درس مکاسب - بیع

جلسه ۴: حقیقت بیع ۴

 
۱

خطبه

بسم الله الرّحمن الرّحيم
الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين

۲

عبارت آغازین

«نعم، هو متضمّن للتمليك إذا تعلّق بعينٍ، لا أنّه نفسه. و الذي يدلّك على هذا: أنّ الصلح قد يتعلّق بالمال عيناً أو منفعة، فيفيد التمليك. و قد يتعلّق بالانتفاع به، فيفيد فائدة العارية».

۳

ادامه اشكال پنجم بر تعريف مختار شيخ و ردّ آن

مرحوم شيخ فرمودند ممكن است به تعريف مختار چند اشكال شود كه در صورت جواب از آنها، تعريف مختار بهترين تعريف خواهد شد. در جلسه گذشته رسيديم به اشكال و نقض پنجم، ايشان فرمودند يکي از نقض‌هايي که بر تعريف وارد شده اين است که تعريف بيع كه «إنشاء تمليک عينٍ بعوضٍ» هست، شامل صلح هم مي‌‌شود. در باب صلح دو نفر مي توانند براي رفع منازعه خودشان مصالحه کنند و مصالحه‌شان را روي عيني در مقابل عوضي قرار دهند، مثلاً اگر روي فرشي با هم نزاع دارند، فرش را در مقابل صد تومان با هم مصالحه کنند.

مرحوم شيخ در مقام جواب فرمودند: تمليک در حقيقت صلح نيست. ماهيت و حقيقت صلح عبارت است از تسالم و سازگاري ولو گاهي اوقات «تمليک» به عنوان يک فائده و يک اثري از آثارصلح مشاهده مي‌شود.

۴

حقيقت صلح و متعلقات آن

مرحوم شيخ براي اثبات اين مطلب كه در حقيقت صلح، تمليک وجود ندارد و حقيقت صلح، تسالم است، مي فرمايد: وقتي موارد صلح بررسي شود، مشاهده مي شود که صلح به پنج شيء قابليت تعلق دارد كه بايد ديد آيا يک حقيقت واحده دارند يا اينکه داراي معاني متعدده و مشترک لفظي هستند؟

مورد اول: گاهي صلح به عين تعلق پيدا مي‌کند، مثل مثال فرشي که بيان شد.

مورد دوم: گاهي به منفعت تعلق پيدا مي‌کند. مثلا بر فرض در مورد يک خانه‌اي با هم نزاع دارند، در مورد منافع خانه در مقابل ده هزار تومان با هم مصالحه می‌کنند.

در اين دو مورد که صلح به عين يا منفعت تعلق پيدا کرده است، «يفيد فائدة التمليک»، يعني متصالح، مالک عين يا مالک منفعت مي‌‌‌شود. اما سه مورد ديگر باقی ماند که در اين سه مورد حتي فائده تمليک هم وجود ندارد.

مورد سوم: صلح به انتفاع تعلق پيدا کرده است، نه به منفعت. مثلا متصالح بر انتفاع کتابی به مدت دو روز با دیگری مصالحه می‌کند. در اینجا تمليکي وجود ندارد، تنها اثرش اين است که متصالح يک تسلطي بر کتاب پيدا مي‌کند.

۵

فرق بین انتفاع و منفعت

فرق بين انتفاع و منفعت در کتاب لمعه بیان شده که منفعت مانند عین، قابليت ملکيت است، همانطور که عين را می‌توان مالک شد، منفعت را هم می‌توان مالک شد، اما انتفاع فقط «مجرد التسلط» است. همان که در باب عاريه از آن تعبير مي‌کنند. در باب عاريه کسي که لباس يا کتابش را عاريه مي‌دهد به ديگري، ديگري فقط مجرد التسلطي برای استفاده نسبت به اين کتاب يا لباس پيدا مي‌‌‌کند، اما مالک نمي‌شود، لذا هر زماني عاريه دهنده بخواهد آن را بگيرد مانعي ندارد، اينچنين نيست که در ملک عاريه گيرنده باشد و عاریه دهنده حق نداشته باشد بگيرد. در باب اجاره، بعد از عقد اجاره، مستأجر در مدت معينی مالک منافع مورد اجاره است و اگر در اين مدت معين ديگري از اين منافع استفاده کند دیگری ضامن است. پس منفعت هم متعلق ملک واقع مي‌شود و هم غصب آن موجب ضمان است، اما در انتفاع اينگونه نيست، لذا در مثالهاي متعددي مشاهده می‌شود کسي که در جايي سجاده‌اش را پهن مي‌کند، حق انتفاع از اين مکان را دارد و اگر ديگري جاي او نشست، از نظر فقهي غصبی مرتکب نشده است و ضامن نیست، هرچند مردم ممکن است آن را غصب بدانند، اما اگر کسي منافع خانه‌اي را غصب کند بايد اجرة المثل مدتي که غصب کرده است را بپردازد.

