درس کفایة الاصول - جلد دوم

جلسه ۱۱: قطع ۱۱

 
۱

خطبه

بسم الله الرّحمن الرّحیم

الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین

۲

خلاصه مباحث گذشته

«فإنّه لا یكاد یصحّ تنزیل جزء الموضوع أو قیده بما هو كذلك، بلحاظ أثره إلّا فی ما كان جزؤه الآخر أو ذاتُه محرزاً بالوجدان، أو تنزیله فی عرضه».

خلاصه جلسه گذشته

در حاشیه رسائل راهی را برای تصحیح فرمایش شیخ انصاری ذکر کردیم که راه دقیق و مشکلی بود و توضیح مفصلی را در جلسه قبل عرض کردیم؛ خلاصه آن راه این بود که در ما نحن فیه چهار عنوان داریم: یک عنوان مؤدّی، دوم عنوان واقع، سوم قطع به مؤدّی، چهارم قطع به واقع.

دلیل اماره یک دلالت مطابقی دارد، دلیل اماره مؤدّی را نازل منزله‌ی واقع قرار می‌دهد، آنگاه به دلالت التزامیه یا به دلالت اقتضاء می‌فهمیم که قطع به مؤدی نازل منزله‌ی قطع به واقع است؛ این خلاصه بیان مرحوم آخوند که عرض کردم بیان دقیقی بود و توضیح مفصل آن را قبلا عرض کردیم.

می‌فرمایند در این بحث کفایه ما به آن راهی که در حاشیه رسائل اختیار کردیم دو اشکال داریم: یک اشکال این است که این راه مستلزم تکلف است، راهی است که در آن تکلف وجود دارد و وجه تکلف آن این است که عرف بین دلالت اول و دلالت دوم ملازمه‌ای متوجه نمی‌شود، از عرف سوال می‌کنیم نمی‌گوید من بین این دو دلالت ملازمه‌ای می‌بینم، بین اینکه شارع مودّی را به منزله‌ی واقع قرار دهد و اینکه قطع به مودّی به منزله‌ی قطع به واقع باشد عرف ملازمه‌ای را درک نمی‌کند.

۳

اشکال دوم آخوند به حاشیه خود بر رسائل

اشکال دوم به حاشیه

اشکال دوم این است که این راه مستلزم دور است که البته عرض کردیم خود مرحوم آخوند تصریح به دور نمی‌کنند، اما بیانی دارند که کثیری از شاگردان ایشان از بیان ایشان مسأله‌ی دور را استفاده کرده‌اند و آن بیان نیاز به مقدمه‌ای دارد.

مقدمه این است که احکام که دارای موضوعاتی است هر حکمی و موضوع را که بررسی کنیم، می‌یابیم موضوع یا بسیط یا مرکب یا مقید است؛

قسم اول: موضوع بسیط

گاهی موضوع بیش از یک جزء ندارد و موضوع بسیطی است مثلا اگر زید حیات داشته باشد انفاق بر زوجه‌اش بر او واجب است؛ موضوع وجوب انفاق عبارت از حیات زید است و حیات زید یک موضوع بسیطی است.

قسم دوم: موضوع مرکب

موضوعی که دارای بیش از یک جزء است مثلا یک حکمی داریم به نام ضمان، موضوع ضمان مرکب از دو جزء است، یک جزء این است که اگر شخصی بر مال غیر عدواناً استیلاء پیدا کند، این موضوع ضمان است و مالک هم رضایت نداشته باشد و بدون اذن مالک باشد، اینجا موضوع مرکب است از استیلاء بر مال غیر و عدم رضایت و اجازه غیر؛ هر دو جزء این موضوع باید محقق شود، سپس حکم به ضمان جریان پیدا می‌کند.

قسم سوم: موضوع مقیّد

 اما بعضی از موضوعات نه بسیط است و نه مرکب، بلکه مقیّد است مثلا می‌دانیم موضوع جواز تقلید مجتهد است، تقلید از مجتهد جایز است و لکن این مجتهد مقید به عدالت است، قید دارد و قید آن عدالت است. این مطلب که موضوعات گاهی اوقات بسیط، مرکب و مقید هستند.

در موضوعات مرکبه باید تمام اجزاء موضوع موجود شود تا حکم مترتب شود، باید مقید و قید موجود باشد تا حکم مترتب شود، بصرف تحقق یک جزء از اجزاء موضوع حکم بر آن موضوع مترتب نمی‌شود، باید هر دو جزء آن محقق شود.

حالا بعد از این مطلب در ما نحن فیه می‌خواهیم بدانیم آیا اماره قائم مقام قطع موضوعی واقع می‌شود یا خیر؟ مثال قطع موضوعی این است «اذا قطعت بوجوب الصلاة فتصدق بدرهم» در این قضیه یک حکمی داریم، وجوب تصدّق، حکم ما دارای موضوعی است و این موضوع مرکب از دو جزء است، یک جزء آن وجوب نماز است و جزء دوم قطع به وجوب نماز است، «اذا قطعت بوجوب الصلاة»، پس می‌خواهیم ببینیم حال که اماره قائم بر وجوب نماز شد، قطع وجدانی به وجوب نماز نداریم، این اماره قائم مقام قطع موضوعی می‌شود یا خیر؟ در اینجا شارع با دلیل حجیت اماره، وقتی می‌گوید امارة معتبر است، با این دلیل وجوب نمازی را که مودی اماره است نازل منزله‌ی وجوب واقعی قرار می‌دهد و بحثی در این نیست.

