درس کفایة الاصول - جلد اول

جلسه ۵۱: تنبیهات مشتق ۴

 
۱

خطبه

۲

عبارت خوانی آغازین

۳

خلاصه جلسه قبل

دنباله‌ی بحثی که در مسئله بساطت و مرکب بودن مشتق مطرح شد، بعد از آن که مرحوم صاحب فصول از هر دو قسمت کلام محقق شریف پاسخ دادند و مرحوم آخوند هر دو جوابی را که صاحب فصول از هر دو قسمت کلام محقق شریف دادند را مورد اشکال قرار دادند، صاحب فصول در آن جواب از قسمت دوم کلام محقق شریف فرمودند «فیه نظر و اشکال» و در نتیجه بعد از این فیه نظر آن قسمت دوم کلام محقق شریف را در حقیقت پذیرفتند و آن ادعای انقلاب است، محقق شریف قائل شد به اینکه اگر ما بگوییم مشتق دارای یک مفهوم مرکب است، مرکب از شیء مصداقی و آن عنوان «له الکتابه» است، ایشان فرمودند که لازمه‌ی این بیان انقلاب قضیه‌ی ممکنه به قضیه ضروریه است، صاحب فصول اول جواب داد این فرمایش محقق شریف را بعد فرمود فیه نظر و بعد یک بیان دیگری برای انقلاب ذکر کرد.

۴

بیان دیگر صاحب فصول در مورد شق اول کلام محقق شریف

در بحث امروز میفرمایند صاحب فصول همان بیانی را که بعنوان تثبیت اشکال محقق شریف یعنی تثبیت انقلاب نسبت به شق دوم ذکر کرده‌اند، فرموده‌اند همین بیان که ما بگوییم مستوجب انقلاب است در شق اول هم جریان دارد، اگر ما بگوییم مشتق مرکب است از شیء بعلاوه له الکتابه و شیء را شیء مفهمومی قرار دهیم که شق اول بود، فرموده است که اگر مراد از شیء، شیء مفهومی باشد باز انقلاب در اینجا تحقق پیدا میکند، به چه بیان؟ بیانی را که برای انقلاب ذکر کرده‌اند این است که فرموده‌اند که درست است که مفهوم شیء از مفاهیم عامه است و این عنوان خودش برای مصادیقش یک عنوان ضروری نیست اما لحوق این عنوان به مصادیق و تطبیق این عنوان یک تطبیق و لحوق ضروری است، بالاخره عنوان شیء لاحق انسان میشود، عنوان شیء عارض به انسان میشود، عروض این عنوان ولحوق این عنوان یک عروض و لحوق ضروری است، در نتیجه ولو اینکه از حیث مفهوم ما وقتی میخواهیم انسان را معنا کنیم اصلا نمیگوییم شیء در تعریفش هم شیء را ذکر نمیکنیم اما تطبیق این عنوان بر انسان ضروری است، پس وقتی میگوییم «الانسان شیء له الکتابه» تطبیق این شیء بر این انسان ضرورت دارد و اگر ضرورت داشت باز قضیه تبدیل به قضیه‌ی ضروریه میشود.

۵

جواب مرحوم آخوند از این بیان صاحب فصول

مرحوم آخوند میفرمایند که این حرف صاحب فصول هم باطل است، ایشان میفرمایند که این «شیء» را ما دو احتمال در اینجا میدهیم، این شیء که در محمول قضیه قرار گرفته یک احتمال این است که شیء به نحو اطلاق محمول قضیه است و کاری به قید «له الکتابه» نداریم، اگر به نحو اطلاق محمول قضیه باشد و به قید «له الکتابه» کاری نداشته باشیم این بیان صاحب فصول بیان درستی است اما آنچه که محمول قضیه قرار گرفته است شیء مقید است یعنی «شیء له الکتابه»، شیء که برای آن کتابت است و لحوق شیء مقید به این قید بر انسان دیگر لحوق ضروری نیست.

