درس بدایة الحکمة

جلسه ۸: تخصیص وجود و جواب از اشکالی مهم

 
۱

خطبه

۲

موجودات خارجی از نظر ماهیت

بعد از آنی که صحبت از تخصص وجود به میان آمد مرحوم علامه فرمود که قسم سوم از تخصص وجود، تخصصی است که از عروض ماهیت ایجاد می‌شود یعنی چون ماهیت بر وجود عارض می‌شود این کار به وجود تعین می‌دهد و وجود دیگر که ماهیت دیگری دارد به آن وجود تعین و تخصص دیگری می‌دهد.

بعد این مسأله مطرح شد که عروض ماهیت به چه شکل است. علامه فرمود: این از باب عروض شیء به شیء نیست و هکذا از باب عروض مقوله‌ای به مقوله‌ای نیست تا به آن عروض مقولی بگویند.

بعدا خواهیم گفت که موجودات خارجی از نظر ماهیت به ده قسم تقسیم می‌شوند که یک قسم از آنها جوهر است و نه قسم دیگر عرض می‌باشد. جوهر ماهیت و وجودی است که وقتی موجود می‌شود به خودش قائم است ولی عرض هنگام موجود شدن روی چیز دیگری موجود می‌شوند که آن چیز دیگر یا خودش باید جوهر باشد و یا اینکه به جوهر منتهی شود. مثلا می‌گوییم: الجسم اسود. در اینجا جسم امری است جوهری و موضوع واقع شده است ولی اسود عرض است و محمول. سیاهی غیر از رنگ سیاهی که در رنگ فروشی فروخته می‌شود. رنگ مایع سیاه، خودش جسمی است که دارای رنگ است و سیاهی بر آن عارض شده است. ولی سیاهی به تنهایی هرگز نمی‌تواند موجود باشد. سیاهی عرض است و کیف نامیده می‌شود.

همچنین است شکل که بدون اینکه بر جسم عارض شود نمی‌تواند موجود شود. شکل در خارج واقعیت دارد و صرف توهم نیست زیرا شکل مربع با شکل دایره فرق دارد با این حال فقط در قالب جسم، خود را نشان می‌دهد.

به هر حال علامه می‌فرماید: عروض ماهیت بر جسم از باب عروض مقولی نیست که یکی از مقوله‌های فوق بر مقوله‌ی دیگری عارض شود تا نتیجه این شود که معروض پیش از عارض وجود داشته باشد. اگر عروض ماهیت بر جسم از باب عروض شیء لشیء بود می‌بایست آن شیء قبلا وجود داشته باشد تا بعد آن شیء بر آن عارض شود. ولی وقتی می‌گوییم که وجود اصیل است و ماهیت اعتباری است یعنی ماهیت چیزی نیست که در خارج باشد و هرچه هست فقط وجود است نه چیز دیگر. بنا بر این وقتی می‌گوییم: الانسان موجود معنایش این نیست که الانسان، اول موجود است و بعد موجود بر آن حمل شود تا کار به دور یا تسلسل بینجامد (که در جلسه‌ی قبل توضیح دادیم) بلکه مراد این است ثبوت الشیء است یعنی هر چه هست یک چیز است و موضوع که انسان است صرفا ماهیت است و اعتباری و امری عینی نیست که وجود مستقل داشته باشد. اینکه می‌گوییم: الانسان موجود، این کار به تحلیل ذهنی صورت می‌گیرد که انسان را از وجود جدا می‌کند. این تفکیک در خارج وجود ندارد.

۳

تطبیق موجودات خارجی از نظر ماهیت

وعروض الوجود للماهية وثبوته لها ليس من قبيل العرض المقولي الذي يتوقف فيه ثبوت العارض على ثبوت المعروض قبله،

عارض شدن وجود بر ماهیت و ثبوت وجود بر ماهیت از باب ثبوت مقولی نیست. ثبوت مقولی چیزی است که در آن، ثبوت عارض بر ثبوت معروض متوقف بر این است که معروض قبل از ثبوت عارض، ثبوت داشته باشد. یعنی اول باید جسمی باشد تا سیاهی بر آن عارض شود.