بعد مرحوم آخوند می‌فرمایند تا اینجا یک جزء موضوع درست شد، موضوع مرکب از قطع به وجوب صلاة است، وجوب صلاة آن درست شده است. اگر وجوب نمازی را که خبر واحد آورد، نازل منزله‌ی وجوب واقعی قرار گرفت، پس قطع به وجوب نماز نازل منزله‌ی قطع به وجوب واقعی است. قطع به این مودّی که یک وجوب نماز تنزیلی است، این نازل منزله‌ی قطع به واقع حقیقی است، این مستلزم دور است؛ برای اینکه اگر تنزیل اول بخواهد صحیح باشد، متوقف بر تنزیل دوم است و تنزیل دوم متوقف بر تنزیل اول است.

بیان اشکال دور

اشکال دور این است در دلالت اول گفتیم شارع مودّی خبر واحد را نازل منزله‌ی واقع قرار داده است، به این معنا که وجوب نمازی که خبر واحد می‌گوید به منزله‌ی واجب واقعی است، که تنزیل اول بود، این تنزیل در صورتی صحیح است که بر آن اثر مترتب شود، اثر در صورتی بر این تنزیل مترتب می‌شود که جزء دوم موضوع محقق باشد، طبق مقدماتی که عرض کردیم اگر موضوعی مرکب باشد و حکم بخواهد مترتب شود باید تمام اجزاء مرکب محقق باشد، اگر یک جزء محقق باشد و جزء دیگر نباشد آن حکم بر آن موضوع مترتب نمی‌شود، موضوع «اذا قطعت بوجوب الصلاة» است، خبر واحد یک جزء آن را که وجوب الصلاة است را ایجاد کرده است، اما قطع آن که هنوز درست نشده است، پس اگر تنزیل اول بخواهد صحیح باشد و اثر شرعی بر آن مترتب باشد، متوقف است بر اینکه جزء دوم موضوع محقق باشد، جزء دوم موضوع تنزیل دوم است، تنزیل دوم معنایش این است که بگوییم قطع به مودّی، که اسم این مودّی را واقع تنزیلی نهادیم، قطع به واقع تنزیلی را شارع نازل منزله‌ی قطع به واقع حقیقی می‌داند، یعنی شارع می‌گوید اگر واقع حقیقی را به تو نشان می‌دادند قطع پیدا می‌کردی، قطع به این واقع تنزیلی نازل منزله‌ی آن باشد، اگر این تنزیل دوم محقق باشد جزء دوم موضوع هم محقق می‌شود، یعنی «اذا قطعت» درست می‌شود؛ پس تنزیل اول بر تنزیل دوم متوقف است؛ علت این است که اگر تنزیل دوم نباشد اثری بر تنزیل دوم مترتب نمی‌شود، با یک جزء موضوع حکم محقق نمی‌شود، از آن طرف تنزیل دوم هم متوقف بر تنزیل اول قطع به واقع تنزیلی است، اگر شارع بخواهد این قطع را نازل منزله‌ی قطع به واقع حقیقی بداند این فرع بر آن است که اولا مودّی را نازل منزله‌ی واقع کرده باشد، یعنی اولا فرموده باشد این وجوب نماز جمعه که خبر واحد می‌گوید نازل منزله‌ی واقع است تا قطع به این نازل منزله‌ی قطع به واقع باشد؛ پس تنزیل اول متوقف بر تنزیل دوم و تنزیل دوم هم متوقف بر تنزیل اول است و هذا دورٌ.

آنگاه مرحوم آخوند یک مقداری مطلب را باز می‌کنند، می‌فرمایند موضوعات مرکبه اگر یک جزء آن را شارع از راه تنزیل درست کرد، جزء دیگر آن یا باید بالوجدان محرز باشد یا باید به یک تنزیل دومی که در عرض آن تنزیل باشد، در حالی که در ما نحن فیه این تنزیل دومی که ما داریم در طول تنزیل اوّل است نه عرض تنزیل اوّل و مثال برای این معنا زیاد است که در تطبیق این را می‌خوانیم و توضیح می‌دهیم تا روشن شود.

۴

تطبیق اشکال دوم آخوند به حاشیه خود بر رسائل

پس این «لایخلو من تکلف»، بیان تکلف را عرض کردیم که گفتیم عرف ملازمه‌ای را در اینجا نمی‌بیند، «بل تعسفٍ»، حالا «فإنّه» بیان برای تعسف است که آخوند می‌خواهد بفرماید این مستلزم دوّم است، بیان تعسف این است.

«فإنّه لا یكاد یصحّ تنزیل جزء الموضوع»، صحیح نیست، «یکاد» را بگذارید کنار چون از الفاظ اضافه‌ای است که مرحوم آخوند آورده است. «لا یصحّ تنزیل جزء الموضوع»، تنزیل جزء موضوع صحیح نیست، «أو قیده»، این جزء موضوع یعنی آنجایی که موضوع مرکب است، قید موضوع آنجایی که موضوع مقید است، موضوع مقید را عرض کردیم مثلا موضوع جواز تقلید مجتهد است، اما مجتهد مقید است به اینکه عادل باشد، مرکب مثل موضوع ضمان، موضوع ضمان مرکب از دو چیز است، استیلاء بر مال غیر و عدم رضایت مالک، جزء یا مقید موضوع «بما هو كذلك»، یعنی بما هو جزء الموضوع و بما هو قید الموضوع، لا یصحّ تنزیل «بلحاظ أثره»، یعنی اثر الموضوع، این یعنی اثر بر این موضوع مترتب نمی‌شود، «إلّا فی ما كان جزؤه الآخر»، مگر آنجایی که جزء دیگر، جزء دیگر یعنی آنجایی که مرکب است «أو ذاتُه»، یعنی ذات الموضوع آنجایی که مقید است، ذات الموضوع مقید همان مجتهد است، «محرزاً بالوجدان»، یا از راه وجدان برای ما محرز باشد یا آن جزء دیگر از راه تنزیل هم اگر محرز می‌شود، «أو تنزیله فی عرضه»، یعنی به تنزیل جزء الآخر فی عرضه، یعنی در عرض تنزیل جزء اول، «لا فی طول تنزیل جزء الاوّل» اگر حکمی را بیان کردنند که موضوع آن انسان حی عادل باش، مثلا گفتند «اگر یک انسان حی عادل بود، روزی یک تومان برای او قرار دهید»، دیروز زید انسان حی عادل بوده، امروز شک می‌کنیم زید حیات دارد یا نه، استصحاب می‌گوید او حیات دارد؛ پس با استصحاب، تنزیل حیات مشکوک را نازل منزله‌ی حیات واقعی می‌کنیم، این تنزیل اول است، شک می‌کنیم عدالت دارد یا نه، استصحاب می‌کنیم عدالت مشکوکه را نازل منزله‌ی عدالت واقعیه. این تنزیل دوم است، یعنی در اینجا که موضوع ما مرکب از دو جزء است، حیات و عدالت، هر دو با تنزیل درست شده منتها این تنزیل‌ها هیچکدام متوقف بر دیگری نیستند، هر دو در عرض یکدیگر هستند، اما در ما نحن فیه اینگونه نیست.

