درس بدایة الحکمة

جلسه ۸۸: سوفسطایی‌ها و انکار علم

 
۱

خطبه

۲

چند دسته سوفسطایی

علامه به مناسبت اینکه در فصل گذشته فرمودند که در میان اولیات، محال بودن اجتماع و امتناع نقیضین از اولی‌ترین آنها است اکنون می‌گوید که سوفسطایی که منکر وجود علم است و قائل است که برای انسان علم به چیزی حاصل نمی‌شود او یقینا محال بودن اجتماع نقیضین را قبول ندارد زیرا این قضیه فی نفسه یک علم است و او منکر علم می‌باشد. مضافا بر اینکه در میان دو قضیه‌ی متناقض، یکی از آن دو علم می‌باشد زیرا یکی از آنها مطابق با واقع می‌باشد. بنا بر این میان الآن روز است و الآن روز نیست یکی علم است زیرا نمی‌شود هر دو خلاف واقع باشد. نتیجه اینکه سوفسطائی نه اجتماع نقیضین را قبول دارد و نه اینکه میان دو قضیه‌ی متناقض یکی علم است.

حال ما در مقام سؤال از سوفسطایی برآمده می‌گوییم: اگر هر چه هست شک است آیا شما به شک خودتان باور دارید یا آن را هم قبول ندارید.

قسم اول سوفسطای کسی است که اعتراف می‌کند که خودش شاک است و عالم نیست این خود اعتراف به علم است زیرا اعتراف می‌کند که علم دارد که شاک است. (یعنی به شک خود دیگر شک ندارد.) بنا بر این باید درست از مدعی بردارد. بنا بر این شک چون یکی از وجدانیات اوست، او به آن علم دارد از این رو بین شک و سایر وجدانیات مانند گرسنگی، خوشحالی و مانند آن فرقی نیست از این رو او باید علم به همه‌ی آنها داشته باشد و هکذا علم به اینکه صورتی ذهنی در درونش حاصل است. وقتی این را هم پذیرف می‌گوییم: این صورت اگر تخیل است مبتنی بر احساس می‌باشد و اگر احساس است مشروط به حضور ماده می‌باشد پس باید خارجی باشد تا آن صورت برای فرد حاصل شده باشد و از اینکه راه برای اثبات بسیار چیزها برای فرد ایجاد می‌شود. البته این در صورتی است که فرد این را بپذیرد که شک دارد و به شک خود اعتراف کند.

قسم دوم سوفسطایی کسی است که می‌گوید که در شک خودش هم شک دارد. یعنی به شک خود هم اعتراف نکند چنین کسی از دو حال خارج نیست یا دچار اختلالی در مغز است که باید به طبیب مراجعه کند و یا خودش می‌داند که دارد دروغ می‌گوید و فقط به زبان، چیزی خلاف واقع را اظهار می‌کند. او در واقع می‌خواهد واقعیات عالم را نپذیرد بنا بر این باید او را شکنجه داد و جلوی خوردن آب و غذای او را گرفت و چیزهایی که ناخوش دارد را بر او وارد کرد تا روشن شود که اینها واقعیت است. او وقتی شکنجه می‌شود نمی‌تواند درد را انکار کند و بگوید که در احساس درد هم شک دارد.

