درس اصول الفقه (۱) مباحث الفاظ وملازمات عقلیه

جلسه ۹۸: مفاهیم ۱۲

 
۱

خطبه

۲

مرور مطلب گفته شده و توضیح بیشتر

راجع به صورت اول قرینه بر مفهوم داشتن داریم: عرف می‌گوید فرد فقیر که چیزی ندارد که به تاخیر انداختنش ظلم باشد. اسم این قرینه را فهم عرف است. بعدا اسم این قرینه را می‌گذاریم تناسب حکم موضوع که یک چیز ذوقی است و اصلا قاعده و ضابطه ندارد. بهترین کسی که در مورد تناسب حکم موضوع توضیح داده است شیخ انصاری است در مبحث مجمل و مبین در مطارح الانظار.

تناسب حکم موضوع مثل این که خدا می‌گوید: حرمت علیکم امهاتکم. متناسب با مادر که جنس زن است ازدواج است. و می‌گوید: حرمت علیکم الخمر: متناسب با خمر شرب آن است.

۳

ادامه اقوال علما در مسئله و حق در آن‌ها

در مسئله چهار نظریه است

۱. مشهور: صفت مفهوم ندارد.

۲. شهید اول در کتاب ذکری و شهید ثانی: صفت مفهوم دارد.

۳. میرزای قمی در قوانین: توقف می‌کنیم. نه می‌گوییم مفهوم دارد و نه می‌گوییم مفهوم ندارد. این جملاتی که صفت در آن به کار رفته است برای میرزای قمی می‌شود مجمل؛ فقط از منطوق آن استقاده می‌کند.

۴. علامه حلی در نهایه: اگر صفت به صورت علت آمده باشد مفهوم دارد و اگر به صورت چیزهای دیگر آمده باشد مفهوم ندارد. مثال: مولا بگوید اکرم زیدا لانه عادل. لانه جار و مجرور است وصفت اصولی. این جا چون به صورت علت آمده است مفهوم دارد: اگر عدالت بود زید و جوب اکرام دارد و اگر عدالت از دست داد، وجوب اکرام ندارد. اما اکرم زیدا العادل مفهوم ندارد.

مرحوم مظفر فکر کرده است که در مسئله دو نظریه است. [و تنها دو نظر اول را مطرح می‌کند]

۴

سر اختلاف علما

[نکته:]

صفت سه حالت دارد:

۱. صفت قید حکم است. یعنی صفت حکم را به بند خودش در می‌آورد. یعنی صفت می‌گوید آن حکم دایر مدار من است. یعنی می‌گوید اگر من بودم حکم هست و اگر من نبودم حکم نیست.

هرجا برای ما محرز شد که حکم دایر مدار صفت است، قطعا مفهوم دارد. چرا که معنای مفهوم همین است که حکم دایر مدار صفت باشد.

مثال: فرض کنید مولا به شما بگوید اکرم زیدا العادل. فرض کنید که العادل قید است برای وجوب اکرام. معنایش این است که وجوب اکرام وجودا و عدما دایر مدار عدالت است. اگر برای شما کشف شود که این صفت قید حکم است. این جا صفت مفهوم پیدا می‌کند.

۲. صفت قید برای موضوع است. یعنی موضوع را به بند در می‌آورد. یعنی موضوع را از آن توسعه و آزادی که داشته است می‌اندازد. به عبارت دیگر موضوع را محدود می‌کند.

کلمه موضوع: می‌رسیم که مرحوم مظفر در بحث مجمل ومبین، موضوع را برای ما تعریف می‌کنند: به عین خارجی می‌گویند موضوع. مثل خمر و تسبیح و زید و بشکه و... اگر کشف شد که صفت قید موضوع است، مفهوم ندارد.

مثال: الخمر الاحمر حرام. الاحمر صفت است برای الخمر که موضوع است و آن را محدود می‌کند. این جا صفت مفهوم ندارد. دلیل: در مثال‌هایی که حکم روی موضوع بسیط رفته است، مثل این که بگوییم «فلانی آمد»، اثبات شیء نفی ما عدا نمی‌کند. نمی‌توان حکم کرد که غیر فلانی نیامده است. تنها تفاوت این است که این جا حکم روی یک موضوع مرکب رفته است.