«فلا یكاد یكون دلیل الأمارة أو الاستصحاب»، دلیل اماره یا استصحاب، دوباره این «یکاد» بی‌مورد است، «لا یکون دلیلاً علی تنزیل جزء الموضوع»، دلیل بر تنزیل جزء موضوع نیست، «ما لم یكن هناك دلیلٌ علی تنزیل جزئه الآخر»، مادامی که دلیلی بر تنزیل جزء دیگر نباش، در دو مورد دلیل برای تنزیل می‌خواهیم یک، «فی ما لم یكن محرزاً حقیقةً»، در جایی که جزء دیگر حقیقتا محرز نباشد. یعنی اگر در همین مثالی که عرض کردم عدالت را استصحاب می‌کنیم حیات اگر برای شما حقیقتا محرز باشد دیگر نیاز به تنزیل ندارید، دو، «وفی ما لم یكن دلیلٌ علی تنزیلهما بالمطابقة»، آنجایی که دلیلی بر تنزیل هر دو به دلالت مطابقی نداشته باشیم، یعنی یک زمانی هست که یک دلیل می‌آید به دلالت مطابقی دلالت بر تنزیل هر دو دارد، اینجا دیگر نیاز به دوم نداریم. «كما فی ما نحن فیه، علی ما عرفت»، كما فی ما نحن فیه یعنی قبلا اثبات کردیم که در ما نحن فیه دلیلی که به دلالت مطابقی دلالت بر تنزیلین کند نداریم، یک دلیلی اماره را نازل منزله‌ی واقع قرار دهد و قطع به اماره را نازل منزله‌ی قطع به واقع قرار دهد ما نداریم. «فلا یكاد یكون دلیل الأمارة» دلیل هم مادامی که «لم یكن هناك دلیلٌ علی تنزیل جزئه الآخر فی ما لم یكن محرزاً حقیقةً وفی ما لم یكن دلیلٌ علی تنزیلهما بالمطابقة»، در بعضی از نسخ، مثل منتهی الدرایه اینچنین آمده، در متن منتهی الدرایه آورده، «اما اذا لم یکن کذلک»، یعنی قبل از «فی ما لم یكن محرزاً حقیقةً»، آنجا دارد که «اما اذا لم یکن کذلک»، آنگاه این «لم یكن دلیل الأمارة»، جزای آن «أما» می‌شود، «اما اذا لم یکن کذلک، لم یكن دلیل الأمارة دلیلاً علیه أصلاً»، حالا این از کدام نسخه آورده، ما نسخه‌ای را پیدا نکردیم، بعضی‌ها «لم یكن دلیل الأمارة» را جزاء گرفته‌اند برای «فی ما لم یكن» دوم، گفته‌اند «و فی ما لم یکن دلیل لم یکن دلیل الأمارة دلیلاً علیه»، دیگر دلیل اماره دلیل بر این تنزیل نمی‌شود «أصلاً»، عبارت مرحوم آخوند اینجا مقداری ناقصی دارد. در ذهنم می‌آید عنایت الاصول هم تذکر داده و بعضی شروح دیگر هم به آن تذکر داده‌اند، و عبارتی روشن نیست و مشوش است. ما باشیم و ظاهر این عبارت باید بگوییم «فلا یكاد یكون دلیل الأمارة أو الاستصحاب دلیلا کذا»، بعد که می‌رسیم «وفی ما لم یکن دلیل» این «لم یکن دلیل الأمارة» را جزای آن «فی ما لم یکن» قرار بدهیم، بگوییم در جایی که دلیلی که بر تنزیل هر دو به دلالت مطابقی نباشد دلیل اماره، دلیلی بر آن وجود ندارد، مطلب روشن است اما عبارت مقداری مشوش است.

حالا چرا «لم یکن دلیل الأمارة دلیلاً علیه»، دلیلی که اماره را حجت قرار می‌دهد، چرا نمی‌تواند دلیل بر تنزیل جزء دوم باشد؟ «فإنّ دلالته»، بیان دوم است. «فإنّ دلالته علی تنزیل المؤدّی»، دلالت دلیل اماره بر تنزیل مؤدّی، «تتوقّف علی دلالته علی تنزیل القطع»، توقف دارد بر دلالته یعنی دلالت دلیل اماره بر تنزیل قطع یتوقّف «بالملازمة»، بالملازمه دلالت دارد و توقف دارد، وجه آن را عرض کردیم، بدلیل اینکه اگر این تنزیل دوم نباشد تنزیل اول بلا اثر است، چون اگر جزء موضوع درست باشد، جزء دیگر نباشد اینجا حکم مترتب نمی‌شود؛ ما گفتیم در مواردی که موضوع مرکب است اگر یک جزء محقق باشد و جزء دیگر نباشد فایده‌ای ندارد، اگر شارع یک جزء را تنزیل کند اما جزء دیگر را تنزیل نکند در اینجا تنزیل اول اثری ندارد؛ پس در ما نحن فیه در این مثال «اذا قطعت بوجوب الصلاة فتصدق»، اگر شارع وجوب صلاة مودّی خبر واحد را نازل منزله‌ی وجوب واقعی قرار دهد، اگر تنزیل بخواهد اثر داشته باشد توقف بر تنزیل دوم دارد. «یتوقف علی دلالته»، یعنی دلالت دلیل اماره، بر تنزیل قطع، تنزیل قطع یعنی تنزیل قطع به اماره نازل منزله‌ی قطع به واقع است.

