النوع الثاني
الاصول العمليّة
١ ـ القاعدة العمليّة الأساسيّة.
٢ ـ القاعدة العمليّة الثانويّة.
٣ ـ قاعدة منجّزيّة العلم الإجمالي.
٤ ـ الاستصحاب.
بحث ما سر اصول عملیه است. اینجا شهید صدر ابتکار دارد و مبنای خاص خودش را دارد و راهش را از مشهور اصولیین جدا کرده اند و این مسئله را در حلقه ثانیه و ثالثه بیشتر لمس می کنید، منتهی در حلقه اولی هم تا حدی این تفاوت را اشاره کرده است.
بحث ما در اینجا در جائی است که تکلیف شرعی معلوم نباشد، به تعبیر دیگر ما در حکم شرعی شک داشته باشیم. سخن در این مقام است. شک هم که می گوئیم شک بالمعنی الاعم است، یعنی هم شامل وهم می شود و هم شامل شک بالمعنی الاخص می شود و هم شامل ظن می شود.
خب ما وقتی دچار شک می شویم باید چه کنیم؟
مقدمه:
ما برای اینکه بدانیم باید به کدام منبع اولا مراجعه کنیم یک بحثی لازم است اینجا طرح کنیم. سؤال اصلی این است که چه چیزی اطاعت پروردگار را بر ما واجب کرده است؟ شما بر چه مبنایی خودت را مطیع خداوند می دانی و ملزم می دانی خودت را بر اطاعت پروردگار؟
دو جواب اینجا می شود فرض کرد:
جواب اول: حکم شارع به مثل خطاب اطیعوا. این خطابات نمونه اش در قرآن هم هست، ﴿اطیعوا الله و اطیعوا الرسول﴾.
آیا ما واقعا وجوب اطاعت خداوند را از این خطاب گرفتیم؟ اگر از این خطاب گرفته باشیم که دور لازم می آید یا تسلسل پیش می آید.
سؤال: اطاعت این امر شارع که اطیعوا الله را چه چیزی واجب کرده است؟
اگر بگوئیم یک اطیعوا دیگر هست که گفته این اطیعوا من را اطاعت کند، تسلسل لازم می آید. اگر بخواهید این اطعیوا شما باید به همان حکم اطیعوا اولی واجب شده باشد، این می شود دور.
مگر اینکه یک چیز دیگری در نظر گرفته بشود غیر از فرمان مولا که او چیزی است که وجوب اطاعت مولا را بر ما واجب کرده است، که او عقل است.
یک توضیحی من اینجا بدهم به دردتان می خورد. این مربوط به کلام می شود. در علم کلام می گویند رابطه خدا و انسان یک رابطه ای است از جنس رابطه مولا و عبد. این یک مبنایی است که ما بر آن تکیه می کنیم در مباحث اصولی. بسیاری از مباحث اصولی ما بر پایه رابطه مولویت بین خدا و انسان است. خدا از نگاه کلامی حکم مولا را دارد و ما هم حکم عبد مولا را.
توجیه های فراوانی اینجا می شود ذکر کرد: یکی از آن توجیهات این است که: خداوند مالک حقیقی تمام اجزاء واشیاء عالم است، تمام این عالم ملک حقیقی پروردگار است به حکم عقل، و عقل حکم می کند که تصرف در ملک مالک جز به اذن او جائز نیست. در فرض ما مالک خدا شد، تصرف در ملک خدا جز به اذن خدا جائز نیست. من حق ندارم در این اعضاء و جوارحی که مال خداست و ملک خداست بدون خواست او تصرف کنم. باید تمام تصرفاتی که می کنم همه تحت نظر واذن و رضایت و فرمان و دستور او باشد.
این یکی از توجیهاتی است که برای رابطه مولویت و عبودیت بین ما و خدا تصویر می شود. پس ما همه مملوک خداییم و هر مملوکی می بایست برای تصرف اذن مالک را داشته باشد.
خلاصه کلام: آنچه که در کلام مسلم است این است که خداوند مولاست و ما عبد هستیم. وقتی که این مولا را بشکافیم و معنا کنیم، معنای مولا بودن یعنی واجب الامتثال بودن، یعنی حق اطاعت و امتثال داشتن. عبد هم یعنی کسی که وظیفه اطاعت دارد از مولا. پس حق اطاعت مال مولاست و وظیفه اطاعت مال عبد است.
