درس بدایة الحکمة

جلسه ۸۴: تقسیم عوالم و تقسیم دیگری از علم

 
۱

خطبه

۲

نکته

گفتیم علم تقسیم می‌شود به علم احساسی، خیالی و عقلی. در جایی که ادارک با حضور ماده انجام می‌شود را احساس می‌نامند مانند درک من از درخت هنگامی که آن را می‌بینم. اگر ارتباط با ماده قطع شود و حال آنکه صورت آن در من وجود دارد را تخیل می‌نامند و اگر علم عبارت از مفهومی باشد که نه ماده در آن است و نه آثار آن مانند مفهوم انسان آن را عقل می‌نامند.

حال که ادارک به این سه قسم تقسیم می‌شود علامت آن است که جهان نیز بر سه قسم تقسیم می‌شود:

جهان ماده که ما جزء آن هستیم و موجودات مادی در آن وجود دارند. برای احساس به اشیاء مادی احتیاج است.

جهانی که در آن ماده‌ای وجود ندارد ولی آثار و عوارض ماده وجود دارد. جایی که صورت خیالی من از آن عالم است. بنا بر این وقتی صورتی از درخت درک می‌کنم که تمام خصوصیات درخت در آن هست ولی ماده‌ی درخت در آن نیست این مربوط به این عالم می‌باشد. این عالم را عالم مثال و یا برزخ می‌نامند. برزخ یعنی چیزی که حد وسط بین دو چیز است زیرا عالم مثال وسط عالم ماده و عقل قرار گرفته است.

عالم سومی هم وجود دارد که عالم عقل نامیده می‌شود که معقولات من از آن عالم است بنا بر این، مفاهیمی که درک می‌کند از آن عالم نشئت می‌گیرد و در نتیجه من می‌فهمم.

البته یک مثال متصل هم داریم که بر خلاف مثال قبلی که مثال منفصل است و آن اینکه بعد از ارتباط با مثال حقیقی و داشتن صورت‌هایی از آن عالم حقیقی این قوه را پیدا می‌کنیم که صورت‌هایی را بسازیم. این صورت‌ها مربوط به عالم مثال نیست بلکه ساخته‌ی خود من است. این صور گاه صوری است شایسته و حق مانند صورت‌هایی که یک مهندس و یا یک نقاش تصور می‌کند و بعد آن را عملی می‌کند این صورت مخلوق خود فرد است و هر چند موجود است ولی در عالم مثال موجود نیست بلکه فرد با برخوردش به عالم مثال و داشتن صورت‌هایی از قبل ترکیب‌هایی ایجاد کرد و صورت جدیدی را خلق می‌کند و گاه صورت‌هایی است که شایسته نیست مانند تصوراتی که فرد از خودش درست می‌کند که هرگز در زندگی اش به درد نمی‌خورد مانند اتاقی پر از سکه و مانند آن.

دیگر اینکه این سه عالم که از راه علم به آنها رسیده‌ایم ترتّب طولی دارند یعنی اول عالم عقل قرار دارد و بعد مثال و بعد ماده. عالم عقل از همه بالاتر است زیرا موجوداتش هم از ماده مجرد هستند و هم از آثار ماده. ماده یک نوع نقص محسوب می‌شود و هر جا ماده باشد یعنی موجود مزبور ناقص است و می‌تواند کمالاتی داشته باشد که الآن ندارد. حتی آثار ماده را هم ندارد تا با عالم ماده شباهت داشته باشد.

بعد عالم مثال قرار دارد که هرچند ماده را ندارد ولی آثار ماده را دارد مانند شکل، حجم، رنگ و مانند آن.

بعد عالم ماده است که مرکز هر نوع شری که بر اثر تزاحم بوجود می‌آید و نوع نقصی در آنجا وجود دارد.