۶

ادامه متعلقات صلح

پس انتفاع يک حق تسلطي براي انسان است، لذا مطلبي که در فرق بين حق و ملک گفتيم که حق مرتبه ضعيفه‌اي از ملکيت است، در رابطه با انتفاع و منفعت هم همين طور است. انتفاع يک تسلط ضعيفي است براي شخصي که منتفع مي شود. با توجه به اين مطلب اگر صلحي روي انتفاع واقع شود، مثلا سر کتابي نزاع شده و بر روي انتفاع پنج، دو، يا سه روز اين کتاب مصالحه كنند به نحوي كه فقط تسلطي براي متسالم ايجاد کند، مرحوم شيخ «لا يفيد فائدة التمليک».

مورد چهارم: صلح به حقّ تعلق پيدا کند، مثلا زيد نسبت به حقي که بر ذمه عمرو دارد مصالحه كند، نتيجه اين صلح، سقوط حق است. مرحوم شيخ مي‌‌فرمايد اين صلح «لا يفيد فائدة التمليک».
مورد پنجم: جايي است که بين دو نفر عقد شراکتي منعقد شده، بعد از مدتي يکي از آن دو بخاطر معلوم نبودن وضع آينده اين شراکت براي حفظ اصل سهم و سرمايه خودش با ديگري مصالحهي مي كند كه از اين به بعد «الربح لک والخسران عليکَ»، اگر سودي حاصل شد براي تو، خسارتي هم حاصل شد، آن هم بر عهده تو. فائده اين صلح مجرد تقرير و تثبيت است، يعني بين خودشان امري را تثبيت مي‌کنند، همانطور كه مشاهده مي شود در اين مورد هم تمليک نيست.

پس ۵ مورد صلح وجود دارد كه در مورد اول و دوم فائده تمليک هست، اما در مورد سوم و چهارم و پنجم فائده تمليک وجود ندارد. اگر بخواهد صلح در اين پنج مورد داراي حقائق مختلف باشد، مستلزم اشتراک لفظي است، يعني صلح در مورد اول و مورد دوم معناي تمليکي دارد، در مورد سوم معناي تسليط، در مورد چهارم معناي اسقاط و در مورد پنجم معناي تقرير كه در اين صورت صلح داراي چهار معناي مختلف به صورت مشترك لفظي مي شود، در حالي‌كه اشتراک لفظي بر خلاف اصل است.

بنابراين بايد در تمام اين موارد براي حقيقت صلح معناي واحدی باشد و آن معناي واحد عبارت است از تسالم، اما اين مسالمت در بعضي موارد فائده تمليکي دارد، در بعضي موارد فائده تقرير، در بعضي موارد فائده اسقاط و در بعضي موارد فائده تسليط. با اين جواب، اين اشکال كه در حقيقت صلح هم تمليک است، پس با بيع فرقي ندارد، حل شد.

۷

اشكال ششم بر تعريف مختار شيخ و ردّ آن

نقض ديگري که بر تعريف مرحوم شيخ شده هبه معوضه است. هبه معوضه، يعني هبه‌اي که واهب مالي را به ديگري مي‌بخشد و ديگري در مقابل، عوضي به او مي دهد. هبه معوضه دو نوع است؛ ۱. هبه معوضه‌اي واهب شرط عوض مي كند، مثلا مي‌گويد من اين کتابم را به تو مي‌بخشم، در مقابلش بايد چيزي به من هبه کني، ۲. هبه معوضه‌اي که عوض در آن احساناً و اتفاقاً محقق شده، يعني واهب هيچ شرطي نمي‌کند، واهب فقط مي‌گويد من اين کتاب قربة الي الله به شما هبه مي کنم، يعني بدون اينکه الزامي در کار باشد وبدون شرط قبلي متّهب، چيزي را به واهب هبه مي‌کند.

آن هبه‌اي که محل اشکال است و به عنوان نقض به مرحوم شيخ گفته شده، قسم اول است كه در آن «انشاء تمليک عينٍ بمالٍ»، صدق مي‌کند، واهب عيني را به متهب، تمليک مي‌کند، متهب هم در مقابلش، مالي را به عنوان عوض مي پردازد.

مرحوم شيخ در جواب اين اشکال مي‌فرمايند: در باب بيع دو تا خصوصيت وجود دارد؛ ۱. «التمليک» ۲. «علي وجه المعاوضه و المقابله».