۳. صفت قید متعلق است. مرحوم مظفر در بحث مجمل و مبین متعلق را تعریف می‌کند: به کار مکلف می‌گویند متعلق. اکرام کردن، نماز خواندن، دروغ گفتن، تهمت زدن و.... صفت می‌آید فعل مکلف را محدود می‌کند. اگر این گونه بود صفت مفهوم ندارد.

مثال: الاکرام فی الدار واجب. فی الدار صفت برای اکرام است که متعلق است. اثبات شیء نفی ما عدا نمی‌کند. اگر صفت قید برای موضوع یا متعلق بود این حکم به اطلاق خودش باقی است. یعنی محدود به موصوف داری این صفت نمی‌شود. مهم آن است که حکم قید بخورد و دایر مدار صفت شود. ولی اگر حکم اطلاق داشت؛ یعنی هم درباره‌ی این آقایی است که این صفت را دارد و هم در مورد غیر این آقاست. فقط موضوع مرکب شده است.

سرّ اختلاف علما: هر کسی که می‌گوید صفت مفهوم دارد می‌گوید متبادر به ذهن من این است که هر وقت صفت آمد قید حکم است. هر کسی که می‌گوید صفت مفهوم ندارد می‌گوید متبادر به ذهن من این است که هر جا که صفت آمد قرینه‌ای نباشد قید موضوع یا متعلق است.

اشکال: این که علامه مظفر می‌فرماید سر اختلاف علما این است، این فقط شامل دو قول می‌شود. سر آن دو قول دیگر (علامه حلی و میرزای قمی) چیست؟ در ذهنشان فقط دو قول بوده است. شاید بگوییم اشکال وارد نباشد؛ چون این دو قول دیگر مشهور نیست.

۵

تطبیق اقوال در مسئله و حق در آن‌ها

الأقوال في المسألة و الحقّ فيها

(صورت یک:) لا شكّ في دلالة التقييد (تقیید کلام) بالوصف على المفهوم عند وجود القرينة الخاصّة، (صورت دو:) و لا شكّ في عدم الدلالة عند وجود القرينة على ذلك (مفهوم)، مثل ما إذا ورد الوصف مورد الغالب الذي (صفت برای مورد غالب) يفهم منه (مورد غالب) عدم إناطة الحكم به وجودا و عدما (حکم منوط به وصف نیست. نه وجودا و نه عدما. وجودا یعنی بگوییم اگر صفت بود حکم هست. عدما بگوییم اگر صفت نبود حکم نیست.)، نحو قوله (تعالى): وَ رَبائِبُكُمُ اللَّاتِي فِي حُجُورِكُمْ‏؛ فإنّه (شان) لا مفهوم لمثل هذه القضيّة مطلقا (چه قائل شویم صفت مفهوم دارد و چه بگوییم صفت مفهوم ندارد.)؛ إذ يفهم منه (وصف) أنّ وصف الربائب بأنّها في حجوركم لأنّها (خبر أنّ) غالبا تكون كذلك (یک حکمت داریم که تعریف آن این است که فقط وجودش دایر مدار آن است و عدمش نیست. مثل نظافت نسبت به وضو. نظافت حکمت ووضو است. علت می‌شود برای وضو گرفتن. ولی دیگر عدم آن دایر مدارش نیست؛ که اگر نظافت در کار نبود وضو هم نباشد. علت وجود و عدمش دایر مدار آن است. حکمت فقط وجودش دایر مدار آن است. تعبیر مرحوم مظفر اشتباه است؛ بعله الحکم یعنی بحکمه الحکم. آقای مکارم این جا خوب توضیح داده‌اند. بودن در خانه‌های شما حکمت می‌شود برای حرمت. دیگر این طور ینست که اگر در خانه‌های شما نبودند حرمت نباشد.)، و الغرض منه الإشعار بعلّة الحكم؛ إذ (عله الحکم را توضیح بیشتر می‌دهد؛ نگفته بود بهتر بود.) أنّ اللّائي تُربّى في الحجور تكون كالبنات (این حکمت است؛ نه علت).