۳

تطبیق نکته

وتبين مما تقدم أيضا (از آنچه گفته شد که علم به سه قسم تقسیم می‌شود و هر یک از آنها جایی برای خود دارند روشن می‌شود که) أن الوجود ينقسم - من حيث التجرد عن المادة وعدمه - إلى ثلاثة عوالم كلية: (که هستی از لحاظ تجرد از ماده و عدم تجرد از ماده به سه عالم کلی تقسیم می‌شود.)

أحدها: عالم المادة والقوة. (عالم اول، عالم ماده است که آن را جهان ماده می‌نامند که همه‌ی انواع مادیات در آن قرار گرفته‌اند. عالم ماده همان عام قوه و پذیرش است) والثاني: عالم التجرد عن المادة دون آثارها - من الشكل والمقدار والوضع وغيرها -، (عالم دوم عالم مثال است که همان عالم تجرد از ماده است ولی آثار ماده را مانند شکل و مقدار و وضع (در آن دو موجود گاه روبروی هم هستند مانند اینکه در روایات است که اهل برزخ روبروی هم می‌نشینند و باهم سخن می‌گویند.) و امثال آن دارد.) ففيه الصور الجسمانية (در این عالم، صورت‌های جسمانی وجود دارد یعنی صورت نوعیه و صورت جسمیه‌ی افراد وجود دارد. صور جسمیه با جسم متفاوت است جسم عبارت از همان ماده است ولی صورت جسمیه یعنی صورت‌هایی که با آن جسم در ارتباط اند که همان صور نوعیه نامیده می‌شوند.) وأعراضها (اعراض همواره مربوط به صور نوعیه است در نتیجه این اعراض در عالم مثال وجود دارند.) وهيئاتها الكمالية (هیئت‌های کمالیه و شکل‌هایی که دارند هم وجود دارد.) من غير مادة تحمل القوة والانفعال، (با این فرق که در عالم مثال، ماده‌ای که حامل قوه و پذیرش باشد در آن وجود ندارد بنا بر این چیزی در آن از قوه به فعل نمی‌رسد.) ويسمى: (عالم المثال) (این عالم را عالم مثال می‌نامند که علم تخیلی در آن قرار دارد زیرا وقتی من چیزی را تخیل می‌کند این تخیل در عالم ماده نمی‌تواند باشد از این رو باید در جهان دیگری غیر از جهان ماده باشد که آن را عالم مثال می‌نامند.) و (البرزخ بين عالم العقل وعالم المادة). (و عالم برزخ می‌نامند زیرا بین عالم عقل و عالم ماده وجود دارد زیرا نه مجرد است و نه کاملا بی‌ارتباط به ماده) والثالث: عالم التجرد عن المادة وآثارها، (عالم سوم هم عالم مجرد بودن و منزه بودن از ماده است که نه ماده در آن راه دارد و نه آثار آن.) ويسمى: (عالم العقل). (و آن را عالم عقل می‌نامند. بنا بر این علم عقلی در این عالم وجود دارد.)

