درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۵: مقدمات ۵

 
۱

کلام محقق رشتی

در جلسه گذشته گفتیم طبق نظر مرحوم آخوند صورت چهارم از اقسام وضع که وضع خاص و موضوع له عام باشد عقلا معقول نیست زیرا خاص نمی‌تواند مرآة عام باشد و کشف از عام نمی‌کند.

مرحوم محقّقِ رشتی صاحب بدائع الافکار فرمود: قسم رابع هم معقول است، مثلِ این كه شخصی زید را تصوّر كند و لفظ را برای كلّی انسان و جامع انسان وضع كند.

مرحوم آخوند فرمود: در واقع امر بر ایشان مشتبه شده، زیرا یك وقت شیئی سبب تصوّر شئ آخر می‌شود و یك وقت شیئی خودش، آن شئ آخر را نشان می‌دهد. مثلاً بنده ‹زید و بكر و عمرو و... › را تصوّر می‌كنم و از تصوّر این‌ها، انسان را تصوّر كنم. آنچه مرحوم محقّق رشتی فرموده كه معقول است، این قسم است، و این در واقع وضع عام و موضوعٌ له عام می‌باشد، یعنی معنای متصوَّر جامع است ولی این را به سبب خاص، تصوّر كرده است، مانند كسی كه دود را می‌بیند و از تصوّر دود، آتش را تصوّر می‌كند، در اینجا او در واقع خودِ آتش را تصوّر كرده است منتهیٰ به سبب دود، پس قسم چهارم عقلاً محال می‌باشد و مرحوم محقّق رشتی امر بر او مشتبه شده است.

۲

وجود خارجی وضع عام و موضوع له خاص

مطلب چهارم: اقسام ممكنهٔ خارجیهٔ وضع

ما در اینجا که بحث وقوع و تحقق این وضع در خارج است در سه نكتهٔ مهمّه بحث می‌كنیم: نكتهٔ اول مختار مرحوم آخوند و استدلالِ ایشان، نكتهٔ دوم اشكالی است كه مرحوم آخوند بر مختار خودش وارد می‌كند، و نكتهٔ سوم جوابی است كه ایشان از این اشكال بیان می‌فرماید.

نكتهٔ اول: از مرحوم آخوند سؤال می‌كنیم كه این سه قسم از وضع كه عقلاً ممكن هستند آیا این‌ها در خارج نیز وجود دارند یا فقط امكان عقلی دارند و وقوع خارجی ندارند، زیرا خیلی از چیزها امكان عقلی دارد ولی وجود خارجی ندارد. مثلاً امكان دارد كه یك مدرسه در عرض یك سال ده هزار طلبه همانند مرحوم شیخ انصاری تحویل دهد، این عقلاً محال نیست و لكن وقوعِ خارجی ندارد. پس هر چیزی كه عقلاً امكان داشته باشد دلیل نمی‌شود كه در خارج هم واقع شود ولی هر چیزی كه در خارج واقع می‌شود، قطعاً باید عقلاً ممكن باشد، امّا از این سه قسمِ معقول، كدام یك در خارج وقوع دارند؟

مرحوم آخوند می‌فرماید: وضع خاص و موضوعٌ له خاص، این قسم در خارج وجود دارد، مانند وضع اعلام، مثلِ زید و بكر و عمرو و....

وضع عام و موضوعٌ له عام نیز در خارج وجود دارد، مانند اسماء اجناس، مثلِ رجل، مرأة، كتاب، مدرسه، شجر، حجر، كه مثلاً شجر وضع شده برای طبیعی درخت و برای جامع درخت، و رجل وضع شده برای طبیعی مرد و....

اما وضع عام و موضوعٌ له خاص، این قسم وجود خارجی ندارد ولو این كه بعضی‌ها خیال می‌كنند كه وجود خارجی دارد، بلكه مشهور قائلند كه این قسم در خارج هم وجود دارد، مانند وضع حروف. مثلاً می‌گویند كه ‹مِن› وضعش وضع عام و موضوعٌ له خاص می‌باشد، یعنی واضع، مفهومِ ‹ابتداء› را تصوّر كرده كه یك مفهوم عام است مثلِ ابتدای مدرسه یا ابتدای مسجد یا ابتدای كتاب یا ابتدای تهران یا...، اما لفظ را برای مصادیقش وضع كرده یعنی برای ابتدای این مدرسه یا ابتدای این مسجد یا ابتدای این كتاب و...، پس مشهور فرموده‌اند كه وضع عام و موضوعٌ له خاص داریم، مانند وضع حروف.

