درس مکاسب - خیارات

جلسه ۵: مقدمات ۵

مرتضوی
استاد
مرتضوی
 
۱

دلیل پنجم بر اصل لزوم در بیع

دلیل پنجم بر أصالة اللزوم: استدلال به آیة شریفۀ {ولا تأكلوا أموالكم بينكم بالباطل} مي‌باشد.

از آیۀ مبارکه یک کبری کلّی برداشت می‌شود که آنچه را که عرف أکل مال به باطل می‌بیند حرام است و مراد از أکل مال مطلق تصرّف می‌باشد.

و یک صغری داریم که بائع که کتاب مکاسب را به مشتری فروخته است حال تصرّف بائع در مبیع بدون رضایت مشتری بعد الفسخ وقبله که به عرف عرضه شود. عرف می‌گوید: این تصرّف و تملّک بلا رضاية أکل مال به باطل است. پس زید بایع که بدون رضایت عمر عقد را فسخ نموده است، عرف می‌گوید: هذا أكلٌ بالباطل و این صغری با انضمام به کبری كلّ أكل بالباطل حرامٌ نتیجه می‌دهد که تصرفات در مبیع توسط بائع حرام است، از این حرمت تصرّف بطلان فسخ و فساد و بی‌اثر بودن آن انتزاع می‌شود، و لزوم کلّ عقدٍ ثابت می‌شود.

وهمٌ ودفعٌ في الآية المباركة:

مناقشه‌ای در استدلال به آیة مبارکه شده است و آن اینکه از تحت این کبری کلّی مواردی خارج شده است یعنی در این موارد با اینکه عرف می‌گوید أکل به باطل است شارع حرمت را در این موارد برداشته است.

مثلاً عابری که از کنار درخت میوه عبور می‌کند و میوه‌های آن درخت را می‌خورد این جریان که به عرف عرضه شود می‌گوید خوردن میوه‌های درخت بدون رضایت صاحب باغ أکل مال بالباطل است. با این حال شارع حرمت را از این مصداق برداشته است. یا مثلاً زیدی که خیار غبن دارد بدون رضایت مشتری در مبیع تصرف می‌کند، عرف می‌گوید أکل مال بالباطل است و لکن شارع می‌گوید این أکل مال بالباطل حرام نیست. لذا این موارد از تحت کبری به تخصیص خارج شده‌اند. یعنی با اینکه از مصادیق عام است حکم عام از این مصادیق برداشته شده است.

حال در مورد بحث نمی‌دانیم زید که با فسخ خود قصد تصرّف در مبیع دارد با اینکه عرف می‌گوید: أکل مال به باطل است، امّا آیا این مصداق از موارد مخصّص است یا از موارد عموم عام. یعنی نمی‌دانیم این مصداق از أکل مال به باطل‌هایی است که حرمت دارد یا از موارد جائز است. چون اگر در واقع از عقود جائزه باشد داخل در مخصّص است و اگر در واقع از عقود لازمه باشد داخل در عموم عام است و تمسّک به عام در شبهات مصداقیّه مخصّص جایز نمی‌باشد. مثلاً در أكرم كلّ عالم، ولا تكرم الفساق من العلماء اگر حال زید عالم مشتبه شود که فاسق است تا داخل در مخصّص شود یا غیر فاسق است تا تحت عموم عام برود از مصادیق شک در مصداق مخصّص است و رجوع به عام جایز نمی‌باشد، در نتیجه استدلال به آیه ناتمام است.

مرحوم شیخ به این مناقشه جواب می‌دهند که کلّ این موارد از باب تخصّص خارج شده است نه تخصیص. و این موارد خروج موضوعی از تحت عموم آیه ندارد. بدین بیان که شارع در این موارد اذن داده است ما از اذن شارع مثلاً بر خوردن میوه درخت توسط عابر کشف می‌کنیم که مالک الملوک حقّی برای عابر قرار داده است و این عابر از حقّ خود استفاده کرده است، لذا وقتی به عرف این جریان عرضه شود عرف نیز می‌گوید: استیفاء حقّ خود أکل بالباطل نمی‌باشد. به عبارت دیگر شارع در این موارد عرف را تخطئه می‌کند، می‌گوید: شمای عرف واقع‌بین نیستید و اگر اطلاع از جمیع مصالح داشتید این موارد را أکل بالباطل نمی‌دانستید. لذا از اذن شارع کشف می‌کنیم که این موارد أکل بالباطل نیستند و موضوعاً از تحت آیه خارج می‌باشند، لذا اشکال مرتفع می‌شود. چون تمسّک به عام در شبهه مصداقیه مخصّص نیست چون تخصیص در آیه وجود ندارد. پس استدلال به آیه تمام است.

