درس کفایة الاصول - جلد اول

جلسه ۷۸: اجزاء ۴

 
۱

خطبه

۲

عبارت خوانی آغازین

۳

بحث در مقام اثبات

فرمودند که در این اوامر اضطراریه یک بحث به جهت مقام ثبوت و احتمالاتی است که در مسئله وجود دارد که آن را بیان فرمودند، بحث دوم این است که این ادله‌ی داله‌ی بر اوامر اضطراریه با کدام یک از این احتمالات سازگاری دارد، بحث در مقام اثبات است، مقتضی ادله‌ی داله‌ی بر مامور به اضطراری آیا اجزاء است یا عدم اجزاء است؟

مرحوم آخوند میفرمایند که ما وقتی ادله‌ی اضطراری را ملاحظه میکنیم مقتضی اجزاء این ادله‌ی اضطراریه اجزاء است، مثلا در مورد تیمم چه آیه‌ی شریفه و چه روایاتی که دلالت بر مشروعیت تیمم دارد، اینها اطلاقش اقتضا میکند اجزاء را به چه بیان؟

آیه میفرماید که در آیه‌ی شریفه‌ای که راجع تیمم دارد تا میرسد به این جمله که ﴿فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً﴾ قبل از آیه میگوید که اگر این امور برای شما محقق شد و آب هم پیدا نکردید برای وضو و طهارت «فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً» خب این «فَتَيَمَّمُوا» اطلاق دارد آنچه که واجب است این است که باید تیمم بکنید، دیگر نمیگوید که اگر بعدا واجد الماء شدید باز دوباره یک نماز با وضو انجام بدهید، یا وقتی در روایت میگوید «التراب أحد الطهورين» و «يكفيك عشر سنين» خب این معنایش این است که اگر شما با طهارت ترابیه نماز خواندید این نماز شما مجزی است و دیگر نمیگوید اگر واجد الماء شدید نماز را اعاده کنید یا نماز را قضا کنید، بنابراین اطلاق اقتضای اجزاء را دارد.

حالا اگر یک کسی اشکال بکند و بگوید که این آیه و این روایت در بیان اصل مشروعیت تیمم است، اما در مقام بیان این نیست که اگر بعدا اضطرار برطرف شد، اگر بعدا واجد الماء شدید باز نیاز به طهارت مائیه دارد یا ندارد، در مقام بیان این جهت نیست، و روی این جهت بگوید که ما اطلاق را قبول نداریم چون یکی از شرایط اطلاق این است که مولا و متکلم در مقام بیان همان جهتی باشد که ما میخواهیم اطلاق را برای آن جهت استفاده بکنیم.

مرحوم آخوند میفرمایند اگر کسی آمد اطلاق را اشکال کرد و منکر شد باید برویم سراغ اصول عملیه، در اصول عملیه هم اول میفرمایند بیاییم تکلیف داخل وقت را درست بکنیم بعد تکلیف خارج وقت، در داخل وقت بعد از آن که با تیمم نماز خوانده قبل از آن که وقت سپری بشود، اگر در داخل وقت واجد الماء شد، مقتضی اصالت البرائت این است که اینجا اعاده واجب نیست، برای اینکه شک در اینکه آیا اعاده واجب است یا نه، این مرجع شک برمیگردد به یک شک در اصل تکلیف، نمیدانیم که آیا وجوب الاعاده برای این شخص که قبلا نماز با تیمم خوانده آیا وجوب الاعاده جعل شده یا نشده، شک ما در اصل تکلیف است و اصالت البرائت را جاری میکنیم، در قضاء چطور؟ در خارج وقت وقتی شک میکنیم قضا واجب است یا نه، مرحوم آخوند میفرمایند اگر ادا واجب نبود به طریق اولی قضا واجب نیست، چون قضا تابع اداست.

در آخر مطلب فقط یک استدراکی میکنند و میفرمایند اگر یک کسی بیاید دلیل قضا را جوری معنا بکند که مقتضی او این است که باید قضا را انجام بدهد، در دلیل قضا وارد شده که «من فاتته فریضة» کسی که یک فریضه‌ای از او فوت میشود، «فالیقض کما فاتت» همانطوری که فوت شده باید قضا بکند،

اینجا کلمه‌ی فریضه دو احتمال دارد، یک احتمال این است که مراد از فریضه، فریضه‌ی فعلی باشد، یعنی کسی که در وقت یک فریضه‌ای بالفعل برای او واجب بوده و آن را انجام نداده این را باید قضا بکند. احتمال دوم این است که مراد از فریضه، فریضه‌ی واقعی باشد،