اینجا هم منتهی الدرایه یک اشتباهی کرده، فرموده «یعنی تنزیل اماره نازل منزله‌ی قطع». این اشتباه است تنزیل قطع را ایشان معنا کرده یعنی تنزیل اماره نازل منزله‌ی قطع، در حالی که این صحیح به نظر نمی‌رسد، تنزیل قطع یعنی تنزیل قطع به مودی نازل منزله‌ی قطع به واقع است، این توقف بر آن دارد «ولا دلالة له كذلك»، دلالتی برای دلیل اعتبار، کذلک بر این تنزیل دوم نیست، «إلّا بعد دلالته علی تنزیل المؤدّی»، مگر اینکه دلالت بر تنزیل مودی داشته باشد. دقت کنید شما چه زمانی می‌توانید بگویید قطع به مودی نازل منزله‌ی قطع به واقع است؟ زمانی که اول خود مودی نازل منزله‌ی واقع قرار گرفته باشد. «فإنّ الملازمة إنّما تكون بین تنزیل القطع به»، ملازمه بین تنزیل قطع به مودّی، «منزلةَ القطع بالموضوع الحقیقی»، این از یک طرف و بین «تنزیلِ المؤدّی منزلة الواقع»، این چهار عنوانی که برای شما تفکیک کردیم اگر خوب دقت کرده باشید مطلب آخوند روشن است.

۱. مودّی که تعبیر به واقع تنزیلی می‌شود.

۲. واقع، که همان واقع حقیقی است.

۳. قطع به مودّی.

۴. قطع به واقع.

آنگاه تنزیل اول مودّی را نازل منزله‌ی واقع قرار می‌دهد، تنزیل دوم قطع به مودّی را نازل منزله‌ی قطع به واقع قرار می‌دهد. «كما لا یخفی، فتأمّل جیداً، فإنّه لا یخلو عن دقّة»، بعد مرحوم آخوند می‌فرمایند این اشکال مطلبی بود که در حاشیه رسائل گفتیم، «ثمّ لا یذهب علیك»، بر تو مخفی نماند که «أنّ هذا لو تمّ لعمّ»، «أنّ هذا» یعنی «أنّ» این توجیحی که ما کردیم، «لو تمّ» اگر تمام باشد و این اشکال به آن وارد نباشد، «لعمّ»، عمومیت دارد. عمومیت دارد یعنی «و لا اختصاص له بما إذا كان القطع مأخوذاً علی نحو الكشف»، اختصاص به آن موردی که قطع به نحو کاشفیت مأخوذ است ندارد؛ یعنی شامل آنجایی که قطع به نحو صفتیت هم مأخوذ است می‌شود و بیانی که ما کردیم بر اینکه دلیل اماره، اماره را جای قطع موضوعی قرار دهد «لعمّ» است هم جای قطع موضوع کشفی قرار می‌دهد هم جای قطع موضوعی وصفی قرار می‌دهد.

پس در امر ثالث نظر مرحوم آخوند این شد که امارات فقط قائم مقام قطع طریقی محض قرار می‌گیرند. اما جای قطع موضوعی کشفی و وصفی قرار نمی‌گیرند. اما شیخ انصاری فرمود قائم مقام قطع طریقی و موضوعی کشفی قرار می‌گیرند.

۵

موارد امتناع اخذ قطع در موضوع حکم

امر چهار: موارد امتناع اخذ قطع در موضوع حکم

در امر رابع یک تقسیم دیگری به لحاظ دیگری برای قطع بیان می‌کنند، می‌فرمایند در قطع موضوعی که متعلق برای حکمی واقع شده یا آن حکم نفس همان حکم متعلق قطع است یا ضدّ آن است یا مثل آن است، هر سه قسم را ابطال می‌کنند و می‌فرمایند آن حکم باید مخالف با حکم متعلق قطع باشد. قبلا به این بحث اشاره‌ای شد.

امتناع اخذ قطع در موضوع خود

در توضیح مطلب می‌فرمایند: اگر در موضوع یک حکمی قطع أخذ شده باشد آن حکم نفس همان حکم متعلق قطع نمی‌تواند باشد؛ مثلا شارع نمی‌تواند بفرماید «اذا قطعت بوجوب الصلاة الجمعه فیجب علیک صلاة الجمعه» که این یجب همان یجب متعلق قطع باشد، بدلیل اینکه مستلزم دور است. بیان دور این است که هر حکمی متوقف بر موضوع است یعنی اگر بخواهد وجوب صلاة جمعه بیاید ابتدا باید موضوعی بیاید چون هر حکمی در رابطه‌ی با موضوع به منزله‌ی معلول در مورد علت است، تا علت نیاید معلول نمی‌آید، تا موضوع نیاید حکم نمی‌آید، پس هر حکمی توقف بر موضوع دارد؛ پس موضوع صلاة جمعه توقف دارد بر قطع به صلاة جمعه که موضوع است. از طرفی هر قطعی توقف بر متعلق‌اش دارد، یعنی اول باید یک متعلقی باشد تا انسان قطع به آن پیدا کند، پس باید اول وجوب نماز جمعه باشد تا انسان به آن قطع پیدا کند، در نتیجه وجوب نماز جمعه متوقف بر قطع به آن است، قطع به آن هم متوقف بر خود آن است و هذا دورٌ، این باطل است.