امّا مرحوم آخوند در بیانِ استدلال بر مختارش می‌فرماید: ما وضع عام و موضوعٌ له خاص در خارج نداریم، زیرا شما كه می‌گویید موضوعٌ له، خاص و جزئی است، آیا مقصودتان جزئی خارجی است یا این كه مقصودتان جزئی ذهنی می‌باشد؟

ما یك جزئی خارجی داریم مثل بنده و جنابعالی كه شما جزئی هستید و قابل انطباق بر دیگری نیستید، و یك جزئی ذهنی داریم، مثلاً من، طبیعی انسان را تصوّر می‌كنم یا این كتاب را تصوّر می‌كنم، پس یك ذاتِ متصوّره داریم كه در ذهنِ من هست و این ذهن، مثلِ یك ظرف می‌باشد كه كتاب یا انسان، در آن ظرف افتاده است، و این كتابِ متصوَّر در ذهن، با قیدِ وجود ذهنی، جزئی می‌باشد.

توضیح بیشتر این كه یك وقت من ذاتِ آن كتاب را نگاه می‌كنم یا ذات آن انسان را نگاه می‌كنم كه او جزئی نیست بلكه كلّی است، لذا طبیعی انسان، هم بر زید منطبق است و هم بر عمر و هم بر خالد و...، اما یك وقت آن انسان را با قیدِ لحاظِ ذهنی و تصوّر ذهنی تصوّر می‌كنم كه این را جزئی ذهنی می‌نامند، پس جزئی ذهنی یعنی هر شیئی بعلاوهٔ لحاظش.

بنا بر این اگر من دوباره انسان را لحاظ كنم، این غیر از لحاظِ اولی می‌باشد، زیرا او یك لحاظی مخصوص به خودش داشت و این هم یك لحاظی مخصوص به خودش دارد، پس جزئی ذهنی یعنی شئِ مقیدِ به لحاظ و تصوُّر، بنا بر این هر چیزی با قیدِ لحاظ، جزئی می‌باشد، یعنی قابل صدق بر كثیرین نیست.

مثلاً اگر شما این پنكه را تصوّر كردید و مجدّداً این پنكه را تصوّر كنید، در اینجا دو چیز موجود می‌باشد، یعنی تصوّر اول یكی و تصوُّر دوم هم یكی محسوب می‌شود و آن تصوری كه ساعت هشت و بیست و سه دقیقه از پنكه كردید غیر از آن تصوّری است كه ساعت هشت و بیست و سه دقیقه و سی ثانیه از پنكه كردید، پس هر وجودی، خاص است و قابل انطباق بر غیر نیست، بنا بر این یك جزئی خارجی داریم و یك جزئی ذهنی.

حالا مشهور كه می‌فرمایند وضعِ حروف، خاص می‌باشد و موضوعٌ له‌اش خاص و جزئی است، آیا مقصودشان جزئی ذهنی است یا مقصودشان جزئی خارجی می‌باشد؟

اگر مقصودشان جزئی خارجی است، این قطعاً درست نیست زیرا اگر كسی به شما بگوید كه از ابتدای اتاق جارو كن، در اینجا ابتدای اتاق چندین نقطه و فرد دارد، یا مثلاً اگر زید بگوید كه من امروز ساعت ۳ از مدرسه آمدم و خالد بگوید كه من هم امروز ساعت ۸ از مدرسه آمدم، در اینجا زید به او می‌گوید: ای دروغگو! من ساعت ۸ در حجرهٔ تو كه شمارهٔ ۵ باشد بودم و تو نبودی؟ خالد می‌گوید من در حجرهٔ ۴ بودم اگر كسی از حجرهٔ ۴ بیاید آیا درست نیست بگوید كه من از مدرسه آمدم؟!!....؛ پس معلوم می‌شود كه موضوعٌ له در حروف، جزئی خارجی نیست، زیرا اگر جزئی خارجی باشد، یا باید كسی كه می‌گوید ساعت ۳ از مدرسه آمدم دروغ بگوید و یا كسی كه می‌گوید ساعت ۸ از مدرسه آمدم، زیرا ‹مِن المدرسة› مصادیقِ زیادی دارد پس موضوعٌ له در حروف، جزئی خارجی نمی‌باشد.