بله افرادی هستند که قسم سوم سوفسطایی هستند که بر اثر اینکه در برهان ورزیده نیستند و کارهای علمی را زیاد انجام نداده‌اند آنها وقتی می‌بینند که چند نفر نابغه با هم بحث می‌کنند و نظرهای یکدیگر را رد می‌کنند می‌گویند: اگر آن مسأله یک واقعیت بود دیگر کسی در آن مخالفت نمی‌کرد و حال که آن مسأله‌ی فلسفی مورد اختلاف است این علامت آن است که واقعیتی در مورد آن وجود ندارد و هر کس هرچه بگوید صحیح است. بنا بر این علوم، نسبی است یعنی حقیقت برای هر کسی همان چیزی است که درک می‌کند نه اینکه حقیقت، عبارت است از ادراکی که مطابق با خارج است زیرا خارج نمی‌تواند مختلف باشد بنا بر این حقیقت برای هر کس همان چیزی است که در ذهنش است. این قول مخصوص کسانی است که نمی‌توانند در برهان، واقعیت را از مغالطه تشخیص دهند و برهان صحیح را از غلط تمییز دهند. اینها قهرا سوفسطایی می‌شوند ولی باید به آنها گفت که ابتدا ذهن خود را تمرین دهند. اینها ابتدا باید ریاضیات و حساب و هندسه بخوانند تا ذهنشان باز شود و بعد موضوعات و محمولات را کاملا درک کنند و شرایط استدلال را دقیقا بیان کنند تا دچار شبهه نشوند.

۳

دو دسته دیگر از سوفسطایی‌ها

یک طائفه‌ی دیگر از سوفسطایی‌ها هستند که یک قدم به حقیقت نزدیک ترند و آنها کسانی هستند که می‌گویند: ما خودمان و ادراکات خودمان را قبول داریم و می‌دانیم اینها واقعیت دارند ولی به هیچ چیز دیگر، اعتقاد نداریم. اینها در واقع دارند به حقائق بسیاری اعتراف می‌کنند یعنی وجود خودشان و هر کسی که انسان است را قبول دارند و اعتراف می‌کنند که صورت‌های ذهنی آنها نیز موجود است. به آنها می‌گوییم که یا باید اعتقاد به وجود زید نداشته باشند یا اگر آن را اعتقاد دارند باید وجودهای دیگری مانند صندلی را هم قبول کنند. بنا بر این گفته شده است که این ایده‌ی نمی‌تواند جزء ایده‌ی سوفسطایی‌ها باشد از این رو باید گفت من و ادراکاتم نه ما و ادراکاتمان.

قسم پنجم سوفسطایی کسانی هستند که قائل من و اداراکاتم هستند یعنی فقط خود و ادراکات خودش را قبول دارد و بس. جواب آنها این است که این شبهه به سبب این است که دیده‌اند که بعضی از ادراکاتشان خطاء است زیرا اگر ادراکات، چیزی است که انسان را به خارج رهنمون می‌شود و خاصیت ذاتی علم، کشف از واقع باشد باید هیچ خطایی وجود نداشته باشد و حال آنکه چنین نیست به همین دلیل اگر دست راست انسان در آب داغی باشد و دست چپ انسان در آب سردی و بعد هر دو دست را در آب ولرمی بگذاریم دستی که در آب داغ بوده است احساس سردی می‌کند و دستی که در آب سرد بوده است احساس گرمی می‌کند. یک آب چون نمی‌تواند هم گرم باشد و هم سرد پس هیچ آبی وجود ندارد. و به عبارت دیگر هیچ راهی به خارج نداریم.

جواب این است که خود خطاء دلیل بر این است که در خارج چیزی وجود دارد زیرا خطا یعنی چیزی در خارج است که من به آن نمی‌رسم و الا اگر چیزی در خارج نبود خطا و صواب معنا نداشت.

گفته شده است که این دسته سوفسطائی نیستند بلکه می‌گویند صورت‌هایی که برایشان ایجاد می‌شود ممکن است با خارج منطبق نباشد مانند همانی که در بحث کیف گفتیم که دانشمندان فیزیک قائلند که نور و رنگ و صدا آن گونه که احساس می‌کنیم در خارج وجود ندارد بلکه تموجاتی است که اگر ارتعاشاتش در هر ثانیه به مقداری باشد در گوش انسان تأثیر می‌گذارد و صدا شنیده می‌شود. پس آنچه در خارج است امواج هوا است نه اینکه صدایی وجود داشته باشد. همچنین است در مورد نور و رنگ که اگر نور با طول موج خاصی بود دیده می‌شود و الا دیده نمی‌شود. بنا بر این آنچه که ما به عنوان رنگ احساس می‌کنیم رنگ نیست بلکه تموجاتی با فرنکانس خاص است. به همین منوال آنچه ما احساس می‌کنیم این احتمال در آن هست که با آنچه در خارج است فرق داشته باشد. علم هم قول آنها را تأیید می‌کند. بنا بر این اینها سوفسطایی نیستند بلکه دانشمندند و بر اساس دانششان این قول را اتخاذ کرده‌اند.