بيع جايي است که تمليک باشد، اما «علي وجه المعاوضه» هم باشد، يعني تمليک به عوض تمليک، بايع کتابش را تمليک کند براي اينکه مشتري هم ثمن را به او تمليک کند، طوري که اگر «قبلتُ» و «تمليک» مشتري نباشد، تمليک بايع هم لغو است، چون چيزي واقع نشده، حقيقت بيع، تمليک علي الوجه المقابله است.

مرحوم شيخ مي‌‌فرمايد: بله، در هبه معوضه اي که شرط عوض شده، تمليک هست، اما «التمليک علي الوجه المقابله والمعاوضه» نيست. دليلش اين است كه اگر واهب گفت: من اين کتاب را هبه مي‌کنم به عوض اينکه شما هم کتابي به من هبه کنيد، اما متهب عوض را به واهب هبه نكرد، تمليک اول سر جاي خودش محفوظ است، چون تمليک دوم در مقابل تمليک اول وعلي وجه المعاوضه نيست، اينچنين نيست که از اول اين تمليک در مقابل آن تمليک باشد.

فايده شرط عوض در هبه معوضه

اگر متهب تمليک نکند، شرط عوض چه اثري دارد؟ تنها اثري كه دارد اين است كه براي واهب خيار تخلف شرط را اثبات مي كند، يعني وقتي واهب گفت: «وهبتک هذا بعوض هذا»، هبه حاصل مي شود، ولو متهب عوض را ندهد، ولي حق خيار براي واهب ثابت مي شود.

۸

تطبيق ادامه اشکال پنجم

«نعم، هو متضمنٌ للتمليک»، صلح متضمن تمليک است «اذا تعلق بعينٍ»، اگر به عين تعلق بگيرد، «لا انه نفسه»، نه اينکه صلح خود تمليک باشد، در حقيقت صلح تمليک وجود ندارد. چه دليلي بر اين مطلب هست؟ «والذي يدلّک علي هذا»، «علي هذا»، يعني بر اينکه در حقيقت صلح تمليک وجود ندارد. مي‌فرمايند: صلح به پنج مورد تعلق پيدا مي‌کند؛ مورد اول و دوم: «انّ الصلح قد يتعلّق بالمال عيناً او منفعتاً»، گاهي صلح به مال، به عين يا منفعت عين تعلق پيدا مي‌کند، در اين دو مورد «فيفيد التمليک»، افاده تمليک مي‌کند. بيان شد كه يا بر خود خانه مصالحه مي‌کند يا بر روي منافع آن، در هر دو صورت متصالح، کسي که در طرف مصالحه، مالک عين يا منفعت مي‌شود.

مورد سوم: «وقد يتعلّق بالإنتفاع به»، گاهي صلح به انتفاع تعلق پيدا مي‌کند. فرق بين انتفاع و منفعت بيان شد. منفعت قابليت تعلق ملکيت را دارد و اگر آن منفعت غصب شود، غصبش موجب ضمان است، ولي انتفاع قابليت تعلق ملکيت را ندارد و غصب او موجب ضمان نيست. «و قد يتعلق بالانتفاع به فيفيد فائدة العاريه»، مثلا مصالحه مي‌شود كه ساعتي، متصالح در اين مكان بنشينيد و فرض اين است که فقط تسلط پيدا کند. انتفاع با منفعت در سلطنت مشترکند، منتهي انتفاع سلطنت ضعيف‌تري است. ضعيف‌تر بودنش از اين جهت است که غصبش موجب ضمان نيست. فائده عاريه «و هو مجرّد التسليط»‌.

مورد چهارم: «وقد يتعلّق بالحقوق»، گاهي نسبت به يک حقي صلح مي‌شود، «و يفيد الاسقاط او الانتقال»، فايده اسقاط يا انتقال را دارد. در بعضي جاها سبب مي‌شود حق ساقط شود، در بعضي جاها سبب مي‌شود حقي انتقال يابد که بحثش مفصل گذشت. حقوقي که قابل انتقال است اگر متعلق صلح واقع شود، مصالح آن، حق انتقال پيدا مي‌‌کند به متصالح. مثل حق قصاص يا حق خيار که بنابر قول مشهور قابل انتقال است.

