درس کفایة الاصول - جلد اول

جلسه ۹۳: تقسیمات واجب ۱۰

 
۱

خطبه

۲

عبارت خوانی آغازین

۳

جواب مرحوم آخوند به دلیل دوم مرحوم شیخ

فرمودند که مرحوم شیخ انصاری اعلی الله مقامه الشریف در مواردی که ما شک داریم که آیا قید به هیئت برمیگردد یا به ماده دو دلیل اقامه کردند بر رجحان رجوع قید به ماده، در دلیل دومشان فرمودند که ما دو راه داریم یک راه این است که ما این قید را به هیئت برگردانیم، رجوع قید به هیئت علاوه‌ی بر اینکه اطلاق در هیئت را ازبین میبرد موجب بطلان اطلاق در ماده هم میشود، اما اگر این قید را به ماده برگردانیم رجوع قید به ماده فقط موجب ازبین رفتن اطلاق ماده است، و دیگر اطلاق هیئت ازبین نمیرود پس در راه اول تقیید هیئت مستلزم ازبین رفتن دو اطلاق است، و در راه دوم تقیید ماده مستلزم ازبین رفتن یک اطلاق است، و چون تقیید خلاف اصل است نتیجه این میشود که این راه دوم رجحان دارد.

مرحوم آخوند در جواب میفرمایند ما هم قبول داریم که تقیید خلاف اصل است، لکن این فرمایش شما در صورتی صحیح است که ما دو اطلاق مسلم در کار داشته باشیم و بگوییم که یک راه این است که هر دو اطلاق ازبین برود و یک راه این است که یک اطلاق ازبین برود در حالی که ما اگر آمدیم هیئت را تقیید زدیم یک اطلاق بیشتر ازبین نمیرود و اینکه شما گمان کردید که اگر اطلاق هیئت ازبین برود اطلاق ماده هم ازبین میرود این از باب سالبه‌ی بانتفاء موضوع است، یعنی اصلا در اینجا وقتی اطلاق هیئت ازبین رفت از اول برای ماده ظهوری در اطلاق منعقد نمیشود، اطلاق نیاز به مقدمات حکمت دارد باید مولا در مقام بیان باشد باید قرینه‌ی بر خلاف قائم نشده باشد، خب اینجا اگر ما آمدیم هیئت را تقیید زدیم خود همین قرینه میشود بر اینکه ماده از اول دارای اطلاق نبوده است، از اول مقدمات حکمت برای ماده منعقد نشده، بنابراین ما دوتا اطلاق نداریم که بگوییم اگر هیئت تقیید خورد هم اطلاق هیئت و هم اطلاق ماده ازبین میرود بعد میفرمایند فرمایش شیخ انصاری فقط در تقیید منفصل صحیح است، در آنجایی که مولا اول بگوید «اکرم زیدا» جمله تمام میشود این اکرم زیدا، اکرم هم هیئتش اطلاق دارد و هم ماده‌اش اطلاق دارد، خب اینجا اگر مولا بعد از چند روز دیگر بیاید بگوید آن اکرم زیدا که من قبلا گفتم یک قیدی دارد مثلا در صورتی که زید پیش تو بیاید، که قید منفصل است، شما در اصول فقه خواندید فرق بین قید متصل و منفصل این است که قید متصل از اول نمیگذارد برای کلام ظهوری در عموم و اطلاق منعقد بشود اما در قید منفصل کلام ظهورش در عموم و اطلاق منعقد میشود بعدا حجیت این ظهور در بعضی از مصادیق ازبین میرود اگر به صورت منفصل باشد، آن وقت میفرماید اینجا اگر این قید به هیئت برگردد هم ظهور هیئت را مخدوش میکند و هم ظهور ماده را مخدوش میکند.

کلام شیخ انصاری را مرحوم آخوند فقط در قید منفصل میپذیرد و در قید متصل نمیپذیرد.

۴

تطبیق «جواب مرحوم آخوند به دلیل دوم مرحوم شیخ»

وأمّا في الثاني (اشکال در دلیل دوم شیخ): فلأنّ التقييد وإن كان خلاف الأصل (ما هم قبول داریم تقیید بر خلاف اصل است، اصل را حالا میاییم بیان میکنیم، اصالت الاطلاق که خود اصالت الاطلاق برمیگردد به اصالت الظهور یعنی ریشه‌ی اصالت الاطلاق اصالت الظهور است)، إلّا أنّ العمل الّذي يوجب عدم جريان مقدّمات الحكمة (عملی که موجب عدم جریان مقدمات حکمت میشود)، وانتفاء بعض مقدّماته (و موجب انتفاء بعضی از مقدمات حکمت میشود، یعنی اگر یک کاری کردیم که نگذاشتیم مقدمات حکمت جاری بشود این عمل) لا يكون على خلاف أصل أصلا («اصلا» یعنی به هیچ وجه، به هیچ وجه این عمل بر خلاف اصل نیست، چرا؟)، إذ معه (مع انتفاء، یعنی مع عدم جریان مقدمات حکمت) لا يكون هناك إطلاق (اصلا دیگر ما اطلاقی نداریم) كي يكون بطلان العمل به في الحقيقة (تا اینکه بطلان عمل به این اطلاق در حقیقت) مثل التقييد الّذي يكون على خلاف الأصل. (مثل تقییدی باشد که بر خلاف اصل باشد، اگر اطلاق باشد و ما قید بزنیم، خب این میشود بر خلاف اصل، شما شیخ میفرمایید اگر قید به هیئت برگشت هم اطلاق هیئت ازبین میرود هم اطلاق ماده، در حالی که اگر قید به هیئت برگردد همین قرینه‌ی این میشود که ماده از اول اطلاق نداشته است، از اول اطلاق در ماده تحقق ندارد)