۶

نظر مرحوم آخوند از تالی فاسد در شق دوم در کلام محقق شریف و ذکر دلیل محقق دوانی

مطلب دیگری که مرحوم آخوند دارند میفرمایند که محقق شریف در شق دوم از کلامشان گفتند که اگر مراد از «شیء»، شیء مصداقی باشد انقلاب لازم میاید و قضیه از جهت امکان باید به انقلاب تبدیل پیدا کند. مرحوم آخوند میفرمایند به نظر ما اگر محقق شریف تالی فاسد را در شق دوم چیز دیگری قرار میدادند، از تالی فاسد در شق اول مناسب‌تر بود؛ چی قرار بدهد؟ مرحوم آخوند میفرمایند که انسب این است که بگوید اگر مراد از این شیء، شیء مصداقی است، لازمه و تالی فاسدش «دخول نوع فی الفصل» است، چرا؟ برای اینکه ما قضیه‌ی «الانسان کاتب» را؛ «کاتب» را تحلیل کردیم به «شیء له الکتابه» یا «الانسان ناطق» را مثال بزنیم که ما ناطق را تحلیل کردیم به «شیء له النطق» و آمدیم این شیء را شیء مصداقی معنا کردیم خب معنای شیء مصداقی همان موضوع در قضیه است، یعنی جای شیء باید انسان بگذاریم، که میشود «الانسان انسان له النطق» خب آخوند میفرمایند اینجا مسئله انقلاب قضیه ممکنه به قضیه ضروریه را مطرح کنید اینجا بگویید تالی فاسدش این است که نوع در فصل اخذ شده است، خود انسان در فصل که ناطق است اخذ شده و این امکان ندارد که نوع بیاید در فصل اخذ بشود، آن وقت آخوند میفرمایند که این تالی فاسد با تالی فاسد در شق اول مناسبت دارد در شق اول گفتیم که اگر مراد از شیء، شیء مفهومی باشد تالی فاسدش دخول عرض عام در فصل است، خب اینجا هم بیاییم بگوییم تالی فاسدش دخول نوع در فصل است و بین اینها مناسبت وجود دارد، بعد میفرمایند این تالی فاسد در شق دوم مهم‌تر از تالی فاسد در شق اول است برای اینکه اگر در ذهن شریفتان باشد مرحوم آخوند فرمودند این زمانی برای ما فاسد است که ما فصل را فصل حقیقی بدانیم اما اگر فصل را فصل مشهوری دانستیم کما هو الحق دیگر آن هم عنوان تالی فاسد را ندارد. پس تالی فاسد در شق اول مقید است و منوط است به اینکه ما فصل را فصل حقیقی بدانیم اما این تالی فاسد را که الان بیان کردیم که «دخول النوع فی الفصل» است این دیگر به این قید مقید نیست، دخول نوع در فصل محال است چه ما فصل را فصل حقیقی قرار دهیم و چه فصل را فصل مشهوری قرار بدهیم در هر دو صورت اشکال دارد.

آخرین مطلبی که مرحوم آخوند بیان میکنند این است که تا به حال یک دلیل برای بساطت مشتق ذکر شد به عبارت اخری شارح مطالع آمد گفت مشتق مرکب است، محقق شریف آمد گفت مشتق بسیط است اما این بیان محقق شریف برای بساطت دچار این تالی فاسد بود و دچار اشکال بود، و در نتیجه مرحوم آخوند تا بحال میتوانیم بگوییم یک دلیل برای بساطت مشتق از قول محقق شریف ذکر کردند و این دلیل مورد قبول ایشان قرار نگرفت.

یک دلیل دیگری را برای بساطت مرحوم محقق دوانی ذکر کرده است، مرحوم محقق دوانی آمده است از یک جهت ادبی استفاده کرده است و مرحوم آخوند هم این را میپذیرند و میفرمایند در قضیه «زید کاتب» اگر ما به هر ادیبی بگوییم آیا موصوف که زید است تکرار شده است یا نه؟ میگوید نه. میگوید ما یک موصوف داریم به نام زید و یک کاتب که عنوان صفت را دارد، اگر ما بخواهیم بگوییم کاتب که مشتق است عنوان مرکب را دارد یعنی میشود مرکب یعنی میشود مرکب از زید بعلاوه کتابت، میشود «زید زید له الکتابه» لازمه‌اش تکرار موصوف است و هیچ ادیبی این را نمیپذیرد. این دلیل را مرحوم آخوند میپذیرند.

