درس کفایة الاصول - نواهی

جلسه ۴۲: اجتماع امر و نهی ۴۰

 
۱

خطبه

۲

خلاصه مباحث گذشته

خلاصه‌ی درس دیروز: بعضی از علما امتناعی هستند یعنی می‌گویند اجتماع امر و نهی در شی واحد محال است و جانب نهی را بر امر مقدم می‌کنند. این‌ها ۳ دلیل دارند و دلیل اولشان این است که می‌گویند لاتغصب دلالت دارد بر این که صلاه در دار غصبی حرام است ولیی به واسطه‌ی عمومیتی که دارد دلالت بر حرمت صلاه در دار غصبی دارد لذا لاتغصب عام است. لکن این صل دلالت دارد بر این که صلاه در دار غصبی واجب است اما به وسیله‌ی اطلاق بدلی (یعنی یک فرد علی البدل) و مقدمات حکمت و این معنایش این است که ما مقدمات حکمت را پیاده می‌کنیم و می‌گوییم مولا در مقام بیان است و صلاه قابلیت تقیید و اطلاق را دارد یعنی مولا می‌تواند صلاه را قید بزند و بگوید صلاه در فلان مکان و زمان، و قرینه‌ای بر تقیید صلاه نیست و قدر متیقن در مقام تخاطب نیست پس صلاه در ضمن هر فردی از افراد من جمله این فرد (صلاه در دار غصبی) انجام بگیرد کافی است. آن وقت عام بر مطلق مقدم است پس نهی بر امر مقدم می‌شود. یک نفر آمد اشکال گرفت و گفت دلالت نهی بر عموم (یعنی اگر نهی بخواهد بشود عام) به کمک مقدمات حکمت است و دلالت امر بر اطلاق هم به واسطه‌ی مقدمات حکمت است. یعنی این به کمک مقدمات حکمت شامل ماده‌ی اجتماع می‌شود و امر هم به کمک مقدمات حکمت شامل ماده‌ی اجتماع می‌شود. یک نفر به اشکال مستشکل اشکال می‌گیرد و می‌گوید دلالت نهی بر عموم به واسطه‌ی مقدمات حکمت نیست. چون اگر دلالت نهی بر عموم به واسطه‌ی مقدمات حکمت باشد لازمه‌اش این است که اگر عام در بعض الافراد به کار باشد مجازی نباشد و حقیقت باشد، چرا چنین لازمه‌ای دارد؟ چون اگر گفتیم دلالت نهی بر عموم به واسطه‌ی مقدمات حکم است یعنی به واسطه‌ی وضع نیست چون اگر گفتیم دلالت نهی بر عموم به واسطه‌ی وضع است یعنی بگوییم نهی برای عموم وضع شده حال اگر نهی در بعض الافراد استعمال شود، مجازی است اما اگر گفتیم دلالت نهی بر عموم به واسطه‌ی وضع نیست بلکه به واسطه‌ی مقدمات حکمت است، می‌گوییم مقدمات حکمت نسبت به کل تمام نیست بلکه نسبت به وضع تمام است فلاموجب لتجوز، و حال آن که استعمال عام در بعض افراد مجاز است و حقیقت نیست پس معلوم می‌شود دلالت نهی بر عموم به واسطه‌ی مقدمات حکمت نیست.

صاحب کفایه وارد بحث می‌شود. ایشان دو بیان دارد:

بیان اول: اگر نهی بخواهد دلالت بر عموم بکند، این مستند به دو چیز است:

الف: مقدمات حکمت. اگر نهی بخواهد دلالت بر عموم بکند اول باید اثبات شود که متعلق نهی مطلق است و اطلاق متعلق از مقدمات حکمت استفاده می‌شود یعنی شما اول باید مقدمات حکمت را پیاده بکنید سپس نتیجه بگیرید که غصب مطلق است. وقتی که غصب مطلق شد می‌گوییم لا تغصب دلالت بر تمامی افراد غصب دارد.