و إنّما الخلاف عند تجرّد القضيّة عن القرائن الخاصّة، فإنّهم اختلفوا في أنّ مجرّد التقييد بالوصف هل يدلّ على المفهوم- أي انتفاء حكم الموصوف عند انتفاء الوصف- أو لا يدلّ؟

نظير الاختلاف المتقدّم في التقييد بالشرط. و في المسألة قولان: و المشهور القول الثاني، و هو عدم المفهوم.

و السرّ في الخلاف يرجع إلى أنّ التقييد المستفاد من الوصف هل هو تقييد لنفس الحكم- أي إنّ الحكم منوط به- أو أنّه تقييد لنفس موضوع الحكم أو متعلّق الموضوع (همان متعلق است. ترجمه‌ی تحت اللفظی: چیزی که در ارتباط با موضوع خارجی است. آن چه که با موضوع خارجی ارتباط دارد فعل مکلف است. مثلاآن چه که مرتبط به خمر است، نوشیدن می‌باشد.) باختلاف الموارد (گاهی صفت قید موضوع است و گاهی صفت متعلق است.)، فيكون الموضوع أو متعلّق الموضوع هو المجموع المؤلّف من الموصوف و الوصف؟

فإن كان الأوّل (قید حکم) فإنّ التقييد بالوصف يكون ظاهرا في انتفاء الحكم عند انتفائه (مفهوم. اگر صفت بخواهد مفهوم داشتهباشد، صفت باید علت منحصره باشد. از کجا علت منحصره را می‌فهمیم؟ از اطلاق. ازاین که قید او ندارد. عین بحث مفهوم شرط.) بمقتضى‏ الإطلاق؛ لأنّ الإطلاق يقتضي- بعد فرض إناطة الحكم بالوصف- انحصاره فيه كما قلنا في التقييد بالشرط.

و إن كان (وصف) الثاني (قید متعلق یا موضوع) فإنّ التقييد لا يكون ظاهرا في انتفاء الحكم عند انتفاء الوصف (مفهوم)؛ لأنّه (وصف) حينئذ (قید موضوع یا متعلق است) يكون من قبيل مفهوم اللقب (اگر کسی بگوید اکرم العادل مفهوم ندارد. اکرم زید العادل هم مفهوم ندارد؛ با یک فرق: مرکب و بسیط)؛

فما عن بعض الشافعيّة (١) من القول بدلالة القضيّة المذكورة (٢) على عدم الزكاة في الإبل المعلوفة لا وجه له قطعا.

الأقوال في المسألة والحقّ فيها

لا شكّ في دلالة التقييد بالوصف على المفهوم عند وجود القرينة الخاصّة ، ولا شكّ في عدم الدلالة عند وجود القرينة على ذلك ، مثل ما إذا ورد الوصف مورد الغالب الذي يفهم منه عدم إناطة الحكم به وجودا وعدما ، نحو قوله (تعالى) : ﴿وَرَبائِبُكُمُ اللاَّتِي فِي حُجُورِكُمْ (٣) ؛ فإنّه لا مفهوم لمثل هذه القضيّة مطلقا ؛ إذ يفهم منه أنّ وصف الربائب بأنّها في حجوركم لأنّها غالبا تكون كذلك ، والغرض منه الإشعار بعلّة الحكم ؛ إذ أنّ اللاّئي تربّى في الحجور تكون كالبنات.

وإنّما الخلاف عند تجرّد القضيّة عن القرائن الخاصّة ، فإنّهم اختلفوا في أنّ مجرّد التقييد بالوصف هل يدلّ على المفهوم ـ أي انتفاء حكم الموصوف عند انتفاء الوصف ـ أو لا يدلّ؟ نظير الاختلاف المتقدّم في التقييد بالشرط. وفي المسألة قولان : والمشهور القول الثاني ، وهو عدم المفهوم (٤).