۲

دلیل ششم و هفتم

دلیل ششم بر أصالة اللزوم: استدلال به حدیث (لا يحلّ مال امرئٍ إلاّ عن طيب نفسه) مي‌باشد.

در این استدلال کبرایی داریم و آن این است که خوردن مال مردم و تصرّف در مال مردم بدون رضایت مالک حرام است و یک صغری داریم و آن این است که مکاسبی که ملک مشتری شده است به وسیلة عقد، جمیع تصرّفات بایع در این مبیع که ملک مشتری شده است تصرّف و تملّک بدون طیب نفس است چون مشتری رضایت بر فسخ ندارد. پس هذا تملّك بلا طيب نفس وكلّ تملّكٍ بلا طيب نفس حرامٌ، فهذا التملّك حرامٌ. و از حرمت تصرّف فساد و بطلان فسخ به دست می‌آید و لازمة مساوی با آن لزوم العقد حاصل می‌شود.

دلیل هفتم بر أصالة اللزوم: استدلال به نبوی (الناس مسلّطون على أموالهم) مي‌باشد.

از این نبوی شریف دو نکته برداشت می‌شود: نکته ایجابی اینکه بر مشتری پس از عقد جمیع تصرّفات در مبیع حلال است و سلطنت تامّه بر مبیع دارد. و نکتة سلبی اینکه مشتری می‌تواند جلوی جمیع تصرّفات دیگران در این مبیع را بگیرد و تصرّفات بایع و... پس از عقد حرام است. پس تملّک و تصرّف بایع بعد از فسخ خلاف سلطنت تامّه مشتری بر مبیع است و تصرّفات بایع بعد الفسخ حرام است. پس فسخ باطل و فاسد است، پس العقد كان لازماً.

۳

دلیل هشتم

دلیل هشتم بر أصالة اللزوم: استدلال به حدیث شریف (المؤمنون عند شروطهم) می‌باشد.

یک کبری کلّی استفاده می‌شود که وفای به شرط واجب است، به هر شرطی باید پایبند و ملتزم بود و یک صغری داریم که قول بایع (بعتكَ هذا الكتاب بمأة تومان) و (قبلت) مشتری این عقد بیع، شرط است. پس قیاسی چیده می‌شود: هذا شرط، كلّ شرط يجب الوفاء به، هذا يجب الوفاء به. پس تصرّفات بایع بعد از فسخ به اطلاق آیه حرام است، چون خلاف وفای به شرط است، پس فسخ باطل و فاسد بوده است، پس العقد كان لازماً. و استدلال به این حدیث بر لزوم کلّ عقد تمام است.

مناقشه مرحوم شیخ در این دلیل:

در کلمة شرط دو احتمال وجود دارد: یک احتمال اینکه مطلق قرارداد و مطلق التزام اسمش شرط باشد یا اینکه مراد از شرط التزام فی ضمن التزام باشد و شامل التزامات ابتدائی نشود.

مثلاً اگر در عقد بیع شرط کنند که بایع برای مشتری یک جزء قرآن هم بخواند. این التزام دوم، التزام فی ضمن التزام و التزام تابع التزام اوّل می‌باشد.

پس بین علماء در معنای شرط اختلاف وجود دارد که التزامات ابتدائیه را هم شامل می‌شود، یا فقط مختصّ به التزام فی ضمن التزام است.

مرحوم شیخ در اینجا قول دوم را تقویت می‌کند و قول لغویون را شاهد بر آن ذكر می‌کند. (البته مخفی نماند مرحوم شیخ در بحث معاطاة و در باب شروط قول أول، مطلق الالتزام را قبول کرده‌اند.)

پس استدلال به حدیث تمام نیست چون کل عقود از التزامات ابتدائیه است و شرط عبارت از التزام فی ضمن التزام است، پس کبری کلّی یجب الوفاء بالشروط ما نحن فیه را در برنمی‌گیرد.