جواب این است که اگر هیچ چیز در خارج نباشد از کجا متوجه می‌شویم که در خارج ارتعاشی وجود دارد که چشم از آن متأثر می‌شود و گوش آن را درک می‌کند. بله ممکن است صدا یا رنگ در خارج نباشد ولی این دلیل نمی‌شود که هیچ چیز در خارج نباشد.

اگر قرار باشد که ادراکات هیچ ارتباطی با خارج نداشته باشد از کجا می‌توان گفت که آنی که در خارج است ارتعاش است و صدا نیست. این نشان می‌دهد که در خارج چیزی وجود دارد. بنا بر این اگر ادرکات انسان حاکی از خارج نباشد انسان حتی به خطایش هم پی نمی‌برد زیرا معنای خطا عدم تطابق درک انسان با خارج است. بنا بر این این دسته نیز جزء سوفسطایی هستند.

مضافا بر اینکه علم بر اینکه ادراکات من ممکن است مطابق با خارج نباشد خود یک علم است.

۴

تطبیق چند دسته سوفسطایی

تتمة: (خاتمه) السوفسطي المنكر لوجود العلم (سوفسطایی که منکر وجود علم است) غير مسلم لقضية (أولى الأوائل)، (قضیه‌ی اول الاوائل که محال بودن اجتماع نقیضین است را نمی‌پذیرد) إذ في تسليمها اعتراف بأن كل قضيتين متناقضتين فإن إحداهما حقة صادقة. (زیرا در غیر این صورت باید اعتراف کند که بین دو قضیه‌ی متناقض یکی از آنها حق و صادق است. مضافا بر اینکه اعتراف به این قضیه اعتراف به علم است.) ثم السوفسطي المدعي لانتفاء العلم والشاك في كل شئ إن اعترف بأنه يعلم أنه شاك، (سپس سوفسطایی که ادعا می‌کند که علمی وجود ندارد و در همه چیز شک داشت اگر اعتراف کند که می‌داند که شاک است یعنی در شک داشتن خودش عالم است.) فقد اعترف بعلم ما، (او در حقیقت به یک علم اعتراف کرده است.) وسلم قضية (أولى الأوائل)، (و همچنین اعتراف کرده است که اجتماع نقیضین محال است زیرا اگر در کنار علم به شک داشتن خودش، احتمال دهد که شک ندارد پس علم نداشته است.) فأمكن أن يلزم بعلوم كثيرة تماثل علمه بأنه شاك، (بنا بر این راه باز می‌شود و این امکان وجود دارد که او را به علم‌های زیادی که مماثل است با علم او به اینکه شک دارد مانند سایر وجدانیات او) كعلمه بأنه يرى ويسمع ويلمس ويذوق ويشم، (مانند علم او به اینکه می‌بیند، می‌شنود، لمس می‌کند، می‌چشد و می‌بوید.) وأنه ربما جاع فقصد ما يشبعه، (و علم به اینکه گاه گرسنه می‌شود و قصد می‌کند چیزی را که سیرش کند) أو ظمأ فقصد ما يرويه، (یا اینکه تشنه می‌شود و به دنبال چیزی می‌رود که سیرابش کند) وإذا الزم بها الزم بما دونها من العلوم، (و وقتی التزام به این علوم را قبول کرد باید متلزم به علوم ما دون آن شود مثلا وقتی چیزی را می‌بیند باید متلزم شود که در خارج چیزی هست که آن را می‌بیند.) لأن العلم ينتهي إلى الحس كما تقدم. (زیرا علم، منتهی به حس می‌شود زیرا حس بدون حضور ماده ممکن نیست. از این رو اگر این علوم که صورت‌هایی خیالی در ذهنش است را قبول کرد باید صورت‌های حسی را هم قبول کند. حتی اگر صورت‌هایی که دارد عقلی است این بعد از آن است که صورت‌هایی خیالی باشد و صورت‌های خیالی هم به حسی بر می‌گردد.)