فإن حقيقة ثبوت الوجود للماهية هي ثبوت الماهية به، لأن ذلك هو مقتضى أصالته واعتباريتها،

زیرا حقیقت ثبوت وجود برای ماهیت همان وجود پیدا کردن ماهیت به وسیله‌ی وجود است یعنی حمل وجود بر ماهیت از باب ثبوت الشیء است نه ثبوت شیء لشیء. و به عبارت دیگر ماهیت چیزی نیست تا وجود بر آن عارض شود، ماهیت صرفا امری است اعتباری. بنا بر این ثبوت وجود بر ماهیت به معنای این است که ماهیت موجود شد نه اینکه ماهیت از قبل موجود بود و بعد وجود بر آن عارض شده است.

وإنما العقل لمكان انسه بالماهيات يفترض الماهية موضوعة، ويحمل الوجود عليها، وهو في الحقيقة من عكس الحمل.

این عروض و حمل وجود بر ماهیت صرفا در عقل و ذهن انجام می‌شود زیرا عقل چون با ماهیت‌ها انس دارد (زیرا عقل با ماهیت و مفاهیم کار دارد و وجود عینی که جدا از ماهیت باشد را درک نمی‌کند. عقل، مجرد است و ماهیت هم مجرد است و دو مجرد که به هم می‌رسند همدیگر را درک می‌کنند.)

حتی حمل مزبور از باب عکس الحمل است یعنی وقتی می‌گوییم: انسان موجود است در واقع می‌گوییم: موجود انسان است یعنی انسان حاکی از یک هستی است که از قبل وجود داشته است که همان وجود است.

وبذلك يندفع الإشكال المعروف في حمل الوجود على الماهية، من أن قاعدة الفرعية - أعني أن " ثبوت شئ لشئ فرع ثبوت المثبت له " - توجب ثبوتا للمثبت له قبل ثبوت الثابت، فثبوت الوجود للماهية يتوقف على ثبوت الماهية قبله، فإن كان ثبوتها عين ثبوته لها لزم تقدم الشئ على نفسه، وإن كان غيره توقف ثبوته لها على ثبوت آخر لها، وهلم جرا، فيتسلسل.

بنا بر این با این بیان اشکال معروفی که در حمل وجود بر ماهیت است دفع می‌شود. این اشکال عبارت است از اینکه قاعده‌ی فرعیت که می‌گوید: (ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت به) یعنی ثبوت محمول بر موضوع، فرع این است که موضوع از قبل موجود بوده باشد. این قاعده اقتضا می‌کند که برای موضوع (مثبَت ل) از قبل ثبوت و وجودی داشته باشد تا بعد محمول برای آن ثابت شود.

نتیجه اینکه وقتی وجود را بر ماهیت ثابت می‌دانیم و می‌گوییم: الانسان موجود، این متوقف است که ماهیت، قبل از اینکه وجود برای آن ثابت شود، وجود داشته باشد. اگر چنین باشد می‌پرسیم ثبوت ماهیت از چیست؟ اگر ثبوت ماهیت عین ثبوتی باشد که ناحیه‌ی وجود به آن می‌رسد (نه به وسیله‌ی وجودی دیگر) لازمه‌اش این است که ماهیت هم تقدم داشته باشد و هم تأخر یعنی هم قبل از وجود که در محمول است وجود داشته باشد و هم مؤخر باشد یعنی وجودش را از محمول گرفته باشد.

اگر ثبوت ماهیت غیر از ثبوت وجودی باشد که در محمول است لازم می‌آید که ماهیت، قبل از ثبوت آن وجود دیگر، وجود داشته باشد. این لازم دارد که ماهیت قبل از آن وجود، باز ثبوت داشته باشد تا آن وجود غیر بتواند بر آن عرضه شود و هکذا تا بی‌نهایت باید ادامه یابد.

جواب آن این است که ثبوت وجود بر ماهیت از باب ثبوت شیء لشیء نیست بلکه از باب ثبوت شیء است.

۴

جواب اول و دوم دیگران به اشکال و بررسی آن

به هر حال این اشکال ذهن عده‌ای را به خود مشغول کرد و در نتیجه در فکر چاره افتادند.

یک دسته جواب دادند که هیچ عامی نیست مگر اینکه تخصیص می‌خورد و یک مورد همین موضع است که در آن قاعده‌ی فوق که می‌گوید: (ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت به) در این مورد استثناء خورده است. این جواب ظاهرا از فخر رازی ارائه شده است.

جواب آن این است که این تخصیص‌ها مربوط به احکام اعتباری است که بر اساس قرارداد است مانند این قرارداد می‌کنند که ماشین باید هنگامی که به چراغ قرمز رسید بایستد مگر آمبولانس.