وقد قسموا عالم المثال إلى المثال الأعظم القائم بذاته، (و عالم مثال را تقسیم کرده‌اند به عالم مثال اعظم که جهانی است که قائم به خودش است و و تمامی صور جسمانی با همه‌ی اعراض و خصوصیاتش در آن وجود دارد.) والمثال الأصغر القائم بالنفس، (قسم دوم آن، عالم مثال اصغر است که همان جهان ذهن ماست) الذي تتصرف فيه النفس كيف تشاء (که نفس در آن هر گونه که بخواهد تصرف می‌کند و صورت‌هایی را درست می‌کند. این برخلاف عالم مثال اعظم است که تابع تصور من نیست بلکه واقعیت دارد مثلا صورت مثالی یک درخت در آن واقعا وجود دارد ولی در جهان مثال اصغر من هستم که در آن صوری را ایجاد می‌کند.) بحسب الدواعي المختلفة الحقة والجزافية، (که نفس به حسب نیازهای مختلف آن را ایجاد می‌کند و این صور گاه حقه است مانند مهندسی که صوری را می‌سازد و بر اساس آن ساختمانی را بیا می‌کند و گاه صور باطل و بی‌فایده است. در هر حال نفس که این صور را می‌سازد آن را بر اساس تصوراتی که از عالم مثال اعظم دارد می‌گیرد و بعد ترکیب می‌کند و صورتی جدیدی را ایجاد می‌کند. این صورت‌ها بالاخره در عالمی وجود دارد ولی عالم آن، عالم مثال اکبر نیست بلکه عالم مثال اصغر است.) فتأتي أحيانا بصور حقة صالحة وأحيانا بصور جزافية تعبث بها. (بنا بر این گاه صورت‌های حق و صالح را ایجاد می‌کند و گاه صورت‌های باطلی را ایجاد می‌کند که با آنها سرگرم می‌شود.) والعوالم الثلاثة المذكورة مترتبة طولا، (این سه عالم مذکور، ترتّب طولی دارند و در عرض هم نمی‌باشند.) فأعلاها مرتبة وأقواها وأقدمها وجودا وأقربها من المبدأ الأول (تعالى) عالم العقول المجردة، (آنی که از نظر مرتبه از همه بالاتر است و نیرومند‌تر و سابقه دار‌تر و از نظر وجود مقدم‌تر و به مبدأ اول که خداوند متعال است نزدیک‌تر است و اول آن خلق می‌شود و بعد عوالم دیگر، عالم عقول مجرده است.) لتمام فعليتها (علت مقدم بودنش این است که فعلیت در آن تام است و هیچ قوه‌ای در آن وجود ندارد بنا بر این مانند عالم ماده نیست) وتنزه ذواتها عن شوب المادة والقوة، (و حتی ذوات این عقول از آمیزه‌ی ماده و قوه منزه است) ويليه عالم المثال المتنزه عن المادة دون آثارها، (و بعد از آن عالم مثال قرار دارد که هرچند از ماده متنزه است ولی آثار ماده را دارد.) ويليه عالم المادة موطن كل نقص وشر، (و بعد از آن عالم ماده قرار دارد که محل هر نوع کمبود و شر است. یعنی اگر موجودات چیزی را از دست می‌دهند و یا به چیزی نمی‌رسند به سبب تزاحمی است که در عالم ماده وجود دارد. زیرا یکی می‌خواهد به کمال خودش برسد و ظرفیت برای رسیدن فرد دیگری به آن کمال وجود ندارد.) ولا يتعلق بما فيه علم إلا من جهة ما يحاذيه من المثال والعقل. (و به آنچه در عالم ماده است علم تعلق نمی‌گیرد (هر چند در احساس و تخیل وجود ماده شرط است) و آنچه علم به آن تعلق می‌گیرد به جهت آنی است که محاذی با شیء مادی است که همان مثال و عقل است. بنا بر این علم ما به درخت به سبب وجود صورت مثالی درخت است و درخت مادی، معلوم ما نیست الا بالعرض یعنی چیزی دیگری معلوم ماست و عالم ماده به سبب سنخیت و شباهت با آن بالعرض و مجازا معلوم نامیده می‌شود.)

۴

تقسیم علم به کلی و جزئی

فصل سوم در تقسیم علم به کلی و جزئی

این کلی و جزئی به معنای دیگری است غیر از آنچه قبلا خواندیم که کلی چیزی بود که فرض صدقش بر کثیرین ممتنع نیست و در جزئی ممتنع است.