۷

تطبیق «بیان دیگر صاحب فصول در مورد شق اول کلام محقق شریف و جواب مرحوم آخوند از آن»

وقد انقدح بذلك (به این بیانی که برای رد تعلیلی که در «فیه نظر» صاحب فصول ذکر کرده است، به این بیانی که ما رد کردیم کلام صاحب فصول را روشن میشود) عدم نهوض ما أفاده رحمه‌الله (عدم قیام آنچه که فصول اراده کرده است آن را) بإبطال الوجه الأوّل (مراد از شیء، شیء مفهومی باشد) صاحب فصول فرموده است ما به همین بیانی که در شق دوم گفتیم که گفتیم اگر شیء مصداقی باشد مسئله انقلاب قضیه ممکنه به ضروریه پیش میاید فرموده است که اگر شیء، شیء مفهومی هم باشد انقلاب ممکنه به ضروریه پیش میاید، دلیلش را مرحوم آخوند در جواب فقط اشاره میکنند، فرموده است قبول داریم عنوان شیء ذاتی و ضروری برای انسان نیست و اعراض عامه است اما لحوق و تطبیق شیء بر مصداق یک امر ضروری است، ضرورت یعنی قابل انفکاک نباشد، آیا ما میتوانیم یک چیزی را پیدا کنیم مصداق برای شیء نباشد؟ نه، تطبیق عنوان شیء بر هر چیزی ضروری است مثل تطبیق عنوان وجود بر هر وجودی، شما وقتی بخواهی حقیقت انسان را معنا کنید هیچوقت نمیایید بگویید در حقیقت انسان وجود جزء ماهیت انسان است، اصلا در فلسفه میایند وجود را در قبال ماهیت قرار میدهند اما عنوان وجود و مفهوم وجود تطبیقش بر هر موجودی ضروری است، تطبیقش عنوان ضروری را دارد، آنوقت صاحب فصول از همین استفاده میکنیم و میگیم تطبیق شیء بر این انسان ضروری است پس اگر مراد مفهوم باشد قضیه میشود قضیه‌ی ضروریه. كما زعمه (صاحب فصول فکر کرده که آنچه که افاده کرده است کافی است در ابطال وجه اول) قدس‌سره، فإنّ (دلیل برای عدم نهوض است) لحوق مفهوم الشيء والذات لمصاديقهما (لحوق و تطبیق مفهوم شیء و مفهوم ذات برای مصادیق این دو) إنّما يكون ضروريّا مع إطلاقهما (این در صورتی ضروری است که اطلاق داشته باشد؛ یعنی اطلاق مفهوم شیء و اطلاق مفهوم ذات) اگر شیء را بنحو مطلق قرار بدهیم تطبیقش ضروری است، لا مطلقا ولو مع التقيّد (لحوق در صورتی که ولو مع التقید که شیء را بیاییم مقید کنیم به «له الکتابه»، تطبیق شیء له الکتابه بر انسان دیگر ضروری نیست)، إلّا (اینکه بیاییم از راه قضیه‌ی ضروریه به شرط محمول وارد بشویم و بگوییم خود انسان که موضوع است مشروط کنیم به کتابت و بگوییم انسان به شرط کتابت، شیء بشرط کتابت بر او ضروری است) بشرط تقيّد المصاديق به (قید) أيضا (همانطور که خود شیء را مقید میکنیم)، وقد عرفت حال الشرط (اگر ما بخواهیم آنچه که در محمول است را شرط در موضوع بکنیم و بشود قضیه ضروریه به شرط محمول، که ما قبلا گفتیم که این درست نیست، ضرورت و امکان را باید خود محمول را با موضوع با قطع نظر از محمول که بخواهد شرط در موضوع قرار بگیرد ما حساب کنیم)، فافهم. (اشاره به این دارد که این جوابی را که ما از صاحب فصول دادیم درست همان جوابی بود که فصول اول آمد از محقق شریف داد و ما مرحوم آخوند آن جواب را رد کردیم، اگر در ذهنتان باشد آنجایی که فرمود «ثم قال انه یمکن ان یختار وجه الثانی»، آن بیانی که صاحب فصول در آنجا در رد محقق شریف داشت، این بیان مرحوم آخوند درست عین همان بیان است و عجیب این است که مرحوم آخوند آنجا آمد با «یمکن ان یقال» آن قول را رد کرد، پس چطور شما جوابی که خودتان قبلا از صاحب فصول نقل کردید و رد کردید حالا اینجا آمدید در مقابل یک حرف دیگر صاحب فصول عین همان جواب را دارید بیان میکنید.