پس اطاعت فرامین او بر ما واجب است به حکم عقل. به تعبیر دیگر چون عقل رابطه عبودیت و مولویتی که بین ما و خدا هست را درک کرده است حکم می کند به وجوب اطاعت ما از خداوند متعال. پس وجوب اطاعت خداوند متعال یک حکمی است که عقل درک می کند.
پس مرجع و منبع و مصدر وجوب اطاعت عقل است.
ولذا بجاست که اول از خود عقل سؤال کنیم که آقای عقل! در وقتی که یک تکلیفی مشکوک شد اینجا هم باز ما واجب است که این تکلیف مشکوک را امتثال کنیم و انجام دهیم و احتیاط کنیم یا لازم نیست؟ چون منبع حقیقی وجوب اطاعت مولا عقل شد، از عقل سؤال می کنیم آقای عقل راجع به تکالیف قطعی که می گوئی واجب الامتثال است، راجع به تکالیف مشکوکه چی؟ آیا اینجا هم واجب الامتثال هست یا واجب الامتثال نیست؟
اینجا دو تا مسلک شکل گرفته است:
مسلک مشهور اصولیون: عبارت است از مسلک قبح عقاب بلابیان.
این مسلکی است که از زمان وحید بهبهانی رأس اصولیین مطرح شد و تا الان هم غالب اصولیون بر این مسلک پایبند هستند.
این مسلک می گوید عقاب در جائی است که بیان قطعی یعنی علم به دست مکلف برسد. تا بیان قطعی نرسد عقابی در کار نیست. عقابی در کار نیست یعنی تکلیفی در کار نیست، یعنی حق طاعتی از آنِ مولا نیست. یعنی مولا حق طاعت ندارد که بخواهد عقاب کند.
اسم این مسلک را برائت عقلیه هم گذاشته اند. این عقلیه وشرعیه ای که بعد از برائت و استصحاب و اینها می آید اشاره به دلیل اینها دارد. چون این برائت از حکم عقلی قبح عقاب بلابیان به دست آمده است می شود برائت عقلیه. اگر ما برائت را از روایت بگیریم که بعدا بحثش می رسد می شود برائت شرعیه، چون از شرع رسیده است.
این قول چه می گوید؟ می گوید: فقط تکالیف مقطوعه واجب الامتثال هستند. در تکالیف غیر قطعی برائت جاری است به حکم عقل.
استشهادی هم برای این مبنا کرده اند. استشهاد کرده اند به سیره عقلاء. می گویند مولای عرفی یعنی موالی عقلائی تنها در جائی عبدش را عقاب می کند که بیان قطعی دست عبدش داده باشد. در جاهایی که بیان غیر قطعی مثل ظنی و وهمی باشد یعنی عبد قطع به تکلیف نیافته است اینجاها مستحق عقاب مولا نمی شمارند.
مسلک دوم: مسلک شهید صدر، مسلک حق الطاعة.
طبق این مسلک، حکم عقل را این می بینند که هر احتمالی که کشف از تکلیف کند می تواند استحقاق عقاب را به دنبال داشته باشد. احتمال که می گوئیم از 20 درصد شروع کن تا برسی به 100 درصد. می شود شبیه دفع ضرر محتمل.
خب این دو قول، دو ادعاست برای حکم عقل. هر دو می گویند عقل اینطور می گوید. هم مشهور می گویند عقل می گوید تکلیف قطعی فقط عقاب دارد، هم شهید صدر می گوید تکلیف ولو به شکل احتمال کشف شود باز هم عقاب دارد.
پس قول شهید صدر تکالیف بیشتری را بر شما بار می کند نسبت به قول مشهور.
تبصرة: در ذیل مسلک شهید صدر این تبصره را باید مطرح کنیم. این حکم عقل به امثتال تکالیف ولو محتمل لازم الاجراء است، البته تا وقتی که خود شارع به ما بگوید در تکالیف محتمل لازم نیست احتیاط کنید. خودش اجازه دهد ترک تکالیف غیر قطعیه را. بگوئیم اجازه شارع در ترک تکالیف غیر قطعیه ترخیص شرعی است. این ترخیص شرعی را به یک اعتبار برائت شرعیه هم می گویند. که از ثبوت خارج می شویم و می رسیم به عالم اثبات. البته این ترخیص نمی تواند در تکالیف قطعیه باشد.
اسامی دیگر این مسلک: اصالة الاحتیاط عقلیه اصالة الاشتغال عقلیه. یعنی شهید صدر طبق این مسلک شهید صدر احتیاط را لازم می داند به حکم عقل، لذا می گویند اصالة الاحتیاطی که از عقل گرفته شده است.