وإن لم يعترف بأنه يعلم أنه شاك، (و اگر سوفسطایی اعتراف نکند که می‌داند که شک دارد. یعنی اگر بگوید در اینکه شک دارد شاک است.) بل أظهر أنه شاك في كل شئ وشاك في شكه لا يدري شيئا، (بلکه اگر اظهار کند که او در هر چیز شک دارد و در شک خودش هم شک دارد و هیچ چیزی را نمی‌داند.) سقطت معه المحاجة، (دیگر نمی‌توان با او استدال کرد) ولم ينجع فيه برهان، (و برهان در مورد او سودمند نخواهد بود.) وهذا الانسان إما مبتلى بمرض أورثه اختلالا في الإدراك، (این انسان یا مبتلا به مرضی است که موجب شده است در ادراک او اختلالی به وجود آمده است.) فليراجع الطبيب، (او باید به سراغ طبیب رود تا درمان شود.) وإما معاند للحق يظهر ما يظهر لدحضه، (و یا اینکه با حق معاند است و آنچه اظهار کرده است برای کوبیدن حق است.) فليضرب وليؤلم، (او را باید کتک زد و کاری کرد که دردش بیاید.) وليمنع مما يقصده ويريده، (و جلوی او را از رسیدن به چیزهایی که به دنبال آنها است گرفت.) وليؤمر بما يبغضه ويكرهه، (و او را وادار کرد که چیزهایی که دوست ندارد را انجام دهد.) إذ لا يرى حقيقة لشئ من ذلك. (زیرا او برای هیچ یک از اینها واقعیتی قائل نیست و در همه شک دارد.)