وهمٌ ودفعٌ:

به اینکه مراد از شرط التزام فی ضمن التزام باشد اشکال شده است که در بعضی از ادعیة شریفه اطلاق شرط به التزامات ابتدائی و بدوی شده است. مثلاً در دعای توبه (ولك يا ربّ شرطي أن أهجر جميع معاصيك) تعهّد عبد به ترک گناهان التزام ابتدائی است. یا در دعای ندبه (بعد أن شرطت عليهم الزهد في درجات هذه الدنيا) تعهّد اولیاء و انبیاء به زهد در دنیا التزام ابتدائی است. پس با تأمّل در این ادعیه نتیجه می‌گیریم که مراد از شرط مطلق التزامات می‌باشد.

مرحوم شیخ جواب می‌دهند که: در این ادعیه هم شرط در التزام فی ضمن التزام استفاده شده است. مثلاً در دعای توبه خداوند در ضمن التزام به قبولی توبه بندگان از انها التزام و تعهّد گرفته است که معاصی را ترک کنند. پس التزام تابع است. یا در دعای ندبه خداوند در ازای دادن ولایت مطلقه به انبیاء و اولیاء از آنها التزام و تعهّد زهد در دنیا را گرفته است. پس التزام فی ضمن التزام و التزام تابع می‌باشد.

۴

دلیل نهم

دلیل نهم بر أصالة اللزوم: استدلال به اخبار مستفیضه مذکور است: (لا خيار لهما بعد الرضا)، (إذا افترقا وجب البيع)، (البيّعان بالخيار ما لم يفترقا)

که به اطلاق خود دلالت می‌کنند، پس از افتراق طبیعت هر بیع لازم است. پس از روایات خیار مجلس هم می‌توان لزوم کلّ عقدٍ را استفاده نمود.

۵

تطبیق دلیل پنجم بر اصل لزوم در بیع

ومنها: قوله تعالى ﴿وَلا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ﴾ دلّ على حرمة الأكل بكلّ وجهٍ يسمّى باطلاً عرفاً، (جواب به اشکال مقدر:) وموارد ترخيص الشارع ليس من الباطل، فإنّ أكل المارّة من ثمر الأشجار التي يمرّ بها (ثمر) باطلٌ لولا إذن الشارع الكاشف عن عدم بطلانه، وكذلك الأخذ بالشفعة والخيار؛ فإنّ رخصة الشارع في الأخذ بهما (شفعه و خیار) يكشف عن ثبوت حقٍّ لذوي الخيار والشفعة؛ وما نحن فيه من هذا القبيل، فإنّ أخذ مال الغير (مثل گرفتن مکاسبی که ملک عمر شده است توسط زید) وتملّكه (مال غیر) من دون إذن صاحبه باطلٌ عرفاً.

نعم، لو دلّ الشارع على جوازه كما في العقود الجائزة بالذات أو بالعارض كشف ذلك عن حقٍّ للفاسخ متعلّقٍ بالعين.

۶

تطبیق دلیل ششم و هفتم

ممّا ذكرنا يظهر وجه الاستدلال بقوله صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم: «لا يحلّ مال امرئٍ مسلمٍ إلاّ عن طيب نفسه».

ومنها: قوله صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم: «الناس مسلّطون على أموالهم» فإنّ مقتضى السلطنة التي أمضاها (سلطنت را) الشارع: أن لا يجوز أخذه من يده وتملّكه عليه من دون رضاه (فرد)؛ ولذا استدلّ المحقّق في الشرائع على عدم جواز رجوع المقرض فيما أقرضه: بأنّ فائدة الملك التسلّط. ونحوه العلاّمة في بعض كتبه.

والحاصل: أنّ جواز العقد الراجع إلى تسلّط الفاسخ على تملّك ما انتقل عنه وصار مالاً لغيره وأخذه منه بغير رضاه منافٍ لهذا العموم عموم سلطنت).

۷

تطبیق دلیل هشتم

ومنها: قوله صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم: «المؤمنون عند شروطهم». وقد استدلّ به على اللزوم غير واحدٍ منهم المحقّق الأردبيلي قدس‌سره بناءً على أنّ الشرط مطلق الإلزام والالتزام ولو ابتداءً من غير ربطٍ بعقدٍ آخر، فإنّ العقد على هذا شرطٌ، فيجب الوقوف عنده ويحرم التعدّي عنه، فيدلّ على اللزوم بالتقريب المتقدّم في ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾.