وبالجملة: لا معنى لكون التقييد خلاف الأصل (اینکه میگوییم التقیید خلاف اصل است معنایی ندارد) إلّا كونه خلاف الظهور المنعقد للمطلق ببركة مقدّمات الحكمة (مگر اینکه بگوییم تقیید خلاف ظهور است، چون عرض کردیم این اصل همان اصالت الاطلاق است، اصالت الاطلاق هم خودش یک اصل مستقل نیست، اصالت الاطلاق، اصالت العموم، اصالت الحقیقت تمام اینها برمیگردد به اصالت الظهور، «خلاف الاصل» یعنی خلاف ظهوری است که منعقد میشود برای مطلق به برکت مقدمات حکمت)، ومع انتفاء المقدّمات لا يكاد ينعقد له هناك ظهور (اگر مقدمات منتفی بشود منعقد نمیشود برای این مقدمات در اینجا که بعضی از مقدمات حکمت منتفی است) كان ذاك العمل (تا اینکه آن عملی که) ـ المشارك مع التقييد في الأثر وبطلان العمل بإطلاق المطلق ـ (با تقیید در اثر و در نتیجه مشترک است، اثر چیست؟ همان بطلان عمل به اطلاق مطلق) مشاركا معه (آن عمل مشارک باشد با تقیید، علاوه بر اینکه در نتیجه مشارکت دارد) في خلاف الأصل أيضا. (در خلاف اصل هم بخواهد مشارکت داشته باشد، دقت بفرمایید مرحوم آخوند میفرمایند ما اگر یک راهی طی بکنیم که مقدمات حکمت جاری نشود این راه که اسمش را گذاشته‌اند عمل، این عمل با آنجایی که یک مطلقی را ما تقیید میزنیم این عمل با تقیید در نتیجه یکی هستند، ما این را قبول داریم، اما در خلاف اصل چطور؟ نه! آنجایی که یک مطلقی وجود دارد و ما تقیید میزنیم آنجا خلاف اصل خلاف ظاهر مرتکب شدیم، اما اینجایی که یک عملی انجام دادیم که در نتیجه با تقیید یکسان است، اما در این جهت بگوییم الان هم مرتکب خلاف اصل شده‌ایم، اینجا دیگر ارتکاب خلاف اصل وجود ندارد برای اینکه اینجا ظهوری در مطلق نداریم، خلاف ظهوری را اینجا مرتکب نشده‌ایم، پس این شد خلاصه‌اش که این عمل با تقیید مطلق در نتیجه یکی هستند اما در خلاف اصل یکی نیستند)

وكأنّه (گویا شیخ) توهّم أنّ إطلاق المطلق كعموم العامّ ثابت (توهم کرده که اطلاق مطلق مثل عموم عام که عموم عام به دلالت وضعیه است، شیخ هم گویا توهم کرده که اطلاق مطلق هم مثل او ثابت است،) ورفع اليد عن العمل به (رفع ید از اطلاق دو جور است) تارة لأجل التقييد واخرى بالعمل المبطل للعمل به. (یه راه این است که بیاییم تقیید بزنیم یک راه هم این است که بیاییم یک عملی انجام بدهیم که مبطل اطلاق است)