مرحوم آخوند میفرمایند روی این احتمال دوم ما میتوانیم بگوییم ادا ولو اینکه واجب نبوده اما قضا واجب است، به چه بیان؟ روایت میگوید کسی که فریضه‌ی واقعی برای او فوت شد، خب در وقت درست است این شخص آمده نماز با تیمم خوانده اما فریضه‌ی واقعی او نماز با وضو بوده است، آن چه که به امر واقعی اولی برای او تکلیف بوده نماز با وضو بوده است، و الان فرض این است که نماز با وضو فوت شده است، روایت هم میگوید کسی که فریضه‌ی واقعی از او فوت شد این باید قضا بکند، بنابراین روی این بیان میتوانیم بگوییم قضا واجب است، اما در آخر میفرمایند «لکنه مجرد فرض» این یک مجرد فرض است و کسی نیامده روایت را اینطور معنا بکند، معنای روایت در باب قضا این است که کسی که یک فریضه‌ای بافعل برای او واجب بوده و انجام نداده این باید قضا بکند، انسانی هم که در وقت آب ندارد فریضه‌ی بالفعل او نماز با تیمم است، خب این هم نماز با تیمم را انجام داده است، پس فریضه‌ی بالفعل از او فوت نشده است، تا اینکه بگوییم قضا را انجام بدهد.

این را تطبیق بکنیم.

۴

تطبیق «بحث در مقام اثبات»

وأمّا ما وقع عليه (از اینجا شروع میکنند به مقام اثبات، قبلا فرمودند «هذا کله فیما یمکن عن یقع علیه» احتمالاتی که ثبوتا امکانش وجود داشت، مقام ثبوت بود، ام آنچه که واقع شده بر او): فظاهر إطلاق دليله (ظاهر اطلاق دلیل امر اضطراری) ـ مثل قوله تعالى: ﴿فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً﴾ وقوله عليه‌السلام: «التراب أحد الطهورين» و «يكفيك عشر سنين» ـ هو الإجزاء (ظاهر اطلاق اجزاء است، اجزاء یعنی چه؟) وعدم وجوب الإعادة أو القضاء. (یعنی اعاده و قضا لازم نیست؛ اطلاق را چجور معنا کردیم، مرحوم فیروز آبادی در کتاب عنایت الاصول این اطلاق را اطلاق مقامی معنا کرده است نه اطلاق لفظی، خداوند در آیه تیمم دارد مواردی که برای انسان تیمم مشروعیت پیدا میکند بیان میکنند و دارد وظیفه‌ی مکلف را ذکر میکند و دیگر ذکر نفرموده که اگر بعدا آب پیدا کردید آیا نماز با طهارت ماییه واجب است یا نه، سکوت کرده است از این قسمت، از این جهت که اگر بعدا واجد الماء شدید باید نماز با وضو بخوانید، از این قسمت سکوت کرده و این را ایشان میفرماید در اینجا اطلاق، اطلاق مقامی است) ولا بدّ في إيجاب الإتيان به ثانيا (چاره‌ای نیست که در وجوب اتیان دوم) من دلالة دليل بالخصوص. (ما نیاز به یک دلیل خاص داریم) {استاد در حال پاسخ به سوال شاگردان..)

