درس بدایة الحکمة

جلسه ۹۹: قدرت خداوند و حیات و اراده و کلام او

 
۱

خطبه

۲

جواب اشکال سوم

در بحث قدرت این اشکال مطرح شده بود که اگر بخواهیم عموم قدرت را با دلیل اول اثبات کنیم به مشکل بر می‌خوریم. دلیل اول می‌گوید: هر چیزی که در عالم موجود می‌شود ممکن است و هر ممکنی ابتدا باید وجوب بالغیر پیدا کند و این وجوب بالغیر با واسطه و یا بدون واسطه باید بالاخره به واجب منتهی شود و الا تسلسل و دور لازم می‌آید.

مستشکل می‌گوید: بنا بر این فعل خداوند باید واجب باشد یعنی واجب است که فعلی را انجام دهد و معنای آن این است که مجبور است و قدرت ندارد و نمی‌تواند ترک را اختیار کند. بنا بر این با اثبات عموم قدرت، اصل قدرت نفی می‌شود.

جواب این است که وجوبی که در آنجا مطرح می‌شود که هر ممکنی ابتدا واجب می‌شود و بعد موجود می‌شود و وجوبش از ناحیه‌ی غیر است که علتش می‌باشد. یعنی هم وجودش از ناحیه‌ی علت است و هم وجوبش. بنا بر این معلولی که واجب شده است وجوبش بالغیر است نه بالذات بنا بر این وجوب هر چیزی از ناحیه‌ی علت به آن داده شده است و چون علت خواسته است، معلول واجب شده است. از این رو خداوند آن را واجب کرده است در نتیجه نمی‌تواند همان فعل بر گردد و در خداوند که علت العلل است تأثیر بگذارد. زیرا این فعل اثر خداوند است و اثر نمی‌تواند در مؤثر خودش تأثیر بگذارد. در نتیجه فعل مزبور نمی‌تواند واجب را موجَب کند و الا مستلزم دور است یعنی هم معلول باشد و هم چون تأثیر در علت می‌گذارد علت باشد.

به تعبیر ابن سینا، آنچه مطلب را بر مستشکل مشتبه کرده است معنای واجب است ولی این در حالی است که ما دو نوع واجب داریم، وجب عنه و وجب علیه. آنچه را در دلیل بیان کردیم واجب عنه تعالی می‌باشد نه واجب علیه تعالی.

از این مطلب واضح می‌شود که خداوند مختار بالذات است زیرا اگر بخواهد موجَب باشد باید چیزی باشد که او را مجبور کند و حال آنکه آنچه در عالم غیر از خداوند است معلول واجب است و معلول هم نمی‌تواند در علت خود تأثیر بگذارد و او را بر کاری مجبور کند.

۳

جواب اشکال سوم

قلت: (جواب این است که) الوجوب - كما تعلم - منتزع من الوجود، (وجوب کما اینکه می‌دانید از وجود منتزع می‌شود یعنی وجوب و وجود دو چیز مجزا نیستند بلکه یک شیء که موجود است به همان حیثیت وجودی اش واجب است و وجوب از وجود شیء منتزع می‌شود و این دو مساوق هم هستند.) فكما أن وجود المعلول من ناحية العلة كذلك وجوبه بالغير من ناحيتها، (پس همان طور که وجود معلول از ناحیه‌ی علت است وجوبش هم از ناحیه‌ی علتش می‌باشد و اثر علت می‌باشد.) ومن المحال أن يعود الأثر المترتب على وجود الشئ مؤثرا في وجود مؤثره، (و محال است که اثر مزبور که مترتب بر وجود شیء است برگردد و در وجود موثرش که علت است، تأثیر بگذارد چرا که این دور است و محال) فالإيجاب الجائي من ناحيته (تعالى) إلى فعله يستحيل أن يرجع فيوجب عليه (تعالى) فعله، (بنا بر این آن وجوبی که از ناحیه‌ی خداوند تعالی به فعلش آمده است محال است برگردد و در خداوند تأثیر بگذارد و خودش را بر خداوند واجب کند.) ويسلب عنه بذلك عموم القدرة، (و بدین وسیله که در واجب تأثیر گذاشته و او را مجبور کرده است از خداوند عموم قدرت را سلب کند.) وهي عين ذاته. (و حال آنکه قدرت، عین ذات خداوند است. بنا بر این اثر مزبور از ناحیه‌ی خداوند واجب می‌شود نه اینکه این اثر بر خداوند واجب است. یعنی خداوند آن را واجب کرده است نه اینکه کسی آن را بر خداوند واجب کرده باشد.)

