درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۳۸: مقدمات ۳۸

 
۱

خطبه

۲

خلاصه مباحث گذشته

خلاصهٔ بحث: مشتقات مطلقاً محلّ نزاع اند، و فرقی نیست بین اسم فاعل و اسم مفعول و صفت مشبّهه و صیغ مبالغه و اسم زمان و اسم مکان و اسم آلت، الاّ این که گاهی یک مشتقّی ممکن است در محلّ بحث نباشد به جهتِ این که نزاع تصوّر ندارد، زیرا گفتیم مراد از مشتقی که در محلّ بحث است، جمیعِ مفاهیمی هستند که ‹ یجرى و یحمل علیٰ الذات، به لحاظِ اتّصافِ آن ذات به مبدء ›، مثلاً ضارب انتزاع می‌شود و حمل می‌شود بر زید به لحاظِ اتّصافش به مبدءِ ضرب، و آکل و مکنسه و مقتل و...، البته یک شرطی دارد که باید ذات از آن ذواتی باشد که با زوالِ مبدء، عینِ آن ذات باقی بماند تا بحث کنیم که آیا حملِ مشتق بر این ذات حقیقتاً منحصر است به آن صورتی که ذات، متلبّس به مبدء باشد یا اعم است از این که ذات، متلبّس باشد یا انقضیٰ عنه المبدء باشد، اما اگر با از بین رفتنِ مبدء، ذات هم از بین برود، اینجا دیگر معنا ندارد که بحث کنیم، زیرا دیگر ذاتی نیست تا بگوییم حملِ این مشتقّ بر این ذات آیا حقیقت است یا مجاز.

به همین جهت، مرحوم آخوند فرمودند: اوصافِ مقوِّمِ ذات ـ مثلِ فصل و جنس ـ از محلّ بحث خارجند، زیرا اگر ناطقیت برود، ذات هم از بین می‌رود و دیگر انسانی نیست تا بگوییم این انسان، هل ناطقٌ أم لا؟

۳

جریان نزاع مشتق در اسم زمان

امّا قسم دوم از آن مواردی که از محلّ نزاع خارج می‌شوند، اسم زمان می‌باشد.

توضیح مطلب: موجودات بر دو قسم اند: یک موجوداتِ قارّ داریم و یک موجودات غیرِ قارّ و متصرِّم الوجود. موجودات قارّ، یعنی موجوداتی که همهٔ اجزاء آن‌ها در یک ظرفِ زمانی جمع می‌شوند مثلِ انسان و بقر و شجر و حیوان و مکان، فرش، که این‌ها موجودات قارّ هستند. اما موجودات غیرِ قارّ، مثلِ زمان، همهٔ اجزائشان در یک ظرفِ زمانی جمع نمی‌شود، زیرا زمان، وجودش متصرِّم و غیرِ قارّ است، یعنی تا جزءِ قبلی نرود، جزءِ بعدی نمی‌آید، لذا این که می‌گویند زمان به سه قسم تقسیم می‌شود، حال و ماضی و مستقبل، این غلط است، زیرا ما به دقّتِ عقلی، زمانِ حال نداریم، زیرا زمان ـ هرچند یک هزارمِ ثانیه‌اش ـ ثابت نیست و عیناً مثلِ نواری است که دارد می‌رود. اما مراد از زمان حال، حالِ عُرفی است، یعنی یک مجموعه‌ای از آخرِ ماضی و یک مجموعه‌ای از اول مستقبل را حال می‌گویند و إلاّ با دقّتِ عقلی، زمانِ حال نداریم، زیرا نمی‌شود روی آن انگشت گذاشت، و وجودِ ثابت و مشخّصی ندارد.

لذا در اسم زمان، نزاعِ مشتق معنا ندارد، زیرا نکتهٔ نزاع در اینجا وجود ندارد، چون زمان، انقضیٰ عنه المبدء نیست. مثلاً شما وقتی می‌گویید ‹ روزِ آخرِ ذی القعده، روز شهادت حضرت جواد عليه‎السلام است ›، اینجا زمانِ شهادتِ حضرت باقی نیست، و این روزِ شهادتی که می‌آید، غیر از آن آخرِ ذی القعده‌ای است که حضرت به شهادت رسیدند، پس اگر می‌گوییم روزِ شهادت، این در واقع مَجاز است، یعنی از باب شباهت این روز به آن روز می‌باشد، لذا می‌گوییم ‹ مشهَد یا مقتَلِ جواد الأئمّه سلام الله علیه روزِ آخر ذى القعدة می‌باشد ›.