وبالجملة: فالمتّبع هو الإطلاق لو كان (اگر اطلاق باشد؛ حالا اگر کسی آمد به این اطلاق اشکال کرد، و گفت نخیر آقا در آیه‌ی تیمم مولا از این جهت در مقام بیان نبوده، فقط از این جهت که تیمم مشروعیت دارد در مقام بیان بوده است، اما از این جهت که اگر بعدا آب پیدا کردی اعاده یا قضا لازم است یا نه، در مقام بیان نبوده است مولا) میرویم سراغ اصول عملیه، وإلّا فالأصل (اصل)، وهو يقتضي البراءة من إيجاب الإعادة (اقتضا میکند برائت از ایجاب اعاده را؛ چرا؟)، لكونه شكّا في أصل التكليف (چون اعاده و شک در وضو و اعاده، «لکونه» یعنی لکون شک در وجوب اعاده شک در اصل تکلیف است، چون نمیدانیم الان که با تیمم انجام دادیم در داخل وقت باز واجد الماء شدیم آیا ما مکلف به اعاده هستیم یا نه، شک در اصل تکلیف داریم)؛ وكذا من إيجاب القضاء (اصل اقتضا میکند برائت از وجوب قضا را) بطريق أولى. (اگر گفتیم اعاده واجب نیست قضا به طریق اولی واجب نیست، مرحوم مشکینی در حاشیه در این طریق اولی و این اولویت اشکال کرده‌اند و گفتند که این اولویت را وجهش را نفهمیدیم، مرحوم آقای حکیم در کتاب حقائق الاصول، ایشان فرموده وجه اولویت این است که قضا تابع اداست، اگر ما در متبوع آمدیم گفتیم یک حکمی وجود ندارد، خب وقتی هم میگوییم قضا تابع اداست خب این به طریق اولی، این اولویت دارد، اگر گفتیم اعاده واجب نیست قضا هم واجب نیست به طریق اولی، چون قضا تابع اداست، خب اشکال مرحوم مشکینی این است که این تابعیت اولویت نمیاورد، این تابعیت یعنی هر حکمی که این دارد، اینهم دارد، تابعیت معنایش این است که هر حکمی که ادا دارد قضا هم دارد، حالا مثلا ببینید اگر آمدیم گفتیم که همان طوری که فوت شده باید قضا بکند، یعنی در وقت اگر نماز چهار رکعتی باید میخواند در خارج وقت هم باید چهار رکعتی قضا بکند، در وقت اگر نماز دو رکعتی باید میخواند در خارج وقت هم باید دو رکعتی قضا بکند، خب اگر ما آمدیم در این جهت هم گفتیم قضا تابع اداست، آیا میتوانیم اینجا اسمش را اولویت بگذاریم، نمیشود اسمش را اولویت گذاشت، بنابراین این دلیلی که مرحوم آقای حکیم در کتاب حقائق الاصول برای اولویت ذکر کرده‌اند این درست نیست، و اگر برای اولویت وجهی باشد باید یه وجه دیگری را پیدا بکند) نعم، لو دلّ دليله (حالا استدراک میکنند که با این استدراک نتیجه این میشود که اعاده واجب نیست اما قضا واجب است، اگر دلیل قضا دلالت کند) على أنّ سببه (بر اینکه سبب قضا) فوت الواقع (فوت الواقع یعنی فوت فریضه‌ی واقعیه) ولو لم يكن هو (هو میخورد به آن واقع) فريضة (ولو اینکه آن واقع فریضه نباشد، الان در داخل وقت آنچه که بر انسان فاقد الماء فریضه است چیست؟ تیمم است، حالا بگوییم دلیل قضا که میگوید «من فاتته فریضة» کسی که یک فریضه‌ای از او فوت بشود، مراد فوت فریضه‌ی فعلی نیست، مراد فوت فریضه‌ی واقعی است، خب کسی که نماز با تیمم میخواند فریضه‌ی واقعی که نماز با وضو باشد از او فوت شده است، اگر کسی بیاید دلیل قضا را اینگونه معنا بکند) كان القضاء واجبا عليه (قضا بر او واجب است) لتحقّق سببه (سبب وجوب تحقق پیدا کرده است) وإن أتى بالغرض (اگر بجای غرض، فرض باشد {در برخی از نسخه‌ها} یعنی آن فرض فعلی ولو اینکه فرض فعلی و فریضه‌ی بالفعل را آورده است، اما آن فریضه‌ی واقعی از دستش فوت شده است، اگر غرض هم باشد یعنی غرض مولا که نماز با تیمم بوده با او حاصل شده است)، لكنّه مجرّد الفرض. (این اشکالش این است که این مجرد یک فرض است، این که ما بیاییم بگوییم دلیل قضا دلالت دارد بر اینکه اگر فریضه‌ی واقعی فوت شد این را بعدا باید قضا کنیم مجرد یک فرضی است، حالا اگر یک کسی ۲۰ سال قدرت ایستادن نداشته مریض بوده باید نشسته نماز میخوانده آن فریضه‌ی واقعی او نماز در حال ایستادن است، خب حالا بعد از اینکه ۲۰ سال گذشت، بگوییم از حالا به بعد که میتواند ایستاده نماز بخواند باید همه‌ی نماز‌های گذشته‌اش را باید قضا بکند، هیچ فقیهی نیامده اینطور بگوید، «من فاتته فریضة» این فریضه یعنی فریضه‌ی فعلی، آنچه که بالفعل بر او واجب بوده است.

۵

مقام دوم: در اوامر ظاهریه

خب پس مقام اول که در اوامر اضطراری بود در مقام اثباتش روشن کردند که ادله‌ی اوامر اضطراریه اقتضا دارد اجزاء را، هم از راه اطلاق فرمودند و هم از راه اصول عملیه.

حالا بحث مهم بحث اوامر ظاهریه است،

اوامر ظاهریه در کتاب اصول دو اصطلاح دارد، اوامر ظاهریه یا احکام ظاهریه دو تعریف برای او شده است،

تعریف اول: حکم ظاهری را گفتند به حکمی میگویند که در موضوع او شک در حکم واقعی اخذ شده باشد، طبق این تعریف حکم ظاهری فقط منحصر به اصول عملیه میشود، چون در اصول عملیه در موضوعش شک در حکم واقعی وجود دارد،

اما تعریف دوم: برای احکام ظاهریه یک تعریف وسیع تری هست که هم شامل اصول عملیه میشود و هم شامل امارات میشود، و آن این است که حکم ظاهری به آن حکمی میگویند که جعل شده برای غیر عالم به واقع، آن کسی که عالم به واقع نیست، روایات هم وقتی که خبر واحد حجیت پیدا میکند این خبر واحد را میشود عمل کرد، انسان به این خبر واحد عمل میکند در حالی که عالم به حکم واقعی هم نیست،

مراد از احکام ظاهری و اوامر ظاهری در اینجا همین تفسیر دوم است، یعنی ما هم به اصول عملیه میگوییم احکام ظاهریه و هم آن احکامی که از ظنون خاصه استفاده میشود، مثل خبر واحد و غیر خبر واحد،

در اوامر ظاهری اینجا باز مرحوم آخوند میفرمایند دو فرض داریم ما: یک فرض این است که ادله‌ی داله‌ی بر اوامر ظاهریه کاری به اثبات یا نفی تکلیف ندارد، بلکه در دائره‌ی شرایط و اجزاء نقش دارند، میفرمایند بحث این را باید جدا کنیم، فرض دوم احکام ظاهریه‌ای که در اثبات یا نفی اصل تکلیف دخالت دارند، آن را هم باید جدا بحث کنیم.