۳

کلام صاحب فصول و رد آن

مرحوم صاحب فصول چون راهِ حلّی پیدا ننموده لذا فرموده: مراد، جزئی اضافی است[۱]، مرحوم آخوند می‌فرماید: این حرفِ شما به معنای قبول كردنِ اشكال است زیرا جزئی اضافی، كلّی است. مثلاً انسان نسبت به حیوان، جزئی اضافی است ولی خودش ـ فی حدّ نفسه ـ كلّی می‌باشد، پس هر كلّی كوچكتر نسبت به كلّی بزرگتر، جزئی اضافی می‌شود، یعنی نسبت به او كمتر است، ولی خودش كلّی است.

در اینجا مرحوم صاحب فصول به جای جزئی خارجی، جزئی اضافی به كار بردند ولی جزئی اضافی كه جزئی نیست. اگر این گونه باشد پس اگر گفتند یك وضع خاص و موضوعٌ له خاص مثال بزنید، می‌گوییم ‹بَقَر› زیرا مرحوم صاحب فصول فرموده: جزئی اضافی هم جزئی است و بَقَر هم نسبت به حیوان، جزئی می‌باشد.


الفصول الغرویة: ص ۱۶

۴

جزئی ذهنی و اشکالات آن

امّا جزئی ذهنی سه تا اشكال دارد:

اشكال اول این است كه شارع كه مثلاً می‌فرماید « واتمّوا الصیام إلیٰ اللیل » تا شب روزه بگیرید، در اینجا نمی‌توانیم این امر را امتثال كنیم زیرا شما می‌گویید كه ‹إلی› برای انتهای مقیدِ به ذهن وضع شده و چگونه می‌توان تا آن انتهای مقیدِ به ذهنِ شارع روزه گرفت؟! یا اگر مولا گفت كه ‹سِر مِن البصرة إلی الكوفة›، از بصره حركت كن، می‌بینید كه عبدش دارد ورزش می‌كند و یك متخصّص مغز و اعصاب و جراح آورده و به مولا می‌گوید: باید این متخصّص، ذهنت را بشكافد و من پَرِش كنم و بیایم در ذهن تو، زیرا ‹مِن› جایش در ذهن تو می‌باشد و ‹مِن البصرة› یعنی ‹از بصرهٔ در ذهن تو› و بعد از بصره به كوفه بروم و....!

پس چیزی كه مقید به لحاظ ذهنی است، جایش فقط در ذهن می‌باشد و قابل امتثال نیست، مگر این كه بگویی مجازاً می‌گویم و در مثال ‹سِر مِن البصرة› در اینجا ‹مِن› در معنای مجازی استعمال شده، و حال آن كه هیچ كسی نمی‌گوید كه ‹مِن› در معنای مجازی استعمال شده بلكه در معنای حقیقی اش استعمال شده و امتثالش هم ممكن است؛ این اشكال اول.

اشكال دوم: لازمهٔ كلام شما این است كه هر كلمه‌ای را در مقام استعمالِ در موضوعٌ له باید دو دفعه لحاظ كنید، مثلاً شما می‌خواهید كلمهٔ ‹مِن› را در معنایش استعمال كنید، استعمال، احتیاج به لحاظ دارد، یعنی یك بار باید مثلاً ‹ابتداء› را تصوُّر كنید و یك بار هم باید ‹ابتداءِ ملحوظ› را تصوُّر كرد تا بتوانید استعمال نمایید، زیرا باید یك بار این معنا را لحاظ كنید تا موضوعٌ له بشود، زیرا شما می‌گویید كه موضوعٌ له، آن معنای ملحوظ در ذهن می‌باشد، پس باید یك بار لحاظ كنید تا موضوعٌ له‌اش پیدا شود و یك دفعهٔ دیگر هم باید لحاظ كنید تا بتوانید استعمال كنید و دو تا لحاظ لازم می‌آید و حال آن كه استعمال، یك لحاظ بیشتر نمی‌خواهد.

پس از آنجا كه استعمال در معنای حقیقی، یك لحاظ بیشتر نمی‌خواهد، معلوم می‌شود كه لحاظ، قیدِ موضوعٌ له نیست.