این در حالی است که احکام عقلی چنین نیست. حکم عقل به معنای درک کردن عقل است یعنی عقل این را درک می‌کند که باید قاعده‌ی ثبوت باید وجود داشته باشد. درک عقل حتی در یک مورد هم استثناء پذیر نیست و الا علامت آن است که اصل آن حکم عقلی باطل و نادرست بوده است. حکم عقل به این معنا است که فلان موضوع آن لازمه و ذاتی را دارا می‌باشد اگر چیزی ذاتی چیزی است نباید هرگز از آن منفک شود. حکم عقل دائر بین این است که یا درست باشد یا عقل و هیچ استثنایی در کار نیست. این همان چیزی است که حاجی در منظومه می‌گوید: عقلیة الاحکام لا تخصص

جواب دوم: محقق دوانی پاسخ داده است که قاعده‌ی فرعیت را باید تغییر دهیم و بگوییم: ثبوت شیء لشیء مستلزم لثبوت المثبت له. مستلزم بودن یعنی آن را نتیجه می‌دهد و همراه خودش آن را می‌آورد. بنا بر این اگر وجود برای موضوع که ماهیت است ثابت شد مستلزم آن است که ماهیت موجود باشد. بنا بر این فرع آن نیست تا متأخر از آن باشد بلکه مستلزم آن است و استلزام با همراه بودن، مقدم بودن و مؤخر بودن آن سازگار است.

جواب آن این است که اگر هم قاعده‌ی فوق را تغییر دهیم و بگوییم اگر در ما نحن فیه اجرا شود اشکالی بار نمی‌شود ولی جواب قاعده‌ی فرعیت را چه می‌دهید؟ قاعده‌ی فرعیت یک قاعده‌ی عقلیه است و عقل آن را درک می‌کند و وجود دارد. مشکل قاعده‌ی فرعیت را چگونه حل می‌کنید. محقق دوانی فقط می‌گوید قاعده‌ی دیگری هم هست که به آن اشکالی وارد نمی‌شود ما هم قبول داریم ولی عدم اشکال در آن قاعده، پاسخ برای اشکال در قاعده‌ی فرعیت نمی‌شود.

۵

تطبیق جواب اول و دوم دیگران به اشکال و بررسی آن

وقد اضطر هذا الإشكال بعضهم إلى القول بأن القاعدة مخصصة بثبوت الوجود للماهية.

اشکال فوق بعضی را مجبور کرده است که بگویند قاعده‌ی فرعیت عام است و در یک مورد تخصیص خورده است که همان در ثبوت وجود بر ماهیت است.

وبعضهم إلى تبديل الفرعية بالإستلزام، فقال: " الحق أن ثبوت شئ لشئ مستلزم لثبوت المثبت له ولو بهذا الثابت، وثبوت الوجود للماهية مستلزم لثبوت الماهية بنفس هذا الوجود، فلا إشكال ".

و این اشکال بعضی دیگر را مجبور کرده است که لفظ فرعیت را در قاعده‌ی فوق به استلزام تبدیل کنند و بگویند: ثبوت شیء لشیء مستلزم این است که موضوع از قبل ثابت شود حتی اگر آن موضوع به وسیله‌ی همان محمول ثابت شود. بنا بر این ثبوت وجود برای ماهیت مستلزم این است که ماهیت هم موجود باشد.

۶

جواب سوم به اشکال و بررسی آن

جواب سوم: هرگز چیزی به اسم وجود، وجود ندارد تا قاعده‌ی فرعیت ثابت شود. این جواب را کسانی که قائل به اصالت الماهیت هستند ارائه می‌کنند. این دسته می‌گویند نه تنها هرچه در خارج است ماهیت است حتی در ذهن هم چیزی به نام وجود، نیست. اصلا وجود هیچ ثبوتی در هیچ حالتی ندارد. این دسته قائل به اصالت الماهیة به شکل افراطی هستند.

جواب این است که وقتی می‌گوییم: الانسان موجود. هم انسان را تصور کردیم و هم موجود را. موجود را وقتی تصور می‌کنیم به چه معنا است؟ یعنی چیزی که وجود دارد. زیرا مشتق دلالت بر مبدأ می‌کند همان طور که مضروب دلالت می‌کند که ضربی هم در کار است. امکان ندارد مضروب جدای از ضرب در ذهن موجود شود مضافا بر اینکه ثابت می‌شود آن مصدر که ضرب است برای یک ذات ثابت می‌باشد. بنا بر این موجود نمی‌تواند بدون وجود تصور شود.