پس ما در این اوامر ظاهریه در دو فرض بحث میکنیم، آن وقت در هر فرضی باید بحث اصول عملیه از بحث امارات رو هم جدا کنیم.

۶

فرض اول در اوامر ظاهریه (اصول عملیه)

میاییم در فرض اول، فرض اول یعنی احکام ظاهریه‌ای که متکفل بیان شرایط یا اجزاء است، و دخالت میکند در تحقق یک شرط یا عدم تحقق یک شرطی،

میفرماید که اما اصول عملیه‌ای که این چنین است مثل اصالت الطهارت خب ما میگوییم لباس مصلی باید پاک باشد، مصلی قبل از نماز شک میکند که لباسش پاک است یا نه، اصالت الطهارت را جاری میکند و نماز میخواند، نمازش که تمام میشود بعد از نماز میبیند که لباسش نجس بوده است، یا استصحاب طهارت میکند، میگوید این لباس من قبلا پاک بوده و الان شک میکند پاک هست یا نیست، استصحال میکند طهارت را، با طهارت استصحابیه نماز میخواند بعد از نماز میفهمد که لباسش نجس بوده است.

مرحوم آخوند میفرمایند اینجا ما باید قائل به اجزاء بشویم، مفرمایند درست است که ما یک دلیلی داریم که «لا صلاة الا بطهورین» هم طهارت از حدث و هم طهارت از خبث، طهارت یکی از شرائط صلاة است، ما باشیم «لا صلاة الا بطهورین» میگوییم طهور ظهور در طهارت واقعیه دارد، «لا صلاة الا بطهورین» یعنی شرط صلاة طهارت واقعیه است، اما آن دلیلی که مثل اصات الطهارت یا قاعده‌ی طهارت، «کل شیء لک طاهر» یا استصحاب طهارت، میفرمایند اینها در این «لا صلاة الا بطهورین» چی دارد؟ حکومت دارد، یعنی اصالت الطهارت، استصحاب طهارت میاید میگوید آن طهور در «لا صلاة الا بطهورین» خصوص طهارت واقعی نیست، اعم از طهارت واقعیه و ظاهریه است، چرا؟ برای اینکه اصالت الطهارت میگوید «کل شیء لک طاهر حتی تعلم انه نجس» اصالت الطهارت دلالت بر انشاء طهارت دارد، میگوید تو این شیء مشکوک را طاهر بدان، این میشود طهارت ظاهریه، و میاید نظارت دارد بر «لا صلاة الا بطهورین» میگوید شارع گفته نماز باید با طهارت باشد، منم به تو گفتم این شیء مشکوک طاهر، پس میاید دلیل «لا صلاة الا بطهورین» توضیح میدهد و میگوید مراد از طهارت اعم است از طهارت ظاهریه و طهارت واقعیه،

۷

فرض اول در اوامر ظاهریه (امارات بر مبنای طریقیت)

اما امارات مثلا بینه یکی از ظنون خاصه است، بینه یکی از امارات است، اگر بینه یعنی دوتا شاهد عادل آمدند گفتند این لباس پاک است، شما با این لباس نماز خواندید بعد از نماز معلوم شد که این لباس نجس بوده حین نماز، مرحوم آخوند میفرمایند انیجا ما باید اعاده کنیم،

در امارات قائل به عدم اجزاء میشویم، چون لسان امارات با لسان اصول عملیه بینشان فرق است، در اصول عملیه لسان دلیل اصول عملیه انشاء یک طهارت ظاهریه است، میگوید الان تو طاهری اما در امارات چون مبنای حجیت امارات طریقیت است، اماره وقتی قائم شد میخواهد واقع را نشان بدهد، اما بعدا معلوم شد اشتباه نشان داده است، طریقیت به واقع نداشته است، اگر طریقیت نداشت، اینجا قائل به عدم اجزاء میشویم.

۸

تطبیق «مقام دوم: در اوامر ظاهریه»