امتناع اخذ قطع در موضوع مماثل حکم

صورت دوم این است که آن حکم مثل حکم متعلق قطع باشد، فرق بین مثل و آن صورت اول این است که در صورت اول ما دو حکم نداریم، تعدد حکم به تعدد ملاک است. اگر مثلا امروز به بگویند نماز جمعه واجب است، یک حکم است. فردا هم بگویند نماز جمعه واجب است، این حکم دیگر است، تعدد حکم، تعدد ملاک لازم دارد، در جایی که می‌گفتیم آن حکم، خود همان حکم متعلق باشد یعنی دو ملاک ندارد این همان حکم است، این مستلزم دور است؛ اما اینجایی که می‌گوییم این حکم مثل همان حکم باشد دو ملاک دارد، لکن چون دو ملاک مثل هم است حکم آن دو نیز مانند هم می‌شود. می‌گوییم «اذا قطعت بوجوب الصلاة الجمعه فتجب علیک صلاة الجمعه بوجوب الآخر»، یعنی به حکم دوم، لکن این وجوب دوم مثل وجوب اول است. مرحوم آخوند می‌فرمایند اینجا مستلزم دور نیست اما مستلزم اجتماع مثلین است.

امتناع اخذ قطع در موضوع ضد حکم

 صورت سوم این است که این حکم ضد آن باشد، شارع بفرماید «اذا قطعت بوجوب الصلاة الجمعه فتحرم علیک صلاة الجمعه». نماز جمعه بر تو حرام است، لازمه‌اش این است که هم نماز جمعه واجب باشد چون قطع پیدا کرده و هم حرام، این اجتماع ضدین است. این تقسیمی که برای قطع بیان می‌کنند.

حکم اخذ ظن در موضوع حکم

اما ظن موضوعی در تمام اقسام مانند قطع نیست، ظن موضوعی مانند قطع در قسم اول است، یعنی اگر ظن به حکمی در موضوع خود آن حکم أخذ شود مستلزم دور است. «اما لا مانع و لا اشکال» که ظن به یک حکمی در موضوع مثل آن حکم أخذ شود یا در موضوع ضد آن حکم أخذ شود، مثال‌های آن مانند مثال‌هایی است که در مورد قطع زدیم، جای قطع، ظن بگذارید.

مثلا بگوییم «اذا ظنّت بوجوب الصلاة الجمعه فتجب علیک صلاة الجمعه بنفس هذا الوجوب». اگر این باشد مستلزم دور است، چون وجوب نماز جمعه متوقف بر موضوع هر حکمی یتوقف موضع علی موضعه می‌شود، در موضع آن هم ظن است، ظن هم متوقف است بر اینکه قبلا نماز جمعه واجب شده باشد، پس دور لازم می‌آید؛ اما صورت دوم و سوم که بگوییم «اذا ظنّت بوجوب الصلاة جمعه فتجب علیک صلاة الجمعه بوجوب الآخر». آخوند می‌‌فرمایند این اشکالی ندارد. «اذا ظنّت بوجوب الصلاة الجمعه فتحرم علیک الصلاة الجمعه»، می‌فرمایند این اشکالی ندارد؛ چون فارغ بین قطع و ظن در این است که در ظن مرتبه‌ی حکم ظاهری محفوظ است. یعنی وقتی انسانی ظن پیدا کرد شارع می‌تواند حکم ظاهری را در آن مرحله حفظ کند، به خلاف قطع، انسان وقتی قطع پیدا می‌کند، قطع کاشفیت تامه دارد، وقتی قطع به نماز جمعه واجب پیدا کرد یعنی می‌گویید من دارم واقع را می‌بینم از دید خودم، نماز جمعه واجب است؛ اما کسی که ظن دارد یعنی جاهل به واقع است، شارع می‌تواند بگوید اگر ظن پیدا کردی به حلیت من می‌گویم حرام است، حرام است یعنی حکم ظاهری جعل می‌کنم، چون تو هنوز جاهلی، وقتی جاهل باشی من می‌توانم در این مرحله حکم ظاهری ضد آن را بیاورم. بگویم تو اگر ظن پیدا کردی به اینکه اینجا نجس است من می‌گویم پاک است. اما نمی‌تواند بگوید اگر قطع پیدا کردی اینجا نجس است من می‌گویم پاک است.