نعم، ربما راجع بعضهم هذه العلوم العقلية، (قسم سوم سوفسطایی کسانی هستند که به این علوم عقلیه مانند فلسفه مراجعه کرده‌اند) وهو غير مسلح بالأصول المنطقية (ولی مسلح با اصول منطقی نبوده‌اند یعنی با اصول منطق آشنا نبودند) ولا متدرب في صناعة البرهان، (و در فن برهان هم ورزیده نبوده است) فشاهد اختلاف الباحثين في المسائل بين الاثبات والنفي (بعد دیده است که اهل بحث یعنی حکماء و فلاسفه بین اثبات و نفی اختلاف دارند مثلا یکی وجود را اصیل می‌داند و دیگر آن را اصیل نمی‌داند.) والحجج التي أقاموها على كل من طرفي النقيض، (و هر یک برای اثبات و نفی یک شیء دلیل‌هایی را اقامه کرده‌اند.) ولم يقدر لقلة بضاعته على تمييز الحق من الباطل، (و به سبب کمی سرمایه‌ی علمی اش قدرت نداشته است که بین حق و باطل را تمییز دهد.) فتسلم طرفي النقيض في مسألة بعد مسألة، (بنا بر این دلیل هر دو طرف نفی و اثبات را در یک مسأله بعد از مسأله‌ی دیگر قبول کرده است بنا بر این مثلا قائل شده است که هم وجود اصیل است و هم ماهیت یعنی وجود اصیل نیست.) فأساء الظن بالمنطق، (بنا بر این به منطق سوء ظن پیدا می‌کند که چگونه همه به منطق استدلال کرده‌اند ولی دو طرف نقیض هر دو صحیح در آمده است.) وزعم أن العلوم نسبية غير ثابتة، (و تصور می‌کند که علوم امر ثابتی نیستند و ادراک امری نیست که مطابق با واقع باشد یعنی واقع امری ثابت باشد و ادراک هم ثابت باشد.) والحقيقة بالنسبة إلى كل باحث ما دلت عليه حجته. (و حقیقت نسبت به هر باحثی همان است که دلیلش بر آن دلالت کرده است. بنا بر این حقیقت برای مشاء اصالة الوجود است و برای اشراق اصالة الماهیة است.) وليعالج أمثال هؤلاء بايضاح القوانين المنطقية (درمان امثال این افراد به این است که باید قوانین منطقی را برای آنها واضح کرد.) وإراءة قضايا بديهية لا تقبل الترديد في حال من الأحوال، (و باید قضایای بدیهیه‌ای که هیچ تردیدی در آن راه ندارد را برای ایشان واضح کرد) كضرورة ثبوت الشئ لنفسه، (مانند اینکه هر چیزی، خودش خودش است.) واستحالة سلبه عن نفسه، (و اینکه محال است چیزی خودش، خودش نباشد.) وغير ذلك، (مانند محال بودن اجتماع نقیضین) وليبالغ في تفهيم معاني أجزاء القضايا، (و باید در تفهیم معانی اجزاء قضایا مبالغه شود بنا بر این موضوع، مفهوم و متعلقات آن باید کاملا توضیح داده شود.) وليؤمروا أن يتعلموا العلوم الرياضية. (و باید به آنها امر کرد که ریاضیات را بخوانند تا ذهنشان ورزیده شود.)

۵

تطبیق دو دسته دیگر از سوفسطایی‌ها

وهاهنا طائفتان أخريان من الشكاكين، (دو طائفه‌ی دیگر از شکاکین هم وجود دارند) فطائفة يتسلمون الانسان وإدراكاته، (طائفه‌ی چهارم کسانی هستند که قبول دارند که انسان و ادراکاتش وجود و واقعیت دارند.) ويظهرون الشك في ما وراء ذلك، (ولی در غیر این دو اظهار شک می‌کنند.) فيقولون: (نحن وإدراكاتنا، ونشك فيما وراء ذلك)، (و می‌گویند: فقط ما هستیم و ادراکات و ما و در غیر این دو شک داریم.)

وطائفة أخرى (و طائفه‌ی پنجمی هم هستند) تفطنوا بما في قولهم: (نحن وإدراكاتنا) (ملتفت شدند که اعتراف به ما و ادراکات ما) من الاعتراف بحقائق كثيرة، من أناسي وإدراكات لهم، (در واقع اعتراف به حقائق بسیاری است از قبیل انسان‌ها و ادراکات آنها) وتلك حقائق خارجية، (و اینها همه حقائقی خارجیه‌اند) فبدلوا الكلام بقولهم: (أنا وإدراكاتي، وما وراء ذلك مشكوك). (از این آن سخن را به من و ادراکاتم تغییر دادند و اینکه هر چه غیر از آن باشد مشکوک است.) ويدفعه: أن الانسان ربما يخطئ في إدراكاته، (و رد این قول بر این است که انسان گاه در ادراکاتش خطا می‌کنمد) كما في موارد أخطاء الباصرة واللامسة وغيرها من أغلاط الفكر، (مانند مواردی که چشم و لامسه و غیر این دو اشتباه می‌کنند از غلط‌های فکر. مثلا وقتی آتش دان را می‌چرخانند، چشم در خارج یک دایره‌ی گرد می‌بیند) (و همین خطا دلیل بر این است که واقعیتی وجود دارد.) ولولا أن هناك حقائق خارجة من الانسان وإدراكاته تنطبق عليها إدراكاته أو لا تنطبق، لم يستقم ذلك بالضرورة. (و اگر در خارج حقائقی مانند انسان و ادراکات او نبود که گاه ادراکات من با آن منطبق است و گاه نیست، دیگر خطا معنا نداشت.)