المقام الثاني: في إجزاء الإتيان بالمأمور به بالأمر الظاهريّ وعدمه (و عدم اجزاء که خیلی در فقه این بحث موثر است) والتحقيق: (عرض کردم مرحوم آخوند دو فرض بحث میکنند، یک فرض اصول عملیه و اماراتی که متکفل بیان شرایط و اجزاء هستند، کاری به اصل تکلیف ندارند، فعلا بحث اول این است، بحث دوم آن اصول عملیه و اماراتی که مربوط به اصل تکلیف است، حالا در بحث اول میفرمایند اصول عملیه‌اش اقتضا اجزاء دارند، اماراتش اقتضای اجزاء ندارد) أنّ ما كان منه يجري في تنقيح ما هو موضوع التكليف (آنچه که از امر ظاهری جاری میشود در تنبیه، موضوع تکلیف) وتحقيق متعلّقه (و تحقیق متعلق تکلیف)، وكان بلسان تحقّق ما هو شرطه (شرط تکلیف) أو شطره (شطر تکلیف، این «وکان» میشود اصل عملی، تا آن «ما کان منه یجری فی تنقیح» کلی است) و کان بلسان (یعنی امر ظاهری از طریق اصول عملیه، اصول عملیه چه مشخصه‌ای دارند؟ اصالت الطهارت میگوید شما شرط طهارت را دارید، لسانش محقق بودن شرط تکلیف است)، كقاعدة الطهارة أو الحلّيّة (مثل قاعده‌ی طهارت یا کل شیء لک حلال قاعده‌ی حلیت) ـ بل واستصحابهما (استصحاب طهارت و استصحاب حلیت) في وجه قويّ (بعدا انشالله شما میخوانید در اینکه آیا استصحاب از امارات یا از اصول عملیه مرحوم آخوند اختیار میکند که استصحاب از اصول عملیه است، و عنوان اماره را ندارد، «فی وجه قوی» یعنی بنابراین که استصحاب از اصول عملیه باشد نه از امارات) ـ ونحوها (یعنی نحو این اصول عملیه) بالنسبة (قاعده‌ی طهارت و علیت و استصحاب طهارت و علیت، نسبت) إلى كلّ ما اشترط بالطهارة (مثل صلاة که مشروط به طهارت است) أو الحلّيّة (یا مشروط به مباح بودن لباس، حلال بودن)، يجزئ (اینها مجزی است، چرا مجزی است؟)، فإنّ دليله (دلیل آنچه که بلسان تحقق شرط است) يكون حاكما على دليل الاشتراط (بعد دلیل اشتراط، دلیل اشتراط «لا صلاة الا بطهور» است)، ومبيّنا لدائرة الشرط (مبین دایره‌ی شرط است، خب میگوییم مبین است یعنی چه؟ میفرماید معنایش این است، ما باشیم «لا صلاة بطهور» میگوییم طهور ظهور در طهارت واقعیه دارد، استصحاب طهارت یا قاعده‌ی طهارت میگوید طهارت ظاهریه ام درست است، پس آن میاید میگوید این «لا صلاة الا بطهور» اعم است از طهارت ظاهریه یا طهارت واقعیه)، وأنّه أعمّ من الطهارة الواقعيّة والظاهريّة (خب میگوییم چرا قائل به اجزاء شدید؟ میفرماید)، فانكشاف الخلاف فيه (حالا شما با استصحال طهارت نماز خواندید بعد معلوم میشود طهارت نداشتید یا لباستان نجس بوده است، این) لا يكون موجبا لانكشاف فقدان العمل لشرطه (انکشاف خلاف سبب نمیشود که ما بگوییم معلوم شده عمل بدون شرط بوده است)، بل بالنسبة إليه (نسبت با شرط) يكون من قبيل ارتفاعه (از قبیل ارتفاع شرط) من حين ارتفاع الجهل. (از حین ارتفاع جهل است، یعنی شما تا زمانی که با استصحاب دارید طهارت را درست میکنید طهارت دارید، آن زمانی که علم به نجاست پیدا کردید و جهل برطرف شد، از آن زمان به بعد شما دیگر شرط را ندارید، مثالی که میزنند در باب مسافر و حاضر است، مادامی که در حضر هستید، شما مکلف هستید به نماز حاضر اما وقتی تردد پیدا کرد به سفر موضوع عوض میشود، اینجا هم همینطور است، تا مادامی که شما جهل به واقع دارید، استصحاب میگوید این لباس پاک است در نتیجه نماز با او صحیح نیست، تا چه زمانی این استصحاب حیات دارد، تا زمانی که شما جهلتان به واقع برطرف بشود، اگر جهلتان به واقع برطرف شد و علم پیدا کردید این لباس نجس است، از آن زمان به بعد دیگر این شرط مرتفع میشود.

وهذا بخلاف ما كان منها بلسان أنّه ما هو الشرط واقعا (بخلاف آنچه که از ادله‌ی اضطراریه بلسان بیان شرط واقعی است، بینه چه میگوید؟ دو نفر وقتی میایند شهادت میدهند که این لباس پاک است، میخواهند بیان کنند آن طهارت واقعیه در این لباس موجود است، اماره کارش این نیست که یک حکم ظاهری را جعل بکند، اماره میاید میگوید آن چه که در واقع است من از این طریق دارم به تو نشان میدهم، در واقع تو طهارت میخواهی من شهادت میدهم که این پاک است) ـ كما هو لسان الأمارات ـ ، فلا يجزئ (این مجزی نیست، چرا؟)، فإنّ دليل حجّيّته حيث كان بلسان أنّه واجد لما هو شرطه الواقعيّ (دلیل حجیت در امارات بلسان این است که این شخص واجد شرط واقعی است)، فبارتفاع الجهل ينكشف أنّه لم يكن كذلك (وقتی جهلش برطرف شد روشن میشود که این شرط را واجد نبوده)، بل كان لشرطه فاقدا. (بلکه نسبت به شرط فاقد بوده است) این راجع به این مسئله تا دنباله‌ی مطلب.