اشكال سوم: اگر قرار باشد كه وضع حروف، وضع عام موضوعٌ له خاص باشد، باید گفت كه در اسماء نیز موضوعٌ له خاص است، زیرا می‌گویید ‹حرف› كلمه‌ای است كه معنای آن لحاظ می‌شود در غیر، و نیز می‌گویید ‹اسم› كلمه‌ای است كه معنای او مستقلاً لحاظ می‌شود، حالا اگر لحاظِ آلیاً جزءِ معنای حرف است، پس باید لحاظ استقلالی هم جزء معنای اسم باشد و تفاوتی با هم نداشته باشند. شما می‌گویید: معنای حرف، خاص می‌باشد زیرا می‌گویید حرف كلمه است كه لحاظ می‌شود آلةً فى الغیر، و لحاظ، جزءِ معنایش می‌شود، و لحاظ چون جزئی است لذا معنای حرف را نیز جزئی و خاص می‌كند.

می‌گوییم: اسم هم كلمه‌ای است كه لحاظ می‌شود مستقلاً، و اگر قرار باشد كه لحاظ شدن در غیر، داخل در معنا باشد، پس لحاظ شدنِ مستقلاً هم باید داخل در معنا باشد، كه اگر این طور شد، وضعِ اسماء نیز وضع عام و موضوعٌ له خاص می‌گردد، با این تفاوت كه ‹مِن› وضع شده برای ابتدای ملحوظ در غیر و آلةً فى الغیر، ولی ‹اسم› وضع شده برای معنای ملحوظِ فى نفسه و استقلالاً.

از اینجا معلوم شد علّتِ خطای مشهور این است كه حرف را معنا كرده‌اند و گفته‌اند: حرف، كلمه‌ای است كه لحاظ می‌شود آلةً فى الغیر و گمان كرده‌اند این لحاظ، داخل در معنای حرف است.

مرحوم آخوند فرمود: اسم هم كلمه‌ای است كه لحاظ می‌شود مستقلاً، پس اگر قرار باشد كه لحاظِ آلیاً فى الغیر، داخل در موضوعٌ له باشد، پس لحاظِ استقلالی هم داخل است و در نتیجه باید بپذیریم كه وضعِ حروف و اسماء، وضع عام و موضوعٌ له خاص می‌باشد و آن وقت باید دنبال وضع عام و موضوعٌ له عام بگردید كه دیگر مصداقی برای آن پیدا نخواهید كرد.

خلاصه آن كه حرف، معنایش جزئی نیست، زیرا جزئی، یا ذهنی است و یا خارجی، كه خارجی یك اشكال دارد و ذهنی سه تا اشكال دارد، پس اگر معنای ‹مِن› جزئی نیست، كلّی می‌باشد یعنی ‹مِن› و ‹ابتداء› معنایشان یكی است، ‹مِن› یعنی ابتداء و ‹ابتداء› هم یعنی ابتداء.

بنا بر این اگر از شما پرسیدند كه مرحوم آخوند وضع حروف را چه می‌داند؟ می‌گوییم: وضع عام و موضوعٌ له عام. و اگر پرسیدند كه وضعِ اسماء را چه می‌داند؟ می‌گوییم: وضع عام و موضوعٌ له عام، یعنی ‹مِن› و ‹ابتداء› مترادفین شدند، و حالا كه معنایشان یكی شد، از اینجا باید به نكتهٔ دوم بپردازیم.

۵

ان قلت: استعمال مِن و ابتداء به جای هم

نكتهٔ دوم: اگر معنای ‹مِن› و ‹ابتداء› یكی است پس باید بتوان هر كدام را به جای دیگری استعمال نمود، مثلاً می‌گویید ‹جئتُ مِن الكوفة› ولی آیا می‌توانید بگویید ‹جئتُ ابتداءَ الكوفة›؟، یا مثلاً می‌شود گفت ‹ابتداءِ درس، ساعت ۸ می‌باشد› ولی نمی‌توان گفت ‹از درس، ساعت ۸ می‌باشد› و این غلط است، پس باید به جنابِ آخوند گفت: شما كه می‌فرمایید ‹مِن› و ‹ابتداء› هر دو وضعشان، وضع عام و موضوعٌ له عام می‌باشد و معنای ‹مِن› خاص و جزئی نیست، پس چرا استعمال این‌ها به جای یكدیگر غلط می‌باشد؟

نكتهٔ سوم: جوابی است كه مرحوم آخوند از این اشكال بیان می‌فرمایند....