۶

تطبیق موارد امتناع اخذ قطع در موضوع حکم

«الأمر الرابع: لا یكاد یمكن»، باز یکاد را حذف کنید. «لا یمکن أن یؤخذ القطع بحكمٍ»، امکان ندارد أخذ شود قطع به یک حکم، «فی موضوع نفس هذا الحكم»، در موضوع خود آن حکم. «للزوم الدور»، که بیان دور را عرض کردیم. «ولا مِثلِه»، یعنی در موضوع مثل آن حکم، «للزوم اجتماع المثلین»، اجتماع مثلین لازم می‌آید. «ولا ضدِّه للزوم اجتماع الضدّین»، قطع به یک حکمی در موضوع ضد آن حکم هم أخذ نمی‌شود، اجتماع ضدین لازم می‌آید. «نعم یصحّ أخذ القطع بمرتبةٍ من الحكم»، که این را در خارج مطلب توضیح ندادیم، مرحوم آخوند یک استثنایی می‌کند، می‌فرماید ما قبلا یاد شما دادیم که حکم مراحل و مراتبی دارد: مرحله‌ی اول اقتضاء است، مرحله‌ی دوم انشاء است، مرحله‌ی سوم فعلیت است، مرحله‌ی چهارم تنجز است، شارع می‌تواند قطع به یک حکم در یک مرتبه‌ای را موضوع قرار دهد برای مثل همان حکم در مرتبه‌ی دیگر، مثلا بفرماید «اذا قطعت بوجوب انشایی نماز جمعه من برای تو می‌گویم نماز جمعه واجب به وجوب فعلی است». این اشکالی ندارد یا بفرماید: «اگر قطع پیدا کردی به وجوب انشایی نماز جمعه من نماز جمعه را حرام می‌کنم بحرمة فعلیه»، این اشکالی ندارد چون اختلاف مرتبه است. «یصحّ أخذ القطع بمرتبةٍ من الحكم فی مرتبةٍ أُخری منه»، أخذ کند در مرتبه‌ی دیگری از آن حکم، منه یعنی «من نفس الحکم، أو من مثله، أو من ضدّه». که مثال‌های آن روشن است.

«وأمّا الظنّ بالحكم»، ظن به حکم، «فهو وإن كان كالقطع»، ظن مانند قطع است، «فی‌عدم جواز أخذه فی موضوع نفس ذاك الحكم المظنون»، در اینکه جایز نیست أخذ آن در موضوع همین حکم مظنون، یعنی ظن مانند قطع در قسم اول است. «إلّا أنّه لمّا كان معه»، یعنی مع الظن، «مرتبةُ الحكم الظاهری محفوظةً»، چون مرتبه‌ی حکم ظاهری محفوظ است، چون ظن به واقع هنوز جاهل به واقع است، کسی که ظن دارد یعنی هنوز به واقع یقین ندارد و جهل دارد، وقتی جهل داشت در مورد جهل به واقع حکم ظاهری قابلیت جعل دارد و شارع می‌تواند حکم ظاهری بیاورد. مثلا بگوید: اگر شما ظن پیدا کردید، کما اینکه در فتاوا هم داریم، ظن به نجاست دارید، در مرحله‌ی ظن به نجاست شارع مع ذلک اصالة الطهاره را آورده است. «كان جعل حكمٍ آخر فی مورده مثل الحكم المظنون أو ضدّه بمكانٍ من الإمكان»، جعل یک حکم دیگر در مورد ظن که آن حکم دیگر مثل حکم مظنون باشد، حکم مظنون یعنی حکمی که متعلق ظن است، یا ضد حکم مظنون باشد. این جعل «بمكانٍ من الإمكان». در قطع می‌گوییم واقع روشن است. وقتی انسان قطع به وجوب نماز جمعه دارد شارع نمی‌تواند بگوید نماز جمعه حرام است چون می‌گوید من قطع دارم و واقع را می‌بینم، اجتماع ضدین بوجود می‌آید. شارع نمی‌تواند یک حکم وجوب دوم بیاورد مثل این حکم، اجتماع مثلین لازم می‌آید. اما اگر انسان بگوید من ظن به وجوب نماز جمعه دارم، شارع می‌گوید چون ظن داری من نماز جمعه را بر تو واجب می‌کنم یا حالا که ظن به وجوب نماز جمعه داری من نماز جمعه را بر تو حرام می‌کنم، اشکالی ندارد چون حکم ظاهری در فرض جهل هنوز قابلیت جعل را دارد.

تكلّف ، بل تعسّف ، فإنّه لا يكاد يصحّ تنزيل جزء الموضوع أو قيده بما هو كذلك ، بلحاظ أثره ، إلّا فيما كان جزؤه الآخر أو ذاته محرزا بالوجدان ، أو تنزيله في عرضه. فلا يكاد يكون دليل الأمارة أو الاستصحاب دليلا على تنزيل جزء الموضوع ما لم يكن هناك دليل على تنزيل جزئه الآخر فيما لم يكن محرزا حقيقة ؛ وفيما لم يكن دليل على تنزيلهما بالمطابقة كما في ما نحن فيه ـ على ما عرفت (١) ـ لم يكن دليل الأمارة دليلا عليه أصلا ، فإنّ دلالته على تنزيل المؤدّى تتوقّف على دلالته على تنزيل القطع بالملازمة ، ولا دلالة له كذلك ، إلّا بعد دلالته على تنزيل المؤدّى. فإنّ الملازمة إنّما تكون بين تنزيل القطع به (٢) منزلة القطع بالموضوع الحقيقيّ وتنزيل المؤدّى منزلة الواقع (٣) ، كما لا يخفى ، فتأمّل جيّدا ، فإنّه لا يخلو عن دقّة (٤).

__________________

(١) من لزوم اجتماع اللحاظين.

(٢) أي : القطع بالمؤدّى أو المستصحب.

(٣) وفي بعض النسخ بعد قوله : «إلّا بعد دلالته على تنزيل المؤدّى» هكذا : «فإنّ الملازمة إنّما يدّعى بين القطع بالموضوع التنزيليّ والقطع بالموضوع الحقيقيّ ، وبدون تحقّق الموضوع التنزيليّ التعبّدي أوّلا بدليل الأمارة لا قطع بالموضوع التنزيليّ كي يدّعى الملازمة بين تنزيل القطع به منزلة القطع بالموضوع الحقيقيّ وتنزيل المؤدّى منزلة الواقع». وفي بعض النسخ ضرب عليه خطّ المحو وصحّح بما في المتن. والمعنى واحد.

(٤) حاصل ما أفاده ـ في الردّ على التوجيه الّذي ذكره في الحاشية ـ : أنّه مستلزم للدور.