ان قلت: اگر اسم زمان از محلِّ نزاعِ مشتقّ خارج است، پس یکی از مشتقّات، وزنِ مَفعَل می‌باشد مانند مَقتَل که وزنِ مَفعَل دلالت بر اسم زمان می‌کند و حالا شما می‌گویید مَقتَل وضع شده برای اعم از متلبّس بالمبدأ و مُنقضى، و مُنقضى هم که در اسم زمان معنا ندارد، پس چگونه چنین وضعِ عامّی برای وزنِ مَفعَل ممکن است با این که یک فرد بیشتر ندارد که آن هم فقط صورتِ متلبِّس باشد؟!

قلت: اگر ما یک جامعی داشته باشیم که این جامع دو فرد دارد، ولی یک فردش محال و یک فردش ممکن باشد، در اینجا وضعِ آن لفظ برای آن جامع به دو نحو ممکن است: ممکن است لفظ وضع شود برای خصوصِ همان فردی که ممکن است، و ممکن است لفظ وضع شود برای جامع بما هو جامع هرچند یک فردِ منحصِر بیشتر نداشته باشد. و به مجرّدِ این که یک عامّی و یک جامعی، یک فردِ منحصِر بیشتر نداشته باشد، این دلیل نمی‌شود که قطعاً لفظ برای همان فرد وضع شده باشد، زیرا ممکن است که لفظ برای یک جامعی وضع شود و حال آن که آن جامع در خارج، یک فرد بیشتر نداشته باشد، و لذا نزاع شده است در این که لفظِ جلالهٔ ‹ الله › آیا برای جامعی مثلِ واجب الوجود وضع می‌شود و حال آن که این جامع، یک فرد بیشتر در خارج ندارد و آن هم حضرت حقّ تبارک و تعالیٰ می‌باشد، و یا این که برای خصوصِ ذاتِ أقدسِ حقّ وضع شده است، و اگر وضعِ لفظ برای جامعی که یک فرد بیشتر ندارد بی‌معنا باشد، این نزاع غلط است، و همچنین همه معتقدند که لفظِ ‹ واجب الوجود › برای مفهوم عامّ وضع شده است و حال آن که یک فرد بیشتر در خارج ندارد.

مثلاً کسی که می‌خواهد مسلمان شود، اگر بگوید ‹ من به واجب الوجود معتقدم ›، به او می‌گویند ‹ این برای مسلمان شدن کافی نیست، بلکه باید معتقد باشی که واجب الوجود، یک فرد بیشتر در خارج ندارد ›، همچنین در جملهٔ ‹ لا اله الاّ الله ›، اگر گفته شود که ‹ الٰه › برای واجب الوجود وضع شده، پس جملهٔ ‹ لا اله الاّ الله › درست است و نفی همهٔ واجب الوجود‌ها می‌کند مگر یکی، ولی اگر قرار باشد که ‹ اله › برای خصوصِ حضرت حقّ وضع شده باشد، این جمله غلط می‌شود، زیرا معنایش این گونه می‌شود که ‹ لا الله الاّ الله › و نفی و اثباتش یک چیز می‌شود.

پس با توجّه به این دو مثال، همان طور که واجب الوجود، یک عام و یک کلّی است که در خارج، یک فرد بیشتر ندارد و در عین حال لفظِ ‹ واجب الوجود › برای معنای عام وضع شده است و همچنین نزاع کرده‌اند که آیا ‹ الله › وضع شده است برای واجب الوجود یا برای خصوصِ فرد، پس معلوم می‌شود که جامعی که یک فرد بیشتر ندارد، وضع لفظ برای آن جامع غلط نیست و این طور نیست که فقط وضعِ لفظ برای آن فرد صحیح باشد و إلاّ این نزاع در معنای لفظِ جلالهٔ ‹ الله › غلط می‌شود و از آنجایی که هیچکس اشکال نکرده که این نزاع غلط است، پس معنایش این است که وضعِ لفظ برای معنای جامع امکان دارد و حال آن که آن معنای جامع، یک مصداق بیشتر در خارج نداشته باشد.