ويتبين بما تقدم: أنه (تعالى) مختار بالذات، (از این مطلب واضح می‌شود که خداوند مختار بالذات است و کسی نمی‌تواند او را مجبور کند.) إذ لا إجبار إلا من أمر وراء الفاعل، (زیرا هیچ اجباری ممکن نیست مگر از ناحیه‌ی خود فاعل و الا اگر فاعل باشد و خودش اصلا اجبار معنا ندارد.) يحمله على خلاف ما يقتضيه أو على ما لا يقتضيه، (که آن امر، فاعل را بر خلاف آنچه می‌خواهد انجام دهد و اقتضایش را دارد مجبور کند یا فاعل را وادار کند بر انجام کاری که اقتضایش را ندارد. مثلا گاه من این اقتضا را دارم که به جایی بروم و کسی من را مجبور کند که نروم یا اینکه اصلا نمی‌خواهم به جایی برود و کسی من را مجبور کند که بروم.) وليس وراءه (تعالى) إلا فعله، (این در حالی است که وراء خداوند چیزی نیست مگر اینکه فعل و معلول اوست.) والفعل ملائم لفاعله، (و فعل هم طبق اقتضای فاعل است که انجام می‌پذیرد یعنی فعل نمی‌تواند بر خلاف اقتضای فاعل باشد تا بخواهد فاعل را برخلاف آنچه اقتضاء می‌کند وادار کند و حتی اگر بر فرض محال تصور شود که بر خلاف اقتضای فاعل است نمی‌تواند در علت خود تأثیر بگذارد زیرا این کار مستلزم دور است.) فما فعله من فعل هو الذي تقتضيه ذاته ويختاره بنفسه. (بنا بر این هر فعلی که خداوند انجام می‌دهد همان چیزی است که ذاتش اقتضاء کرده است نه اینکه دیگری خواسته و او را وادار کرده.)

۴

حیات خداوند

فصل هفتم در حیات خداوند

وقتی ما از موجود زنده سخن می‌گوییم مراد ما موجودی است که کاری انجام می‌دهد و کارش عالمانه است یعنی هم فعل دارد و هم درک. به بیان دیگر، موجود زنده چیزی است که دارای ادراک و حرکت است. یعنی هم درک می‌کند و هم کار و حرکتی را از روی درک و آگاهی انجام می‌دهد.

بنا بر این حیات چیزی است که درک و حرکت دو اثر آن است. حقیقت حیات برای ما روشن نیست و ما از دو اثر فوق به حیات پی می‌بریم. حتی می‌توان گفت که حیات علت این دو اثر نیست بلکه این دو ملازم با حیات اند یعنی همواره با حیات هستند. (خلاصه این ادراک و تحریک، اثر حیات هستند یا ملازم با آن.)

نتیجه اینکه چون خداوند هم ادراک دارد و هم فعل انجام می‌دهد (زیرا هرچه هست فعل اوست.) بنا بر این حیات هم دارد.

مضافا بر اینکه ما موجودات زنده هستند و این در حالی است که ادراک و فعل ما هر دو زائد بر وجود ماست زیرا ما زمانی مدرک نبودیم و فقط توان و قوه‌ی آن را داشتیم و بعد ادراک به ما داده شد. همچنین تحریک و فعل هم زائد است زیرا وقتی ادراک که منشأ فعل است زائد بر ما باشد فعل هم که اثر درک است باید زائد باشد. وقتی این دو زائد هستند و در نتیجه ما حیّ هستیم، به طریق اولی اگر موجودی باشد که علم و قدرت و درک عین ذات اوست حیّ بودن برای او باید اقوی و اولی باشد.

مضافا بر اینکه حیاتی که به موجودات زنده اعطاء شده است کمالی وجودی برای آنها است که به خداوند بر می‌گردد بنا بر این خداوند که علت است باید حیات را به نحو اولی و اشرف داشته باشد تا بتواند آن را به معلول افاضه کند.