مورد پنجم: «وقد يتعلق، بتقرير امرٍ»، «تقرير»، يعني تثبيت، يعني قرار و قراردادي بين خودشان فقط هست، «بين المتصالحين کما في قول احد الشريکين»، دو نفر با هم شريکند، «أحد الشريکین لصاحبه:»، یکی به رفيقش مي‌گويد: «صالحتُک علي ان يکون الربح لک والخسران عليک»، من آينده را نمي‌دانم چه می‌شود، از اين به بعد اگر سودي داشت براي تو باشد و اگر ضرري هم داشت بر عهده تو. «فيفيد مجرّد التقرير»، فقط سبب مي‌شود يک قراري بين‌شان محکم و تثبيت شود، «فلو کانت حقيقة الصلح، هي عين کلٍّ من هذه المفاداة الخمسة»، اگر حقيقت صلح عين اين مفادات خمسه؛ تمليک، تسليط، سقوط انتقال و تقرير، باشد، «لزم کونه مشترکاً لفظيا»، استعمال صلح در این موارد به نحو مشترک لفظي می‌شود. «و هو واضح البطلان»، مشترک لفظي بودن دليل مي‌خواهد يا لغت بايد بيان کرده باشد يا برای عرف بايد روشن باشد که در مورد صلح، بطلانش هم لغتاً هم عرفاً واضح است، «فلم يبق الا»، باقي نمي‌ماند مگر اينکه «ان يکون مفهومه معنیً آخر»، مفهومش معناي ديگري باشد «و هو التسالم»، معناي مشترک معنوي تسالم است، يعني سازگاري، «فيفيد في کل موضعٍ فائدةً من الفوائد المذکوره»، تسالم در مورد عين و منفعت فائده‌‌اش تمليک است، در مورد انتفاع، تسليط است، «بحسب ما يقتضيه»، آنچه که «متعلقهُ»، يعني متعلق صلح، آن را اقتضاء دارد، »فالصلح علي العينٍ بعوضٍ»، اگر بر عيني در مقابل عوض صلح کردند، «تسالمٌ عليه»، تسالم بر آن عين است، «و هو يتضمن التمليک»، اين صلح و تسالم متضمن تمليک است. «لا انّ مفهوم الصلح في خصوص هذا المقام»، نه اينکه مفهوم صلح در خصوص اين مقام، يعني جایي که تعلق به عين دارد، مفهومش و حقيقتش «هو انشاء التمليک»، اينچنين باشد.

مرحوم شیخ شاهد ديگري هم مي‌آورند؛ زيد با عمرو سر کتابی نزاع دارد، اگر زید به عمرو بگوید نسبت به اين کتاب مصالحه کنیم، «طلب الصلح من الخصم لا يکون اقراراً بالملکيّة»، «طلب الصلح» از طرف زید، اقرار به ملکيت عمرو نيست، اما اگر زید به عمرو بگوید: کتابت را به من تمليک کن، «طلب التمليک» معناش اين است که زید ضمناً اقرار دارد که اين کتاب ملک عمرو است، «و من هنا»، يعني چون بين صلح و تمليک اختلاف است، «لم يکن طلبه»، يعني «طلب الصلح من الخصم اقراراً له»، يعني اقرار بر ملکيت به نفع خصم نیست، بر خلاف «طلب التمليک»، بر خلاف اينکه به خصم گفته شود اين کتاب را تملیک کن. «طلب التمليک» اقرار است بر اينکه اين کتاب ملک خصم است.

۹

تطبیق اشکال ششم

اشکال و نقض ششم: «وأمّا الهبة المعوضه»، نقض ديگر به تعریف، شمولش نسبت به هبه معوضه است، هبه معوضه بر دوگونه است؛ «والمراد بها»، مراد به هبه معوضه، «هنا»، يعني جایی که مستشکل به تعريف بيع نقض وارد می‌کند، «ما اشترط فيه العوض»، هبه معوضه‌اي است که در آن عوض شرط شده، در مقابل هبه معوضه‌اي که واهب شرط عوض نکرده، ولی متهب با توجه به احسان واهب او هم احساناً عوضي را به واهب مي‌دهد. هر دو را هبه معوضه می‌گویند. هبه معوضه‌ای که متهب احساناً به واهب عوض مي‌دهد، مورد اشکال نيست، آن که مورد اشکال است و تعريف بیع شاملش مي‌شود، هبه معوضه‌اي که واهب شرط عوض کرده است که مي‌شود انشاء و تمليک مالٍ و تمليک عينٍ بمالٍ.

مرحوم شيخ مي‌فرمايد اين هم بعنوان ايراد بر تعريف نيست.