وهو فاسد (این توهم فاسد است)، لأنّه لا يكون إطلاق (چون اطلاق مثل عام نیست، عام نیاز به جریان مقدمات حکمت ندارد، اما اطلاق نیاز به جریان مقدمات حکمت دارد) اإلّا فيما جرت هناك المقدّمات. نعم (این حرف شیخ را مرحوم آخوند فقط در تقیید منفصل میپذیرد)، إذا كان التقييد بمنفصل (اگر قید جدا است)، ودار الأمر بين الرجوع إلى المادّة أو الهيئة، كان لهذا التوهّم مجال (برای این توهم مجالی است، چرا؟ چون فرق بین قید متصل و منفصل این است که قید متصل شما اگر گفتید «اکرم العلماء الا زیدا» میگویند این استثنای متصل حالا قید که میگوییم یعنی چه شرط چه استثنا چه وصف، این قید از اول نمیگذارد برای العلماء ظهوری در عموم منعقد بشود، یعنی از اول این العلماء ظهور در علمای غیر زید دارد، این العلماء دیگر از اول شامل زید اصلا نشده است، اما اگر مولا گفت «اکرم العلماء» دو روز دیگر گفت «لا تکرم زیدا العالم» اینجا میگویند العلماء ظهورش در عموم منعقد شده حتی ظهورش شامل زید هم شده است، منتهی بعدا که «لا تکرم زیدا» میاید این ظهور در زید را مخدوش میکند، یعنی از اول منعقد شده ظهور برای او در همه‌ی علماء میفرمایند حالا اینجا هم همنیطور بیاییم بگوییم، بگوییم که اگر مقید منفصل شد و امر دائر بین رجوع به هیئت و ماده شد حرف شیخ اینجا خوب است) حيث انعقد للمطلق إطلاق (اینجا که میگویند «اکرم زیدا» دو ماه دیگر میاید میگوید «ان جاءک» میگوید آن اکرم که گفتم مقید به مجیء است، این اکرم هم ظهور مطلقی در هیئت دارد و هم ظهور مطلقی در ماده دارد)، وقد استقرّ له ظهور ولو بقرينة الحكمة، فتأمّل. (فتامل در شروح کفایه مختلف معنا کرده‌اند، آنچه که به ذهن ما میرسد این است که نخیر این استدراک هم درست نیست، فتامل اشاره به این دارد که نه این استدراک هم درست نیست برای اینکه وقتی که بعدا هم یک قرینه‌ای آمد، قرینه وقتی آمد این قرینه میگوید این ماده از اول اطلاقی نداشته است، نه اینکه ماده اطلاق داشته باشد و ما بعدا بیاییم این اطلاق را تقیید بزنیم، بعبارت اخری فرق بین قرینه‌ی متصل و منفصل در این است که قرینه‌ی متصل نمیگذارد از اول ظهور منعقد بشود، قرینه‌ی منفصل ظهور منعقد میشود اما این ظهور حجیتش در این قید ازبین میرود، یعنی وقتی میگوید اکرم العلماء بعد میگوید لا تکرم زیدا العام این «لا تکرم زیدا العالم» سبب میشود که اکرم العماء ظهورش که شامل زید هم میشده حجیتش در او ازبین برود اما اصل ظهور بحال خودش باقی میماند، در باب مقدمات حکمت مسئله اینطور نیست میگوییم اگر یک قرینه‌ی بر خلاف بیایید چه آن قرینه متصل باشد چه آن قرینه منفصل با وجود قرینه‌ی بر خلاف اصلا ظهوری در اطلاق منعقد نمیشود این وجه این فتامل بود) {استاد در حال پاسخ به سوال شاگردان...}

۵

واجب نفسی و واجب غیری

خب یکی دیگر از تقسیماتی که برای واجب کرده‌اند گفته‌اند که الواجب اما نفسی و اما غیری، مرحوم آخوند مقدمة برای توضیح واجب نفسی و غیری میفرمایند که: اگر یک مولایی بخواهد یک شیء را واجب بکند و طلب بکند ایجاب نمیشود مگر اینکه یک داعی در کار باشد، یک انگیزه‌ای در کار باشد، اگر انگیزه‌ی ایجاب وصول به وسیله‌ی این عمل به یک عمل دیگری باشد، اگر انگیزه‌ی ایجاب یعنی سر اینکه مولا میاید طلب میکند این عمل را انگیزه این است که مولا میخواهد مکلف به وسیله‌ی این عمل وصول پیدا بکند به یک عمل دیگر، این را میگویند واجب غیری، اگر انگیزه از ایجاب وصول الی واجب آخر نباشد، این را میگویند واجب نفسی.

بعد از اینکه این بیان را در اینجا ذکر میکنند میفرمایند که در واجب نفسی اعم است از اینکه به نفسه محبوبیت داشته باشد مثل معرفت الله، معرت الله واجب است به وجوب نفسی یعنی هم واجب لنفسه و بنفسه، دیگر معرفت الله مقدمه‌ی برای چیز دیگر نیست، اما بعضی از واجبات نفسیه داریم که آنچه که هست این است که مولا بخواهد به آن فوائد و آثار انسان برسد، نماز واجب نفسی است، اما علت اینکه نماز برای مولا محبوبیت پیدا کرده آن آثار و فوائدی است که دارد، «الصلاة قربان کل تقی» «الصلاة معراج مومن» خداوند برای اینکه انسان به معراج برسد نماز را قرار داده است.

۶

ان قلت و قلت مطرح شده

[ان قلت]

اینجا که میرسند یک اشکال معروفی است که بر طبق این اشکال مستشکل میگوید اکثر واجبات نفسیه باید واجب غیری بشود این واجب نفسی قسم دوم که محبوبیت به خاطر آثار و فوائدی است که بر او مترتب شده اینها همه پس باید واجب غیری بشود، نماز محبوب برای آن اثری که دارد، روزه محبوب است برای آن اثری که دارد که تقوا باشد، حج محبوب است برای آن آثاری که دارد، پس داعی برای وجوب خود نماز نیست، داعی آن آثار است پس نماز را هم باید بگوییم واجب غیری است، روزه را هم باید بگوییم واجب غیری است.

ان قلت واجب غیری در جایی است که آن غیر در تحت قدرت انسان دربیاید آثار که در اختیار انسان نیست، تقوا و معراجیت و قربان کل تقی این از اموری است که در تحت قدرت انسان در نمیاید، و اگر چیزی تحت قدرت انسان درنیامد متعلق تکلیف قرار نمیگیرد.