هذا كلّه فيما يمكن أن يقع عليه الاضطراريّ من الأنحاء (١).

وأمّا ما وقع عليه : فظاهر إطلاق دليله ـ مثل قوله تعالى : ﴿فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً (٢) وقوله عليه‌السلام : «التراب أحد الطهورين» (٣) و «يكفيك عشر سنين» (٤) ـ هو الإجزاء وعدم وجوب الإعادة أو القضاء. ولا بدّ في إيجاب الإتيان به ثانيا من دلالة دليل بالخصوص.

وبالجملة : فالمتّبع هو الإطلاق لو كان ، وإلّا فالأصل ، وهو يقتضي البراءة من إيجاب الإعادة ، لكونه شكّا في أصل التكليف (٥) ؛ وكذا من

__________________

ـ وما أثبتناه موافق أيضا لما في حقائق الاصول للسيّد الحكيم ، كما أنّ العبارة الثانية توافق ما في كتاب الكفاية المحشّى بحاشية العلّامة القوچانيّ والمحشّى بحاشية العلّامة المشكينيّ.

والصحيح ما أثبتناه ، لأنّ البدار مستحبّ بلا ريب ، ولا معنى لتعيّنه على المكلّف. وعليه يكون معنى العبارة : أنّه يتعيّن على المكلّف أمران مستحبّان : (أحدهما) في حال الاضطرار ، وهو البدار ، لقوله تعالى : ﴿فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ البقرة / ١٤٨. و (ثانيهما) بعد طروء الاختيار ، وهو الإعادة لاستيفاء المصلحة غير الملزمة.

(١) وبعبارة اخرى : هذا كلّه في مقام الثبوت.

(٢) النساء / ٤٣ ، والمائدة / ٦.

(٣) هذا مفاد الروايات الواردة في الباب ، وإليك نصّها : «إنّ الله جعل التراب طهورا كما جعل الماء طهورا». الوسائل ١ : ٩٩ ، الباب ١ من أبواب كتاب الطهارة ، الحديث ١.

(٤) عن أبي ذر ، أنّه أتى النبيّ صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، فقال : يا رسول الله هلكت ، جامعت على غير ماء! قال : فأمر النبيّ صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بمحمل ، فاستترت به وبماء ، فاغتسلت أنا وهي. ثمّ قال صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : «يا أبا ذر! يكفيك الصعيد عشر سنين». وسائل الشيعة ٢ : ٩٨٤ ، الباب ١٤ من أبواب التيمّم ، الحديث ١٢.

(٥) وخالفه السيّد المحقّق الخوئيّ ، فقال : «لا يجوز التمسّك بأصالة البراءة. وذلك لأنّ رفع الاضطرار في أثناء الوقت ـ كما في المفروض في المقام ـ كاشف عن عدم تعلّق الأمر واقعا بالفعل الاضطراريّ ليكون الإتيان به مجزيا عن الواقع ، بل من الأوّل كان متعلّقا بالفعل الاختياريّ التامّ ، والمفروض عدم امتثاله ، فإذن لا نشكّ في وجوب الإتيان به لنتمسك بأصالة البراءة عنه». المحاضرات ٢ : ٢٣٦.

ولا يخفى : أنّ كلامه هذا يناقض ما ذكره تعليقا على أجود التقريرات ١ : ١٩٦ ، حيث قال : «فإن كان لدليل الأمر بالفعل الاضطراريّ إطلاق يقتضي جواز الاكتفاء به في مقام الامتثال ولو كان الاضطرار مرتفعا بعده فهو المرجع ، والّا فأصالة البراءة تقتضي عدم وجوب الإعادة ، ...». ـ

إيجاب (١) القضاء بطريق أولى. نعم ، لو دلّ دليله على أنّ سببه فوت الواقع ولو لم يكن هو فريضة كان القضاء واجبا عليه لتحقّق سببه وإن أتى بالغرض ، لكنّه مجرّد الفرض.

المقام الثاني : في إجزاء الإتيان بالمأمور به بالأمر الظاهريّ وعدمه (٢)

__________________

ـ والتحقيق : أنّ الأمر متعلّق بالطبيعة الّتي لها مصاديق مختلفة ، وللمكلّف أن يخيّر بينها ، غاية الأمر يكون فردها حال الاضطرار الفرد الاضطراريّ كما يكون فردها حال الاختيار الفرد الاختياريّ ، فله أن يخيّر بين الإتيان بالصلاة مع الطهارة الترابيّة فيما إذا طرأ عليه الاضطرار وبين الانتظار إلى زمان رفع الاضطرار والإتيان بالاختياريّ ، كما أنّ المكلّف مخيّر بين أن يأتي بالصلاة الثنائيّة حال السفر وبين أن ينتظر إلى أن يتمّ السفر قبل إتمام وقت الصلاة ويأتي بالرباعيّة.