در ما نحن فیه نیز همین طور است، یعنی اسم زمان مثلِ مَقتَل، برای جامعِ متلبّس به مبدء یا انقضیٰ عنه المبدء وضع شده است، ولی این جامع، یک فرد بیشتر در خارج ندارد و آن فرد هم فقط متلبّس می‌باشد و اما اسم زمان که غیرِ متلبّس باشد، فردش نیست، زیرا ما ذاتِ غیرِ متلبّس به مبدء نداریم به دلیل این که وقتی مبدء برود، ذات هم می‌رود و زمان یک وجودِ غیر قارّ و یک وجود متصرّم است.

خلاصه آن که مرحوم آخوند می‌فرماید: اشکال ندارد که هیئتِ مَقتَل و اسم زمان، برای جامعِ بینِ متلبّس و منقضى وضع شده باشد هرچند این جامع در خارج، یک فرد بیشتر نداشته باشد، همان طور که در لفظِ جلالهٔ الله سبحانه و تعالی، ممکن است گفته شود برای واجب الوجود وضع شده و حال آن که این واجب الوجود در خارج، یک مصداق بیشتر ندارد، پس مشکلِ مقتل هم حلّ شد، و مشکلی به وجود نمی‌آید.

۴

خروج افعال و مصادر از محل نزاع

سپس مرحوم آخوند در سوّمین امر از مقدّمهٔ بحث مشتق می‌فرماید: شبهه‌ای نیست که مصادر و افعال از محلّ نزاع خارجند، چه مصادر ثلاثی مجرد و چه مصادر ثلاثی مزیدٌ فیه، زیرا مصدر، فقط دلالت بر مبدء می‌کند و ذات در مصدر وجود ندارد، مثلاً ‹ ضَرْبْ › یعنی زدن و قابلِ حمل و جَرْی بر ذات نیست تا بگوییم یک ذاتی هست که این ذات از آن مبدء منقضی شده و آیا حملِ مصدر بر آن ذات، صحیح است یا نه؟

پس به جهتِ این که مصدر، اصلاً دلالت بر ذات نمی‌کند و فقط دلالت بر مبدء می‌کند و صدقش بر ذات غلط است، مصادر کلاًّ و طُرّاً از محلّ نزاع خارج می‌باشند.

همچنین افعال ـ یعنی فعل مضارع و فعل ماضی و فعل امر ـ نیز از محلّ نزاع خارجند، زیرا فعل، فقط بر معنای حَدَثی دلالت می‌کند و ذات در آن نیست، ضَرَبَ یعنی زدن و معنایش ‹ او زد › نیست.

توضیح مطلب: ما یک فعل داریم و یک جملهٔ فعلیه، معنای ‹ او زد › مربوط به جملهٔ فعلیه است و آن ضربَ که فقط فعل است، معنای ‹ او › در آن نیست، به همین جهت فعل نمی‌تواند خبر واقع شود، زیرا مبتدا و خبر یعنی حمل، ولی فعل که قابلِ حمل بر ذات نیست.

اگر شخصی بگوید ‹ زیدٌ ضربَ › را معنا کن؟ می‌گوید فعل در اینجا خبر نیست، این که می‌گویی ‹ زید زد ›، شما در واقع، جمله را خبر قرار دادی نه فعل را، زیرا مبتدا و خبر یعنی حمل، پس همان طوری که مصادر از محلّ نزاع خارجند، افعال هم از محلّ نزاع خارج می‌باشند، زیرا فعل فقط دلالت بر حدث می‌کند و قابلِ جَری بر ذات نیست.

فرقِ فعل با مصدر در این است که فعل، دلالت بر حدث به همراه یک خصوصیتی مثل تحقُّق یا ترقُّب می‌کند به خلافِ مصدر که فقط دلالت بر حدث می‌کند و همان طور که نمی‌توانی بگویی ‹ زیدٌ ضربٌ ›، نمی‌توانی بگویی ‹ زیدٌ ضربَ › به این معنا که ‹ زید زد است ›، و آن که می‌گویند ‹ زیدٌ یضرب ›، در واقع جملهٔ فعلیه است و فاعل و فعل را خبر قرار داده نه فعلِ تنها را، یعنی نمی‌گوییم ‹ زید می‌زند است ›.