[قلت]

مرحوم آخوند میفرمایند این حرف را بگذارید کنار خب اگر یک چیزی خودش تحت قدرت درنیاید اما اسبابش تحت قدرت دربیاید، قدرت بر سبب قدرت بر مسبب هم هست لذا میفرمایند این حرف قدرت را کنار بگذارید این اشکال تا اینجا به حال خودش باقی است، نماز علت محبوبیتش آثاری است که بر او مترتب است پس ما باید بگوییم نماز هم واجب غیری است، روزه علت و داعی برای ایجابش آن «لعلهم تتقون» است پس باید بگوییم روزه واجب غیری است {استاد در حال پاسخ به سوال شاگردان...}

[حل اشکال مطرح شده]

لذا مرحوم آخوند میفرمایند اولی این است که ما بیاییم یک ملاک دیگری را ارائه بدهیم، خوب دقت کنید بیان دقیقی مرحوم آخوند اینجا دارند خیلی ام مورد بحث است، میفرمایند که اگر یک عملی یک عنوان حسنی در ذات آن عمل باشد و این عنوان حسن تنها انگیزه شود برای اینکه مولا او را واجب بکند، ولو اینکه یک فوائدی هم بر این عمل مترتب است، اما آن فوائد انگیزه نمیشود برای ایجاب مولا میداند این عمل در ذات خودش یک عنوان حسنی دارد، این عنوان حسن به حدی قوی است که داعی میشود بر اینکه مولا این عمل را واجب بکند، میخواهد آن فوائد متربت بشود میخواهد آن فوائد مترتب نشود، آنچه که داعی است بر اینکه مولا این عمل را واجب کند وجوب این عنوان و وجود این مصلحت شدیده در خود عمل است، میفرمایند اگر یک چنین ایجابی در کار بود اسمش را میگذاریم واجب نفسی، اما اگر مولا یک عملی را واجب بکند برای اینکه مکلف به عمل دیگر و یک نتیجه‌ی دیگر برسد، این را میگویند واجب غیری، ولو اینکه در این عمل یک عنوان حسنی باشد، اما این به حدی نیست که انگیزه بشود که مولا خود این عمل را به خودی خود واجب بکند، وضو درش یک ملاک وجود دارد مصلحت وجود دارد اما به حدی نیست که مولا به خاطر این عنوان وضو را به خودی خود واجب بکند، آنچه که انگیزه میشود برای ایجاب این است که به وسیله‌ی این عمل بتواند نماز را انجام بدهد این را میگویند واجب غیری.

بعد مرحوم آخوند میفرمایند مشهور یک تعبیری دارند در واجب نفسی و غیری میفرمایند واجب نفسی «ما اُمر به لنفسه» و واجب غیری «ما اُمر به للغیر» ما اُمر دارد، آنچه که وجوبش برای خودش است میشود نفسی، آنچه که وجوبش برای غیر است میگویند غیری، میفرمایند لعل که این تفسیر مشهور برگردد به همین بیانی که ما ذکر کردیم.

۷

تطبیق «واجب نفسی و واجب غیری»

[٣ ـ الواجب النفسيّ والواجب الغيريّ]

ومنها: تقسيمه إلى النفسيّ والغيريّ. (از تقسیمات واجبات تقسیم واجب به نفسی و غیری است)

[تعريف الواجب النفسيّ والغيريّ]

وحيث كان طلب شيء وإيجابه لا يكاد يكون بلا داع (طلب و ایجاب بدون داعی و انگیزه نمیشود، هر جا که طلب هست انگیزه هم وجود دارد)، فإن كان الداعي فيه (اگر داعی در این طلب) هو التوصّل به إلى واجب لا يكاد التوصّل بدونه إليه (وصول به این شیء به یک واجبی که امکان ندارد توصل بدون این شیء به آن واجب) لتوقّفه عليه (لتوقف آن واجب در این شیء، اگر داعی این چنین باشد طلب و ایجاب که روی این داعی محقق میشود واجب غیری است) فالواجب غيريّ، وإلّا (و الا اگر داعی این نباشد) فهو نفسيّ، (آن وقت اینجا نفسی را دو قسم میکنند) سواء كان الداعي محبوبيّة الواجب بنفسه (اعم از اینکه این داعی این باشد که این واجب بنفسه واجب است میشود واجب لنفسه بنفسه)، كالمعرفة بالله، أو محبوبيّته بما له من فائدة مترتّبة عليه (یا این فعل محبوبیت دارد به خاطر قاعده‌ای که مترتب بر این فعل است)، كأكثر الواجبات من العبادات والتوصّليّات (مثل اکثر واجبات تعبدی و توصلی). هذا. (این تعریف را بگیر)