«فليستْ انشاء تمليکٍ بعوض علي جهة المقابلة»، «ليست» اسمش «هبه» است، هبه معوضه اي که در آن شرط عوض شده، «انشاء تمليک بعوض»، «تمليک علي جهة المقابله» نيست، «والاّ»، يعني اگر تمليک در مقابل تمليک بود «لم يعقل تملّک احدهما، لأحد العوضين من دون تملک الآخر للآخر»، در هبه معوضه، وقتی واهب هبه کند، متهب مالک مي‌شود، حتي قبل از آنکه متهب عوض را به واهب تمليک کند. در بيع اينطور نيست، در بيع قبل از آنکه مشتري «قبلتُ» را بگويد، تمليکی واقع نمی‌شود. تمليک بائعي هم لغو می‌شود. «والاّ»، يعني اگر به جهت مقابله بود، «لم يعقل»، تملک يکي از اين دوتا، «لاحد العوضين»، «احد العوضين» را بدون اينکه دیگری تملک پيدا کند، يعني شخص آخر «للآخر»، يعني للعوض الآخر، «آخر اول»، يعني شخص آخر، «للآخر»، يعني للعوض الآخر. در حالي که «مع انّ ظاهرهم عدم تملک العوض بمجرد تملک الموهوب الهبة»، ظاهر فقها اين است که واهب به مجرد اينکه اين عين موهوبه ملک متهب شده باشد، مالک عوض نمي‌شود.

«بل غاية الامر»، اگر در باب هبه اينطور است که قبل از آنکه متهب عوض را بدهد، مالک عين موهوبه می‌شود، پس شرط عوض چه اثري دارد؟ مرحوم شیخ مي‌فرمايد: «غاية الامر انّ المتهب لو لم يؤدّ العوض»، اگر عوض را ندهد «کان للواهب الرجوع في هبته». واهب در هبه خودش حق رجوع دارد. بعد مي‌فرمايد: «فالظاهر» در هبه معوضه بين جايي که شرط عوض شده و جايي که شرط عوض نشده، اما متهب اتفاقاً و احساناً هبه مي‌کند، از اين جهت فرقي نيست که در هر دو به مجرد اينکه واهب گفت «وهبتکَ هذا»، اين عين موهوبه داخل در ملک متهب مي‌شود. «فالظاهر، انّ التعويض المشترط في الهبة»، تعويضي که در هبه شرط شده، «کالتعويض الغير المشترط فيها»، مثل آن تعويضي است که در هبه شرط نشده.

وجه شبه چيست؟ «في کونه تمليکاً مستقلاً يقصد به وقوعه عوضا»، در اينکه تمليک مستقل است، يعني اين تمليك عوض خودش يک تمليک مستقلي است، اگر کتابي را هبه کردند، اين تمليک مستقل است، متهب هم اگر عوض را هبه کرد، چه عوض شرط شده باشد چه نشده باشد، آن هم يک تمليک مستقل است، منتهي قصد عوضيت مي‌شود. اما واقعاً تمليک در مقابل تمليک نيست. «يقصد به وقوعه عوضا» يعني وقوع اين تمليک عوض از آن تمليک واهب، «لا انّ حقيقة المعاوضه والمقابله، مقصودة في کلٍ من العوضين»، حقيقت مقابله که تمليک جاي تمليک باشد، وجود ندارد، «کما يتضح ذلک بملاحظة تعويض الغير مشترط»، کما اينکه اين مطلب روشن مي‌شود در هبه‌اي كه عوض شرط نشده، «في ضمن الهبة الاولي»، يعني هبه‌اي كه واهب كرده است. اگر واهب شرط عوض نکرده، اما متهب خودش مي‌آيد عوض را مي‌دهد، اين يک تمليک مستقلي است. مثل همين که در عرف هم هست، کسي براي شما هديه‌اي مي‌آورد، شما بعد از يک سال، در مقابل هديه او، چيزي به عنوان هديه به او مي دهيد. در هديه دوم تمليک صورت گرفته، اما آن تمليک اول بعوض اين تمليک نبوده و بين اينها معاوضه و مقابله‌‌اي که تمليک جاي تمليک باشد جود نبوده، اما در بيع، تمليک قائم مقام تمليک است ولذا بعضي بزرگان مخصوصاً امام (رضوان الله علیه) در کتاب بيعشان تعريفي دارند، مي‌فرمايند: بيع، عبارت از تبديل بين دو تا اضافه است، يعني تا الان من نسبتي با اين کتاب داشتم، شما هم نسبتي با اين پول داشتي، اين نسبتها را تبديل مي‌کنيم، اين نسبت بين من و کتاب را به شما منتقل مي‌کنيم، شما نسبت به اين کتاب پيدا مي‌کنيد و آن نسبتي که بين شما و پول را هم شما به من منتقل مي‌کنيد.