۸

تطبیق «نظر مرحوم آخوند از تالی فاسد در شق دوم در کلام محقق شریف»

ثمّ إنّه (محقق شریف) لو جعل التالي (اگر تالی را قرار میداد) في الشرطيّة الثانية لزوم أخذ النوع في الفصل (این مستلزم این است که نوع در فصل قرار بگیرد) ـ ضرورة أنّ مصداق الشيء الّذي له النطق هو الإنسان (مصداق شیئ که برای آن نطق است مصداقش عبارت از انسان است) اگر ما بیاییم در آن شق دوم که شیء مصداقی است، چون شیء مصداقی همان انسان است، در «الانسان ناطق» میشد «الانسان انسان له النطق» این تالی فاسدش اخذ نوع در فصل است، اگر محقق شریف اینکار را میکرد ـ كان أليق بالشرطيّة الاولى (این تالی فاسد مناسب‌تر بود با تالی فاسد در شرطیت اولی)، بل كان (تالی در شرطیت دوم) أولى (اولی از تالی در شرطیت اولی)، لفساده مطلقا (چون این تالی در شرطیت دوم مطلقا فاسد است، مطلقا یعنی چه فصل را فصل حقیقی بدانیم و چه فصل را فصل مشهوری بدانیم) ولو لم يكن مثل الناطق بفصل حقيقيّ (تالی فاسد در شرطیت اولی مرحوم آخوند فرمودند این فاسد بودنش در صورتی است که ما فصل را فصل حقیقی بدانیم، اما «دخول النوع فی الفصل فاسد مطلقا» اعم از اینکه ما فصل را فصل حقیقی بدانیم یا فصل را فصل مشهوری بدانیم، چرا مطلقا باطل است؟، ضرورة بطلان أخذ الشيء في لازمه وخاصّته (یک شیء را انسان بیاید در لازم و خاصه‌ی خودش اونی که عرض خاص او است اخذ بکند) ببینید اگر فصل، فصل حقیقی باشد نوع معنا ندارد داخل در فصل حقیقی باشد، فصل ذاتی برای نوع است و دیگر خود نوع نمیتواند جزء ذاتی خودش قرار بگیرد، این یک صورت که خیلی فسادش روشن است حالا اگر فصل، فصل مشهوری باشد گفتیم که فصل مشهوری اظهر لوازم و خواص فصل حقیقی است از خواص فصل حقیقی است، خب اگر نوع بخواهد داخل در فصل مشهوری باشد لازمه‌اش این است که یک شیء داخل در لازمه‌ی خودش باشد چون فصل مشهوری همانطوری که لازمه‌ی فصل حقیقی است لازمه‌ی نوع هم هست و این باطل است)، فتأمّل جيّدا. (این دیگر اشاره به اشکال ندارد و فقط ارشاد به تامل دارد تا مطالبی که گفتیم برای شما روشن شود.

۹

تطبیق «ذکر دلیل محقق دوانی»

ثمّ (دلیل محقق دوانی) إنّه يمكن أن يستدلّ على البساطة بضرورة عدم تكرار الموصوف في مثل: «زيد الكاتب» (در مثل «زید الکاتب» ما به هر ادیبی مراجعه کنیم میگوید موصوف تکرار نشده، و حال آن که)، ولزومه (لزوم تکرار موصوف) من التركّب (اگر گفتیم کاتب مرکب است شیء له الکتابه آن شیء هم میشود موصوف دوم) وأخذ الشيء مصداقا أو مفهوما (فرقی نمیکند شیء به صورت مفهومی یا مصداقی این را اخذ کنیم) في مفهومه. (در مفهوم مشتق) این هم دلیل دوم که مرحوم آخوند این را میپذیرند.