شاهدش هم این است که شما در تعریفِ کلمه و کلام می‌گویید کلمه یا اسم است و یا فعل است و یا حرف است، پس در اینجا فعل را جزء کلمات حساب می‌کنید و همین فعل به همراه فاعل، کلام می‌شود، پس آن ‹ ضربَ › که خبر زید واقع می‌شود، همان کلام است و جملهٔ فعلیه است و آن ‹ ضربَ › که فعلِ ماضی است فقط حدث می‌باشد.

علت طرحِ این بحث این است که بحثِ ما در مشتق است و مصادر مزیدٌ فیه و افعال هم مشتق می‌باشند، زیرا می‌گویند بدان که اصل در کلام، مصدر است، و به غیر از مصدر ثلاثی مجرّد، مصادرِ مزیدٌ فیه و افعال، مشتق می‌باشند. ممکن است توهّم شود که چون بحثِ ما در رابطه با مشتق است، پس این‌ها نیز داخل در محلّ نزاع می‌باشند، مرحوم آخوند در این جا می‌فرماید: این‌ها از محلّ نزاع خارج می‌باشند.

۵

ازاحة شبهة

إزاحةُ شُبهةٍ:

سپس مرحوم آخوند می‌فرماید: اشتباهِ دیگری که در نحو کرده‌اند این است که مشهورِ نحویین گفته‌اند ‹ الفعلُ ما دلّ علی معنی مستقلٍّ فى نفسه مقترنٍ بأحد الأزمنة الثلاثة ›، مثلاً این که می‌گویند فعلِ ماضی ـ مانند ‹ ضَرَبَ › ـ دلالت می‌کند بر این حدث و این ضرب در زمان گذشته، این اشتباه است، زیرا در فعل، نه زمان ماضی أخذ شده و نه زمان حال و نه زمان استقبال.

پس همان طوری که معنای اسم، بسیط است و دو جزء ندارد، فعل هم دو جزء ندارد که یکی زمان و دیگری حدث باشد.

شاهدش هم این است که مثلاً می‌گویید ‹ مضیٰ الزمان › یعنی زمان گذشت، در اینجا فعلِ ‹ مضیٰ › اگر دلالت کند بر ‹ معنی مستقلٍّ مقترنٍ بأحد الأزمنة الثلاثة ›، پس در این جا أحد الأزمنة الثلاثة وجود دارد، امّا معنای مستقلّ وجود ندارد؛ پس اگر قرار باشد که فعل دلالت کند بر معنای مستقلِّ مقترن بأحد الأزمنة الثلاثة، پس باید ‹ مضیٰ الزمان ›، مجاز باشد، زیرا در فعلِ ‹مضیٰ ›، دو تا جزء وجود ندارد.

مثال بعدی این است که مثلاً بگویی ‹ عَلِمَ الله سبحانه و تعالی مَن أنت ›، یعنی خدا می‌داند که تو چه کسی هستی. در اینجا این که خدا می‌داند، آیا خدا در زمان گذشته می‌داند که تو کی هستی؟! در حالی که خدا در او گذشته و آینده و حال معنا ندارد، و این سه زمان مربوط به موجودات زمانی است، پس باید جملهٔ ‹ عَلِمَ الله ›، مجاز باشد و حال آن که هیچ فرقی بین ‹ عَلِم الله › و ‹ عَلِم زیدٌ › نیست و نیز هیچ فرقی بین ‹ مضیٰ الزمان › و ‹ مضیٰ الأکل › وجود ندارد، پس در فعل دو جزء أخذ نشده که فعل کلمه‌ای باشد که دلالت کند بر معنای مستقلِّ مقترن بأحد الأزمنة الثلاثة، مضارع و امر نیز به همین نحو می‌باشند.