۶

تطبیق کلام مرحوم رشتی

(ولعلّ خفاءَ ذلک یعنی این كه گاهی مواقع یك شیئی سبب می‌شود برای تصوُّر شئ آخر، این مخفی مانده و لذا گمان می‌رود كه یعنی خودِ آن شئ، تصوُّرِ آن شئ است؛ خفاء این مطلب (علیٰ بعضِ الأعلام) كه محقّق رشتی باشد (وعدمِ تمیزِهِ بینهما، كان موجباً لتوهُّمِ إمكان ثبوتِ قسمٍ رابع، وهو أن یكون الوضع خاصّاً مع كون الموضوع له عامّاً و این كه این‌ها را نتوانسته از هم جدا بكند كه دو چیز هستند (زیرا یك وقت خاص، مرآةِ عام می‌شود و یك وقت خاصّ سبب تصوُّرِ عام می‌شود و این‌ها را نتوانسته از هم جدا كند) این سبب شده كه توهّم كند كه قسم چهارم ـ یعنی وضع خاص و موضوعٌ له عام ـ ممكن است، (مع أنّه واضحٌ لمن كان له أدنیٰ تأمُّلٍ و حال آن كه استحالهٔ این قسم رابع و عدمِ امكانش واضح است[۱].


ضمیر در « أنه » به دو چیز می‌تواند بر می‌گردد، یکی به « تمیز » و یکی هم به «عدم امکان » که در صورت دوم، مرجع ضمير، معنوی می‌باشد مثل (ولكل واحدٍ من أبويه السُدُس) که در اینجا ضمیر در أبویه به « میّت »، بر می‌گردد و حال آن که لفظ « میّت » اصلا در کلام نیست ولی به قرینه مقام، ضمیر به « میّت » بر می‌گردد.

۷

تطبیق وجود خارجی وضع عام و موضوع له خاص

مطلب چهارم: (ثمّ إنّه لا ریب فى ثبوتِ الوضع الخاصّ والموضوع له الخاصّ، كوضع الأعلام شكّی نیست در ثبوتِ خارجی وضع خاص و موضوعٌ له خاص ـ مانند اعلام شخصیه، مثلِ زید و بكر و... ـ كه معنایشان جزئی است و لذا وضعشان خاص می‌باشد و همین معنای جزئی نیز موضوعٌ له واقع شده است (وكذا) لا ریب فى ثبوتِ (الوضع العامّ والموضوع له العامّ، كوضع أسماء الأجناس و نیز شكی نیست در ثبوت وضع عام و موضوعٌ له عام ـ مانند أسماء أجناس، مثل رجل و شجر و... ـ كه مثلاً لفظِ ‹رجل› وضع شده برای طبیعی مرد، اما چر ا می‌گوییم وضع عامّ؟ زیرا معنای متصوَّر، عام می‌باشد و چرا می‌گوییم موضوعٌ له عام؟ زیرا همان معنای عام نیز، موضوعٌ له قرار گرفته است.

(وأمّا الوضع العامّ والموضوع له الخاصّ، فقد تُوهّم أنّه وضع الحروف وما أُلحق بها مِن الأسماء اما در وضع عام و موضوعٌ له خاص، توهّم شده كه وضع حروف از این قسم است و نیز آنچه كه ملحق به حروف می‌شود مثل ضمائر، اسم اشاره، موصول و....

مثلاً اگر به شما بگویند: ‹هو› را معنا كن و بگویید یعنی رجل غایب، این غلط است، زیرا ‹هو› با ‹رجل غائب› فرق می‌كند، یا اگر بگویید:

‹هذا لمفردٍ مذكّرٍ أشِر›، این غلط است زیرا ‹هذا› با ‹مفرد مذكّر› فرق می‌كند، این‌ها نیز وضعشان عام و موضوعٌ له خاص است، پس همان طور كه ‹مِن› با ‹ابتداء› فرق می‌كند، در اینجا نیز این گونه است، یعنی می‌توانید بگویید: ‹هذا رجلٌ› ولی نمی‌توانید بگویید: ‹المفرد المذكر رجلٌ›.