مستشکل می‌گوید: موجود در واقع مشتق نیست که دلالت بر مبدأ و ذات داشته باشد بلکه موجود کلمه‌ای است جامد که یک معنای بسیط دارد از این رو معنا موجود این است که چیزی هست که وجود دارد بلکه معنایش کلمه‌ی (هست) می‌باشد.

وقتی موجود در انسان موجود چیزی نیست که ثبوت داشته باشد بنا بر این قاعده‌ی فرعیت از اصل، باطل می‌باشد.

۷

تطبیق جواب سوم به اشکال و بررسی آن

وبعضهم إلى القول بأن الوجود لا تحقق له ولا ثبوت في ذهن ولا في خارج، وللموجود معنى بسيط يعبر عنه بالفارسية ب " هست " والاشتقاق صوري، فلا ثبوت له حتى يتوقف على ثبوت الماهية.

بعضی دیگر مجبور شدند که از اشکال فوق این گونه پاسخ دهند که وجود هیچ تحقق و ثبوتی ندارد نه در خارج و نه در ذهن. او قائل به عدم تحقق وجود در خارج شده است زیرا قائل به اصالت الماهیة است و قائل به عدم تحقق وجود در ذهن است چون می‌خواهد از اشکال فوق رهایی یابد.

بعد می‌بیند که ممکن است به او گفته شود وقتی موجود می‌گویید: علامت آن است که وجودی هست که موجود می‌باشد زیرا هر مشتقی با معنای مصدری اش تصور می‌شود.

در نتیجه جواب داده است که اصلا موجود، مشتق نیست بلکه یک معنای بسیط صرف دارد که همان (هست) می‌باشد. و موجود فقط صورت مشتق دارد ولی معنایش بسیط است.

بر این اساس قاعده‌ی فرعیت از اساس، باطل است و اشکال مزبور هم وارد نمی‌باشد.

۸

جواب چهارم و بررسی آن

جواب چهارم: این دسته نیز قائل به اصالت الماهیة می‌باشند. این دسته عده‌ای از متکلمین و صاحب شوارق و جمعی دیگر هستند که می‌گویند: وجود معنایی دارد که در ذهن موجود است و معنای آن هستی است. با این حال یک معنای دیگری هم دارد و آن زمانی است که به ماهیت اضافه می‌شود و می‌گوییم: وجود الانسان. فرق این وجود با وجود به معنای هستی این است که هستی همه چیز اعم از انسان و فرس و آسمان را شامل می‌شود ولی وجود الانسان فقط بخشی از آن را شامل می‌شود و فقط انسان را شامل می‌شود. اگر مفهومی را مقید کنیم، آن قید حصّه می‌سازد. مانند سوهان که مطلق است و همه‌ی سوهان‌ها در همه‌ی شهرها را شامل می‌شود ولی وقتی می‌گوییم: سوهان قم، فقط یک حصّه و یک بخش از آن را شامل می‌شود.

در این حال که به مفهوم، قید می‌زنیم قید داخل در مفهوم نیست کما اینکه قم داخل در سوهان نیست از این رو در وجود الانسان، انسان خارج از وجود است. تنها چیزی که موجب شده است وجود الانسان با وجود مطلق فرق کند این است که در وجود الانسان تقید است ولی در وجود مطلق نیست. تقید به این معنا که این وجود ارتباطی با آن قید دارد و این تقید موجب شده است که محدود شود. این همان چیزی است که حاجی در منظومه می‌فرماید:

و الحصة الکلی مقیدا یجیء

تقید جزء و قید خارجی.

یعنی در سوهان قم، قم خارج از سوهان است ولی تقید آن در سوهان داخل است و آن را محدود می‌کند.

نتیجه اینکه ما برای انسان دو چیز بیشتر نداریم، یکی وجود مطلق و معنای مطلق و یکی معنای مقید. ولی اگر خود وجود بخواهد در خارج باشد (چون قائل به اصالت الماهیت است می‌گوید:) قید که انسان است در خارج موجود است، وجود هم به آن انسان اضافه شده است و خود انسان با این وجود متحد شده است. یعنی انسان که امری است عینی در حقیقت وجود داخل شده است در این صورت وقتی آن عینی با آن متحد شده است می‌توانیم بگویم این هم موجود شده است.