ب: حکم عقل: باید قبول کنیم که الطبیعه تنعدم بانعدام جمیع افرادها.

آن وقت این دو تا به هم ضمیمه می‌شوند و نتیجه‌اش این می‌شود که نهی دلالت بر عموم دارد یعنی دلالت بر حرمت جمیع افراد غصل دارد. پس نه حرف مستشکل اول و نه حرف مستشکل دوم هیچکدام صحیح نیست. مستشکل اول می‌گفت دلالت نهی بر عموم، به واسطه‌ی مقدمات حکمت است که در جواب می‌گوییم خیر دلالت نهی بر عموم به واسطه‌ی مقدمات حکمت فقط نیست بلکه حکم عقل هم باید به ان ضمیمه شود و مستشکل دوم می‌گفت دلالت نهی بر عموم به واسطه‌ی مقدمات حکمت نیست که در جواب می‌گوییم خیر به واسطه‌ی مقدمات حکمت هم هست.

سوال: با این بیان اول صاحب کفایه چه نتیجه‌ای می‌گیریم؟ ایا دلیل اول صحیح است یا باطل است؟ نتیجه این است که صاحب کفایه آن دلیل را قبول نکرد زیرا اشکال را پذیرفت.

۳

نکته

نکته: صاحب کفایه می‌فرماید ما دو جمله داریم که این دو جمله با هم هیچ تنافی ندارند. جمله‌ی اول این است: اگر نهی بخواهد دلالت کند بر تمامی افراد طبیعت، احتیاج به مقدمات حکمت هست. یعنی اگر لاتغصب بخواهد دلالت کند بر این که تمامی افراد غصب، حرام است، احتیاج به مقدمات حکمت است. و جمله‌ی دوم: نهی بدون کمک از مقدمات حکمت دلالت دارد بر تمامی افراد مراد (مراد از متعلق). این جمله یعنی چی؟ یعنی اگر مراد از متعلق مطلق بود، نهی دلالت دارد بر حرمت تمامی افراد غصب و اگر متعلق مقید بود، این نهی دلالت بر حرمت تمامی افراد غصب مقید مثل غصب در روز جمعه دارد. سوال چرا تنافی بین این دو جمله نیست؟ می‌فرماید چون در این جمله‌ی دوم که گفتیم نهی بدون کمک دلالت بر تمامی افراد مراد دارد، این جا خود نهی، افراد مراد را مشخص نمی‌کند بلکه اول باید به وسیله‌ی چیزهای دیگری من جمله مقدمات حکمت، مراد مشخص بشود وبعد خود نهی دلالت دارد بر تمامی افراد مراد. در صورتی بین این دو جمله تنافی ایجاد می‌شود که خود نهی مراد را مشخص کند. اگر خود نهی مراد را مشخص کند معنایش این است که خود نهی بدون کمک از مقدمات حکمت دلالت دارد بر تمامی افراد طبیعت. اما در جمله‌ی اول گفتیم خود نهی دلالت بر تمامی افراد ندارد بلکه با مقدمات حکمت دلالت دارد پس بین این دو تنافی می‌شود. لکن خود نهی دلالت ندارد که متعلق طبیعت و مطلق است یا مقید بلکه نهی دلالت بر تمامی افراد مراد دارد.

۴

بیان دوم صاحب کفایه

بیان دوم: اگر نهی بخواهد دلالت بر عموم بکند احتیاجی به مقدمات حکمت ندارد. یعنی لازم نیست اول شما مقدمات حکمت پیاده بکنی بعد نتیجه بگیری متعلق یعنی غصب، مطلق است تا بعدا نهی به کمک اطلاق متعلق دلالت بر عموم بکند، خیر احتیاجی به این نیست که اول ثابت کنید متعلق مطلق است. این متعلق با هر معنایی که دارد اگر نهی برش وارد شد مفید عموم است. یعنی می‌گوید که نهی اگر بخواهد دلالت بر عموم بکند نیازی به مقدمات حکمت ندارد و همان حکم عقل کافی است یعنی نهی به دلالت التزامیه‌ی عقلیه خودش دلالت بر تمامی افراد دارد.