۱۰

ارشاد در معنی بساطت مشتق

یک ارشادی در آخر مطلب مرحوم آخوند میاورند و آن این است که ببینیم مراد از بساطت چیست؟

ما که قائل شدیم به اینکه مشتق دارای یک مفهوم بسیطی است، بساطت یعنی چه؟ میفرمایند که مراد از بساطت، بساطت به لحاظ عالم ادراک و عالم تصور است یعنی ما وقتی ناطق را تصور میکنیم یک مفهموم به ذهن ما خطور بکند، و دیگر دو مفهوم به ذهن ما خطور نکند، و میفرمایند روی این بیان اثبات کردیم که مشتق بسیط است، بله همین مشتق که به لحاظ ادراک و تصور بسیط است به لحاظ تحلیل عقلی مرکب است، عقل وقتی بخواهد تحلیل بکند میاید میگوید ناطق باید یک ذاتی باشد، یک ضربی باشد، این ضرب عارض این ذات بشود تا این بشود ضارب، اما این تحلیل عقلی ربطی به بحث لغوی ما ندارد، ما میخواهیم بگوییم از دیدگاه لغت وقتی ناطق استعمال میشود آیا دو مفهوم به ذهن میاید یا یک مفهوم که میفرمایند یک مفهوم به ذهن میرسد، شبیه این مسئله در باب حد و محدود است، شما وقتی میگویید انسان، خب انسان یکی از جوامد است و مشتق نیست، شما وقتی انسان را میگویید چون انسان جامد است یک مفهوم واحد به ذهن شما بیشتر خطور نمیکند، بله همین انسان را اگر ما بخواهیم تحلیل عقلی بکنیم عقل میاید برای آن یک جنس درست میکند و برای آن یک فصل درست میکند، میگوید «الانسان حیوان ناطق» لذا خود منطقی‌ها میگویند که بین انسان و حیوان ناطق از نظر مفهوم اختلاف است، بین این دوتا مغایریت مفهومی وجود دارد چون شما خیلی وقت‌ها انسان را تصور میکنید نه حیوان به ذهنتان میاید نه ناطق به ذهنتان میاید، انسان یه مفهوم بیشتر ندارد انسان یعنی همین موجود دوپا همین بشر، دیگر چیزی به نام حیوان و ناطق به ذهن خطور نمیکند این یک تحلیل عقلی است و لذا آمدند گفتند که بین این و آن از نظر مفهومی مغایرت وجود دارد اما چه مغایرتی؟ نه مغایرت به کمال ذات بلکه مغایرت اجمال و تفصیلی، انسان که محدود است به نحو مجمل است و حیوان ناطق تفصیل برای آن است.

۱۱

تطبیق «ارشاد در معنی بساطت مشتق»