وربما قيل: (و گاه گفته می‌شود) إن قول هؤلاء ليس من السفسطة في شئ، (قول این دسته هیچ ارتباطی به سوفسطایی بودن ندارد بلکه اینها دانشمند هسند) بل المراد أن من المحتمل أن لا تنطبق الصور الظاهرة للحواس وبعينها على الأمور الخارجية، بما لها من الحقيقة، (حتی احتمال دارد که آن صورت‌هایی که برای حواس ما ظاهر می‌شود همان گونه که هست و بعینها منطبق نشود بر امور خارجیه همان گونه که هست.) كما قيل: (همان گونه که گفته شده است.) (إن الصوت بما له من الهوية الظاهرة على السمع ليس له وجود في خارجه، (صدای با آنچه که برای آن از وجود است که ظاهر می‌شود بر قوه‌ی سامعه‌ی ما که در نتیجه ما آن را می‌شنویم به همین گونه در خارج نیست) بل السمع إذا اتصل بالارتعاش بعدد كذا، ظهر في السمع في صورة الصوت، (بلکه گوش وقتی ارتباط پیدا کرد به ارتعاش به مقداری خاص که گفته شده است بین بیست و بیست هزار ارتعاش در ثانیه است در این حال، در گوش صدایی شنیده می‌شود. بنا بر این چیزی در خارج به نام صدا و صوت نیست بلکه یک سری ارتعاشات است که ما آن را در قابل صوت درک می‌کنیم.) وإذا بلغ عدد الارتعاش كذا ارتعاشا، ظهر في البصر في صورة الضوء واللون)، (و اگر این ارتعاشات به فلان مقدار ارتعاشات برسد سیصد و پنجاه ترلیون تا هفتصد ترلیون در ثانیه برسد این ارتعاشات در چشم به شکل رنگ و نور ظاهر می‌شود. بنا بر این همه‌ی ادراکات به حواس منتهی می‌شود و حس هم خطا می‌کند.) فالحواس، التي هي مبادئ الإدراك، لا تكشف عما وراءها من الحقائق، (بنا بر این حواس که مقدمات ادراک است زیرا همه‌ی ادراکات به حس منتهی می‌شود، کاشف نیستند از آنچه بیرون آنها از حقائق است. یعنی حس نمی‌تواند خارج را نشان دهد.) وسائر الإدراكات منتهية إلى الحواس. (و سایر ادراکات هم به حس بی‌می گردد. بنا بر این کل معارف ما هم بر باد است.) وفيه: أن الإدراكات إذا فرضت غير كاشفة عما وراءها، (اگر فرض شود که ادراکات خارج خود را کشف نمی‌کنند.) فمن أين علم أن هناك حقائق وراء الإدراك لا يكشف عنها الإدراك؟ (بنا بر این کجا کشف کرده‌اید که در خارج حقائقی هست که ادراکات ما آنها را کشف نمی‌کند.)! ثم من أدرك أن حقيقة الصوت في خارج السمع ارتعاش بعدد كذا؟! (همچنین چه کسی درک کرد که حقیقت صورت در خارج از گوش این است که فلان مقدار ارتعاش در ثانیه وجود داشته باشد؟) وحقيقة المبصر في خارج البصر ارتعاش بعدد كذا؟! (و اینکه حقیقت چیزی که دیده می‌شود در خارج به مقدار خاصی از ارتعاشات است.) وهل يصل الانسان إلى الصواب الذي يخطئ فيه الحواس، إلا من طريق الإدراك الإنساني؟! (آیا انسان به آن حقائق که می‌داند حواس در آن خطا می‌کنند بجز از طریق ادراک انسانی رسیده است؟ بنا بر این حواس فی الجمله به خارج رهنمون هست ولی در بعضی موارد خطا می‌کند.) وبعد ذلك كله، (اشکال سوم این است که) تجويز أن لا ينطبق مطلق الإدراك على ما وراءه، لا يحتمل إلا السفسطة، (تجویز این قول که هیچ ادراکی بر خارج منطبق نباشد، چیزی جز سفسطه نیست.) حتى أن قولنا: (يجوز أن لا ينطبق شئ من إدراكاتنا على الخارج) (تا جایی که حتی قول آنها که می‌گویند: می‌توان گفت که هیچ یک از ادراکات ما بر خارج منطبق نباشد) لا يؤمن أن لا يكشف - بحسب مفاهيم مفرداته والتصديق الذي فيه - عن شئ. (ایمن نباشد از اینکه به بحسب مفاهیم مفردات و تصدیقی که در آن است از چیزی کشف نکند. خلاصه اینکه اگر قرار باشد هیچ ادراکی از خارج کاشف نباشد این مدعای شما هم یک ادراک است که می‌تواند مبتلا به عدم کاشفیت باشد و صحیح نباشد.)