سوال: صاحب کفایه، دلیل اول را پذیرفت یا خیر؟ پذیرفت یعنی اثبات کرد که خود نهی مفید عموم است و اگر قبول کند نهی هم از اطلاق اقوی است پس نهی اقوی می‌شود از امر.

۵

دلیل دوم بر ترجیح جانب نهی و بررسی آن

دلیل دوم بر این که نهی باید مقدم شود. می‌گویند دفع مفسده اولی از جلب منفعت است و این سبب می‌شود که ما در ماده‌ی اجتماع یعنی صلاه در دار غصبی، نهی را ترجیح بدهیم چون اگر شما صلاه در دار غصبی را انجام بدهید، جلب منفعت کردید ولی دفع مفسده نکردید ولی اگر صلاه در دار غصبی را انجام ندهید، دفع مفسده کردید هرچند جلب منفعت نکرده‌اید و دفع مفسده (که با ترک صلاه در دار غصبی محقق می‌شود) اولی از جلب منفعت است.

بر این دلیل ۶ اشکال وارد است:

  1. اشکال میرزای قمی: ما نحن فیه (صلاه در دار غصبی) مصداق برای این قاعده نیست. سوال چرا مصداق نیست؟ چون حرام مفسده دارد اما ترک واجب هم مفسده دارد پس در صلاه در دار غصبی امر دائر نیست بین دفع مفسده و جلب منفعت بلکه امر دانر بین دو مفسده است زیرا در این جا اگر صلاه را انجام بدهید دچار غصب و مفسده شدید و اگر انجام ندهید باز هم ترک واجب کردید و دچار مفسده شدید.

اشکال صاحب کفایه بر میرزای قمی [۱]: این اشکال شما وارد نیست. ایشان می‌فرماید ترک واجب مفسده ندارد. یعنی واجب انجامش مصلحت دارد دیگر ترکش مفسده ندارد. دیگر دلیل را بیان نکرده است. اما دلیلش این است که اگر گفتید ترک واجب مفسده دارد لازمه‌اش این است که هر حکمی منحل بشود به دو حکم مثلا یک عملی مثلا واجب است که این خودش یک حکم است و ترکش هم مفسده دارد یعنی حرام است و این می‌شود دو حکم لذا اگر شما یک واجبی را ترک کنید شما مستحق دو عقاب هستید زیرا یکبار ترک واجب کردید و یکبار هم حرام را انجام دادید.

_____________

[۱] در این جا آقای خوئی خیلی خوب بیان کرده است

۶

جزوه نکته

نکته: دو جمله زیر با یک دیگر تنافی ندارند:

الف: نفی و نهی به کمک مقدمات حکمت، دلالت بر عموم افراد طبیعت می‌کنند.

ب: نفی و نهی بدون کمک مقدمات حکمت، دلالت بر عموم افراد مراد از متعلق می‌کنند.

علت عدم تنافی: نفی و نهی دلالت بر عموم افراد مراد می‌کنند ولی مراد باید معلوم شود، یعنی خود نفی و نهی مراد ار مشخص نمی‌کنند تا تنافی پیدا شود.

۷

جزوه بیان دوم صاحب کفایه

بیان دوم: دلالت نهی (بالالتزام العقلی) بر عموم احتیاجی به اجراء مقدمات حکمت در متعلق ندارد بلکه خود نهی داخل در متعلق بما له من المعنی دال بر عموم است بالالتزام نظیر کل رجل که دال بر عموم است بدون احتیاج به اجراء مقدمات حکمت در متعلق.