لا يخفى: أنّ معنى البساطة ـ بحسب المفهوم ـ (معنای بساطت) وحدته إدراكا وتصوّرا (وحدت این مفهوم است از نظر ادراک و از نظر تصور)، بحيث لا يتصوّر عند تصوّره إلّا شيء واحد، لا شيئان (به طوری که تصور نمیشود هنگام تصور این مفهوم مگر یک شیء واحد نه دو شیء)، وإن انحلّ بتعمّل من العقل إلى شيئين (ولو اینکه با تامل و دقت عقلی به دوم شیء انحلال پیدا میکند)، كانحلال مفهوم الشجر والحجر إلى شيء له الحجريّة (خب حجر را همه میگویند جامد است و مشتق نیست ولی عقل میگوید این انحلال پیدا میکند به «شیء له الحجریه» یا «شیء له الشجریه») أو الشجريّة مع وضوح بساطة مفهومهما. (در حالی که فی البداهه مفهوم این دو بسیط است) وبالجملة: لا تنثلم بالانحلال إلى الاثنينيّة (از بین نمیرود به سبب انحلال به اثنینیت و بالتعمّل العقليّ) وحدة المعنى وبساطة المفهوم، كما لا يخفى. (وحدت از بین نمیرود) وإلى ذلك (یعنی به همین معنا که ما آمدیم گفتیم که یک چیز ممکن است از نظر مفهومی یک مفهوم واحد بیشتر نباشد اما از نظر عقلی انحلال به دو چیز پیدا بکند) يرجع الإجمال والتفصيل (برمیگردد اجمال و تفصیلی که) الفارقان بين المحدود والحدّ (فرق بین حد و محدود گفتند که فرقشان در اجمال و تفصیل است شما مراجعه بفرمایید به منطق در خصوصیات معرِف و معرَف میگویند که معرِف نمیشود عین معرَف باشد بگوییم که «الانسان ما هو؟ « جواب بدهند «انسان» این فایده ندارد، نمیشود مباینت تامه با محدود داشته باشد، حد یعنی معرِف امکان ندارد مباینت تام با محدود داشته باشد، پس چیست؟ گفتند یک تغایری باید بین حد و محدود باید باشد و آن هم تغایرشان به اجمال و تفصیل است) ومع ما هما عليه من الاتّحاد ذاتا (این دوتا یعنی حد و محدود ذاتا با یکدیگر اتحاد دارند و اختلافشان در اجمال و تفصیل است)، فالعقل بالتعمّل يحلّل النوع (عقل به سبب تعمل نوع را تحلیل میکند) ويفصّله إلى جنس وفصل (او را تفصیل میدهند به جنس و فصل) بعد ما كان أمرا واحدا إدراكا (بعد از اینکه از نظر ادراک یک چیز است)، وشيئا فاردا تصوّرا (از نظر تصور یک شیء است)، فالتحليل يوجب فتق (تحلیل موجب باز کردن) ما هو عليه (آنچه که آن مفهوم بر آن است) من الجمع والرتق. (از جمع و اجمالی که دارد تحلیل میاید این جمع را باز میکند)

پس در این ارشاد روشن شد که مراد از بساطت ادراک و وحدت در مفهوم از حیث ادراک و مراد تحلیل عقلی نیست.

۱۲

خلاصه‌ای از بحث تنبیه دوم

در این تنبیه دوم که مرحوم آخوند شروع میکنند فرق بین مشتق و مبدا مشتق است یک مقدمه‌ای لازم است که اصلا چرا این تنبیه دوم در کلمات اصولیین ذکر شده که چه فرقی بین ضارب و ضرب وجود دارد، ضارب عنوان مشتق را دارد و ضرب عنوان مبدا مشتق را دارد، اصلا چرا این بحث در کلمات اصولیین مطرح شده است، که پیش مطالعه کنید فردا بیان میکنیم.

بالضرورة (١) ، ضرورة صيرورة الإيجاب أو السلب بلحاظ الثبوت وعدمه واقعا ضروريّا ، ويكون من باب الضرورة بشرط المحمول.

وبالجملة : الدعوى هي انقلاب مادّة الإمكان بالضرورة فيما ليست مادّته واقعا وفي نفسه (٢) وبلا شرط غير الإمكان.

وقد انقدح بذلك عدم نهوض ما أفاده رحمه‌الله (٣) بإبطال الوجه الأوّل كما زعمه قدس‌سره ، فإنّ لحوق مفهوم الشيء والذات لمصاديقهما إنّما يكون ضروريّا مع إطلاقهما ، لا مطلقا ولو مع التقيّد (٤) ، إلّا بشرط تقيّد المصاديق به أيضا ، وقد عرفت حال الشرط ، فافهم.

ثمّ إنّه لو جعل التالي في الشرطيّة الثانية (٥) لزوم أخذ النوع في الفصل ـ ضرورة أنّ مصداق الشيء الّذي له النطق هو الإنسان ـ كان أليق بالشرطيّة الاولى (٦) ، بل كان أولى (٧) ، لفساده مطلقا ولو لم يكن مثل الناطق بفصل حقيقيّ ، ضرورة بطلان أخذ الشيء في لازمه وخاصّته ، فتأمّل جيّدا.