کلی در این فصل به معنای چیزی است که تغییر نمی‌کند و علم کلی یعنی عملی که با تغییر معلوم بالعرض تغییر نمی‌کند. بنا بر این چه معلوم بالعرض باشد یا نباشد آن علم ثابت است. مانند علم بناء و مهندس به خانه‌ای که می‌سازد. او چون می‌داند تصویر خانه چیست آن را می‌سازد. بعد از آنکه خانه ساخته شد باز نقشه‌ی خانه در ذهن او هست و حتی اگر خانه خراب شود باز آن علم باقی است. این علم از راه معلوم بالعرض حاصل نشده است که اگر معلوم بالعرض تغییر کرد آن هم تغییر کند.

علم‌هایی که افراد به موجدات خارجی پیدا می‌کنند که از راه علت است نه از راه مشاهده و حس همه از این نوع علوم هستند. بنا بر این اگر منجمی محاسبه کند و بداند که در چه زمانی خسوف رخ می‌دهد این علم را کلی می‌نامند.

در مقابل آن، علم جزئی است که تابع معلوم بالعرض است مانند علم کسی که خسوف را می‌بیند و به آن علم می‌یابد. ساعت بعد که این گرفتی تمام شده است علم به خسوف تبدیل به علم دیگری می‌شود.

ممکن است کسی سؤال کند که با این بیان علم تغییر می‌کند و این همان حرکت است و یعنی اول قوه است و بعد به فعل می‌رسد و حال آنکه خودتان گفتید که علم، مجرد است و تغییر نمی‌کند.

جواب این است که علم تغییر پیدا نمی‌کند بلکه علم به تغییر ایجاد می‌شود. بنا بر این هنگام خسوف، صورتی نزد من حاضر است و وقتی تمام می‌شود صورت علمی دیگری نزد من ایجاد می‌شود و قبلی هم کما کان در ذهن من وجود دارد.

به بیان دیگر تغیّر هر چند متغیر است ولی در تغیرش ثابت است یعنی آن به آن عوض می‌شود و تغییر می‌یابد بنا بر این شیء از حیث ثباتش نزد من حاضر است یعنی علم‌هایی ثابت در من ایجاد می‌شود که از آن می‌فهمم که خارج، متغیر است.

۵

تطبیق تقسیم علم به کلی و جزئی

الفصل الثالث ينقسم العلم انقساما آخر إلى كلي وجزئي (فصل سوم در این است که علم به تقسیم دیگری به کلی و جزئی تقسیم می‌شود و این کلی وجزئی اصطلاح دیگری است غیر از آنچه در فصل قبل خواندیم.) والمراد بالكلي ما لا يتغير بتغير المعلوم بالعرض، (علم کلی آن است که با تغییر معلوم بالعرض تغییر نمی‌کند. مراد از معلوم بالعرض همان خارج است که موجود مادی است.) كصورة البناء التي يتصورها البناء في نفسه ليبني عليها، (مانند صورت ساختمانی که بناء در نفس خودش تصور می‌کند تا ساختمان را بر اساس آن بناء کند.) فالصورة عنده على حالها قبل البناء، ومع البناء، وبعد البناء، وإن خرب وانهدم، (این صورت از ساختمان همچنان بدون تغییر باقی است و قبل از ساختمان و هنگام ساختن و بعد از آن باقی است و حتی اگر خانه خراب و منهدم شود.) ويسمى: (علم ما قبل الكثرة)، (و این علم را علم ما قبل الکثرة می‌نامند یعنی قبل از تحقق موجود مادی که مظهر کثرت است حاصل است.) والعلوم الحاصلة من طريق العلل كلية من هذا القبيل دائما، (علومی که از طریق علل حاصل می‌شوند همواره از این قسم کلی هستند یعنی ثابت می‌باشند) كعلم المنجم بأن القمر منخسف يوم كذا ساعة كذا إلى مدة كذا (مانند علم منجم به اینکه ماه در فلان روز و از فلان لحظه تا فلان مقدار دچار خسوف می‌شود.) يعود فيه الوضع السماوي بحيث يوجب حيلولة الأرض بينه وبين الشمس، (که در آن زمان وضع آسمان به گونه‌ای می‌شودکه زمین بین ماه و خورشید فاصله می‌شود. منجم از طریق محاسبات خاص خودش به آن علم می‌یابد و این علم ثابت است.) فعلمه ثابت على حاله قبل الخسوف، ومعه، وبعده. (بنا بر این علم او ثابت است چه قبل از خسوف باشد یا با خسوف و بعدش بر خلاف علم من که اگر ماه را در حال خسوف ببینم به آن علم دارم ولی بعد از آن علمم تبدیل به علم دیگری می‌شود.) والمراد بالجزئي ما يتغير بتغير المعلوم بالعرض، (علم جزئی آن است که با تغییر معلوم بالعرض تغییر می‌کند.) كما إذا علمنا من طريق الإبصار بحركة زيد، (مانند اینکه ما از طریق دیدن علم پیدا کنیم که زید در حال حرکت است.) ثم إذا وقف عن الحركة تغيرت الصورة العلمية من الحركة إلى السكون، (بنا بر این اگر او ازحرکت باز ایستد، صورت علمیه‌ی حرکت به سکون تغییر می‌کند.) ويسمى: (علم ما بعد الكثرة). (این علم را علم ما بعد الکثرة می‌گویند یعنی بعد از آنکه عالم کثرت که عالم ماده است محقق شد آن علم محقق می‌شود.)