۵

تطبیق حیات خداوند

الفصل السابع في حياته تعالى (فصل هفتم در حیات خداوند)

الحي عندنا هو: (الدراك الفعال)، (حقیقت حیات هرچند برای ما قابل درک نیست ولی ما آن را ملازمات آن پی می‌بریم یعنی موجودی که هم درک می‌کند و هم کاری را از روی آگاهی انجام می‌دهد.) فالحياة مبدأ الإدراك والفعل - أي مبدأ العلم والقدرة -، (بنا بر این یا حیات مبدأ و منشأ درک و فعل است که همان علم و قدرت می‌باشد.) أو أمر يلازمه العلم والقدرة. (یا اینکه حیات مبدأ و علت آن دو نیست بلکه ملازم با علم و قدرت می‌باشد.)

وإذ كانت الحياة تحمل علينا، والعلم والقدرة فينا زائدتان على الذات، (دلیل دیگری این است که و چون حیات بر ما حمل می‌شود و حال آنکه علم و قدرت در ما که علامت حیات هستند زائد بر ما هستند) فحملها على ما كانتا فيه موجودتين للذات على نحو العينية، كالذات الواجبة الوجود بالذات، أولى وأحق، (پس حمل حیات بر چیزی که علم و قدرت در آن برای ذاتش موجود هستند و عین ذاتش هستند مانند ذات خداوند که واجب وجود بالذات است باید به طریق اولی و احق باشد.) فهو (تعالى) حياة وحي بالذات. (بنا بر این خداوند حیات است زیرا حیات عین ذاتش است یعنی ذاتش حیات است نه مانند ما که ذات داریم و حیات یعنی در ما ذاتی داریم و وصفی ولی در خداوند هر دو یکی است.)

(دلیل دیگر این است که) على أنه (تعالى) مفيض لحياة كل حي، ومعطي الشئ غير فاقد له. (خداوند مفیض حیات و هر چیزی است که حیات دارد و این حیات کمالی است و معطی شیء و کمال نمی‌تواندت فاقد آن باشد.)

۶

اراده و کلام خداوند

فصل هشتم در اراده‌ی خداوند و کلام او

عده‌ای اراده و کلام را از صفات ذات دانستند و در نتیجه گفتند که مقصود از اراده که از صفات ذات است به معنای علم به نظام اصلح است یعنی خداوند می‌داند که چه گونه خلق کند و با چه نظامی آن را ایجاد کند، شایسته‌تر است و این همان اراده است. بنا بر این اراده صفت مستقلی در کنار علم نیست بلکه مانند سمع و بصر است که از شاخه‌های مطلق علم هستند. علم هم عین ذات است و اراده مانند آن عین ذات است.

علت اینکه اراده را علم به نظام اصلح گرفته‌اند این بوده است که اراده به معنای خاص، از صفات ذات نیست بلکه از صفات فعل است زیرا وقتی خداوند چیزی را خلق می‌کند آن شیء کما اینکه مخلوق خداوند است مراد او نیز می‌باشد.

دلیل دیگر اینکه اراده از صفات فعل است این است که از خداوند قابل سلب شدن است زیرا خداوند گاه چیزی را اراده می‌کند و گاه اراده نمی‌کند. (يُريدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُريدُ بِكُمُ الْعُسْر)[۱] و اگر از صفات ذات بود قابل سلب نبود زیرا صفات ذات هرگز قابل سلب نیستند. بنا بر این وقتی آنها دیدند که اراده به معنای خودش نمی‌تواند از صفات ذات باشد گفتند که مراد همان علم به نظام احسن است.

همین گونه گفتند که اگر کلام به معنای خودش باشد کما اینکه خداوند با موسی سخن گفته است و گاه سخن نمی‌گوید کما اینکه خداوند با عده‌ای در روز قیامت سخن نمی‌گوید. (وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيامَة)[۲] بنا بر این کلام نمی‌تواند از صفات ذات باشد مگر اینکه توجیه کنیم و آن اینکه کلام در عرف ما به معنای لفظی است که از ما فی الضمیر کاشف است. بنا بر این در هر کلامی ما امری اعتباری مانند لفظ وجود دارد. لفظ هرچند از نظر صوت بودن امری است حقیقی ولی صوتی است که برای معنایی وضع شده است و وضع اعتباری و قراردادی است یعنی قرارداد شده است که آب به معنای مایع مزبور باشد. بنا بر این وقتی وضع در کلام امری است اعتباری بنا بر این حکایت آن از ضمیر هم اعتباری است یعنی چون زید نامی برای آن فرد است و قیام هم برای آن حالت خاص وضع شده است بنا بر این زید قائم از ما فی الضمیر حکایت می‌کند یعنی از آن شخص و وضع خاصش که من به آن علم دارم حکایت می‌کند.