ثمّ إنّه يمكن أن يستدلّ على البساطة بضرورة عدم تكرار الموصوف في مثل :

__________________

ـ كذلك» كي يرجع الضمير في قوله : «ثبوته» إلى المحمول. أو يقول : «لا بملاحظة ثبوتها بينهما واقعا أو عدم ثبوتها بينهما كذلك» حتّى يرجع الضمير في «ثبوتها» إلى النسبة ، ضرورة أنّ النسبة قائمة بالطرفين ، ولا معنى لثبوتها للموضوع فقط.

(١) كما ذهب إليه الشيخ الإشراقيّ. قال الحكيم السبزواريّ : «الشيخ الإشراقيّ ذو الفطانة قضيّة قصّر في البتّانة» ، شرح المنظومة (قسم المنطق) : ٥٨.

(٢) وفي بعض النسخ : «واقعا في نفسه». والصحيح ما أثبتناه.

(٣) أي : صاحب الفصول.

(٤) أي : التقيّد بالضحك أو الكتابة أو غيرهما.

(٥) وهي قول السيّد الشريف : «ولو اعتبر فيه ما صدق عليه الشيء انقلبت مادّة الإمكان الخاصّ ضرورة».

(٦) وهي قوله : «لو اعتبر في المشتقّ مفهوم الشيء لكان العرض العامّ داخلا في الفصل».

(٧) أي : بل كان أولى من الشرطيّة الاولى. وهذا ما أفاده الحكيم السبزواريّ ، حيث قال في تعليقته على الأسفار ١ : ٤٢ : «وأيضا لزم دخول النوع في الفصل. وهذا أسدّ وأحكم ممّا جعله السيّد تاليا».

«زيد الكاتب» ، ولزومه من التركّب وأخذ الشيء مصداقا أو مفهوما في مفهومه (١).

إرشاد : [في معنى البساطة]

لا يخفى : أنّ معنى البساطة ـ بحسب المفهوم ـ وحدته إدراكا وتصوّرا ، بحيث لا يتصوّر عند تصوّره إلّا شيء واحد ، لا شيئان ، وإن انحلّ بتعمّل من العقل إلى شيئين ، كانحلال مفهوم الشجر والحجر إلى شيء له الحجريّة أو الشجريّة مع وضوح بساطة مفهومهما (٢).

__________________

(١) هذا ما استدلّ به الحكيم السبزواريّ على إثبات البساطة في تعليقته على الأسفار ١ : ٤٢.

واستدلّ المحقّق النائينيّ على إثبات البساطة بجهات أخر ، ذكرها السيّد المحقّق الخوئيّ وناقش فيها وذهب إلى القول بتركيب المشتقّ ـ زعما أنّ مراد المحقّق الاصفهانيّ من الأمر المبهم في قوله : «تحقيق الحقّ يقضي باعتبار أمر مبهم مقوّم لعنوانيّة العنوان ، واعتبار هذا الأمر المبهم لا ينافي البساطة العنوانيّة» هو مفهوم الذات والشيء ـ فراجع أجود التقريرات ١ : ٦٥ ـ ٦٦ ، والمحاضرات ١ : ٢٧٥ ـ ٢٨٢ ، ونهاية الدراية ١ : ١٥٢ ـ ١٥٣.

وذهب السيّد الإمام الخمينيّ إلى القول بالتركيب الانحلاليّ ، بمعنى أنّ المشتقّ موضوع لأمر وحدانيّ قابل للانحلال إلى معنون مبهم وعنوان دون النسبة. مناهج الوصول ١ : ٢٢١.

ثمرة البحث :

تظهر الثمرة في مفهوم الوصف إذا قلنا أنّ مورد النزاع في مفهوم الوصف هو الوصف المعتمد على الموصوف ـ كما في فوائد الاصول ٢ : ٥٠١ ـ ، فعلى القول بتركيب المشتقّ يكون الوصف معتمدا ويثبت له المفهوم ، وعلى القول ببساطته لا يكون الوصف معتمدا ولا يثبت له المفهوم.