۱۰

فرق هبه با صلح

در هبه تسالم وجود ندارد، ولی در صلح تسالم است ولذا مقداري از جهالت در صلح اشکال ندارد، اما در هبه راه ندارد. در صلح معمولاً نزاعي وجود دارد که براي حل آن نزاع تسالم مي‌کنند، اما در هبه تسالم نيست ابتدائاً و فقط تملیک مالي به ديگري است.

۱۱

نکته‌ای پیرامون تعریف شیخ

بناي بر سؤال نيست، منتهي چون نکته خيلي مهمي در بحث دیروز بود، این سوال مطرح می‌شود. در تعريف مرحوم شيخ؛ انشاء تمليک عينٍ بمالٍ، چرا شیخ «کلمه انشاء» را آورد؟ و نفرمود «بيع، تمليکٌ عينٍ بمالٍ»؟

جواب: تمليک يا هست يا نيست، اینطور نیست جایی تمليک باشد و فاسد باشد، «کلمه انشاء» براي اين است که شیخ تعريفي ارائه بدهد که هم شامل بيع صحيح بشود و هم شامل بيع فاسد.

۱۲

حدیث هفته

معمولاً در سال‌هاي گذشته روزهاي چهارشنبه حديثي مي‌خوانديم، ادامه کلام برای جلسه بعد.

در خطبه ۱۰۳ نهج البلاغه حضرت مي‌فرمايند: «العالم مَن عرف قدره، وکفي بالمرء جهلاً الاّ يعرف قدره»، اين نکته در خواندن حديث در روزهاي چهارشنبه مسلم است که آنطور که بايد و شايد نمي‌توان توضيح داد، فقط از اين باب است كه به کلمات نوراني ائمه و بزرگان دين اشاره‌اي، توجهي پيدا کنيم. حضرت در تعريف عالم مي فرمايد: از نظر ما «العالم من عرف قدره»، اين خيلي حرف در اين عبارت نهفته است، عالم كسي است که قدر خودش را بداند. يکي از مشکلاتي که علوم حوزوي با آن مواجه هستيم يا در سائر علوم هم هست، اين است که انسان گاهي خودش را با ديگران مقايسه مي‌کند، مي‌گويدك آن شخصي که تجارت کرد، کاسبي کرد، اموال زيادي بدست آورد، منزلها، باغها، ماشينها، مکنت‌‌هاي فراوان، هر سال مسافرت‌هاي کذا، ولي ما چي؟ نشسته‌ايم کنار روايات و کتب چه بدست آورديم؟ نکته‌اش اين است که هنوز قدر خودش را نمي‌داند و عالم اگر بخواهد قدر خودش را بداند بايد حقيقت علم را بداند «العلم نورٌ يقذفه الله في قلب من يشاء»، اين مشکل اگر براي انسان حل شود، خيلي از مسائل دنيا برايش حل مي‌شود. اين مسيري که در آن قرار گرفته‌‌ايم، مشکلات زيادي دارد، مشکلات مادي، حتي مشكلات حيثيتي، ممکن است در آن اهانت‌‌ها باشد، البته تجليل‌ها هم در آن وجود دارد، سلام و صلوات‌ها هم در آن وجود دارد، اين امور هيچکدام نبايد در ما اثر بگذارد. اگر زماني به طلبه‌اي اهانت شد و او هم برگشت جواب داد، به معناي واقعي عالم نيست، اگر واقعاً يک کسي عالم به معني کلمه باشد صدها هم اگر به او اهانت کنند در او اثنفر ري نمي‌گذارد.

ما چيزهايي مي‌‌دانيم كه ديگران بي خبرند، پيامبران، بزرگان ما اين همه در راه دين صدمه خوردند، زجر کشيدند، با اهانت‌ها، افتراها روبرو شدند، ولي در تاريخ نيست که پيامبر برگشته باشد و درست مثل همان جواب يا همان برخورد را مرتكب شده باشد يا حتي يک درجه پائين‌تر برخورد کرده باشد. چرا؟ چون آنها که در مرحله بالاي از علم بودند، قدر خودشان و مسئوليت خودشان را مي‌دانستند. ما هم بايد بدانيم، ما هم در مسيري هستيم که اگر تمام عالم را زير و رو کنيد، بهتر از اين مسير وجود ندارد، يک طريق روشن الي الله وجود دارد و آن قرآن و عترت، غير از اين هم طريق ديگري وجود ندارد. اين أمري مسلم و بديهي است.