ممکن است گفته شود: پس آیا ماضی و مضارع واقعاً هیچ فرقی با هم ندارند؟! یعنی آیا ‹ أکلَ زیدٌ › با ‹ یأکلُ زیدٌ › هیچ فرقی نمی‌کند، چرا که لازمهٔ حرفِ شما این است که هیچ فرقی نکنند، و هر دو به معنای خوردن باشند، در حالی که اگر از عُرف این را بپرسی، می‌گوید با هم فرق دارند؛ بنا بر این یقیناً فرقی بین ماضی و مضارع وجود دارد، هر چند ما تا حالا خیال می‌کردیم که تفاوتشان در این است که ماضی دلالت می‌کند بر حدثی در زمان گذشته و مضارع دلالت می‌کند بر حدثی در زمان حال یا آینده، ولی شما می‌فرمایید این اشتباه است، پس فرقشان چیست؟

مرحوم آخوند می‌فرماید: تفاوتشان در این است که فعلِ ماضی دلالت می‌کند بر یک خصوصیتی در این حدث که آن خصوصیت، غالباً همراه با زمان گذشته می‌باشد، ولی فعل مضارع دلالت می‌کند بر یک خصوصیتی در معنا که آن خصوصیت، غالباً ملازم با زمان حال و آینده است. مراد از غالباً یعنی این که اگر این خصوصیت بخواهد در ماضی در فاعلِ زمانی باشد، قطعاً ملازم با زمان گذشته است و اگر این خصوصیت بخواهد در مضارع در فاعل زمانی باشد، ملازم با حال و استقبال است.

امّا آن خصوصیت چیست؟ مثلاً ‹ أکلَ › دلالت می‌کند بر أکلِ به نسبتِ تحقُّقیه، یا به عبارت واضح‌تر ‹أکلَ › دلالت می‌کند بر ‹ تحقُّقِ أکلْ ›، و تحقُّقِ أکلْ، اگر بخواهد در انسانی باشد که زمان بر او می‌گذرد، یعنی فعلی باشد که باید در ظرفِ زمان انجام شود، مثلِ ‹ خوردنِ من › که فعل از فاعلِ زمانی است، این قطعاً با زمان ماضی ملازم می‌شود؛ و نیز در مضارع، خصوصیتی به نام ترقُّب و رجاء نهفته است، مثلاً وقتی می‌گوید ‹ من ترقُّب دارم که این کار انجام شود ›، این قطعاً یا در حال است و یا در استقبال، و چون ما زمان حال که نداریم، پس در زمانِ استقبال می‌شود.

پس دیگر اشکال نمی‌شود که ‹ عَلِم الله › مجاز می‌شود، زیرا گفتیم در فاعل‌های زمانی، زمان معنا دارد امّا خداوند سبحان که زمانی نیست، بلکه او برتر از زمان و مکان است، البته این در صفات ذات است، امّا صفات فعل مثل خَلَقَ و رَزَقَ و امثال ذلک، آن‌ها هم در زمان واقع می‌شوند؛ همچنین در ‹ مضیٰ الزمان › اشکال نمی‌شود، زیرا مضیٰ الزمان یعنی ‹ تَحَقَّقَ الزمان › و خودِ زمان که زمانی نیست.

افعال بر دو قسم اند: یکی افعال زمانی، مثل خوردن و آشامیدن و زدن و...؛ و یکی افعال و امور غیرِ زمانی، مانند خداوند سبحان که افعالش غیرِ زمانی است، و در خداوند سبحان زمان معنا ندارد، و زمان مربوط به وجوداتِ مادّی می‌باشد، پس فعلِ ماضی با فعلِ مضارع فرق دارد، ولی فرقش در ‹ احد الأزمنة الثلاثة › نمی‌باشد، بلکه فرقش در این است که در او نسبتِ تحقُّقیه معتبر است ولی در مضارع، نسبت ترقُّبیه معتبر است و نسبت تحقُّقیه و محقَّق شدن، غالباً چون در افعال زمانی هست، لذا ملازم با زمانِ ماضی است، همان طور که مضارع ملازم با زمان حال و استقبال می‌باشد.