النوع الثاني
الاصول العمليّة
١ ـ القاعدة العمليّة الأساسيّة.
٢ ـ القاعدة العمليّة الثانويّة.
٣ ـ قاعدة منجّزيّة العلم الإجمالي.
٤ ـ الاستصحاب.
تمهيد :
استعرضنا في النوع الأوّل العناصر الاصولية المشتركة في الاستنباط التي تتمثّل في أدلّةٍ محرزة ، فدرسنا أقسام الأدلّة وخصائصها ، وميّزنا بين الحجّة منها وغيرها.
ونريد الآن أن ندرس العناصر المشتركة في حالةٍ اخرى من الاستنباط ، وهي حالة عدم حصول الفقيه على دليلٍ يدلّ على الحكم الشرعيّ وبقاء الحكم مجهولاً لديه ، فيتّجه البحث في هذه الحالة إلى محاولة تحديد الموقف العمليّ تجاه ذلك الحكم المجهول بدلاً عن اكتشاف نفس الحكم.
ومثال ذلك : حالة الفقيه تجاه التدخين ، فإنّ التدخين نحتمل حرمته شرعاً منذ البدء ، ونتّجه أوّلاً إلى محاولة الحصول على دليلٍ يعيّن حكمه الشرعي ، فحيث لا نجدُ نتساءل ما هو الموقف العمليّ الذي يتحتّم علينا أن نسلكه تجاه ذلك الحكم المجهول؟ وهل يتحتَّم علينا أن نحتاط ، أوْ لا؟
وهذا هو السؤال الأساسيّ الذي يعالجه الفقيه في هذه الحالة ، ويجيب عليه في ضوء الاصول العملية بوصفها عناصر مشتركةً في عملية الاستنباط ، وهذه الاصول هي موضع درسنا الآن.
ـ ١ ـ
القاعدة العملية الأساسيّة
ولكي نعرف القاعدة العمليّة الأساسية التي نجيب في ضوئها على سؤال «هل يجب الاحتياط تجاه الحكم المجهول؟» لابدّ لنا أن نرجع إلى المصدر الذي يفرض علينا إطاعة الشارع ، ونلاحظ أنّ هذا المصدر هل يفرض علينا الاحتياط في حالة الشكّ وعدم وجود دليل على الحرمة ، أوْ لا؟
ولكي نرجع إلى المصدر الذي يفرض علينا إطاعة المولى سبحانه لابدّ لنا أن نحدِّده ، فما هو المصدر الذي يفرض علينا إطاعة الشارع ويجب أن نستفتيه في موقفنا هذا؟
والجواب : أنّ هذا المصدر هو العقل ؛ لأنّ الإنسان يدرك بعقله أنّ لله سبحانه حقّ الطاعة على عبيده ، وعلى أساس حقّ الطاعة هذا يحكم العقل على الإنسان بوجوب إطاعة الشارع لكي يؤدّي إليه حقّه ، فنحن إذن نطيع الله تعالى ونمتثل أحكام الشريعة ؛ لأنّ العقل يفرض علينا ذلك ، لَالأنّ الشارع أمرنا بإطاعته ، وإلاّ لأعدنا السؤال مرّةً اخرى : ولماذا نمتثل أمر الشارع لنا بإطاعة أوامره؟ وما هو المصدر الذي يفرض علينا امتثاله؟ وهكذا حتّى نصل إلى حكم العقل بوجوب الإطاعة القائم على أساس ما يدركه من حقّ الطاعة لله سبحانه على الإنسان.