نتیجه نهایی بیان دوم: خود نهی دال بر عموم است بالالتزام و دلالت بالعموم اقوی از دلالت بالاطلاق البدلی و مقدمات الحکمه است و لذا یقدم.

۸

تطبیق نکته

و ذلك (احتیاج به مقدمات حکمت در دلالت نهی بر عموم افراد طبیعت یعنی اگر نهی بخواهد دلالت بکند بر تمامی افراد غصب، احتیاج به مقدمات حکمت هست – می‌خواهد بفرماید این حرف با اون حرف که گفتیم که خود نهی بدون کمک دلالت دارد بر تمامی افراد مراد، تنافی ندارد چون در جمله‌ی دوم می‌گوییم دلالت دارد بر افراد مراد، خب اول مراد را با مقدمات حکمت ثابت بکن تا نهی دلالت داشته باشد بر تمامی افراد) لا ينافي دلالتهما (خود نفی و نهی) على استيعاب أفراد ما يراد (خود نهی دلالت دارد بر عموم افراد مراد و اراده شده از متعلق چون خود نهی مراد را مشخص نمی‌کند زیرا اگر مراد را هم خود نهی مشخص کند تنافی لازم می‌آید) من المتعلق إذ الفرض عدم الدلالة على أنه (متعلق) المقيد أو المطلق.

۹

تطبیق بیان دوم صاحب کفایه

اللهم إلا أن يقال (بیان دوم – در بیان اول مرحوم اخوند فرمود اگر نهی بخواهد دلالت بر عموم بکند نیازمند دو چیز است اما این جا می‌فرماید نهی برای دلالت بر عموم نیازمند یک چیز است نه دو چیز) إن في دلالتهما (خود نهی دلالت بر عموم می‌کند بدون احتیاج به مقدمات حکمت و خود نهی دلالت دارد بر این که متعلقش مطلق است چون نهی دلالت بر عموم دارد و این عموم با چه چیزی سازگاری دارد؟ با این سازگاری دارد که متعلق مطلق باشد یا غیر مطلق؟ واضح است که با مطلق می‌سازد) على الاستيعاب (عموم) كفاية و دلالة (همین که نهی دلالت بر عموم دارد این دلالت بر این دارد که متعلق نهی مطلق است [۲]) على أن المراد من المتعلق هو (مراد) المطلق.

 كما ربما يدعى ذلك (کفایت) في مثل كل رجل (یعنی اگر کلمه‌ی کل رجل اگر بخواهد دلالت بر عموم بکند احتیاجی به اجرای مقدمات حکمت نیست) و أن مثل لفظة كل تدل على استيعاب (شمول و عموم) جميع أفراد الرجل من غير حاجة إلى ملاحظة إطلاق (بدون احتیاج به در نظر گرفته اطلاق مدخول کل یعنی لازم نیست اول ثابت شود که رجل مطلق است تا بعد ثابت کنیم کل دلالت بر عموم می‌کند) مدخوله (مدخول کل) و (عطف بر اطلاق – عطف ملزوم بر لازم یعنی لازمه‌ی قرینه‌ی حکمت اطلاق است) قرينة الحكمة (احتیاجی نیست به در نظر گرفتن مقدمات حکمت بلکه همین رجل با همین معنایی که دارد اگر کل بیاید روی آن افاده‌ی عموم می‌کند) بل يكفي إرادة ما هو معناه (اراده می‌کند ان چیزی را که آن چیز معنای مدخول است – مدخول رجل است، معنای مدخول یعنی طبیعت مهمله و طبیعت مهمله یعنی طبیعت لابشرط) من الطبيعة المهملة و لا بشرط (لا بشرط مقسمی) في دلالته (کل رجل مثلا) على الاستيعاب.