۶

تطبیق جریان نزاع مشتق در اسم زمان

مرحوم آخوند در جواب از این اشکال می‌فرماید[۱]: (ویمکن حلّ الإشکال بأنّ انحصار مفهومٍ عامّ بفردٍ ـ کما فى المقام ـ) یعنی در این مقام، اسم زمان، یک مفهوم عام دارد که جامعِ بین متلبّس و مُنقضیٰ باشد، و این جامع منحصر به یک فرد است چون مُنقضیٰ ندارد، به خلاف ضارب که دو فرد دارد، یکی ضاربی که الآن دارد می‌زند و یکی ضاربی که دیروز زده، ولی این جامعِ بین مُنقضیٰ و متلبّس در اسم زمان، یک فرد بیشتر ندارد و آن هم فقط متلبّس است و این (لا یوجب أن یکون وضع اللفظ بإزاء الفرد دون العامّ)، موجب نمی‌شود که لفظ فقط برای فرد وضع شود، یعنی ممکن است لفظ برای عام وضع شود و همچنین ممکن است برای فرد وضع شود؛ پس اگر یک مفهوم عامّی منحصر به فردی در خارج شد، مانند مقتَل که مفهومِ عامّش اعمّ از متلبِّس و مُنقضى می‌باشد، ولی منحصِر به یک فرد است که فقط فردِ متلبِّس باشد و مُنقضی فردش نیست، پس این انحصار، ایجاب نمی‌کند که وضعِ لفظ به إزاء فرد باشد نه به إزاء عام، (وإلّا) اگر شما بگویید اگر یک عامّی یک فردِ ممکن بیشتر نداشته باشد، جعلِ لفظ برای آن جامع بی‌معناست و حتماً باید برای همان فرد وضع شود، (لَما وَقَعَ الخلاف فیما وُضع له لفظُ الجلالة)، پس دیگر خلاف واقع نمی‌شد در معنای لفظِ جلالهٔ الله که برای چه وضع شده، یعنی در معنای الله، اختلاف نمی‌شد، و حال آن که در لفظِ جلاله بین علماء اختلاف شده که آیا معنای الله، واجب الوجود است یا معنایش خصوصِ ذاتِ حضرتِ حقّ می‌باشد؟ پس اگر چنانچه عامّی که یک مصداق دارد، معنا نداشته باشد که لفظ برای آن عام وضع شود، دیگر اینجا نزاع معنا ندارد و باید بگویند معنای الله، ذاتِ جلاله است و از آنجا که نزاع کرده‌اند، پس معلوم می‌شود که قبول کرده‌اند که ممکن است لفظ برای جامع وضع شود، اگرچه که یک مصداق بیشتر نداشته باشد، (مع أنّ الواجب موضوعٌ للمفهوم العامّ)، نقضِ دیگر این که لفظِ واجب وضع شده برای یک مفهوم عام (مع انحصاره فیه تبارک وتعالیٰ)، با این که این معنای عام، در خداوندِ تبارک و تعالی منحصر است. پس معلوم می‌شود که ممکن است لفظ برای معنای عام وضع شود، ولی در عینِ حال، یک مصداق داشته باشد، مانند لفظِ واجب که اتّفاق است بر این که برای معنای عام وضع شده است.


اصولیین دیگر غیر از مرحوم آخوند در جوابِ این اشکال می‌فرمایند: ما مفعَل را وضع کردیم برای جامعِ بینِ اسم زمان و اسم مکان، اعم از این که متلبّس باشد یا منقضی. این حرف درست است، زیرا یک فردش مُنقضی دارد، شما اگر بگویی: بنده انسان را وضع کردم برای حیوان ناطق و بگویی یکی از افرادش هم انسانِ شش کلّه است و محال است وموجود شود، و می‌گوییم اشکال ندارد، زیرا شما که لفظِ انسان را برای انسانِ شش کلّه وضع نکردی، بلکع انسان را برای حیوان ناطق وضع کردی و این اطلاق دارد، حالا یک فردش که انسان شش کلّه باشد محال است، این اشکالی ندارد زیرا بقیه‌اش که محال نیست.