(كما تُوهّم أیضاً أنّ المستعمل فیه فیها) أى فى الحروف (خاصٌّ مع كون الموضوع له كالوضع عامّاً همان گونه كه توهّم شده كه مستعملٌ فیه در حروف خاص است با این كه موضوعٌ له در حروف همانند وضع نیز عام می‌باشد.

توضیح مطلب این كه: ما یك موضوعٌ له داریم و یك مستعملٌ فیه كه ممكن است این دو غیرِ هم باشند، مانند استعمال مجازی در استعمال ‹أسد› در رجل شجاع كه موضوعٌ له أسد، حیوان مفترس بوده ولی مستعملُ فیه‌اش، رجل شجاع می‌باشد. بعضی گفته‌اند: حرف وضعش عام و موضوعٌ له‌اش خاص است.

بعضی توهّم دیگری كرده‌اند و گفته‌اند: حرف وضعش عام است و موضوعٌ له‌اش عام است و لكن مستعملٌ فیه‌اش خاص است، مثلاً وضع شده برای مفهوم ابتداء كه عام است ولی در مقام استعمال، در مصادیقِ آن كه خاص است استعمال می‌شود، پس دو توهّم در مقام وجود دارد، یكی وضع عام و موضوعٌ له خاص و دیگری وضع عام و موضوعٌ له عام و مستعملٌ فیه خاص.

(والتحقیق ـ حسبما یؤدّى إلیه النظر الدقیق ـ أنّ حالَ المستعمل فیه والموضوع له فیها) أى فى الحروف (حالُهما فى الأسماء نكتهٔ اول: مطلب حق این است كه حالِ مستعملٌ فیه و موضوعٌ له در حروف، همانند أسماء می‌باشد؛ یعنی همان طور كه در اسماء، وضع عام و موضوع له عام است، در حروف هم این گونه است. مثلاً همان طور كه ‹رجل› در معنای عام استعمال می‌شود، اینجا هم ‹مِن› در معنای عام استعمال می‌شود، چرا؟ (وذلک لأنّ الخصوصیة المُتوهّمة، إن كانت هى الموجبة لكون المعنیٰ المتخصِّص بها جزئیاً خارجیاً، فمِن الواضح أنّ كثیراً ما لا یكون المستعمل فیه فیها كذلک) أى جزئیاً (بل كلّیاً زیرا این خصوصیتی كه شما توهّم كردید و می‌گویید خاص است، اگر این خصوصیت، موجب می‌شود معنای حرف، جزئی خارجی شود، پس واضح است كه زیاد اتفاق می‌افتد كه مستعملٌ فیه در حروف، خاص و جزئی نباشد بلكه كلّی باشد؛ مثلِ ‹سِرْ مِن البصرة› كه بر هر نقطهٔ بصره كه از آن حركت كند، قابل انطباق می‌باشد.

توضیح مطلب این كه: مرحوم آخوند می‌فرماید: این خصوصیت، یا خصوصیتِ خارجیه است و یا خصوصیت ذهنیه؛ اما خصوصیت خارجیه مانند ‹این كتاب› كه قابل انطباق بر غیر نبوده و جزئی می‌باشد و حتی اگر ۱۰۰ تا كتاب كفایه و همه از همین چاپ هم كه باشند، باز هم ‹این كتاب› غیر از بقیه می‌باشد.

۸

تطبیق کلام صاحب فصول و رد آن

(ولذا إلتجأ بعض الفحول إلی جَعْله) أى جَعْل المستعمل فیه (جزئیاً إضافیاً، وهو كما تریٰ به همین جهت بعضی از فحول ـ مانند مرحوم صاحب فصول ـ ناچار شده‌اند كه مستعملٌ فیه را جزئی اضافی بدانند و این غلط است؛ زیرا جزئی اضافی فقط لفظ است ولی حقیقتش كلّی می‌باشد، پس اگر این طوری باشد، لازمه‌اش این است كه بگویید موضوعٌ له در ‹رجل› نیز خاصّ است! زیرا رجل نسبت به انسان، جزئی اضافی می‌باشد.

امّا اگر بگویید: مراد از خاصّ، همان معنای ملحوظ در ذهن به قیدِ ملحوظ در ذهن می‌باشد، یعنی معنای ‹مِن›، ابتداءِ مقید به لحاظ ذهنی است و ‹مِن› وضع شده برای معنای ابتدائی كه ‹لوحظ آلةً فى الغیر›، پس این جزئی و خاص می‌شود، زیرا لحاظ، خودش جزئی و ذهنی است و مقید به لحاظ هم، جزئی می‌شود.