ليس الكل بأعظم من جزئه كاذبا.

فهي أول قضية مصدق بها لا يرتاب فيها ذو شعور ، وتبتنى عليها العلوم فلو وقع فيها شك ، سرى ذلك في جميع العلوم والتصديقات.

تتمة

السوفسطي المنكر لوجود العلم ، غير مسلم لقضية أولى الأوائل ، إذ في تسليمها اعتراف ، بأن كل قضيتين متناقضتين ، فإن إحداهما حقة صادقة.

ثم السوفسطي ، المدعي لانتفاء العلم والشاك في كل شيء ، إن اعترف بأنه يعلم أنه شاك ، فقد اعترف بعلم ما ، وسلم قضية أولى الأوائل ، فأمكن أن يلزم بعلوم كثيرة ، تماثل علمه بأنه شاك ، كعلمه بأنه يرى ويسمع ، ويلمس ويذوق ويشم ، وأنه ربما جاع فقصد ما يشبعه ، أو ظمأ فقصد ما يرويه ، وإذا ألزم بها ألزم بما دونها من العلوم ، لأن العلم ينتهي إلى الحس ما تقدم (١).

وإن لم يعترف بأنه يعلم أنه شاك ، بل أظهر أنه شاك في كل شيء ، وشاك في شكه لا يدري شيئا ، سقطت معه المحاجة ولم ينجع فيه برهان ، وهذا الإنسان إما مبتلى بمرض ، أورثه اختلالا في الإدراك ، فليراجع الطبيب ، وإما معاند للحق يظهر ما يظهر لدحضه ، فليضرب وليؤلم وليمنع مما يقصده ويريده ، وليؤمر بما يبغضه ويكرهه ، إذ لايرى حقيقة لشيء من ذلك.

نعم ربما راجع بعضهم هذه العلوم العقلية ، وهو غير مسلح بالأصول المنطقية ، ولا متدرب في صناعة البرهان ، فشاهد اختلاف الباحثين في المسائل بين الإثبات والنفي ، والحجج التي أقاموها على كل من طرفي النقيض ،

__________________

(١) في الفصل الثاني.

ولم يقدر لقلة بضاعته على تمييز الحق من الباطل ، فتسلم طرفي النقيض في مسألة بعد مسألة ، فأساء الظن بالمنطق ، وزعم أن العلوم نسبية غير ثابتة ، والحقيقة بالنسبة إلى كل باحث ما دلت عليه حجته.

وليعالج أمثال هؤلاء بإيضاح القوانين المنطقية ، وإراءة قضايا بديهية لا تقبل الترديد في حال من الأحوال ، كضرورة ثبوت الشيء لنفسه ، واستحالة سلبه عن نفسه وغير ذلك ، وليبالغ في تفهيم معاني أجزاء القضايا ، وليؤمروا أن يتعلموا العلوم الرياضية.