 و (شما گفتید این کلمه‌ی رجل با معنای خودش اگر کلمه‌ی کل بیاید روش افاده‌ی عموم می‌کند. سوال اگر قید آوردیم ایا باز هم افاده‌ی عموم می‌کند؟ می‌گوید بله بازهم افاده‌ی عموم می‌کند و این مجاز هم نیست زیرا کل در معنای خودش به کار رفته است و رجل هم در معنای خودش از باب تعدد دال و مدلول) إن كان لا يلزم مجازا أصلا (نه در کلمه کل مجاز لازم می‌آید و نه در کلمه‌ی رجل) لو أريد منه (مدخول – رجل) خاص (یعنی بگوییم مراد از رجل، مثلا رجل عالم است) بالقرينة لا (توضیح اصلا) فيه (نه در مثل کل مجاز نیست – چرا در کل مجاز نیست؟ چون کل در معنای خودش به کار رفته است. کل یعنی همه، حال چه عالم بیاید و چه نیاید) لدلالته (کل) على استيعاب أفراد ما يراد من المدخول (مراد از مدخول) و لا فيه (و نه در مدخول مجاز نیست زیرا مدخول هم در معنای خودش به کار رفته است – چون کلمه‌ی عالم، معنایش از کلمه‌ی رجل استفاده نشده که بگوییم مجاز است) إذا كان (اراده‌ی خاص) بنحو تعدد الدال و المدلول لعدم (تعلیل عدم مجاز در مدخول که رجل باشد) استعماله (مدخول – رجل) إلا فيما وضع (مدخول) له و الخصوصية (علم) مستفادة من دال آخر (از لفظ عالم) فتدبر.

_____________

[۲] در شراح بگردید ببینید چگونه نهی ای که دلالت بر عموم دارد دال بر این است که متعلق م طلق است؟

قلت : دلالتهما (١) على العموم والاستيعاب ظاهرا ممّا لا ينكر ، لكنّه من الواضح أنّ العموم المستفاد منهما كذلك (٢) إنّما هو بحسب ما يراد من متعلّقهما ، فيختلف سعة وضيقا ؛ فلا يكاد يدلّ على استيعاب جميع الأفراد إلّا إذا أريد منه الطبيعة مطلقة وبلا قيد (٣) ؛ ولا يكاد يستظهر ذلك (٤) ـ مع عدم دلالته عليه (٥) بالخصوص ـ إلّا بالإطلاق وقرينة الحكمة ، بحيث لو لم يكن هناك قرينتها ـ بأن يكون الإطلاق في غير مقام البيان ـ لم يكد يستفاد استيعاب أفراد الطبيعة. وذلك لا ينافي دلالتهما على استيعاب أفراد ما يراد من المتعلّق ، إذ الفرض عدم الدلالة على أنّه المقيّد أو المطلق.

اللهمّ إلّا أن يقال : إنّ في دلالتهما على الاستيعاب كفاية ودلالة على أنّ المراد من المتعلّق هو المطلق ـ كما ربما يدّعى (٦) ذلك في مثل : «كلّ رجل» ـ وأنّ مثل لفظة «كلّ» تدلّ على استيعاب جميع أفراد الرجل من غير حاجة إلى ملاحظة إطلاق مدخوله وقرينة الحكمة ، بل يكفي إرادة ما هو معناه ـ من الطبيعة المهملة ولا بشرط ـ في دلالته على الاستيعاب ، وإن كان لا يلزم مجاز أصلا لو اريد منه خاصّ بالقرينة ، لا فيه (٧) ، لدلالته على استيعاب أفراد ما يراد من المدخول ، ولا فيه (٨) إذا كان بنحو تعدّد الدالّ والمدلول ، لعدم استعماله إلّا فيما وضع له ، والخصوصيّة مستفادة من دالّ آخر ، فتدبّر.

__________________

(١) أي : دلالة النهي والنفي.

(٢) أي : على نحو الاستيعاب.