لكنّه لا يخفى: أنّ الداعي لو كان هو محبوبيّته كذلك (اگر در این واجب نفسی محبوبیت از قسم دوم بخواهد داعی باشد، «محبوبیته کذلک» یعنی از این قسم دوم) ـ أي بما له من الفائدة المترتّبة عليه ـ (اگر این باشد) كان الواجب في الحقيقة واجبا غيريّا (واجب در حقیقت میشود واجب غیری)، فإنّه لو لم يكن وجود هذه الفائدة لازما (یعنی در حقیقت آنچه که تحصیلش واجب است آن فائده است، و اگر تحصیل آن فائده لازم نبود) لما دعا إلى إيجاب ذي الفائدة. (هرگز انگیزه نمیشد که ذی الفائده که خود نماز است، فائده آن معراج است، ذی الفائده که خود نماز است او را واجب بکند)

۸

تطبیق «ان قلت و قلت مطرح شده»

فإن قلت: (ان قلت و قلت خیلی آسان است، میگوییم کی گفته تحصیل فائده لازم است، آن فائده از قدرت انسان خارج است، و چیزی که از قدرت انسان خارج است تحصیلش واجب نیست) نعم، وإن كان وجودها محبوبا لزوما (وجود آن فائده لزوما محبوب است)، إلّا أنّه حيث كانت من الخواصّ المترتّبة على الأفعال (از فوائد مترتبه‌ی بر فعل) الّتي (صفت خواص است) ليست داخلة تحت قدرة المكلّف (خواصی که داخل تحت قدرت مکلف نیست، مسئله‌ی معراجیت مقدور انسان نیست) لما كاد يتعلّق بها الإيجاب. (به این خواص و فوائد ایجاب تعلق پیدا نمیکند)

قلت: بل هي داخلة تحت القدرة (شما که میگویید خواص داخل در قدرت نیست بیخود میگویید، آن خواص داخل تحت قدرت مکلف است)، لدخول أسبابها تحتها، والقدرة على السبب قدرة على المسبّب، وهو واضح، وإلّا (اگر قدرت بر سبب قدرت بر مسبب نبود) لما صحّ وقوع مثل التطهير (تطهیر اگر آمیدید حقیقتش را آن امر نفسانی قرار دادید، این غسلات و مسحات را سبب قرار دادید، اگر آمدیم در باب ملکیت خب تا بعت و اشتریت نگید ملکیت محقق نمیشود، بدون سبب ما قدرت بر مسبب نداریم، اما وقتی سبب آمد مسبب هم هست) والتمليك والتزويج والطلاق والعتاق إلى غير ذلك من المسبّبات موردا لحكم من الأحكام التكليفيّة. (خب الان میگویند تطهیر لباس واجب است، یا تطهیر برای نماز... {صدا قط میشود} آب وردارید و این لباس نجس را بشویید این طهارت از خبث، در طهارت از حدث باز از راه سبب خودش، هر چیزی سببش را بر آن قدرت دارید، بدون سبب درست است قدرت بر مسبب نداریم، مثلا در یک جایی میگویید این تملیک واجب است، اگر شما نذر کردید یک چیزی را هبه بکنید تملیک واجب است، اگر نذر کردید یا دیدید که در حرام قرار میگیرید تزویج واجب است، یا در طلاق اینها مورد حکم قرار میگیرد، پس این ان قلت و قلت جوابش مشخص میشود و کنار گذاشته میشود)

۹

تطبیق «حل اشکال مطرح شده»

فالأولى أن يقال: إنّ الأثر المترتّب عليه وإن كان لازما (این اثر گرچه لازم است)، إلّا أنّ ذا الأثر (نماز) لمّا كان معنونا بعنوان حسن (یک عنوان حسنی دارد) يستقلّ العقل بمدح فاعله (عقل به سبب آن عنوان قائل این فعل را مدح میکنند) بل وبذمّ تاركه (تارک آن را ذم میکنند)، صار متعلّقا للإيجاب (متعلق برای ایجاب قرار گرفته است) بما هو كذلك (بما هو عنوان حسن مستقل)؛ ولا ينافيه كونه مقدّمة لأمر مطلوب واقعا. (منافات هم ندارد که حالا این عمل واقعا مقدمه باشد برای یک امر مطلوبی، ولی مقدمیتش برای آن مطلوب داعی برای ایجاب نشده است، آنچه که داعی برای ایجاب است، وجوب این عنوان حسن که عقل استقلالا حکم به او میکند، وجوب این عنوان در آن فعل است) بخلاف الواجب الغيريّ (چرا؟)، لتمحّض وجوبه في أنّه لكونه مقدّمة لواجب نفسيّ (برای اینکه تمحض دارد در اینکه مقدمه‌ی واجب نفسی است)؛ (خب بگوییم اینجا هم همینطور خوب دقت کنید در صلاة میگفتیم وجوبش بعنوان عنوان حسن است، اما منافات هم ندارد که یک فائده‌ای که آن فائده هم مطلوب مولا بر آن مترتب بشود، در وضو عکسش را میگوییم، میگوییم ایجابش برای این است که مقدمه‌ی برای مطلوب است، اما منافات هم ندارد که در خودش یک عنوان حسن هم باشد، منتها فرق این عنوان با آن عنوان این است که آن عنوان در صلاة به حدی است که خودش سبب برای ایجاب شده، این عنوان اینطور نیست) وهذا أيضا لا ينافي أن يكون (این عمل که عنوان واجب غیری را دارد) معنونا بعنوان حسن في نفسه، إلّا أنّه لا دخل له في إيجابه الغيريّ. (دخل در ایجاب غیری اش ندارد؛ و لذا ببینید در باب وضو گاهی اوقات تعبیر میکنند وضو مستحب نفسی و واجب غیری، مستحب نفسی بخاطر اینکه عنوان حسن است، این عنوان حسن به حدی نبوده که این را واجب بکند اما ایجابش بخاطر این است که مقدمه‌ی برای وصول به غیر و انجام دادن غیر است)