وهاهنا طائفتان أخريان من الشكاكين ، فطائفة يتسلمون الإنسان وإدراكاته ، ويظهرون الشك في ما وراء ذلك ، فيقولون نحن وإدراكاتنا ونشك فيما وراء ذلك ، وطائفة أخرى تفطنوا بما في قولهم ، نحن وإدراكاتنا من الاعتراف بحقائق كثيرة ، من أناسي وإدراكات لهم ، وتلك حقائق خارجية ، فبدلوا الكلام بقولهم ، أنا وإدراكاتي وما وراء ذلك مشكوك.

ويدفعه أن الإنسان ربما يخطي في إدراكاته ، كما في موارد أخطاء الباصرة واللامسة ، وغيرها من أغلاط الفكر ، ولو لا أن هناك حقائق ، خارجة من الإنسان وإدراكاته ، تنطبق عليها إدراكاته أو لا تنطبق ، لم يستقم ذلك بالضرورة.

وربما قيل ، إن قول هؤلاء ليس من السفسطة في شيء ، بل المراد أن من المحتمل ، أن لا تنطبق الصور الظاهرة للحواس ، بعينها على الأمور الخارجية ، بما لها من الحقيقة كما قيل ، إن الصوت بما له من الهوية الظاهرة على السمع ، ليس له وجود في خارجه ، بل السمع إذا اتصل بالارتعاش بعدد كذا ، ظهر في السمع في صورة الصوت ، وإذا بلغ عدد الارتعاش كذا ارتعاشا ، ظهر في البصر في صورة الضوء واللون ، فالحواس التي هي مبادي الإدراك ، لا تكشف عما وراءها من الحقائق ، وسائر الإدراكات منتهية إلى الحواس.

وفيه أن الإدراكات ، إذا فرضت غير كاشفة عما وراءها ، فمن أين علم أن هناك حقائق وراء الإدراك ، لا يكشف عنها الإدراك ، ثم من أدرك أن حقيقة الصوت في خارج السمع ، ارتعاش بعدد كذا ، وحقيقة المبصر في خارج البصر ارتعاش بعدد كذا ، وهل يصل الإنسان إلى الصواب الذي يخطى فيه الحواس ، إلا من طريق الإدراك الإنساني.

وبعد ذلك كله تجويز ، أن لا ينطبق مطلق الإدراك على ما وراءه ، لا يحتمل إلا السفسطة ، حتى أن قولنا ، يجوز أن لا ينطبق شيء من إدراكاتنا على الخارج ، لا يؤمن أن لا يكشف ، بحسب مفاهيم مفرداته والتصديق ، الذي فيه عن شيء.

الفصل التاسع

وينقسم العلم الحصولي إلى حقيقي واعتباري

والحقيقي هو المفهوم الذي يوجد ، تارة بوجود خارجي فيترتب عليه آثاره ، وتارة بوجود ذهني لا يترتب عليه آثاره ، وهذا هو الماهية ، والاعتباري ما كان بخلاف ذلك ، وهو إما من المفاهيم التي حيثية مصداقها ، حيثية أنه في الخارج ، كالوجود وصفاته الحقيقية ، كالوحدة والفعلية وغيرهما ، فلا يدخل الذهن وإلا لانقلب ، وإما من المفاهيم التي حيثية مصداقها ، حيثية أنه في الذهن ، كمفهوم الكلي والجنس والنوع ، فلا يوجد في الخارج وإلا لانقلب.

وهذه المفاهيم إنما يعملها الذهن بنوع من التعمل ، ويوقعها على مصاديقها ، لكن لا كوقوع الماهية وحملها على أفرادها ، بحيث تؤخذ في حدها.

ومما تقدم يظهر أولا ، أن ما كان من المفاهيم ، محمولا على الواجب