وبالجملة : فلا يعقل بقاء الأمر مع الإتيان بالمأمور به الاضطراريّ ، فإنّه مصداق للطبيعة المأمور بها ، فلا مجال للتشكيك في الإجزاء ولا في عدم وجوب الإعادة.

(١) وفي بعض النسخ : «عن إيجاب» ، والصحيح ما أثبتناه ، وهو الموافق لما في النسخة الأصليّة.

(٢) وقبل الخوض في تحقيق المقام ينبغي تقديم مقدّمتين :

الاولى : في محلّ النزاع. وهو فيما إذا كان المأمور به والتكليف به معلوما ، وكان مركّبا ذا شرائط وموانع ، وقام الدليل على تحقّق جزء أو شرط أو عدم مانع أو على نفي جزئيّة جزء أو شرطيّة شرط أو مانعيّة مانع ، ثمّ انكشف أنّ المأمور به غير ما دلّ عليه الدليل ، فيقع الكلام في أنّ الإتيان بهذا المركّب مع ترك ما يعتبر فيه حسب ما يؤدّى إليه الأمارة أو الأصل هل يوجب الإجزاء عن المأمور به الواقعيّ أم لا؟ فلو قام أصل أو أمارة على عدم جزئيّة السورة ـ مثلا ـ في الصلاة ، فصلّى ولم يأت بالسورة ، ثمّ انكشف أنّ السورة جزء للصلاة فهل تكون الصلاة الفاقدة للسورة مجزئة عن الصلاة مع السورة أم لا؟

وأمّا إذا شكّ في أصل المأمور به والتكليف به ، وقام دليل على التكليف به أو على عدم التكليف به ثمّ انكشف خلافه ، فلا يدخل في محلّ النزاع ، ولا معنى للإجزاء فيه.

والظاهر من كلماتهم أنّ النزاع لا يختصّ بالشبهات الحكميّة ، بل يعمّ الشبهات الموضوعيّة ؛ بخلاف السيّد المحقّق الخوئيّ ، فإنّه صرّح باختصاص محلّ النزاع بالشبهات الحكميّة ، فراجع المحاضرات ٢ : ٢٦٠.

الثانية : في الفرق بين الأصل والأمارة. وهو ـ كما قيل ـ أنّ الأصل حكم كلّيّ مجعول للمكلّف في مقام العمل عند الحيرة والشكّ بلا نظر إلى الواقع ؛ والأمارة هي ما يدلّ على ثبوت الحكم واقعا في ظرف الشكّ في الواقع وأنّ مؤدّاها حكم واقعيّ تصحّ نسبته إلى الله ـ

والتحقيق : أنّ ما كان منه (١) يجري في تنقيح ما هو موضوع التكليف وتحقيق متعلّقه ، وكان بلسان تحقّق ما هو شرطه أو شطره ، كقاعدة الطهارة أو الحلّيّة ـ بل واستصحابهما في وجه قويّ (٢) ـ ونحوها (٣) بالنسبة إلى كلّ ما اشترط بالطهارة أو

__________________

ـ تعالى وتترتّب عليه آثار الواقع ظاهرا.

إذا عرفت هاتين المقدّمتين فاعلم أنّهم اختلفوا في إجزاء الإتيان بالمأمور به بالأمر الظاهريّ وعدمه على أقوال :

القول الأوّل : الإجزاء مطلقا ، في الاصول والأمارات. وهذا ما ذهب إليه المحقّق الاصفهانيّ بعد القول بسببيّة الأمارات. وذهب إليه السيّد البروجرديّ أيضا ، بل نسبه إلى الفقهاء إلى عصر الشيخ الأنصاريّ. بحوث في علم الاصول : ١٢٠ ـ ١٢٥ ، نهاية الاصول ١ : ١٢٩.

القول الثاني : عدم الإجزاء مطلقا. وهذا ما يظهر من الشيخ الأنصاريّ على ما في تقريرات درسه «مطارح الأنظار» : ٢١ ـ ٢٣. وذهب إليه المحقّق النائينيّ ـ قائلا أنّه مقتضى القواعد وإن ثبت الإجماع على الإجزاء في العبادات ـ ، فراجع فوائد الاصول ١ : ٢٤٦ ـ ٢٤٨ ، أجود التقريرات ١ : ١٩٧ ـ ١٩٩ و ٢٠٦.

القول الثالث : الإجزاء في خصوص الاصول الجارية لتنقيح موضوع التكليف وتحقيق متعلّقه ، كقاعدة الطهارة وأصالة الحلّيّة واستصحابهما ونحوها ، وعدم الإجزاء في الأمارات بناء على طريقيّتها. وهذا ما ذهب إلى المصنّف في المقام ، وتبعه السيّد الإمام الخمينيّ في مناهج الوصول ١ : ٣١٥ و ٣١٧.

