شود.

امّا مقدّمهٔ شرعیه مثل این است که نماز متوقّف بر وضوء می‌باشد شرعاً، و عقل این را نمی‌گوید، امّا مقدّمهٔ عادیه این است که مثلاً شما برای تهران رفتن باید عادتاً طی طریق کنید، می‌گویید ممکن است خداوند فردی را از اینجا بلند کند و در تهران بگذارد، می‌گوییم عقلاً شاید چنین چیزی ممکن باشد ولی عادتاً خداوند چنین کاری نمی‌کند.

۵

تطبیق مقدمه عقلیه و شرعیه و عادیه

(منها: تقسیمها إلیٰ العقلیة والشرعیة والعادیة)، یکی دیگر از تقسیمات مقدّمه، تقسیم مقدّمه به عقلیه و شرعیه و عادیه می‌باشد.

(فالعقلیة هى ما استُحیلَ واقعاً وجودُ ذى المقدّمة بدونه)، مقدّمهٔ عقلیه آن است که واقعاً و عقلاً وجودِ ذى المقدّمه بدون آن مقدّمه محال باشد.

 

(والشرعیة علیٰ ما قیل ([۱]):قیدِ ‹علیٰ ما قیل› اشاره به این است که خودِ مرحوم آخوند این حرف را قبول ندارد، (ما استُحیلَ وجودُهُ بدونه شرعاً)، یعنی آن مقدّمه‌ای است که شرعاً وجودِ ذى المقدّمه بدون این مقدّمهٔ شرعیه محال باشد، (ولکنّه لا یخفیٰ رجوعُ الشرعیة إلیٰ العقلیة)، و لکن مخفی نماند که مقدّمهٔ شرعیه به عقلیه بر می‌گردد، چرا؟

زیرا وقتی شارع فرمود ‹نمازِ با وضوء بخوان›، این نمازِ با وضوء عقلاً بدون وضوء محال است، بله درست است که شارع سبب برای مقدّمیتِ وضوء شده امّا حکمِ به مقدّمیت، عقلی است ولی شارع، راهش را درست کرده، این مثل این می‌ماند که کسی بگوید ‹من آش ماست می‌خواهم›، به او می‌گوییم ‹برو ماست بخر›، می‌گوید ‹خوب آشِ جو درست کن›، به او می‌گوییم ‹شما آشِ ماست می‌خواستی و این آش بدون ماست نمی‌شود›، نمازِ با وضوء هم بدون وضوء نمی‌شود، بله اگر شارع، وضوء را در نماز أخذ نمی‌کرد، وضوء هم مقدّمیت نداشت، پس مخفی نماند که ما در واقع، مقدّمهٔ شرعیه نداریم، چرا؟ (ضرورةَ أنّه لا یکاد یکون مستحیلاً ذلک شرعاً إلّا إذا اُخِذَ فیه شرطاً وقیداً، واستحالةُ المشروط والمقید بدون شرطه وقیده یکون عقلیاً)، زیرا شرعاً محال نیست که ذى المقدّمه المقدّمه بدون آن مقدّمه وجود پیدا کند مگر این که آن مقدّمه در ذى المقدّمه المقدّمه به عنوان شرط و قید أخذ شود، (اگر شارع نمی‌فرمود که نمازِ با وضوء می‌خواهم آیا باز هم شما می‌گفتید که وضوء، مقدّمهٔ شرعی است؟ نه، پس چه موقع وضوء، مقدّمهٔ شرعی است؟ وقتی که این وضوء در مأمورٌ به، به عنوان شرط و قید أخذ شود، که در این صورت توقّفِ ذی المقدّمه بر آن، عقلی می‌شود، پس اگر أخذ نشود نه شرعی است و نه عقلی ولی اگر أخذ شود، پس قطعاً عقلی می‌شود)، و این که مشروط و مقید بدون شرط و قیدشان محال باشد، این یک مطلب عقلی است (و عقل می‌گوید که مشروط بدون شرط، و مقید بدون قید محقَّق نمی‌شود، پس ما چیزی به اسم مقدّمهٔ شرعیه نداریم، زیرا یا این مقدّمه در مأمورٌ به به عنوان شرط یا قید أخذ شده و یا أخذ نشده، اگر أخذ نشده که اصلاً مقدّمه نیست و اگر أخذ شده که مقدّمهٔ عقلی است).


مطارح الأنظار / ص ۴۰ / سطر ۳۱.

بشرط لا، تكون هيولى أو صورة، وإذا أُخذت لا بشرط تكون جنساً أو فصلاً، لا (١) بالإضافة إلى المركّب، فافهم.