والسرّ في الخلاف يرجع إلى أنّ التقييد المستفاد من الوصف هل هو تقييد لنفس الحكم ـ أي إنّ الحكم منوط به ـ أو أنّه تقييد لنفس موضوع الحكم أو متعلّق الموضوع باختلاف الموارد ، فيكون الموضوع أو متعلّق الموضوع هو المجموع المؤلّف من الموصوف والوصف؟

فإن كان الأوّل فإنّ التقييد بالوصف يكون ظاهرا في انتفاء الحكم عند انتفائه بمقتضى

__________________

(١) نقل عنهم في اللمع : ٤٦ ، والمنخول : ٢٢٢.

(٢) أي قوله عليه‌السلام : «في الغنم السائمة زكاة».

(٣) النساء (٤) الآية : ٢٣.

(٤) نسبه الشيخ الأنصاريّ إلى المشهور. راجع مطارح الأنظار : ١٨٢. والقول الأوّل نسب إلى ظاهر كلام الشيخ ـ من الإماميّة ـ والشافعي ومالك وأكثر أصحابهما ـ من العامّة ـ. راجع الفصول الغرويّة : ١٥١ ؛ والمستصفى ٢ : ١٩١.

الإطلاق ؛ لأنّ الإطلاق يقتضي ـ بعد فرض إناطة الحكم بالوصف ـ انحصاره فيه كما قلنا في التقييد بالشرط.

وإن كان الثاني فإنّ التقييد لا يكون ظاهرا في انتفاء الحكم عند انتفاء الوصف ؛ لأنّه حينئذ يكون من قبيل مفهوم اللقب ؛ إذ إنّه يكون التعبير بالوصف والموصوف لتحديد موضوع الحكم فقط ، لا أنّ الموضوع ذات الموصوف ، والوصف قيد للحكم عليه ، مثل ما إذا قال القائل : «اصنع شكلا رباعيّا قائم الزوايا ، متساوي الأضلاع» ، فإنّ المفهوم منه أنّ المطلوب صنعه هو المربّع ، فعبّر عنه بهذه القيود الدالّة عليه ، حيث يكون الموضوع هو مجموع المعنى المدلول عليه بالعبارة المؤلّفة من الموصوف والوصف ، وهي في المثال «شكل رباعيّ قائم الزوايا ، متساوي الأضلاع» ، وهي بمنزلة كلمة مربّع ، فكما أنّ جملة «اصنع مربّعا» لا تدلّ على الانتفاء عند الانتفاء ، كذلك ما هو بمنزلتها لا يدلّ عليه ؛ لأنّه في الحقيقة يكون من قبيل الوصف غير المعتمد على الموصوف.

إذا عرفت ذلك ، فنقول : إنّ الظاهر في الوصف ـ لو خلّي وطبعه من دون قرينة ـ أنّه من قبيل الثاني ـ أي إنّه قيد للموضوع لا للحكم ـ ، فيكون الحكم من جهته مطلقا غير مقيّد ، فلا مفهوم للوصف.

ومن هذا التقرير يظهر بطلان ما استدلّوا به لمفهوم الوصف من الأدلّة الآتية :

١. إنّه لو لم يدلّ الوصف على الانتفاء عند الانتفاء لم تبق فائدة فيه.

والجواب : أنّ الفائدة غير منحصرة برجوعه إلى الحكم. وكفى فائدة فيه تحديد موضوع الحكم وتقييده به.

٢. إنّ الأصل في القيود أن تكون احترازيّة.

والجواب : أنّ هذا مسلّم ، ولكن معنى الاحتراز هو تضييق دائرة الموضوع ، وإخراج ما عدا القيد عن شمول شخص الحكم له. ونحن نقول به ، وليس هذا من المفهوم في شيء ؛ لأنّ إثبات الحكم لموضوع لا ينفي ثبوت سنخ الحكم لما عداه ، كما في مفهوم اللقب. والحاصل أنّ كون القيد احترازيّا لا يلزم إرجاعه قيدا للحكم.

٣. إنّ الوصف مشعر بالعلّية ، فيلزم إناطة الحكم به.