مثلاً اگر بگویید ‹كتاب كفایهٔ آقای زید را كه ساعت ۸ روی پتو باز می‌شود را دیدم› در اینجا اگر همین كتاب را روی طاقچه بگذارید، دیگر این كتاب غیر از آن كتاب است زیرا آن كتاب، مقید به قیدِ ‹ساعت ۸ روی پتو باز شدن› می‌باشد و وقتی كه روی طاقچه برود، دیگر این قید را دارا نمی‌باشد؛ پس اگر معنای ‹مِن› ابتدائی باشد كه ‹لوحظ آلةً فى الغیر›، این در واقع جزئی می‌شود، زیرا قیدش جزئی می‌باشد و هر چیزی كه قیدش جزئی بود، خودش هم به تَبَعِ قیدش، جزئی می‌گردد، زیرا دیگر قابل انطباق بر غیر نمی‌باشد.

بوجهه وعنوانه، وهو العامّ، وفرقٌ واضح بين تصوّر الشيء بوجهه، وتصوّره بنفسه ولو كان بسبب تصوّرِ أمرٍ آخر.

ولعلّ خفاء ذلك على بعض الأعلام (١)، وعدم تمييزه (٢) بينهما، كان موجباً لتوهّم إمكان ثبوت قسمٍ رابعٍ وهو أن يكون الوضع خاصّاً مع كون الموضوع له عامّاً، مع أنّه واضحٌ لمن كان له أدنى تأمُّل.

ثبوت قسمين من أقسام الوضع والكلام في القسم الثالث

ثمّ إنّه لا ريبَ في ثبوت الوضع الخاصّ والموضوع له الخاصّ، كوضع الأعلام، وكذا الوضع العامّ والموضوع له العامّ، كوضع أسماء الأجناس.

الأقوال في وضع الحروف

وأمّا الوضع العامّ والموضوع له الخاصّ فقد تُوُهّم (٣) أنّه وضع الحروف وما الحِقَ بها من الأسماء.

كما تُوُهّم (٤) أيضاً أنّ المستعمل فيه فيها (٥) خاصٌّ مع كون الموضوع له كالوضع عامّاً.

التحقيق: عدم الفرق بين المعنى الاسمي والحرفي لا في الموضوع له ولا المستعمل فيه

والتحقيق: - حسب ما يؤدّي إليه النظرُ الدقيقُ - أنّ حالَ المستعمل فيه والموضوع له فيها حالُهما في الأسماء ؛ وذلك لأنّ الخصوصيّة المتوهّمة إن كانت هي الموجبة لكون المعنى المتخصّص بها جزئيّاً خارجيّاً، فمن الواضح أنّ كثيراً مّا لا يكون المستعمل فيه فيها كذلك، بل كلّيّاً ؛

__________________

(١) وهو المحقّق الرشتي في بدائع الأفكار: ٤٠.

(٢) في « ش » ومنتهى الدراية: تميّزه.

(٣) توهّمه صاحب المعالم في معالمه: ١٢٤، والسيّد الشريف في حواشيه على المطوّل: ٣٧٤، والمحقّق القمّي في قوانينه ١: ١٠ و٢٨٩، وصاحب الفصول في فصوله: ١٦.

(٤) والمتوهّم هو المحقّق التفتازاني ( شرح كفاية الأُصول للشيخ عبدالحسين الرشتي ١: ١١ )، وذكره في الفصول: ١٦ من دون تصريح بقائله.

(٥) في الأصل: أنّ المستعمل فيها.

ولذا التجأ بعضُ الفحول (١) إلى جعله جزئيّاً إضافيّاً، وهو كما ترى.