فإن قلت: التغير لا يكون إلا بقوة سابقة، وحاملها المادة، (اگر اشکال شود که تغیّر حاصل نمی‌شود مگر به یک توان قبلی یعنی شیئی که تغییر می‌کند قبلا توان این را دارد که حالت دوم را پیدا کند و بعد که این توان او به فعلیت می‌رسد آن را تغییر می‌نامند. به بیان دیگر تغیّر معنا ندارد مگر اینکه قوه‌ای باشد تا به فعلیت برسد. حامل قوه هم ماده است یعنی تنها چیزی که استعداد قوه بودن را دارد همان ماده است.) ولازمه كون العلوم الجزئية مادية، لا مجردة. (بنا بر این اگر علم، تغیّر کند باید علم مادی باشد نه مجرد و حال آنکه ثابت کردیم که علم، مجرد است.)

قلنا: العلم بالتغير غير تغير العلم، (جواب این است که ما نحن فیه از باب علم به تغیّر است نه تغییر کردن علم. بنا بر این صورت قبلی از بین نمی‌رود و فقط صورت جدیدی در کنار آن اضافه می‌شود.) والمتغير ثابت في تغيره، لا متغير، (و متغیر در تغیرش ثابت است و متغیر نیست یعنی متغیر، همواره در تغییر است و تغیّر وصف ثابتی برای آن است.) وتعلق العلم به - أعني حضوره عند العالم - من حيث ثباته، لا تغيره، (و تعلق علم به آن شیء متغیر یعنی حضور آن شیء متغیر نزد عالم از حیث ثباتش است است نه از حیث تغیرش) وإلا لم يكن حاضرا، (و الا نمی‌توانست نزد عالم حاضر شود زیرا متغیر نمی‌تواند معلوم علم شود.) فلم يكن العلم حضور شئ لشئ، هذا خلف. (اگر حضور نداشته باشد پس علم هم نخواهد بود یعنی علم نباید عبارت باشد از حضور شیء لشیء و حال آنکه در تعریف گفتیم که علم، حضور شیء لشیء است و این خلف می‌باشد بنا بر این اگر چیزی در خارج متغیر است و نزد من حاضر می‌باشد از حیث ثباتش است نه تغیرش.)