بنا بر این وجود، فردی از هستی ندارد و هرچه برای وجود است یک مفهوم عام است و یک مفهوم حصّه و مقید. بنا بر این فردی از هستی نیست که بخواهد چیزی باشد تا برای چیز دیگری ثابت شود.

بنا بر این وجود بر ماهیت از باب ثبوت شیء لشیء نیست بلکه از باب ثبوت مفهومی در ذهن برای ماهیت است. زیرا شیئی در خارج به نام وجود نداریم.

۹

تطبیق جواب چهارم و بررسی آن

وبعضهم إلى القول بأن الوجود ليس له إلا المعنى المطلق - وهو معنى الوجود العام - والحصص - وهو المعنى العام مضافا إلى ماهية ماهية بحيث يكون التقييد داخلا والقيد خارجا -، وأما الفرد - وهو مجموع المقيد والتقييد والقيد - فليس له ثبوت

اشکال فوق بعضی را مجبور کرده است بگویند که وجود چیزی نیست مگر دو چیزی یکی معنای مطلق که عام است و هر وجودی را شامل می‌شود و دیگری معنای حصّه‌ای است که عبارت است از همان معنای عام که به ماهیت اضافه شده است مانند وجود که به انسان اضافه شده می‌شود: وجود الانسان که محدود به همان می‌شود و دیگر مطلق نیست. در این موارد تقیید داخل و قید خارج است. بنا بر این انسان، در وجود داخل نیست و فقط قید آن در وجود داخل است و آن را محدود به یک حصّه که انسانیت است می‌کند. وجود هنگامی فرد پیدا می‌کند که با ماهیت متحد شود (زیرا قائل به این قول به اصالت الماهیة اعتقاد دارد.) بنا بر این مجموع، وجود، تقیدش به انسان و خود انسان همه با هم یک فرد از وجود را تشکیل می‌دهند و چنین چیزی ثبوت ندارد و شیء نیست بنا بر این قاعده‌ی فرعیت در اینجا جاری نیست زیرا وجود شیئی نیست تا از باب ثبوت شیء لشیء به مشکل بر بخوریم بنا بر این ما نحن فیه از ابتدا از قاعده‌ی فوق خارج است نه اینکه داخل باشد تا احتیاج به تخصیص داشته باشیم.

وشئ من هذه الأجوبة على فسادها لا يغني طائلا.

و هیچ یک از این جواب‌ها که فاسد است هیچ فایده‌ای در بر ندارند.

والحق في الجواب ما تقدم من أن القاعدة إنما تجري في " ثبوت شئ لشئ " لا في " ثبوت الشئ "،

حق در جواب همان چیزی است که قبلا گفتیم که قاعده‌ی فوق در ثبوت شیء لشیء جاری می‌شود نه در ثبوت شیء. ما نحن فیه از باب دوم است زیرا ماهیت به تنهایی یک امری است اعتباری و ثبوت ندارد.

وبعبارة أخرى: مجرى القاعدة هو الهلية المركبة، دون الهلية البسيطة، كما في ما نحن فيه.

به عبارت دیگر قاعده‌ی فرعیت در هلیه‌ی مرکبه جاری می‌شود یعنی قضایایی که محمولش غیر از وجود است و در آن ثبوت شیء لشیء معنا دارد. در این قضایا وجود، مرکب است نه بسیط مثلا در زید قائم، قیام وجود مطلق نیست بلکه با یک سری خصوصیات ترکیب شده است.

در حالی که ما نحن فیه از باب هلیه‌ی بسیطه است.

علت اینکه به آن هلیه می‌گویند این است انسان برای شناخت هر چیز سؤال می‌کند اگر بخواهد از وجود چیزی سؤال کند می‌پرسد: هل هو؟ یعنی آیا موجود است ولی بعد از اینکه متوجه شد موجود است از علت وجود می‌پرسد که با آن کاری نداریم و بعد در مرحله‌ی سوم می‌پرسد آیا وجودش مادی است یا مجرد، جسم است یا غیر آن، به آن هلیه‌ی مرکبه می‌گویند که فرد در صدد شناخت وجود خاص است. جواب آن هم باید قضیه‌ای باشد که محمولش وجود مرکب باشد به این مناسبت به آن قضیه، هلیه‌ی مرکبه گفته می‌شود. کما اینکه قضیه‌ای که محمولش وجود است چون در جواب هلیه‌ی بسیطه ارائه می‌شود به آن هلیه‌ی بسیطه می‌گویند.