ولعلّه (این معنا) مراد من فسّرهما (کسی که آمده واجب نفسی و غیری را تفسیر کرده است) بما امر به لنفسه، وما امر به لأجل غيره. (مشهور همینطور تفسیر کرده‌اند، مشهور گفته‌اند واجب نفسی «ما امر به لنفسه» و غیری «ما امر به لاجل غیر») فلا يتوجّه عليه (دیگر توجه پیدا نمیکند بر این تعریف مشهور) بأنّ جلّ الواجبات لو لا الكلّ (اکثر واجبات اگر نگوییم کل) يلزم أن يكون من الواجبات الغيريّة (چون آن اشکال فقط معرفت الله از آن خارج است، معرفت الله دیگر مقدمه‌ای برای رسیدن به چیز دیگر نیست، اما تمام واجبات دیگر میشود واجب غیری)، فإنّ المطلوب النفسيّ قلّما يوجد في الأوامر (مطلوب نفسی خیلی کم یافت میشود در اوامر، فقط معرفت الله است)، فإنّ جلّها مطلوبات لأجل الغايات (اکثر واجبات نفسیه مطلوب هستند برای رسیدن به غایاتی که) الّتي هي خارجة عن حقيقتها (از حقیقت این واجبات نفسیه خارج است)، فتأمّل. (این فتامل این را هم باز مثل همه‌ی موارد که هر کسی بر طبق ذوق خودش تفسیر میکند، بعضی‌ها گفته‌اند اشاره دارد به اینکه این ملاک که شما آمدید گفتید عنوان حسن، در واجب نفسی هست در واجب غیری ضعیف است، این حرف یک حرف درستی نیست، ما یک واجبات نفسیه‌ای داریم که اصلا انسان هیچ عنوانی در ذات عمل نمیبیند مگر آن فوائدی که بر آن مترتب است، مثل دفن میت، خب دفن میت در ذات عمل عنوانی وجود ندارد نیست الا آن فوائدی که میخواهد بر آن باشد، در حالی که دفن میت یک واجب نفسی است، منتهی واجب نفسی توصلی است، بعضی‌ها اینطور معنا کرده‌اند اما بنظر ما فتامل اشاره دارد به اینکه این تعریفی که شما برای کلام مشهور کردید و خواستید کلام مشهور را برگردانید به این تعریفی که شما خودتان کردید این حرف درستی نیست، علتش را تامل کنید و پیدا کنید.)

وما ذكرناه من الوجهين موافق لما أفاده بعض مقرّري بحث الاستاذ العلّامة رحمه‌الله (١).

وأنت خبير بما فيهما :

أمّا في الأوّل : فلأنّ مفاد إطلاق الهيئة وإن كان شموليّا بخلاف المادّة ، إلّا أنّه لا يوجب ترجيحه على إطلاقها ، لأنّه أيضا كان بالإطلاق ومقدّمات الحكمة ، غاية الأمر أنّها تارة تقتضي العموم الشموليّ واخرى البدليّ ، كما ربّما تقتضي التعيين أحيانا ، كما لا يخفى.

وترجيح عموم العامّ على إطلاق المطلق إنّما هو لأجل كون دلالته بالوضع ، لا لكونه شموليّا ؛ بخلاف المطلق فإنّه بالحكمة ، فيكون العامّ أظهر منه فيقدّم عليه.

فلو فرض أنّهما في ذلك على العكس ـ فكان عامّ بالوضع دلّ على العموم البدليّ ومطلق بإطلاقه دلّ على الشمول ـ لكان العامّ يقدّم بلا كلام (٢).

وأمّا في الثاني : فلأنّ التقييد وإن كان خلاف الأصل ، إلّا أنّ العمل الّذي يوجب عدم جريان مقدّمات الحكمة وانتفاء بعض مقدّماته لا يكون على خلاف أصل (٣) أصلا ، إذ معه لا يكون هناك إطلاق كي يكون بطلان العمل به في الحقيقة

__________________

(١) وهو الشيخ أبو القاسم الكلانتريّ في مطارح الأنظار : ٤٩.

(٢) لأنّ ظهور العامّ بالوضع وظهور المطلق بالإطلاق.

ولكن التحقيق : أنّ المناط في التقديم هو الأظهريّة ، سواء كان منشؤها الوضع أو الإطلاق.