وإذا كان العقل هو الذي يفرض إطاعة الشارع على أساس إدراكه لحقّ الطاعة فيجب الرجوع إلى العقل في تحديد الجواب على السؤال المطروح ، ويتحتّم علينا عندئذٍ أن ندرس حقّ الطاعة الذي يدركه العقل وحدوده ، فهل هو حقّ لله
سبحانه في نطاق التكاليف المعلومة فقط بمعنى أنّ الله سبحانه ليس له حقّ الطاعة على الإنسان إلاّفي التكاليف التي يعلم بها ، وأمّا التكاليف التي يشكّ فيها ولا علم له بها فلا يمتدّ إليها حقّ الطاعة ، أو أنّ حقّ الطاعة كما يدركه العقل في نطاق التكاليف المعلومة يدركه أيضاً في نطاق التكاليف المحتملة ، بمعنى أنّ من حقّ الله على الإنسان أن يطيعه في التكاليف المعلومة والمحتملة ، فإذا علم بتكليفٍ كان من حقّ الله عليه أن يمتثله ، وإذا احتمل تكليفاً كان من حقّ الله أن يحتاط ، فيترك ما يحتمل حرمته أو يفعل ما يحتمل وجوبه؟
والصحيح في رأينا هو : أنّ الأصل في كلّ تكليفٍ محتملٍ هو الاحتياط ؛ نتيجةً لشمول حقّ الطاعة للتكاليف المحتملة ، فإنّ العقل يدرك أنّ للمولى على الإنسان حقَّ الطاعة لا في التكاليف المعلومة فحسب ، بل في التكاليف المحتملة أيضاً ، ما لم يثبت بدليلٍ أنّ المولى لا يهتمّ بالتكليف المحتمل إلى الدرجة التي تدعو إلى إلزام المكلّف بالاحتياط.
وهذا يعني أنّ الأصل بصورةٍ مبدئيةٍ كلّما احتملنا حرمةً أو وجوباً هو أن نحتاط ، فنترك ما نحتمل حرمته ونفعل ما نحتمل وجوبه ، ولا نخرج عن هذا الأصل إلاّ إذا ثبت بالدليل أنّ الشارع لا يهتمّ بالتكليف المحتمل إلى الدرجة التي تفرض الاحتياط ؛ ويرضى بترك الاحتياط ، فإنّ المكلّف يصبح حينئذٍ غير مسؤولٍ عن التكليف المحتمل.
فالاحتياط إذن واجب عقلاً في موارد الشكّ ، ويسمّى هذا الوجوب «أصالة الاحتياط» أو «أصالة الاشتغال» ـ أي اشتغال ذمّة الإنسان بالتكليف المحتمل ـ ونخرج عن هذا الأصل حين نعرف أنّ الشارع يرضى بترك الاحتياط.
وهكذا تكون أصالة الاحتياط هي القاعدة العملية الأساسية.
ويخالف في ذلك كثير من الاصوليّين ؛ إيماناً منهم بأنّ الأصل في المكلّف أن لا
يكون مسؤولاً عن التكاليف المشكوكة ولو احتمل أهمّيتها بدرجةٍ كبيرة ، ويرى هؤلاء الأعلام أنّ العقل هو الذي يحكم بنفي المسؤولية ؛ لأنّه يدرك قبح العقاب من المولى على مخالفة المكلّف للتكليف الذي لم يصل إليه ، ولأجل هذا يطلقون على الأصل من وجهة نظرهم اسم «قاعدة قبح العقاب بلا بيان» ، أو «البراءة العقلية» ، أي أنّ العقل يحكم بأنّ عقاب المولى للمكلّف على مخالفة التكليف المشكوك قبيح ، وما دام المكلّف مأموناً من العقاب فهو غير مسؤولٍ ولا يجب عليه الاحتياط.
ويستشهد لذلك بما استقرَّت عليه سيرة العقلاء من عدم إدانة الموالي للمكلَّفين في حالات الشكّ ، وعدم قيام الدليل ، فإنّ هذا يدلّ على قبح العقاب بلا بيانٍ في نظر العقلاء.
ولكي ندرك أنّ العقل هل يحكم بقبح معاقبة الله تعالى للمكلّف على مخالفة التكليف المشكوك ، أوْ لا؟ يجب أن نعرف حدود حقّ الطاعة الثابت لله تعالى ، فإذا كان هذا الحقّ يشمل التكاليف المشكوكة التي يحتمل المكلّف أهمّيتها بدرجةٍ كبيرةٍ ـ كما عرفنا ـ فلا يكون عقاب الله للمكلّف إذا خالفها قبيحاً ؛ لأنّه بمخالفتها يفرِّط في حقّ مولاه فيستحقّ العقاب.
وأمّا ما استشهد به من سيرة العقلاء فلا دلالة له في المقام ، لأنّه إنّما يثبت أنّ حقّ الطاعة في الموالي العرفيِّين يختصّ بالتكاليف المعلومة ، وهذا لا يستلزم أن يكون حقّ الطاعة لله تعالى كذلك أيضاً ، إذ أيّ محذورٍ في التفكيك بين الحقّين والالتزام بأنّ أحدهما أوسع من الآخر؟!
فالقاعدة الأوّلية إذن هي أصالة الاحتياط.