وتوضيحه : أنّ الموضوع إذا كان مركّبا من جزءين أو أجزاء لا يترتّب الحكم عليه إلّا بعد إحراز كلا الجزءين بالوجدان أو التعبّد. فلو دلّ دليل على ثبوت أحدهما دون الآخر لا يترتّب الحكم عليه. فإذا قامت بيّنة على وجوب التصدّق فيما إذا علم وجوب الصلاة يكون الموضوع ذا جزءين : (أحدهما) وجوب الصلاة. (ثانيهما) العلم به. فلا يترتّب الحكم بوجوب التصدّق إلّا إذ احرز الجزءان وجدانا أو تعبّدا. والمفروض أنّه لم يحرز الموضوع في المقام بالوجدان ، فلا بدّ من إحرازهما تعبّدا ، بأن يدلّ دليل على تنزيلهما منزلة ما يحرز بالوجدان.

فترتّب الحكم الشرعيّ ـ وهو وجوب التعبّدي ـ على الموضوع ـ وهو العلم بوجوب الصلاة ـ متوقّف على دلالة دليل على أنّ وجوب الصلاة ـ وهو مؤدّى الأمارة ـ منزّل منزلة الواقع وأنّ العلم به والأمارة عليه منزّل منزلة العلم بالواقع الحقيقيّ.

ولا دليل على التنزيلين كي يترتّب الحكم الشرعيّ على الموضوع المركّب ، حيث لا دليل في المقام إلّا دليل اعتبار الأمارة ، وقد ثبت أنّه لا يدلّ على التنزيلين ، للزوم اجتماع اللحاظين. ـ

ثمّ لا يذهب عليك : أنّ هذا (١) لو تمّ لعمّ ؛ ولا اختصاص له بما إذا كان القطع مأخوذا على نحو الكشف.

الأمر الرابع

[امتناع أخذ القطع بحكم في موضوع نفسه أو مثله أو ضدّه]

لا يكاد يمكن أن يؤخذ القطع بحكم في موضوع نفس هذا الحكم (٢) ، للزوم الدور(٣)؛

__________________

ـ نعم ، إنّما يدلّ دليل اعتبار الأمارة على التنزيل الأوّل ـ أي تنزيل مؤدّاها منزلة الواقع ـ ، فلا يدلّ إلّا على وجوب الصلاة وأنّه بمنزلة الواقع. وأمّا التنزيل الثاني فلا يدلّ عليه دليل اعتبار الأمارة إلّا إذا كان العلم بوجوب الصلاة في عرض وجوب الصلاة ، ولكنّه ليس في عرضه ، بل يكون في طوله ومن لوازمه المترتّبة عليه. فإذا اريد إثبات التنزيل الثاني بنفس الدليل الدالّ على التنزيل الأوّل ـ وهو دليل اعتبار الأمارة ـ كي يترتّب الأثر الشرعيّ ـ وهو وجوب التصدّق ـ لزم الدور ، لأنّ تنزيل الأمارة منزلة القطع موقوف على ترتّب الأثر الشرعيّ عليه ، وإلّا كان التنزيل لغوا ، وترتّب هذا الأثر الشرعيّ موقوف على إحراز موضوعه الّذي يكون القطع بوجوب الصلاة أحد جزئيه ، وإحراز هذا القطع موقوف على كون الأمارة منزّلة منزلة القطع بالواقع الحقيقيّ ، فيكون تنزيل الأمارة منزلة القطع الحقيقيّ موقوفا على نفسه ، وهذا دور.

(١) وفي النسخ المخطوطة : «أنّه هذا». والصحيح ما أثبتناه ، وهو الموافق لما في النسخة المطبوعة الّتي عليها حواشي العلّامة المشكينيّ.

(٢) كما إذا قال المولى : «إذا علمت بوجوب الصلاة تجب عليك الصلاة» أو «إذا علمت بحرمة الخمر يحرم عليك الخمر».

(٣) ويمكن تقريب الدور بوجهين :

الأوّل : أنّ القطع بوجوب الصلاة ـ في المثال السابق ـ موقوف على ثبوت وجوب الصلاة قبل تعلّق العلم به ، لأنّ العارض متوقّف على معروضه ، ووجوب الصلاة أيضا موقوف على العلم بوجوبها ، لأنّ العلم به جزء الموضوع ويتوقّف الحكم على حصول موضوعه ، فيكون العلم بوجوبها موقوف على وجوبها ، ووجوبها موقوف على العلم بوجوبها ، وهذا دور.

ودفعه المحقّق الأصفهانيّ بما حاصله : أنّ الموقوف عليه غير الموقوف عليه ، فإنّ ما يتوقّف عليه القطع هو الصورة الذهنيّة للحكم ، لأنّ القطع من الامور النفسيّة الذهنيّة ولا يتعلّق بالموجودات الخارجيّة ، وما يتوقّف على القطع هو الوجود الخارجيّ للحكم ، فلا دور. نهاية الدراية ٢ : ٧٥ ـ ٧٦. ـ

ولا مثله ، للزوم اجتماع المثلين (١) ؛

__________________

ـ الثاني : ما ذكره المحقّق النائينيّ في مبحث أخذ قصد الأمر في متعلّق الأمر. وحاصله : أنّ موضوع الحكم يؤخذ بنحو فرض الوجود ، فيثبت الحكم عند فرض وجود الموضوع ، سواء كان الموضوع بسيطا أو مركّبا. فإذا فرض كون الموضوع مركّبا من القطع والحكم يؤخذ القطع بنحو فرض الوجود كما يؤخذ الحكم كذلك ، فيلزم فرض ثبوت الحكم عند فرض وجود الحكم ، وهذا مستلزم لفرض ثبوت الحكم قبل ثبوته ، وهو ملاك الدور المحال. فوائد الاصول ١ : ١٤٨ ـ ١٤٩.