این از باب مسامحه است زیرا هلیة یعنی چیزی که در آن هل استفهامیه به کار رفته است.

بنا بر این اگر بخواهیم دقیق سخن بگوییم باید بگوییم: یکی مفاد کان تامه است (ثبوت شیء که یعنی زید هست) و دیگری مفاد کان ناقصه (ثبوت شیء لشیئ یعنی زید کاتب است.) به آن کان ناقصه می‌گویند زیرا خودش خاصیتی ندارد و صرفا حکایت می‌کند که چیزی برای چیزی ثابت شده است.

ذاتها ، يرجع فيها كل ما به الامتياز إلى ما به الاشتراك ، وبالعكس وهذا هو التشكيك.

الفصل السادس

في ما يتخصص به الوجود

تخصص الوجود بوجوه ثلاثة ، أحدها تخصص حقيقته الواحدة الأصلية ، بنفس ذاتها القائمة بذاتها ، وثانيها تخصصها بخصوصيات مراتبها ، غير الخارجة عن المراتب ، وثالثها تخصص الوجود ، بإضافته إلى الماهيات المختلفة الذوات ، وعروضه لها فيختلف باختلافها بالعرض.

وعروض الوجود للماهية وثبوته لها ، ليس من قبيل العروض المقولي ، الذي يتوقف فيه ثبوت العارض على ثبوت المعروض قبله ، فإن حقيقة ثبوت الوجود للماهية هي ثبوت الماهية به ، لأن ذلك هو مقتضى أصالته واعتباريتها ، وإنما العقل لمكان أنسه بالماهيات ، يفترض الماهية موضوعه ، ويحمل الوجود عليها وهو في الحقيقة من عكس الحمل.

وبذلك يندفع الإشكال ، المعروف في حمل الوجود على الماهية ، من أن قاعدة الفرعية أعني أن ، ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له ، توجب ثبوتا للمثبت له قبل ثبوت الثابت ، فثبوت الوجود للماهية يتوقف على ثبوت الماهية قبله ، فإن كان ثبوتها عين ثبوته لها ، لزم تقدم الشيء على نفسه ، وإن كان غيره توقف ثبوته لها على ثبوت آخر لها ، وهلم جرا فيتسلسل.

وقد اضطر هذا الإشكال بعضهم إلى القول ، بأن القاعدة مخصصة بثبوت الوجود للماهية ، وبعضهم إلى تبديل الفرعية بالاستلزام ، فقال الحق أن

ثبوت شيء لشيء ، مستلزم لثبوت المثبت له ولو بهذا الثابت ، وثبوت الوجود للماهية مستلزم لثبوت الماهية ، بنفس هذا الوجود فلا إشكال.

وبعضهم إلى القول بأن الوجود ، لا تحقق له ولا ثبوت في ذهن ولا في خارج ، وللموجود معنى بسيط يعبر عنه بالفارسية ب‍ هست ، والاشتقاق صوري فلا ثبوت له ، حتى يتوقف على ثبوت الماهية.

وبعضهم إلى القول بأن الوجود ، ليس له إلا المعنى المطلق وهو معنى الوجود العام ، والحصص وهو المعنى العام مضافا إلى ماهية ماهية ، بحيث يكون التقييد داخلا والقيد خارجا ، وأما الفرد وهو مجموع المقيد والتقييد والقيد ، فليس له ثبوت.

وشيء من هذه الأجوبة (١) على فسادها لا يغني طائلا ، والحق في الجواب ما تقدم ، من أن القاعدة إنما تجري في ثبوت شيء لشيء ، لا في ثبوت الشيء ، وبعبارة أخرى مجرى القاعدة هو الهلية المركبة ، دون الهلية البسيطة كما في ما نحن فيه

الفصل السابع

في أحكام الوجود السلبية

منها أن الوجود لا غير له ، وذلك لأن انحصار الأصالة في حقيقته ، يستلزم بطلان كل ما يفرض غيرا له أجنبيا عنه ، بطلانا ذاتيا.

ومنها أنه لا ثاني له لأن أصالة حقيقته الواحدة ، وبطلان كل ما يفرض غيرا له ، ينفى عنه كل خليط داخل فيه أو منضم إليه ، فهو صرف في

__________________

(١) والأبحاث السابقة تكفى مؤونة إبطال هذه الأجوبة ـ منه دام ظله.