وإن كانت هي الموجبة لكونه جزئيّاً ذهنيّاً - حيث إنّه لا يكاد يكون المعنى حرفيّاً إلّا إذا لوحظ حالةً لمعنىً آخر ومن خصوصيّاته القائمة به، ويكون حاله كحال العرض، فكما لا يكونُ في الخارج إلّا في الموضوع، كذلك هو لا يكونُ في الذهن إلّا في مفهوم آخر ؛ ولذا قيل (٢) في تعريفه: بأنّه ما دلّ على معنىً في غيره - فالمعنى وإن كان لا محالة يصير جزئيّاً بهذا اللحاظ، بحيث يباينه إذا لوحظ ثانياً كما لوحظ أوّلاً، ولو كان اللاحظُ واحداً، إلّا أنّ هذا اللحاظ لا يكاد يكون مأخوذاً في المستعمل فيه (٣)، وإلّا فلابدّ من لحاظ آخر متعلّق بما هو ملحوظ بهذا اللحاظ ؛ بداهة أنّ تصوّر المستعمل فيه ممّا لابدّ منه في استعمال الألفاظ، وهو كما ترى.

مع أنّه يلزم أن لا يصدقَ على الخارجيّات ؛ لامتناع صدق الكلّي العقليّ عليها (٤)، حيثُ لا موطن له إلّا الذهن، فامتنع امتثال مثل: « سِر من البصرة »، إلّا بالتجريد وإلغاء الخصوصيّة، هذا.

مع أنّه ليس لحاظ المعنى حالةً لغيره في الحروف إلّا كلحاظه

__________________

(١) الشيخ محمّد تقي في هداية المسترشدين ١: ١٧٥، وصاحب الفصول في فصوله: ١٦.

(٢) راجع شرح الرضي على الكافية ١: ٣٠، وشرح شذور الذهب: ١٤.

(٣) كان الأنسب أن يقول: لأنّه يتعذّر الاستعمال فيه حينئذ، وإلّا لزم تعدّد اللحاظ، أحدهما: المأخوذ في المستعمل فيه، والآخر: مصحّح الاستعمال. ( حقائق الأُصول ١: ٢٥ ).

(٤) كان الأولى أن يقول: « الجزئي الذهني » ؛ لأنّ المعنى الحرفي في نفسه ليس كلّياً طبيعياً... لأنّ الكلّي العقلي هو الطبيعي المقيّد بوصف الكلّية، وتقييده باللحاظ غير وصف الكلية، فلاحظ. ( حقائق الأُصول ١: ٢٦ ) وراجع كفاية الأُصول مع حاشية المشكيني ١: ٨٧، ومنتهى الدراية ١: ٤٢.

في نفسه في الأسماء، وكما لا يكون هذا اللحاظ معتبراً في المستعمل فيه فيها، كذلك اللحاظ في الحروف، كما لا يخفى.

وبالجملة: ليس المعنى في كلمة « من » ولفظ « الابتداء » - مثلاً - إلّا الابتداء ؛ فكما لا يعتبر في معناه لحاظه في نفسه ومستقلاًّ، كذلك لا يعتبر في معناها لحاظهُ في غيرها (١) وآلةً، وكما لا يكون لحاظه فيه موجباً لجزئيّته فليكن كذلك فيها.

الإشكال بعدم بقاء الفرق بين الاسم والحرف في المعنى

إن قلت: على هذا لم يبق فرقٌ بين الاسم والحرف في المعنى، ولزم كونُ مثل كلمة « من » ولفظ « الابتداء » مترادفين، صحّ استعمالُ كلّ منهما في موضع الآخر، وهكذا سائر الحروف مع الأسماء الموضوعة لمعانيها، وهو باطلٌ بالضرورة، كما هو واضح.

الجواب عن الإشكال وبيان الفرق

قلت: الفرق بينهما إنّما هو في اختصاص كلٍّ منهما بوضعٍ، حيث إنّه وُضِعَ الاسم ليُراد منه معناه بما هو هو وفي نفسه، والحرف ليُراد منه معناه لا كذلك، بل بما هو حالةٌ لغيره، كما مرّت الإشارة إليه غير مرّة.

فالاختلافُ بين الاسم والحرف في الوضع يكون موجباً لعدم جواز استعمال أحدهما في موضع الآخَر، وإن اتّفقا في ما له الوضع. وقد عرفت - بما لا مزيد عليه -: أنّ نحو إرادة المعنى لا يكادُ يمكنُ أن يكون من خصوصيّاته ومقوّماته.

الخبر والإنشاء

ثمّ لا يبعد أن يكون الاختلافُ في الخبر والإنشاء أيضاً كذلك، فيكون

__________________

(١) أدرجنا الكلمة كما هي في الأصل وطبعاته، وفي « ق »: « لحاظه في غيره ». لكنّه استظهر في الهامش ما أثبتناه في المتن.