براي «طريق الي الله» هيچ راهي غير از اين راه وجود ندارد و ما بايد مستقيم باشيم، محکم باشيم و استقامت داشته باشيم و بدانيم که خداوند هم عنايت مي‌کند. مشکلات را انسان به خود خدا بسپارد. بسياري از مشکلاتمان که حل نمي‌شود، بخاطر اين است كه معتقديم خودمان يا ديگري مي‌تواند حل کند. در بعضي روايات آمده که اگر کسي در راه علم قدم بردارد رزق او را خود خداوند تأمين مي‌کند، خود خداوند تعهد نموده، تا حالا هم شنيده نشده طالب علمي در اثر گرسنگي از دنيا رفته باشد مثلاً، در اثر فقر مالي، مريض شده باشد و مُرده باشد، اگر هم بوده خيلي نادر بوده و آن هم روي مصالح و حکمت‌هايي بوده.

علي اي حال اين جمله حاوي مطالب زيادي است، «العالم من عرف قدره، و کفي بالمرء جهله» حضرت مي‌فرمايد: کافي است در جهل، کسي که «الاّ يعرف قدره»، قدر و شأن خود را نداند. اين مصاديق زيادي دارد كه همين ندانستن قدر خويشتن، خودش مصداق براي جهل است. «و إنّ من ابغض الرجال الي الله تعالي، لعبداً وکلَهُ الله الي نفسه»، مبغوض ترين انسان‌ها در نزد خدا، کسي است که خدا او را به خودش واگذار کرده باشد، «جائراً عن قصد السبيل»، از راه راست منحرف مي‌شود، «سائراً بغير دليل»، بدون راهنما مي‌رود، مثل اکثر مردم. اکثر مردم نمي‌دانند فردا، آينده، سال آينده چه راهي را طي مي‌کنند؟ مي‌گويند: امروز بگذرد، فردا ببينيم چه مي‌شود. در مسائل ديني‌شان، در مسائل مادي‌شان، به غير دليل و راهنما حرکت مي‌کنند. افتخار ما اين است که راهنما داريم، راهنماي ما قرآن و اهل بيت هستند و آن هم به همين شيوه هايي كه در حوزه مشغول هستيم، مثلا همين بحث‌هايي که مي‌خوانيم. چرا تعريف بيع را مي خوانيم؟ براي اين که وقتي با آيه شريفه «احلّ الله البيع»، برخورد كرديم بتوان بيع را معنا کرد، بتوان به کلمه بيعي که از عالم مطلق و از منبع علم علي الاطلاق صادر شده توجه داشت که چه ابعاد وسيعي در اين کلمه بيع وجود دارد، لذا اگر ده روز هم به تعريف بيع بپردازيم و واقعاً قربة الي الله باشد، لحظه به لحظه ما نورانيت است، لحظه به لحظه ما تقرب به خداوند تبارک وتعالي است، چون براي اين است که قرآن را بفهميم.
«اِن دُعيَ الي حرث الدنيا عمِلَ» انسانهايي که خدا آنها را به خودشان واگذار کرده، حضرت چنين توصيفشان مي كند: اگر آنها را به سوي كسب پول و دنيا طلبي و مقام دعوت کنند، شتاب مي‌کنند. با حرص و ولع سراغ کسب قدرت و عنوان مي‌روند «ان دعي الي حرث الدنيا عمل و ان دعي الي حرث الآخرة كسل»، ولي اگر دعوت شوند كه بلند شو نماز شبي، قرآني بخوان، نوافل بخوان يا توجه بيشتري به عبادات داشته باشد، مي گويند: حال نداريم. انسان خودش را بايد محك بزند، خودمان را به نماز شب دعوت کنيم، ببينيم کسِلَ در ما هست يا نه؟ دعوت کنيم خودمان را به انجام نوافل، انجام مستحبات، خدمت براي دين، هر جايي که خدمت به دين است، امروز بايد نسبت به مسلمان‌هاي افغانستان احساس مسوليت باشد، احساس مسؤليت که چرا واقعاً مسلمانها را، مخصوصاً شيعه‌ها را در افعانستان، قلع و قمع مي‌کنند. اگر انسان چنين حساسيتي در وجودش باشد، ايمان دارد و اگر برايش فرقي نباشد بين اينکه کفار در فلان کشور ويتنام را مي كشند يا مسلمان‌ها را در افعانستان، ايمان ندارد، «ان دعي الي حرص الآخرة کسل، کأنّ ما عمِلَ له واجبٌ عليه، و کأنّ ما وني فيه ساقطٌ عنه»، گويا دنيا برايش واجب شده، اما اعمال آخرت از او ساقط شده و برايش واجب نيست. اين خصوصيت كساني است كه خداوند آنها را به خودشان واگذار کرده است، ملاک روشنش اين است كه «ان دعي الي حرث الدنيا عمل، ان دعي الي حرث الآخرة کسل».

