فصل سوم در تعریف حرکت
از آنجا که در معنای حرکت حرف و حدیثی وجود دارد علامه فصلی مجزا برای آن ترتیب داده است و میفرماید: گفتیم که حرکت عبارت است از تغییر تدریجی ولی ممکن است کسی در این تعریف خدشه کند و بگوید که شما گفتید: حرکت به معنای تغییر تدریجی است. بنا بر این حرکت، معرَّف و تغییر تدریجی معرِّف آن است و برای فهم حرکت باید تغییر را متوجه شویم. اشکال اینجا است که در تعریف حرکت، از تدریج استفاده شده است که به معنای این است که شیء در آنی در جایی باشد که غیر از جایی است که در آن اول بوده است. میبینیم که در معنای تدریج نیز از لفظ (آن) استعمال شده است که به معنای طرف الزمان و سر زمان است. زمان هم همان طور که بعدا به آن اشاره خواهیم کرد به معنای مقدار الحرکة میباشد. نتیجه اینکه برای فهم تدریج باید حرکت را بشناسیم و حال آنکه در معنای حرکت از تدریج استفاده کردیم.
علامه جواب میدهد که تدریج احتیاج به تعریف ندارد زیرا تدریج، معنایی است بدیهی که احتیاج ندارد توضیح داده شود همان گونه که در تصدیقات یک سری مفاهیم بدیهی داریم که نظریات را باید به آنها بگردانیم و آنها خودشان احتیاج به اثبات ندارند در تصورات هم یک سری بدیهیات داریم که از آنها در تعریف نظریات استفاده میکنیم. تدریج چیزی است که از راه احساس به دست میآید و آن اینکه شیء همهی مفاسد را در یک آن پر نمیکند بلکه از جایی به جایی منتقل میشود مانند سنگی که از بالا به پائین میغلطد.
ارسطو معلم اول تعریف دیگری برای حرکت کرده است و گفته است: کمال اول لما بالقوة من حیث انه بالقوة. یعنی کمال اولی که برای چیزی که بالقوة است ولی کمال اول حرکت نیست بلکه از این حیث است که خودش قوه برای کمال دیگر است.
توضیح اینکه: جسمی را تصور میکنیم که میخواهد حرکت کند و به مقصدی برسد این حرکت وقتی از نظر عقلی تحلیل میشود به دست میآید که شیء مزبور توان دو کمال را دارد و هیچ یک را بالفعل ندارد یکی از آن کمالات بالقوه عبارت است از رفتن یعنی جسم میتواند به سمتی حرکت کند. کمال دوم عبارت است از رسیدن به مقصد. حرکت در تعریف فوق همان کمال اول است ولی کمال اول از این حیث حرکت است که مقدمه برای کمال دوم است یعنی وقتی جسم آن را دارد این قوه و توان را دارد که به مقصد برسد. بنا بر این کمال مقدمی حرکت نام دارد یعنی کمالی که با آن کمال، جسم میتواند به مقصد برسد.
بنا بر این تعریف ارسطو چنین میشود که حرکت همان کمال اول جسم است که برای چیزی که بالقوه است که همان کمال دوم و رسیدن به مقصد میباشد. لفظ بالقوة در (کمال اول لما بالقوة) به هر دو کمال بر میگردد یعنی حرکت کمال اول است برای چیزی است که نسبت به هر دو کمال بالقوة است ولی بالقوه در (من حیث انه بالقوة) به هر دو کمال نمیخورد بلکه فقط به کمال دوم بر میگردد یعنی از این حیث که شیء نسبت به کمال دوم همچنان بالقوه است.
بعد علامه میفرماید: از این تعریفات استفاده میشود که در حرکت شش چیز لازم است که عبارتند از:
۱. مبدأی که عبارت است از قوه
۲. منتهایی که عبارت از فعل که شیء از حالت بالقوه به آن حالت بالفعل میرسد و این زمانی است که به مقصد رسیده است.
۳. حرکت که همان تغییر تدریجی است که عاملی است که شیء را از قوه به فعل میرساند.
۴. موضوع حرکت که چیزی که از حالت بالقوة به حالت بالفعل رسیده است. موضوع همان امری است که شیء همان موقع که بالقوة بود موجود بود و الآن هم که بالفعل است آن را دارد. مانند سنگ که پرت میشود.
۵. مسافت که در اصطلاح فلسفه به معنای فاصله و راه نیست بلکه به معنای امر متغیری است که روی آن موضوع ثابت آمده است. چیزی که از حالت بالقوه به بالفعل رسیده است تغییر کرده است که آن تغییر را مسافت مینامند. این تغییر گاه در مکان است مانند سنگی که از بالا به سمت پائین حرکت میکند که تغییر مکانی که در آن ایجاد شده است را مسافت مینامند. گاه تغییر در چیزی مانند سیبی است که کوچک بود و بعد بزرگ شده است که آن را نیز مسافت مینامند. بنا بر این کم در اینجا همان مسافت است.
۶. محرک زیرا حرکت امری است ممکن نه واجب الوجود که چیزی باید آن را به حرکت در آورد.
۷. زمان که در حرکت به معنای همان مقدار است زیرا از جایی شروع و به جایی ختم میشود. هر چیزی که در عالم موجود است حد و مرز دارد چه ما آن را بدانیم و چه ندانیم.