خروج الأجزاء عن محلّ النزاع

ثمّ لا يخفى: أنّه ينبغي خروج الأجزاء عن محلّ النزاع - كما صرّح به بعض (٢) - ؛ وذلك لما عرفت من كون الأجزاء بالأسر عين المأمور به ذاتاً، وإنّما كانت المغايرة بينهما اعتباراً، فتكون واجبةً بعين وجوبه، ومبعوثاً إليها بنفس الأمر الباعث إليه، فلا تكاد تكون واجبة بوجوب آخر ؛ لامتناع اجتماع المثلين، ولو قيل بكفاية تعدّد الجهة وجواز اجتماع الأمر والنهي معه ؛ لعدم تعدّدها هاهنا ؛ لأنّ الواجب بالوجوب الغيريّ - لو كان - إنّما هو نفس الأجزاء، لا عنوان مقدّميّتها والتوسّلِ بها إلى المركّب المأمور به ؛ ضرورةَ أنّ الواجب بهذا الوجوب ما كان بالحمل الشائع مقدّمةً ؛ لأنّه المتوقّف عليه، لا عنوانها. نعم، يكون هذا العنوان علّةً لترشُّحِ الوجوب على المعنون.

فانقدح بذلك فساد توهّم اتّصاف كلّ جزءٍ من أجزاء الواجب بالوجوب النفسيّ والغيريّ باعتبارين ؛ فباعتبار كونه في ضمن الكلّ واجبٌ نفسيّ، وباعتبار كونه ممّا يتوسّل به إلى الكلّ واجبٌ غيريّ (٣).

اللهمّ إلّا أن يريد: أنّ فيه ملاك الوجوبين، وإن كان واجباً بوجوب واحد نفسيّ، لسبقه، فتأمّل (*).

__________________

(١) الأنسب أن يقول: لا في مقام الفرق بين الأجزاء الخارجية وبين المركّب. ( منتهى الدراية ٢: ١٠٧ ).

(٢) هو سلطان العلماء كما في هداية المسترشدين ٢: ١٦٤.

(٣) هذا التوهّم ما نبّه عليه في مطارح الأنظار ١: ٢١١.

(*) وجهه: أنّه لايكون فيه أيضاً ملاك الوجوب الغيريّ ؛ حيث إنّه لا وجود له غير وجوده في ضمن الكلّ، يتوقّف على وجوده، وبدونه لا وجه لكونه مقدّمة كي يجب بوجوبه أصلاً، كما لا يخفى. وبالجملة: لا يكاد يُجدي تعدّد الاعتبار، الموجب للمغايرة بين الأجزاء والكلّ في هذا الباب، وحصول ملاك الوجوب الغيريّ المترشّح من وجوب ذي المقدّمة عليها، لو قيل بوجوبها، فافهم. ( منه قدس‌سره ).

هذا كلّه في المقدّمة الداخليّة.

وأمّا المقدّمة الخارجيّة: فهي ما كان خارجاً عن المأمور به، وكان له دخلٌ في تحقّقه، لايكاد يتحقّق بدونه. وقد ذكر لها أقسام، واطيل الكلام في تحديدها بالنقض والإبرام، إلّا أنّه غير مهمّ في المقام.

المقدّمة العقليّة والشرعيّة والعاديّة

ومنها: تقسيمها إلى العقليّة، والشرعيّة، والعاديّة:

فالعقليّة: هي ما استحيل واقعاً وجود ذي المقدّمة بدونه.

والشرعيّة - على ما قيل (١) -: ما استحيل وجوده بدونه شرعاً.

ولكنّه لا يخفى رجوع الشرعيّة إلى العقليّة ؛ ضرورةَ أنّه لا يكاد يكون مستحيلاً ذلك شرعاً إلّا إذا أُخذ فيه شرطاً وقيداً، واستحالة المشروط والمقيّد بدون شرطه وقيده يكون عقليّاً (٢).

وأمّا العاديّة: فإن كانت بمعنى أن يكون التوقّف عليها بحسب العادة - بحيث يمكن تحقّق ذيها بدونها، إلّا أنّ العادة جرت على الإتيان به بواسطتها - فهي وإن كانت غير راجعة إلى العقليّة، إلّا أنّه لا ينبغي توهّم دخولها في محلّ النزاع.

وإن كانت بمعنى أنّ التوقّف عليها وإن كان فعلاً واقعيّاً - كنصب السلّم ونحوه للصعود على السطح -، إلّا أنّه لأجل عدم التمكّن عادةً من الطيران الممكن عقلاً، فهي أيضاً راجعة إلى العقليّة ؛ ضرورةَ استحالة الصعود بدون مثل النصب عقلاً لغير الطائر فعلاً، وإن كان طيرانه ممكناً ذاتاً، فافهم.

__________________

(١) يظهر ذلك من عبارة مطارح الأنظار ١: ٢١٤.

(٢) الحكم بالرجوع وتعليله مذكوران في مطارح الأنظار ١: ٢١٤ - ٢١٥.