وخالفه المحقّق النائينيّ ، واختار مقالة الشيخ الأنصاريّ من تقديم الإطلاق الشموليّ على الإطلاق البدليّ ، واستدلّ عليه بثلاثة امور ذكرها السيّدان العلمان ـ الإمام الخمينيّ والمحقّق الخوئيّ ـ ثمّ ناقشا فيها. فذهب الأوّل إلى إنكار أساس البحث إمّا من جهة عدم دلالة للّفظ كي تكون شموليّة أو بدليّة ، وإمّا من جهة عدم تصوّر المسألة بوجه معقول. وذهب الثاني إلى أنّ ترجيح الشموليّ على البدليّ في الإطلاق انّما يصحّ فيما إذا كانت المعاندة بين الدليلين بالذات ، والمعارضة في المقام ليست بالذات بل تعرض من العلم الاجماليّ بأنّ القيد إمّا راجع إلى الهيئة وإمّا راجع إلى المادّة. فراجع فوائد الاصول ١ : ٣٣٤ ـ ٣٣٨ ، ومناهج الوصول ١ : ٣٦٦ ـ ٣٦٨ ، والمحاضرات ٢ : ٣٣٤ ـ ٣٣٨.

(٣) وفي بعض النسخ : «الأصل».

مثل التقييد الّذي يكون على خلاف الأصل.

وبالجملة : لا معنى لكون التقييد خلاف الأصل إلّا كونه خلاف الظهور المنعقد للمطلق ببركة مقدّمات الحكمة ، ومع انتفاء المقدّمات لا يكاد ينعقد له (١) هناك ظهور كان (٢) ذاك العمل ـ المشارك مع التقييد في الأثر وبطلان العمل بإطلاق المطلق ـ مشاركا معه في خلاف الأصل أيضا (٣).

وكأنّه توهّم أنّ إطلاق المطلق (٤) كعموم العامّ (٥) ثابت ورفع اليد عن العمل به (٦) تارة لأجل التقييد واخرى بالعمل المبطل (٧) للعمل به.

__________________

(١) أي : للمطلق.

(٢) هكذا في جميع النسخ. ولكن الصحيح «ليكون».

(٣) والحاصل : أنّه إذا كان القيد متّصلا ورجع إلى الهيئة لم يتّجه هذا الوجه الثاني ، لأنّ تقييد الهيئة يكون مانعا من انعقاد الظهور الإطلاقيّ في المادّة ، فلا يثبت ظهور للمادّة في الإطلاق كي يرفع بتقييد الهيئة ويكون التصرّف فيه مخالفة للظاهر ويوجب ارتكاب خلاف الأصل ؛ فلا يدور الأمر بين تقييد وتقييدين ، بل بين تقييد وتقييد. وأمّا إذا كان القيد منفصلا فحيث أنّه انعقد الظهور للمادّة في الإطلاق فرجوع القيد إلى الهيئة يوجب رفع اليد عن هذا الظهور ، وهو خلاف الأصل ، هذا.

ولكن المحقّق النائينيّ خالف المصنّف في تفصيله ووافق الشيخ الأنصاريّ وذهب إلى رجوع القيد إلى المادّة مطلقا ، سواء كان القيد متّصلا أم منفصلا. أجود التقريرات ١ : ١٦٥ ـ ١٦٦ ، فوائد الاصول ١ : ٢١٧ ـ ٢١٨.

والمحقّق الاصفهانيّ وافق المصنّف بدعوى عدم الملازمة بين تقييد الهيئة وتقييد المادّة من جهة أنّ رجوع القيد إلى المادّة إنّما يوجب تقييد المادّة من جهة مطلوبيّتها مع القيد ، وأمّا إطلاقها من جهة الوفاء بتمام مصلحتها بدون القيد باق على حاله ولا ينثلم بتقييد الهيئة. فراجع نهاية الدراية ١ : ٣٦٢ ـ ٣٦٦.

ووافقه أيضا السيّدان العلمان ـ الإمام الخمينيّ والمحقّق الخوئيّ ـ. فالأوّل وافقه بدعوى أنّ هذا النحو من الاستلزام ينعكس في جانب تقييد المادّة ، فتقييد كلّ منها يوجب نحو تضييق لصاحبتها وابطالا لمحلّ إطلاقها. والثاني وافقه بدعوى نفي الملازمة بين تقييد الهيئة وتقييد المادّة من جهة أنّ النسبة بين التقييدين عموم من وجه. فراجع تفصيل كلاميهما في مناهج الوصول ١ : ٣٦١ ـ ٣٧٠ ، والمحاضرات ٢ : ٣٤٢ ـ ٣٤٤.

(٤) أي : إطلاق المادّة.

(٥) أي : عموم الهيئة.

(٦) أي : بإطلاق المطلق ، أعني : المادّة.

(٧) وهو في المقام تقييد الهيئة.

وهو فاسد ، لأنّه لا يكون إطلاق إلّا فيما جرت هناك المقدّمات. نعم ، إذا كان التقييد بمنفصل ، ودار الأمر بين الرجوع إلى المادّة أو الهيئة ، كان لهذا التوهّم مجال حيث انعقد للمطلق إطلاق ، وقد استقرّ له ظهور ولو بقرينة الحكمة ، فتأمّل.