لكن لا يبعد منع صدق الشرط في الالتزامات الابتدائيّة، بل المتبادر عرفاً هو الإلزام التابع، كما يشهد به (شرط التزام است) موارد استعمال هذا اللفظ حتّى في مثل قوله عليه‌السلام في دعاء التوبة: «ولك يا ربِّ شرطي أن لا أعود في مكروهك، وعهدي أن أهجر جميع معاصيك»، وقوله عليه‌السلام في أوّل دعاء الندبة: «بعد أن شرطت عليهم الزهد في درجات هذه الدنيا» كما لا يخفى على من تأمّلها (مطلب را).

مع أنّ كلام بعض أهل اللغة يساعد على ما ادّعينا من الاختصاص (اختصاص به تابع)، ففي القاموس: الشرط إلزام الشي‌ء والتزامه في البيع ونحوه.

۸

تطبیق دلیل نهم

ومنها: الأخبار المستفيضة في أنّ «البيّعان بالخيار ما لم يفترقا»، وأنّه «إذا افترقا وجب البيع»، وأنّه «لا خيار لهما بعد الرضا».

فهذه جملةٌ من العمومات الدالّة على لزوم البيع عموماً أو خصوصاً. وقد عرفت أنّ ذلك مقتضى الاستصحاب أيضاً.

الاستدلال بآية أكل المال بالباطل

ومنها : قوله تعالى ﴿وَلا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ (١) دلّ على حرمة الأكل بكلّ وجهٍ يسمّى باطلاً عرفاً ، وموارد ترخيص الشارع ليس من الباطل ، فإنّ أكل المارّة من ثمر (٢) الأشجار التي يمرّ بها باطلٌ لولا إذن الشارع الكاشف عن عدم بطلانه ، وكذلك الأخذ بالشفعة والخيار ؛ فإنّ رخصة الشارع في الأخذ بهما (٣) يكشف عن ثبوت حقٍّ لذوي الخيار والشفعة ؛ وما نحن فيه من هذا القبيل ، فإنّ أخذ مال الغير وتملّكه من دون إذن صاحبه باطلٌ عرفاً.

نعم ، لو دلّ الشارع على جوازه كما في العقود الجائزة بالذات أو بالعارض كشف ذلك عن حقٍّ للفاسخ متعلّقٍ بالعين.

الاستدلال بروايتي لا يحل مال امرئ مسلم والناس مسلطون

وممّا ذكرنا يظهر وجه الاستدلال بقوله صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : «لا يحلّ مال امرئٍ مسلمٍ إلاّ عن طيب نفسه» (٤).

ومنها : قوله صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : «الناس مسلّطون على أموالهم» (٥) فإنّ مقتضى السلطنة التي أمضاها الشارع : أن لا يجوز أخذه من يده وتملّكه عليه من دون رضاه ؛ ولذا استدلّ المحقّق في الشرائع على عدم جواز رجوع المقرض فيما أقرضه : بأنّ فائدة الملك التسلّط (٦). ونحوه العلاّمة‌

__________________

(١) البقرة : ١٨٨.

(٢) في «ش» : «ثمرة».

(٣) في ظاهر «ق» : «بها» ، ولعلّه من سهو القلم.

(٤) عوالي اللآلي ٢ : ١١٣ ، الحديث ٣٠٩.

(٥) عوالي اللآلي ١ : ٢٢٢ ، الحديث ٩٩ ، و ٤٥٧ ، الحديث ١٩٨.

(٦) الشرائع ٢ : ٦٨.

في بعض كتبه (١).

والحاصل : أنّ جواز العقد الراجع إلى تسلّط الفاسخ على تملّك ما انتقل عنه وصار مالاً لغيره وأخذه منه بغير رضاه منافٍ لهذا العموم.