۷

تطبیق خروج افعال و مصادر از محل نزاع

(ثالثها: أنّه مِن الواضح خروجُ الأفعال والمصادر المزید فیها عن حریم النزاع)، واضح است که افعال و مصادرِ مزیدٌ فیه از محلّ نزاع خارج می‌باشند، (لکونها غیر جاریة علیٰ الذوات)، به خاطر این که محلّ نزاع در جایی است که یک ذاتی و یک مبدئی باشد، ولی مصادر و أفعال فقط دلالت بر مبدء می‌کنند و بر ذات حمل نمی‌شوند، یعنی نمی‌توان گفت زیدٌ ضرْبٌ یا زیدٌ ضربَ یا زیدٌ یضربُ، (ضرورةَ أنّ المصادر المزید فیها کالمجرّدة، فى الدلالة علیٰ ما یتّصف به الذوات ویقوم بها، کما لا یخفیٰ)، زیرا مصادرِ مزیدٌ فیه، مثلِ مصادرِ مجرّد هستند در این که دلالت می‌کنند بر چیزی که ذوات متّصف به آن چیز می‌شوند که همان مبدء می‌باشد، پس مصادر مانند ضربْ، اکرام، اجاره و... این‌ها فقط دلالت بر مبدء می‌کنند، مبدئی که قائم به ذوات است، (وأنّ الأفعال إنّما تدلّ علیٰ قیام المبادى بها)، و افعال هم دلالت می‌کنند بر قیامِ مبادی به ذوات، (قیامَ صدورٍ أو حلولٍ، أو طلبِ فعلها أو ترکها منها علی اختلافها)، أى طلب ترک المبادى مِن الذوات علی اختلاف الأفعال؛ یعنی قیام مبادی بر ذوات یا به نحو قیامِ صدوری است، مانندِ ‹ ضرَبَ › که دلالت بر صدورِ ضرب از فاعل می‌کند؛ و یا به نحو حلولی، مثل إبیضَّ و إحمَرَّ، یعنی بیاض حلول کرد؛ یا به نحوِ طلبِ انجام دادنِ مبادی است، مثلِ ‹ إضرب › که دلالت می‌کند بر طلبِ فعلِ مبادی یعنی طلبِ ضربْ؛ یا به نحوِ طلبِ ترک مبادی از ذوات می‌باشد، مثلِ ‹ لا تضربْ › که دلالت می‌کند بر نهی و طلبِ ترک این ضربْ از ذوات. و این نحوه قیام‌ها نیز به سبب اختلاف افعال می‌باشد، بعضی از افعال دلالت می‌کند بر قیام و صدور و بعضی دلالت می‌کند بر طلب و بعضی دیگر دلالت می‌کند بر ترک.

۸

تطبیق ازاحة شبهة

(قد اشتَهَرَ فى ألسنة النُّحاة، دلالةُ الفعلِ علیٰ الزمان)، در لسانِ نحوی‌ها مشهور شده که فعل، دلالت بر زمان می‌کند (حتّیٰ أخذوا الإقتران بها فى تعریفه)، حتی دلالت نمودن بر زمان را در تعریف فعل آورده‌اند و گفته‌اند: فعل کلمه‌ای است که دلالت می‌کند بر معنایی مستقل فى نفسه و مقترن به یکی از زمان‌های گذشته یا حال و آینده، (وهو إشتباهٌ، ضرورةَ [۱]عدم دلالةِ الأمر ولا النّهى علیه) و این تعریف برای فعل اشتباه است، زیرا امر و نهی که یقیناً دلالت بر زمان نمی‌کنند، زیرا وقتی می‌گویی ‹ إضرب ›، این یک ماده دارد و یک هیئت، امّا هیئتِ إفعل که فقط دلالت بر طلب می‌کند و ماده‌اش هم که زمان ندارد، لذا امر و نهی دلالت بر زمان نمی‌کنند؛ پس بر چه دلالت می‌کنند؟


مرحوم اخوند در این بحث وقتی به مبحثِ امر و نهی می‌رسند، می‌فرماید (ضرورةَ عدمِ دلالة...)، اما وقتی به ماضی و مضارع می‌رسند، می‌فرمایند (بل یکمن المنع...) و سیاق عبارت را عوض می‌کنند، به خاطر این که مطلب در امر و نهی واضح است، زیرا امر و نهی، یک مادّه دارند و یک هیئت، که هیچ کدام از مادّه و هیئتشان، دلالت بر زمان نمی‌کند.

والدي المصنّف رحمه‌الله وابن إدريس تحريمها ؛ لأنّ هذه يصدق عليها امُّ زوجته ؛ لأنّه لا يشترط في المشتقّ بقاءُ المشتقّ منه، هكذا هنا » (١). وما عن المسالك في هذه المسألة: من ابتناء الحكم فيها على الخلاف في مسألة المشتقّ (٢).

فعليه كلُّ ما كان مفهومه منتزعاً من الذات بملاحظة اتّصافها بالصفات الخارجة عن الذاتيّات - كانت عرضاً أو عرضيّاً، كالزوجيّة والرقيّة والحرّية وغيرها من الاعتبارات والإضافات - كان محلَّ النزاع وإن كان جامداً.