[٣ ـ الواجب النفسيّ والواجب الغيريّ]

ومنها : تقسيمه إلى النفسيّ والغيريّ.

[تعريف الواجب النفسيّ والغيريّ]

وحيث كان طلب شيء وإيجابه لا يكاد يكون بلا داع ، فإن كان الداعي فيه هو التوصّل به إلى واجب لا يكاد التوصّل بدونه إليه لتوقّفه عليه فالواجب غيريّ ، وإلّا فهو نفسيّ ، سواء كان الداعي محبوبيّة الواجب بنفسه ، كالمعرفة بالله ، أو محبوبيّته بما له من فائدة مترتّبة عليه ، كأكثر الواجبات من العبادات (١) والتوصّليّات (٢). هذا.

لكنّه لا يخفى : أنّ الداعي لو كان هو محبوبيّته كذلك ـ أي بما له من الفائدة المترتّبة عليه ـ كان الواجب في الحقيقة واجبا غيريّا ، فإنّه لو لم يكن وجود هذه الفائدة لازما لما دعا إلى إيجاب ذي الفائدة.

فإن قلت : نعم ، وإن كان وجودها محبوبا لزوما ، إلّا أنّه حيث كانت من الخواصّ المترتّبة على الأفعال الّتي ليست داخلة تحت قدرة المكلّف لما كاد يتعلّق بها الإيجاب.

قلت : بل هي داخلة تحت القدرة ، لدخول أسبابها تحتها ، والقدرة على السبب قدرة على المسبّب ، وهو واضح ، وإلّا لما صحّ وقوع مثل التطهير والتمليك والتزويج والطلاق والعتاق إلى غير ذلك من المسبّبات موردا لحكم من الأحكام التكليفيّة.

__________________

(١) كالصلاة والصوم والحجّ.

(٢) كتكفين الميّت ودفنه.

فالأولى أن يقال : إنّ الأثر المترتّب عليه وإن كان لازما ، إلّا أنّ ذا الأثر لمّا كان معنونا بعنوان حسن يستقلّ العقل بمدح فاعله بل وبذمّ تاركه ، صار متعلّقا للإيجاب بما هو كذلك ؛ ولا ينافيه كونه مقدّمة لأمر مطلوب واقعا. بخلاف الواجب الغيريّ ، لتمحّض وجوبه في أنّه لكونه مقدّمة لواجب نفسيّ ؛ وهذا أيضا لا ينافي أن يكون معنونا بعنوان حسن في نفسه ، إلّا أنّه لا دخل له في إيجابه الغيريّ (١).

ولعلّه مراد من فسّرهما بما امر به لنفسه ، وما امر به لأجل غيره (٢). فلا يتوجّه عليه (٣) بأنّ جلّ الواجبات لو لا الكلّ يلزم أن يكون من الواجبات الغيريّة ، فإنّ المطلوب النفسيّ قلّما يوجد في الأوامر ، فإنّ جلّها مطلوبات لأجل الغايات الّتي هي خارجة عن حقيقتها ، فتأمّل.

__________________

(١) وأورد عليه المحقّق النائينيّ بأنّه يستلزم أن يكون في الواجب النفسيّ ملاكان : ملاك الوجوب النفسيّ وملاك الوجوب الغيريّ ، وهو ممتنع.

ثمّ تصدّى لدفع الإيراد بوجه آخر ، حاصله : أنّ نسبة الفعل الواجب إلى الأثر نسبة المعدّ إلى المعدّ له ، لا نسبة السبب التوليديّ إلى مسبّبه كي يكون مقدورا بالواسطة ، وذلك لأنّ الأثر لا يترتّب على الفعل إلّا بتوسيط أمور غير اختياريّة ، فيمتنع تعلّق التكليف به ، لكونه غير مقدور حتّى بالواسطة.

ثمّ أورد على التعريف المذكور بأنّه يستلزم خروج الواجبات التهيّئيّة عن كونها واجبات نفسيّة ، لأنّ الأمر بها يكون لأجل التوصّل بها إلى واجبات أخر ، فيلزم أن تكون واجبات غيريّة ، مع أنّها نفسيّة.

ثمّ عدل عن التعريف وقال : «الأولى أن يعرّف الواجب النفسيّ بما امر به لنفسه ـ أي تعلّق الأمر به ابتداء وكان متعلّقا للإرادة كذلك ـ. ويقابله الواجب الغيريّ وهو ما إذا كانت إرادته ترشّحيّة من ناحية إرادة الغير». فوائد الاصول ١ : ٢١٩ ـ ٢٢٠ ، أجود التقريرات ١ : ١٦٧ ـ ١٦٨.

والفرق بين التعريفين أنّ النفسيّة والغيريّة وصفان إضافيّان على الأوّل ـ كما صرّح بذلك المصنّف ـ ، ووصفان متباينان على الثاني.

(٢) هو ما حكاه الشيخ الأنصاريّ عن غير واحد على ما في مطارح الأنظار : ٦٦.

(٣) إشارة إلى ما أورده الشيخ الأنصاريّ على التفسير المذكور. راجع مطارح الأنظار : ٦٦.