(٣) وأورد عليه المحقّق الأصفهانيّ بما لفظه : «لا يخفى عليك : أنّ الإرادة لمجرّد إفادة السلب ، والسلب بما هو لا يدلّ على العموم والاستيعاب». نهاية الدراية ١ : ٥٦٨.

(٤) أي : إطلاق الطبيعة.

(٥) أي : عدم دلالة المتعلّق على الإطلاق. والأولى أن يقول : «مع عدم دلالة عليه بالخصوص».

(٦) راجع الفصول الغرويّة : ١٦١ ، والقوانين ١ : ١٩٧.

(٧) أي : لا في مثل لفظ «كلّ» وغيره من أداة العموم.

(٨) أي : ولا في المدخول.

ومنها : أنّ دفع المفسدة أولى من جلب المنفعة.

وقد أورد عليه ـ في القوانين (١) ـ : بأنّه مطلقا ممنوع (٢) ، لأنّ في ترك الواجب أيضا مفسدة إذا تعيّن (٣).

ولا يخفى ما فيه (٤) ، فإنّ الواجب ـ ولو كان معيّنا ـ ليس إلّا لأجل أنّ في فعله مصلحة يلزم استيفاؤها من دون أن يكون في تركه مفسدة. كما أنّ الحرام ليس إلّا لأجل المفسدة في فعله بلا مصلحة في تركه.

ولكن يرد عليه (٥) : أنّ الأولويّة مطلقا ممنوعة ، بل ربما يكون العكس أولى (٦) ، كما يشهد به مقايسة فعل بعض المحرّمات مع ترك بعض الواجبات ، خصوصا مثل الصلاة وما يتلو تلوها.

ولو سلّم فهو أجنبيّ عن المقام (٧) ، فإنّه فيما إذا دار بين الواجب والحرام ، ولو سلّم فإنّما يجدي فيما لو حصل القطع.

__________________

(١) قوانين الاصول ١ : ١٥٣.

(٢) أي : أنّ الأولويّة على إطلاقها ممنوعة.

(٣) والحاصل : أنّ الاستدلال بأولويّة دفع مفسدة المنهيّ عنه من جلب منفعة المأمور به على تقديم الأمر على النهي إنّما يتمّ فيما لم يكن في ترك الواجب مفسدة ، كالواجبات التخييريّة ؛ وأمّا في غيرها ـ من الواجبات العينيّة ـ فلا ، فإنّ في تركها أيضا مفسدة. وحينئذ يدور الأمر بين المفسدتين : مفسدة فعل الحرام ـ كالغصب ـ ومفسدة ترك الواجب ـ كالصلاة ـ ، وبما أنّ مفسدة ترك الواجب أهمّ فتقدّم دفعها بفعل الواجب ، وهو معنى تقديم الأمر على النهي.

(٤) أي : فيما أفاد صاحب القوانين. وحاصله : أنّه لا مفسدة في ترك الواجب ، بل إنّما يكون في فعله المصلحة ، كما أنّه لا مصلحة في ترك الحرام ، بل إنّما يكون في فعله مفسدة ، وإلّا لكان اللازم أن ينحلّ كلّ حكم إلى حكمين : أحدهما متعلّق بالفعل والآخر بالترك ، وهو كما ترى.

(٥) أي : يرد على الاستدلال بأولويّة دفع المفسدة من جلب المنفعة.

(٦) أي : قد يكون جلب المنفعة أولى من دفع المفسدة. وهو فيما إذا كانت منفعة المأمور به في غاية القوّة ومفسدة المنهيّ عنه في غاية الضعف.

(٧) فإنّ الترجيح به إنّما يناسب ترجيح المكلّف واختياره للفعل أو الترك بما هو أوفق بغرضه ، لا المقام وهو مقام جعل الأحكام ، فانّ المرجّح هناك ليس إلّا حسنها أو قبحها العقليّان ، لا موافقة الأغراض ومخالفتها كما لا يخفى ، تأمّل تعرف. منه [أعلى الله مقامه].