حال اگر در جایی به جای امری اعتباری امری حقیقی داشتیم و کشف هم به جای اینکه اعتباری باشد حقیقی بود کلام در آنجا به طریق اولی وجود دارد. مثلا معلولاتی که در خارج هستند امری است حقیقی و کشف آن از علت که خداوند است نیز حقیقی است یعنی هر معلولی علت می‌خواهد بنا بر این معلول مزبور کلام و کلمه است و معلول کلمة الله است و خداوند متکلم می‌باشد.

بعد گفته‌اند که این کلام، ذاتی نیست زیرا در مقام فعل است از این رو اضافه کرده‌اند که واجب تعالی ذاتی است که مستجمع جمیع صفات کمال است و آن صفات کمال عین ذات است. صفات مزبور امور حقیقی اند زیرا عین واجب هستند و از ذات خداوند کاشف هستند یعنی ما واجب تعالی را به وسیله‌ی آن صفات می‌شناسیم. بنا بر این وجودی حقیقی به نام آن صفات داریم که حقیقتا از ذات خداوند کاشف هستند بنا بر این این صفات به طریق اولی کلام هستند. یعنی وقتی الفاظ، کلام به حساب می‌آیند این صفات باید به طریق اولی کلام باشد و چون این صفات عین ذات هستند و کلام خداوند هستند بنا بر این خداوند ذاتا متکلم است.

حق این است که کما اینکه اراده به علم بر می‌گردد، کلام هم به قدرت بر می‌گردد. یعنی خداوند موجودی است که بر هر چیز توانا است بنا بر این شمردن کلام و اراده از صفات ذات وجهی ندارد بلکه این دو از شاخه‌های علم و قدرت می‌باشند.

۷

تطبیق اراده و کلام خداوند

الفصل الثامن في إرادته تعالى وكلامه (فصل هشتم در اراده و کلام خداوند)