وهذا بخلاف ما كان مفهومه منتزعاً عن مقام الذات والذاتيّات، فإنّه لا نزاع في كونه حقيقة في خصوص ما إذا كانت الذات باقية بذاتيّاتها.

٢ - الإشكال في جريان النزاع في اسم الزمان

ثانيها: قد عرفت (٣) أنّه لا وجه لتخصيص النزاع ببعض المشتقّات الجارية على الذوات، إلّا أنّه ربما يشكل بعدم إمكان جريانه في اسم الزمان ؛ لأنّ الذات فيه - وهي الزمان بنفسه - ينقضي ويتصرّم (٤)، فكيف يمكن أن يقع النزاع في أنّ الوصف الجاري عليه حقيقةٌ في خصوص المتلبّس بالمبدأ في الحال، أو في ما يعمّ المتلبّس به في المضيّ ؟

الجواب عن الإشكال

ويمكن حلّ الإشكال بأنّ انحصار مفهوم عامّ بفردٍ - كما في المقام - لا يوجب أن يكون وضع اللفظ بإزاء الفرد، دون العامّ، وإلّا لما وقع الخلاف في ما وضع له لفظ الجلالة، مع أنّ الواجب موضوع للمفهوم العامّ، مع انحصاره فيه تبارك وتعالى.

__________________

(١) إيضاح الفوائد ٣: ٥٢. مع اختلاف في بعض الألفاظ.

(٢) مسالك الأفهام ٧: ٢٦٨.

(٣) في الأمر الأوّل المتقدّم ؛ إذ قال: ثمّ إنه لا يبعد أن يراد بالمشتق في محلّ النزاع مطلق ما كان مفهومه ومعناه جارياً على الذات.

(٤) في بعض الطبعات: ينصرم.

٣ - خروج الأفعال والمصادر عن النزاع

ثالثها: انّه من الواضح خروج الأفعال والمصادر المزيد فيها (١) عن حريم النزاع ؛ لكونها غيرَ جارية على الذوات ؛ ضرورةَ أنّ المصادر المزيد فيها كالمجرّدة في الدلالة على ما يتّصف به الذوات ويقوم بها، كما لا يخفى. وأنّ الأفعال إنّما تدلّ على قيام المبادئ بها قيامَ صدور أو حلول، أو طلب فعلها أو تركها منها على اختلافها.

عدم دلالة الفعل على الزمان

إزاحة شبهة:

قد اشتهر في ألسنة النحاة: دلالةُ الفعل على الزمان، حتّى أخذوا الاقتران بها في تعريفه.

وهو اشتباه ؛ ضرورةَ عدم دلالة الأمر ولا النهي عليه، بل على إنشاء طلب الفعل أو الترك، غاية الأمر نفس الإنشاء بهما في الحال، كما هو الحال في الإخبار بالماضي أو المستقبل أو بغيرهما، كما لا يخفى.

بل يمكن منع دلالة غيرهما من الأفعال على الزمان إلّا بالإطلاق والإسناد إلى الزمانيّات، وإلّا لزم القول بالمجاز والتجريد عند الإسناد إلى غيرها من نفس الزمان والمجرّدات.

دلالة الماضي والمضارع على الزمان التزاماً

نعم، لا يبعد أن يكون لكلّ من الماضي والمضارع - بحسب المعنى - خصوصيّةٌ أُخرى موجبةٌ للدلالة على وقوع النسبة في الزمان الماضي في الماضي، وفي الحال أو الاستقبال في المضارع، في ما كان الفاعل من الزمانيّات.

ما يؤيّد عدم دلالة الفعل على الزمان

ويؤيّده: أنّ المضارع يكون مشتركاً معنويّاً بين الحال والاستقبال، ولا معنى له إلّا أن يكون له خصوص معنى صحّ انطباقه على كلٍّ منهما، لا أنّه يدلّ على مفهومِ زمانٍ يعمّهما، كما أنّ الجملة الاسميّة كـ « زيدٌ ضاربٌ » يكون

__________________

(١) لا فرق بين المزيد فيها وغيرها في كونها مشتقة... وتخصيص الأول بالذكر ؛ لأنّ التوهّم فيها أقرب ؛ لكون صدق المشتق عليها أظهر. ( حقائق الأُصول ١: ٢٣٣ ).