الاستدلال برواية المؤمنون عند شروطهم

ومنها : قوله صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : «المؤمنون عند شروطهم» (٢). وقد استدلّ به على اللزوم غير واحدٍ منهم المحقّق الأردبيلي قدس‌سره (٣) بناءً على أنّ الشرط مطلق الإلزام والالتزام ولو ابتداءً من غير ربطٍ بعقدٍ آخر ، فإنّ العقد على هذا شرطٌ ، فيجب الوقوف عنده ويحرم التعدّي عنه ، فيدلّ على اللزوم بالتقريب المتقدّم في ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ.

لكن لا يبعد منع صدق الشرط في الالتزامات الابتدائيّة ، بل المتبادر عرفاً هو الإلزام التابع ، كما يشهد به موارد استعمال هذا اللفظ حتّى في مثل قوله عليه‌السلام في دعاء التوبة : «ولك يا ربِّ شرطي أن لا أعود في مكروهك ، وعهدي أن أهجر جميع معاصيك» (٤) ، وقوله عليه‌السلام في أوّل دعاء الندبة : «بعد أن شرطت عليهم الزهد في درجات هذه الدنيا» (٥) كما لا يخفى على من تأمّلها.

مع أنّ كلام بعض أهل اللغة يساعد على ما ادّعينا من الاختصاص ،

__________________

(١) راجع التذكرة ٢ : ٦ ، وفيه بعد الحكم بعدم جواز رجوع المقرض بعد قبض المستقرض هكذا : «صيانة لملكه».

(٢) الوسائل ١٥ : ٣٠ ، الباب ٢٠ من أبواب المهور ، الحديث ٤.

(٣) مجمع الفائدة ٨ : ٣٨٣ ، ومنهم المحدّث البحراني في الحدائق ١٩ : ٤.

(٤) الصحيفة السجّادية : ١٦٦ ، من دعائه عليه‌السلام في ذكر التوبة وطلبها.

(٥) مصباح الزائر : ٤٤٦ ، وعنه في البحار ١٠٢ : ١٠٤.

ففي القاموس : الشرط إلزام الشي‌ء والتزامه في البيع ونحوه (١).

الاستدلال بأخبار اُخر

ومنها : الأخبار المستفيضة‌ في أنّ «البيّعان (٢) بالخيار ما لم يفترقا» (٣) ، وأنّه «إذا افترقا وجب البيع» (٤) ، وأنّه «لا خيار لهما بعد الرضا» (٥).

فهذه جملةٌ من العمومات الدالّة على لزوم البيع عموماً أو خصوصاً. وقد عرفت أنّ ذلك مقتضى الاستصحاب أيضاً (٦).

مقتضى الاستصحاب أيضا اللزوم

وربما يقال : إنّ مقتضى الاستصحاب عدم انقطاع علاقة المالك (٧) ، فإنّ الظاهر من كلماتهم عدم انقطاع علاقة المالك عن العين التي له فيها الرجوع ، وهذا الاستصحاب حاكمٌ على الاستصحاب المتقدّم المقتضي للّزوم. ورُدّ بأنّه :

إن أُريد بقاء علاقة الملك أو علاقةٍ تتفرّع على الملك ، فلا ريب‌

__________________

(١) القاموس ٢ : ٣٦٨ ، مادّة (الشرط).

(٢) كذا في «ق» ، والوجه فيه الحكاية ، وفي «ش» ومصحّحة بعض النسخ «ن» : «البيّعين».

(٣) الوسائل ١٢ : ٣٤٥ ٣٤٦ ، الباب الأوّل من أبواب الخيار ، الحديث ١ ، ٢ و ٣ ، و ٣٥٠ ، الباب ٣ من الأبواب ، الحديث ٦ ، والمستدرك ١٣ : ٢٩٧ ٢٩٨ ، الباب الأوّل من أبواب الخيار ، الحديث ٤ ، ٦ و ٨ ، و ٢٩٩ ، الباب ٢ من الأبواب ، الحديث ٣.

(٤) الوسائل ١٢ : ٣٤٦ ، الباب الأوّل من أبواب الخيار ، الحديث ٤ ، و ٣٤٨ ، الباب ٢ من الأبواب ، الحديث ٥.

(٥) الوسائل ١٢ : ٣٤٦ ، الباب الأوّل من أبواب الخيار ، الحديث ٣.

(٦) تقدّم في الصفحة ١٤ (المعنى الثالث من معاني الأصل).

(٧) في «ش» زيادة : «عن العين».