وصلّی الله علی محمد و آله الطاهرین

وفيه : أنّ التمليك فيه ضمنيّ ، وإنّما حقيقته التملّك بعوض ؛ ولذا لا يجوز الشراء بلفظ «ملّكت» ، تقدّم على الإيجاب أو تأخّر. وبه يظهر اندفاع الإيراد بانتقاضه بمستأجر العين بعين (١) ؛ حيث إنّ الاستئجار يتضمّن تمليك العين بمالٍ ، أعني : المنفعة.

الايراد الخامس وجوابه

ومنها : انتقاض طرده بالصلح على العين بمالٍ ، وبالهبة المعوّضة.

وفيه : أنّ حقيقة الصلح ـ ولو تعلّق بالعين ـ ليس هو التمليك على وجه المقابلة والمعاوضة ، بل معناه الأصلي هو التسالم ؛ ولذا لا يتعدّى بنفسه إلى المال. نعم ، هو متضمّن للتمليك إذا تعلّق بعينٍ ، لا أنّه نفسه.

حقيقة الصلح

والذي يدلّك على هذا : أنّ الصلح قد يتعلّق بالمال عيناً أو منفعة ، فيفيد التمليك. وقد يتعلّق بالانتفاع به (٢) ، فيفيد فائدة العارية ، وهو مجرّد التسليط (٣) ، وقد يتعلّق بالحقوق ، فيفيد الإسقاط أو الانتقال ، وقد يتعلّق بتقرير أمرٍ بين المتصالحين كما في قول أحد الشريكين لصاحبه : «صالحتك على أن يكون الربح لك والخسران عليك» فيفيد مجرّد التقرير.

فلو كانت (٤) حقيقة الصلح هي عين كلٍّ من (٥) هذه المفاداة الخمسة لزم كونه مشتركاً لفظيّاً ، وهو واضح البطلان ، فلم يبقَ إلاّ أن يكون مفهومه معنىً آخر ، وهو التسالم ، فيفيد في كلِّ موضع (٦) فائدة من‌

__________________

(١) لم ترد «بعين» في «ف».

(٢) لم ترد «به» في غير «ف».

(٣) في «ف» : التسلّط.

(٤) في غير «ش» : كان.

(٥) لم ترد «كلٍّ من» في «ف».

(٦) في هامش «ف» زيادة : من المواضع.

الفوائد المذكورة بحسب ما يقتضيه متعلّقه.

فالصلح على العين بعوضٍ : تسالمٌ عليه (١) ، وهو يتضمّن التمليك ، لا أنّ مفهوم الصلح في خصوص هذا المقام وحقيقته هو إنشاء التمليك ، ومن هنا لم يكن طلبه من الخصم إقراراً (٢) ، بخلاف طلب التمليك.

حقيقة الهبة المعوّضة

وأمّا الهبة المعوّضة والمراد بها هنا : ما اشترط فيها (٣) العوض فليست إنشاء تمليكٍ بعوض على جهة المقابلة ، وإلاّ لم يعقل تملّك أحدهما لأحد العوضين من دون تملّك الآخر للآخر (٤) ، مع أنّ ظاهرهم عدم تملّك العوض بمجرّد تملّك الموهوب الهبة (٥) ، بل غاية الأمر أنّ المتّهب لو لم يؤدِّ العوض كان للواهب الرجوع في هبته ، فالظاهر أنّ التعويض المشترط في الهبة كالتعويض الغير المشترط فيها في كونه تمليكاً (٦) مستقلا يقصد به وقوعه عوضاً ، لا أنّ حقيقة المعاوضة والمقابلة مقصودة في كلٍّ من العوضين ؛ كما يتّضح ذلك بملاحظة التعويض الغير المشترط في ضمن (٧) الهبة الاولى (٨).

__________________

(١) في «ف» زيادة : به.

(٢) في «ش» زيادة : له.

(٣) في «ص» : فيه.

(٤) لم ترد «للآخر» في «ف».

(٥) في «ش» و «م» ونسخة بدل «ن» ، «خ» و «ع» : بالهبة.

(٦) في «ف» : تملّكاً.

(٧) في «ف» بدل «ضمن» : إنشاء.

(٨) في غير «ف» و «ش» زيادة ما يلي : «وممّا ذكرنا تقدر على إخراج القرض من التعريف ؛ إذ ليس المقصود الأصلي منه المعاوضة والمقابلة ، فتأمّل» ، لكن شطب عليها في «م» وكتب عليها في «ن» : زائد.