قالوا: (إرادته (تعالى) علمه بالنظام الأصلح)، (کسانی که اراده و کلام را از صفات ذات می‌دانند گفتند اراده که از صفات ذات است همان علم خداوند به نظام اصلح است که بر طبق آن اراده می‌کند و کار را انجام می‌دهد.) وبعبارة أخرى: (علمه بكون الفعل خيرا). (و به عبارت دیگر، اراده همان علم خداوند به این است که فلان کار بهتر است.) فهي وجه من وجوه علمه (تعالى)، (بنا بر این اراده یک جنبه از جنبه‌های علم خداوند می‌باشد.) كما أن السمع - بمعنى العلم بالمسموعات - والبصر - بمعنى العلم بالمبصرات - وجهان من وجوه علمه، (کما اینکه سمع به معنای علم به مسموعات و بصر به معنای علم به مبصرات دو وجه از وجوه علم خداوند هستند.) فهو عين ذاته (تعالى). (بنا بر این چون علم عین ذات خداوند است اراده نیز عین ذات می‌باشد.) وقالوا: (الكلام فيما نتعارفه لفظ دال على ما في الضمير كاشف عنه، (و همچنین گفتند که کلام در آنچه عرف ماست و ما می‌شناسیم لفظی است که بر آنچه در نهاد انسان است دلالت دارد و از آن کشف می‌کند.) فهناك موجود اعتباري - وهو اللفظ الموضوع - (بنا بر این در کلام موجودی اعتباری وجود دارد که همان لفظی است که وضع شده است که بر معنایی دلالت کند. بله کلام از آنجا که صدا است و صدا امری است حقیقی، اعتباری نیست ولی از این باب که بر معنایی وضع شده است اعتباری می‌باشد.) يدل دلالة وضعية اعتبارية على موجود آخر، (حال که خودش لفظ موضوع است دلالت آن بر معنا هم بر اساس همان وضع و قرارداد است و اعتباری می‌باشد و دلالت بر موجود دیگر می‌کند.) وهو الذي في الذهن، (و آن موجود دیگر همان چیزی است که در ذهن متکلم وجود دارد. بنا بر این این امر اعتباری با دلالتی اعتباری از امری حقیقی که در ذهن است حکایت می‌کند.) ولو كان هناك موجود حقيقي (حال اگر به جای آن موجود اعتباری، موجودی حقیقی داشتیم) دال بالدلالة الطبعية على موجود آخر كذلك، (که به دلالت حقیقی از موجود دیگری دلالت کند و دلالت آن طبعی باشد. این طبعی بر خلاف طبعی در منطق است که خواندیم دلالت بر سه قسم است، وضعی، طبعی و عقلی و دلالت وضعی آنهایی است که گاه لفظی است و گاه از طریق اشاره مانند تابلوهای رانندگی و طبعی دلالتی است که طبع، آن را اقتضاء می‌کند مانند انسانی که سینه‌اش درد می‌کند طبعش اقتضاء می‌کند که سرفه کند بنا بر این دلالت سرفه بر درد سینه طبعی است و دلالت عقلی آنی است که به وسیله‌ی عقل فهمیده می‌شود و به وسیله‌ی عقل ما از چیزی به چیز دیگر پی می‌بریم مانند دلالت دود بر آتش. بنا بر این دلالت معلول بر علت در منطق دلالت عقلی است ولی در اینجا طبعی نامیده شده است بنا بر این مراد از طبعی در اینجا غیر طبعی در منطق است. مراد از طبعی در اینجا در مقابل وضعی است. وضعی یعنی قراردادی و طبعی یعنی واقعی و حقیقی.) كالأثر الدال على مؤثره، (مانند اثری که دلالت بر مؤثر و علت خود می‌کند که این دیگر قراردادی نیست بلکه واقعی و حقیقی است مثلا اگر دود دلالت بر آتش می‌کند این به سبب وضع واضع نیست که اگر قرارداد می‌کردند که بر آب دلالت کند بر آب دلالت می‌کرد.) وصفة الكمال في المعلول الكاشفة عن الكمال الأتم في علته، كان أولى وأحق بأن يسمى: (كلاما) (و یا صفت کمالی که در معلول است که کاشف است از کمال اتمی که در علتش است این موجود، اولی و سزاوارتر است که کلام نامیده شود. بنا بر این هر معلولی به طریق اولی کلام برای علت است.) لقوة دلالته، (زیرا دلالت آن اقوی از لفظ است که دلالتش بالاعتبار و الوضع است. تا اینجا کلام ذاتی درست نمی‌شود و برای آن باید گفت:) ولو كان هناك موجود أحدي الذات (حال اگر در خارج موجودی باشد که ذاتش از جمیع جهات بسیط باشد) ذو صفات كمال في ذاته، (که در ذاتش صفات کمالی باشد) بحيث يكشف بتفاصيل كماله وما تترتب عليه من الآثار عن وجوده الأحدي، (به طوری که با آن تفاصیل کمال که عبارت است از صفات و آنچه بر آن کمال از آثار بار می‌شود از وجود احدی خودش کشف می‌کند. یعنی اگر این صفات و آثار نبود ما هیچ راهی برای شناخت اونداشتیم.) وهو الواجب (تعالى) (و آن موجود همان واجب تعالی است که صفاتش از او حاکی است و صفات و حکایت در او امری حقیقی است.) كان أولى وأحق باسم الكلام، وهو متكلم لوجود ذاته لذاته). (بنا بر این این صفات احق و اولی است که کلام باشد و در نتیجه خداوند که ذاتش برای ذاتش موجود است متکلم باید باشد.)