ودفعه المحقّق الأصفهانيّ بوجهين :

أحدهما : أنّ ما تعلّق به العلم هو الوجود الذهنيّ للحكم ، فيكون مفروض الوجود هو الحكم الموجود بالوجود الذهنيّ ، وأمّا الحكم الّذي يكون معلّقا على العلم بالحكم الموجود ذهنا فهو الوجود الخارجيّ للحكم ، فلا يلزم فرض ثبوت الشيء قبل ثبوته.

وثانيهما : أنّ فرض ثبوت الشيء بالوجود الفرضيّ غير ثبوته بالوجود التحقيقيّ ، فلا مانع من توقّف ثبوته التحقيقيّ على ثبوته الفرضيّ. نهاية الدراية ٢ : ٧٦.

ولا يخفى : أنّ توقّف الفرد العالي من الوجود ـ وهو الوجود الخارجيّ ـ على الفرد الداني منه ـ وهو الوجود الذهنيّ ـ غير معقول ، بل صدور هذا الكلام من المحقّق الحكيم الأصفهانيّ عجيب.

وهذا المحقّق ـ بعد ما دفع الدور بكلا التقريبين ـ استدلّ على امتناع أخذ العلم في موضوع الحكم نفسه بوجه آخر. وملخّصه : أنّ الحكم قد يعلّق على القطع بذلك الحكم بنحو القضيّة الخارجيّة ، وقد يعلّق عليه بنحو القضيّة الحقيقيّة. فعلى الأوّل لا خلف ، ولكن يلزم اللغو ، لأنّ الحكم إنّما يجعل لأجل جعل الداعي والمحرّك ، فلو فرض علم المكلّف بالحكم لا يكون جعل الحكم داعيا ولا محرّكا ، بل يكون جعله لغوا. وعلى الثاني يلزم الخلف ، إذ يستحيل تحقّق العلم بالحكم ـ مثلا العلم بوجوب الصلاة ـ بوصول قوله : «إذا علمت بوجوب الصلاة يجب عليك الصلاة» ، لأنّ المفروض أنّ وجوبها متوقّف على العلم بوجوبها ، وهو متوقّف على وجوبها ، وهو دور ، وما يبتني على أمر محال محال. نهاية الدراية ٢ : ٧٧.

وذهب السيّد الإمام الخمينيّ إلى امتناع أخذ القطع بالحكم في موضوع نفس الحكم إذا كان القطع بعض الموضوع ، وإلى جوازه إذا كان تمام الموضوع. راجع هامش أنوار الهداية ١ : ١٣١.

(١) أي : ولا يمكن أن يؤخذ القطع بحكم في موضوع مثل هذا الحكم ، كما إذا قال المولى : «إذا علمت بوجوب الصلاة تجب عليك الصلاة بوجوب آخر».

وخالفه السيّدان العلمان : الخمينيّ والخوئيّ. ـ

ولا ضدّه (١) ، للزوم اجتماع الضدّين (٢).

نعم ، يصحّ أخذ القطع بمرتبة من الحكم في مرتبة اخرى منه (٣) ، أو من مثله (٤) ، أو ضدّه (٥).

وأمّا الظنّ بالحكم : فهو وإن كان كالقطع في عدم جواز أخذه في موضوع نفس ذاك الحكم المظنون ، إلّا أنّه لمّا كان معه مرتبة الحكم الظاهريّ محفوظة ، كان جعل حكم آخر في مورده ـ مثل الحكم المظنون أو ضدّه ـ بمكان من الإمكان.

إن قلت : إن كان الحكم المتعلّق به الظنّ فعليّا أيضا بأن يكون الظنّ متعلّقا بالحكم الفعليّ ، لا يمكن أخذه في موضوع حكم فعليّ آخر مثله أو ضدّه ، لاستلزامه الظنّ باجتماع الضدّين أو المثلين ، وإنّما يصحّ أخذه في موضوع حكم آخر ، كما في القطع طابق النعل بالنعل.

قلت : يمكن أن يكون الحكم فعليّا ، بمعنى أنّه لو تعلّق به القطع ـ على ما هو عليه من الحال ـ لتنجّز ، واستحقّ على مخالفته العقوبة. ومع ذلك (٦) لا يجب على الحاكم رفع عذر المكلّف برفع جهله لو أمكن ، أو بجعل لزوم الاحتياط عليه فيما أمكن ، بل يجوز جعل أصل أو أمارة مؤدّية إليه تارة ، وإلى ضدّه اخرى ، ولا يكاد يمكن مع القطع به جعل حكم آخر مثله أو ضدّه ، كما لا يخفى (٧).

__________________

ـ أمّا الأوّل : فذهب إلى التفصيل بين المأخوذ تمام الموضوع فيجوز ، وبين المأخوذ بعض الموضوع فلا يجوز. راجع هامش أنوار الهداية ١ : ١٣١.

وأمّا الثاني : فذهب إلى إمكانه مطلقا. مصباح الاصول ٢ : ٤٥.

(١) كما إذا قال المولى : «إذا علمت بوجوب الصلاة تحرم عليك الصلاة».

(٢) وخالفه السيّد الإمام الخمينيّ ، فذهب إلى التفصيل المتقدّم.

(٣) كما إذا قال المولى : «إذا علمت بإنشاء الحرمة لشرب التتن فهو حرام لك فعلا».

(٤) كما إذا قال المولى : «إذا علمت بإنشاء وجوب الصلاة يجب عليك فعلا وجوبا مماثلا».

(٥) كأن يقال : «إذا علمت بإنشاء الحرمة للخمر فهو حلال لك فعلا».

وفي بعض النسخ : «أو من مثله أو من ضدّه».

(٦) أي : مع كون الحكم المظنون فعليّا.

(٧) وفي بعض النسخ : «كما لا يخفى ، فافهم».