القول الرابع : ما ذهب إليه المحقّق العراقيّ من عدم الإجزاء في الأمارات على الطريقيّة مطلقا ، وعلى الموضوعيّة كذلك إلّا فيما إذا كان مفاد دليل الأمارة بلسان تنزيل المؤدّى مع اقتضائه لتوسعة الأثر الّذي هو موضوع التكليف الواقعيّ حقيقة. والتفصيل بين الاصول المتكفّلة للتنزيل ـ كالاستصحاب وقاعدتي الطهارة والحلّيّة ـ فلا يقتضى الإجزاء ، والاصول غير المتكفّلة للتنزيل فيقتضي الإجزاء. نهاية الأفكار ١ : ٢٤٣ ـ ٢٥٥ ، مقالات الاصول ١ : ٢٨٠ ـ ٢٨٥.

القول الخامس : التفصيل بين القول بالطريقيّة في باب الأمارات والحجج والقول بالسببيّة. فعلى الأوّل مقتضى القاعدة عدم الإجزاء في موارد الاصول والأمارات ، وعلى الثاني مقتضاها الإجزاء كذلك. وهذا ما ذهب إليه السيّد المحقّق الخوئيّ على ما في المحاضرات ٢ : ٢٦٠.

(١) أي : من الأمر الظاهريّ.

(٢) وهو كون المجعول في الاستصحاب حكما ظاهريّا مماثلا للحكم الواقعيّ ، كما يأتي في مبحث الاستصحاب من الاصول العمليّة إن شاء الله.

(٣) أي : نحو قاعدة الطهارة وقاعدة الحلّيّة واستصحابيهما ، كقاعدة الفراغ والتجاوز.

الحلّيّة ، يجزئ ، فإنّ دليله (١) يكون حاكما على دليل الاشتراط ، ومبيّنا لدائرة الشرط ، وأنّه أعمّ من الطهارة الواقعيّة والظاهريّة ، فانكشاف الخلاف فيه لا يكون موجبا لانكشاف فقدان العمل لشرطه ، بل بالنسبة إليه يكون من قبيل ارتفاعه من حين ارتفاع الجهل (٢).

وهذا بخلاف ما كان منها بلسان أنّه ما هو الشرط واقعا ـ كما هو لسان الأمارات ـ ، فلا يجزئ ، فإنّ دليل حجّيّته حيث كان بلسان أنّه واجد لما هو شرطه الواقعيّ ، فبارتفاع الجهل ينكشف أنّه لم يكن كذلك ، بل كان لشرطه فاقدا.

هذا (٣) على ما هو الأظهر الأقوى في الطرق والأمارات من أنّ حجّيّتها ليست بنحو السببيّة.

__________________

(١) أي : دليل الأمر الظاهريّ الّذي كان بهذا النحو. والأنسب ـ بلحاظ قوله : «وأنّه أعمّ من الطهارة الواقعيّة والظاهريّة» ـ تأنيث الضمير وإرجاعها إلى قاعدة الطهارة.

(٢) توضيحه : أنّ أدلّة اشتراط الطهارة تتكفّل إثبات الشرطيّة للطهارة ودخلها في العمل المشترط بها ، ودليل قاعدة الطهارة «كلّ شيء طاهر حتّى تعلم أنّه قذر» يتكفّل لتوسعة صدق موضوع الشرطيّة المأخوذ في دليل الاشتراط ويبيّن أنّ الطهارة الظاهريّة أحد أفراد الموضوع المأخوذ في دليل الاشتراط ، فيكون المأتي به مع الطهارة الظاهريّة واجدا لشرط الطهارة واقعا في ظرف الشكّ ومجزيا عن الواقع لإتيانه بالمأمور به بشرطه ، فإذا زال الشكّ وعلم بالنجاسة وزالت الطهارة الظاهريّة لم ينكشف فقدان العمل لشرطه ، لأنّه واجد للشرط واقعا وهو الطهارة الظاهريّة ، بل انّما يكون من باب تبدّل الموضوع وارتفاع الشرط بارتفاع موضوعه من حيث زوال الشكّ.

وبالجملة : فدليل قاعدة الطهارة ـ وهي قوله عليه‌السلام : «كلّ شيء طاهر ...» ـ حاكم على أدلّة الاشتراط ـ أعني قوله عليه‌السلام : «لا صلاة إلّا بطهور» ونحوه ـ ، لأنّه يوجب التوسعة في موضوعها.

ولا يخفى : أنّ الحكومة المدّعاة لا تختصّ بقاعدة الطهارة ، بل دليل قاعدة الحلّيّة أيضا حاكم عليها كما أنّ استصحابيهما أيضا حاكم عليها.

ثمّ أورد المحقّق النائينيّ على دعوى الحكومة بوجوه من النقض والحلّ. وتعرّض لها السيّد الإمام الخمينيّ ثمّ ناقش فيها. فراجع فوائد الاصول ١ : ٢٤٩ ـ ٢٥١ ، ومناهج الوصول ١ : ٣١٨ ـ ٣١٩.

(٣) أي : عدم الإجزاء في الأمارات.