إن التعقل إنما هو بتقشير المعلوم ، عن المادة والأعراض المشخصة له ، حتى لا يبقى إلا الماهية المعراة عن القشور ، كالإنسان المجرد عن المادة الجسمية ، والمشخصات الزمانية والمكانية والوضعية وغيرها ، بخلاف الإحساس المشروط بحضور المادة ، واكتناف الأعراض والهيئات الشخصية ، والخيال المشروط ببقاء الأعراض والهيئات المشخصة ، من دون حضور المادة ، قول على سبيل التمثيل للتقريب ، وإلا فالمحسوس صورة مجردة علمية ، واشتراط حضور المادة والاكتناف بالأعراض ، المشخصة لحصول الاستعداد في النفس للإحساس ، وكذا اشتراط الاكتناف بالمشخصات للتخيل ، وكذا اشتراط التقشير في التعقل ، للدلالة على اشتراط تخيل أزيد من فرد واحد ، في حصول استعداد النفس لتعقل الماهية الكلية ، المعبر عنه بانتزاع الكلي من الأفراد.

وتبين مما تقدم أيضا أن الوجود ينقسم ، من حيث التجرد عن المادة وعدمه ، إلى ثلاثة عوالم كلية ، أحدها عالم المادة والقوة ، والثاني عالم التجرد عن المادة دون آثارها ، من الشكل والمقدار والوضع وغيرها ، ففيه الصور الجسمانية وأعراضها وهيئاتها الكمالية ، من غير مادة تحمل القوة والانفعال ، ويسمى عالم المثال والبرزخ ، بين عالم العقل وعالم المادة ، والثالث عالم التجرد عن المادة وآثارها ، ويسمى عالم العقل.

وقد قسموا عالم المثال إلى ، المثال الأعظم القائم بذاته ، والمثال الأصغر القائم بالنفس ، الذي تتصرف فيه النفس كيف تشاء ، بحسب الدواعي المختلفة الحقة والجزافية ، فتأتي أحيانا بصور حقة صالحة ، وأحيانا بصور جزافية تعبث بها.

والعوالم الثلاثة المذكورة مترتبة طولا ، فأعلاها مرتبة وأقواها وأقدمها وجودا ، وأقربها من المبدإ الأول تعالى ، عالم العقول المجردة ، لتمام فعليتها وتنزه ذواتها عن شوب المادة والقوة ، ويليه عالم المثال المتنزه عن المادة دون آثارها ، ويليه عالم المادة موطن كل نقص وشر ، ولا يتعلق بما فيه علم ، إلا من

جهة ما يحاذيه من المثال والعقل.

الفصل الثالث

ينقسم العلم انقساما آخر إلى كلي وجزئي

والمراد بالكلي ما لا يتغير بتغير المعلوم بالعرض ، كصورة البناء التي يتصورها البناء ، في نفسه ليبنى عليها ، فالصورة عنده على حالها قبل البناء ، ومع البناء وبعد البناء وإن خرب وانهدم ، ويسمى علم ما قبل الكثرة ، والعلوم الحاصلة من طريق العلل ، كلية من هذا القبيل دائما ، كعلم المنجم بأن القمر منخسف ، يوم كذا ساعة كذا إلى مدة كذا ، يعود فيه الوضع السماوي ، بحيث يوجب حيلولة الأرض بينه وبين الشمس ، فعلمه ثابت على حاله قبل الخسوف ومعه وبعده.

والمراد بالجزئي ما يتغير بتغير المعلوم بالعرض ، كما إذا علمنا من طريق الإبصار بحركة زيد ، ثم إذا وقف عن الحركة ، تغيرت الصورة العلمية من الحركة إلى السكون ، ويسمى علم ما بعد الكثرة.

فإن قلت التغير لا يكون إلا بقوة سابقة ، وحاملها المادة ولازمه كون العلوم الجزئية مادية لا مجردة.

قلنا العلم بالتغير غير تغير العلم ، والمتغير ثابت في تغيره لا متغير ، وتعلق العلم به أعني حضوره عند العالم ، من حيث ثباته لا تغيره وإلا لم يكن حاضرا ، فلم يكن العلم حضور شيء لشيء هذا خلف.