أقول: فيه إرجاع تحليلي لمعنيي الإرادة والكلام إلى وجه من وجوه العلم والقدرة، (جواب این است که در اینها با تحلیلی که کرده‌اند دو معنای اراده و کلام را به جنبه‌ای جنبه‌های علم (در مورد اراده) و قدرت (در مورد کلام) بر گردانده‌اند.) فلا ضرورة تدعو إلى إفرادهما عن العلم والقدرة، (بنا بر این وجهی وجود ندارد که ما کلام و اراده را از علم و قدرت جدا کرده و مستقل بحث کنیم.) وما نسب إليه (تعالى) في الكتاب والسنة من الإرادة والكلام أريد به صفة الفعل، بالمعنى الذي سيأتي إن شاء الله. (و آنچه که در کتاب و سنت از اراده و کلام به خداوند نسبت داده شده است مراد از آن همان صفت فعل است نه صفت ذات. صفت فعل به همان معنایی که بعدا ان شاء الله به آن اشاره خواهیم کرد.)

 [۱] بقره/سوره۲، آیه۱۸۵.

[۲] سوره بقره، آیه ۱۷۴

المطلوب ، فإن كون فعله تعالى واجبا ، يستلزم كونه تعالى موجبا بفتح الجيم ، أي واجبا عليه الفعل ممتنعا عليه الترك ، ولا معنى لعموم القدرة حينئذ.

قلت الوجوب كما تعلم منتزع من الوجود ، فكما أن وجود المعلول من ناحية العلة ، كذلك وجوبه بالغير من ناحيتها ، ومن المحال أن يعود الأثر المترتب على وجود الشيء ، مؤثرا في وجود مؤثرة ، فالإيجاب الجائي من ناحيته تعالى إلى فعله ، يستحيل أن يرجع فيوجب عليه تعالى فعله ، ويسلب عنه بذلك عموم القدرة وهي عين ذاته.

ويتبين بما تقدم ، أنه تعالى مختار بالذات ، إذ لا إجبار إلا من أمر وراء الفاعل ، يحمله على خلاف ما يقتضيه أو على ما لا يقتضيه ، وليس وراءه تعالى إلا فعله والفعل ملائم لفاعله ، فما فعله من فعل ، هو الذي تقتضيه ذاته ويختاره بنفسه.

الفصل السابع

في حياته تعالى

الحي عندنا هو الدراك الفعال ، فالحياة مبدأ الإدراك والفعل ، أي مبدأ العلم والقدرة ، أو أمر يلازمه العلم والقدرة ، وإذ كانت الحياة تحمل علينا ، والعلم والقدرة فينا زائدتان على الذات ، فحملها على ما كانتا فيه موجودتين ، للذات على نحو العينية ، كالذات الواجبة الوجود بالذات ، أولى وأحق فهو تعالى حياة وحي بالذات.

على أنه تعالى مفيض لحياة كل حي ، ومعطي الشيء غير فاقد له.

الفصل الثامن

في إرادته تعالى وكلامه

قالوا إرادته تعالى علمه بالنظام الأصلح ، وبعبارة أخرى علمه بكون الفعل خيرا ، فهي وجه من وجوه علمه تعالى ، كما أن السمع بمعنى العلم بالمسموعات ، والبصر بمعنى العلم بالمبصرات ، وجهان من وجوه علمه فهو عين ذاته تعالى.

وقالوا الكلام فيما نتعارفه ، لفظ دال على ما في الضمير كاشف عنه ، فهناك موجود اعتباري وهو اللفظ الموضوع ، يدل دلالة ، وضعية اعتبارية على موجود آخر ، وهو الذي في الذهن ، ولو كان هناك موجود حقيقي ، دال بالدلالة الطبعية على موجود آخر كذلك ، كالأثر الدال على مؤثره ، وصفة الكمال في المعلول ، الكاشفة عن الكمال الأتم في علته ، كان أولى وأحق بأن يسمى كلاما لقوة دلالته ، ولو كان هناك موجود ، أحدي الذات ذو صفات كمال في ذاته ، بحيث يكشف بتفاصيل كماله ، وما يترتب عليه من الآثار عن وجوده الأحدي ، وهو الواجب تعالى ، كان أولى وأحق باسم الكلام ، وهو متكلم لوجود ذاته لذاته.

أقول فيه إرجاع تحليلي ، لمعنيي الإرادة والكلام ، إلى وجه من وجوه العلم والقدرة ، فلا ضرورة تدعو إلى إفرادهما عن العلم والقدرة ، وما نسب إليه تعالى في الكتاب والسنة ، من الإرادة والكلام أريد به صفة الفعل ، بالمعنى الذي سيأتي إن شاء الله.