(٢) حاصل ما رامه في معنى بساطة المشتقّ أنّ معناها البساطة في عالم التصوّر واللحاظ ، يعنى : لا يتحقّق في الذهن عند التعبير عن المشتقّ إلّا صورة واحدة ، لا أكثر ، سواء كان في الواقع والحقيقة بسيطا ـ كالبياض ـ أو كان مركّبا بالتركيب الحقيقيّ ـ كالإنسان ، فإنّه حقيقة ذو جزءين : الحيوان والناطق ، ولكنّه واحد صورة ولحاظا ـ أو كان مركّبا بالتركيب الاعتباريّ ـ كالدار ، فإنّه بحسب الاعتبار ذو أجزاء ، ولكن صورته الذهنيّة واحدة ـ. ويعبّر عن البساطة بهذا المعنى بالبساطة اللحاظيّة قبال البساطة الحقيقيّة.

وقد خالفه المحقّق الاصفهانيّ فذهب إلى أنّ ما يصلح لأن يكون مورد البحث والنزاع هو البساطة الحقيقيّة ـ أي البساطة بحسب الواقع والتحليل العقليّ ـ ، وأمّا البساطة بحسب ـ

وبالجملة : لا تنثلم بالانحلال إلى الاثنينيّة بالتعمّل العقليّ وحدة المعنى وبساطة المفهوم ، كما لا يخفى.

وإلى ذلك يرجع الإجمال والتفصيل الفارقان (١) بين المحدود والحدّ مع ما هما عليه من الاتّحاد ذاتا ، فالعقل بالتعمّل يحلّل النوع ويفصّله إلى جنس وفصل بعد ما كان أمرا واحدا إدراكا ، وشيئا فاردا تصوّرا ، فالتحليل يوجب فتق ما هو عليه من الجمع والرتق.

الثاني : [الفرق بين المشتقّ ومبدئه]

الفرق بين المشتقّ ومبدئه مفهوما أنّه بمفهومه لا يأبى عن الحمل على ما تلبّس بالمبدإ ولا يعصي عن الجري عليه ، لما هما (٢) عليه ، من نحو من الاتّحاد. بخلاف المبدأ ، فإنّه بمعناه يأبى عن ذلك ، بل إذا قيس ونسب إليه كان غيره (٣) ، لا هو هو ، وملاك الحمل والجري إنّما هو نحو من الاتّحاد والهوهويّة.

وإلى هذا يرجع ما ذكره أهل المعقول في الفرق بينهما من أنّ المشتقّ يكون لا بشرط ، والمبدأ يكون بشرط لا (٤) ، أي يكون مفهوم المشتقّ غير آب عن الحمل ، ومفهوم المبدأ يكون آبيا عنه (٥).

__________________

ـ التصوّر واللحاظ فهو ممّا لا اشكال فيه ولا يحتاج إثباتها إلى مئونة استدلال ، ضرورة أنّه إذا كان الموضوع له المشتقّ معنى واحدا لحاظا كان المتصوّر عند إطلاقه ذلك المعنى الواحد. نهاية الدراية ١ : ١٥٠ ـ ١٥١.

وعليه فلا يبعد القول بأنّ المصنّف من القائلين بنفي بساطة المشتقّ بمعنى البساطة الحقيقيّة لا البساطة اللحاظيّة.

(١) وفي بعض النسخ : «الفارقين». والصحيح ما أثبتناه.

(٢) أي : المبدأ وما تلبّس به.

(٣) أي : إذا قيس المبدأ ونسب إلى ما تلبّس به كان غيره.

(٤) كما قال الحكيم السبزواريّ : «وعرضيّ الشيء غير العرض ، ذا كالبياض ـ إذ العرض مأخوذ بشرط لا ولا يحمل على موضوعه ـ ذاك مثل الأبيض ـ إذ العرضيّ يحمل على معروضه ، مأخوذ لا بشرط ـ». شرح المنظومة (قسم المنطق) : ٢٩ ـ ٣٠.

(٥) ظاهر عبارة المصنّف أنّ الفرق بين المشتقّ ومبدئه ذاتيّ ، لا اعتباريّ. فمفهوم المشتقّ ـ