درس بدایة الحکمة

جلسه ۷۱: موضوع حرکت و فاعل آن

 
۱

خطبه

۲

موضوع حرکت

در هر حرکتی شش امر وجود دارد که حرکت بر آنها متوقف است. در فصل گذشته از مبدأ و منتها که دو مورد از آن شش مورد بود صبحت شود. در این فصل به سراغ سومین امر می‌رویم که متحرک است که همان موضوع حرکت می‌باشد یعنی چیزی که حرکت به آن عارض می‌شود.

حرکت همان گونه که گفتیم عبارت است از خروج تدریجی شیء از قوه به فعل. همچنین گفتیم که قوه باید روی یک امر جوهری باشد که نامش ماده است. قوه‌ی مزبور کمال برای ماده است. این کمال خود بر دو قسم است گاه بالفعل است و گاه بالقوه. کمال بالفعل مانند اینکه یک شیء کمالی را هم اکنون دارد و گاه بالقوه است و آن زمانی است که شیء توان آن را دارد ولی خودش را ندارد. بنا بر این قوه یک نوع کمال برای ماده محسوب می‌شود منتهای کمالی است که بالقوه است نه بالفعل. همین است که موجب می‌شود ماده‌ای که توان حرکت دارد با ماده‌ای که حرکت نمی‌کند فرق دارد زیرا ماده‌ای که حرکت نمی‌کند آن قوه و توان را ندارد. از آنجا که قوه با ماده متحد است وقتی ماده حرکت می‌کند و آن قوه را بالفعل می‌کند آن بالفعل با ماده متحد می‌شود. بنا بر این چیزی در این میان هست که از حالت قوه تا حالت فعل همواره محفوظ است که گاه قوه که مبدأ حرکت است با آن متحد است و گاه فعل که منتهای حرکت است با آن متحد می‌باشد. آن امر ثابت را موضوع حرکت و متحرک می‌نامند. این حرکت گاه در جوهر است یعنی جوهر یک شیء عوض می‌شود مانند جایی که آب تبدیل به بخار و یا بخار تبدیل به آب می‌شود. و گاه عرض شیء عوض می‌شود مانند یک سیب که ترش است که شیرین می‌شود در اینجا سیب موضوع حرکت است که جسم است. در جایی که جوهر عوض می‌شود نیز ماده، موضوع آن است.

نتیجه اینکه موضوع حرکت همیشه امری است ثابت ولی حرکت امری تدریجی است. اگر قرار بود که موضوع عوض شود، حرکت دیگر بی‌معنا بود. مثلا هسته‌ای که در انبار است با قوة الشجر متحد است و در همان حال درختی که در باغچه است با فعلیة الشجر متحد است. واضح است که هسته‌ای که در انبار است با درختی که در باغ است فرق دارد. هسته در انبار است و از قوه به فعل حرکت نکرده و آنی که در باغ است بالفعل است و حرکتش تمام شده است. حرکت هنگامی صورت می‌گیرد که همانی که قوه است تبدیل به درخت شود.

یکی دیگر از احکام موضوع حرکت این است که موضوع حرکت نمی‌توان از جمیع جهات بالقوه و یا بالفعل باشد.

اگر چیزی هیچ فعلیتی نداشته باشد اصلا نمی‌تواند موجود شود زیرا هستی به معنای تحقق و فعلیت است. چنین چیزی اصلا موجود نیست تا حرکت در آن تصور شود.

همچنین اگر چیزی فعلیت محض باشد و قوه نداشته باشد نمی‌تواند موضوع حرکت واقع شود زیرا در حرکت، باید چیزی از قوه به فعل حرکت کند و اگر چیزی قوه نداشته باشد، خروج از قوه در مورد آن معنا ندارد نتیجه حرکت ندارد. بنا بر این مجردات که قوه بر چیزی ندارند و قابل تغییر نیستند و همواره امور ثابت دائمی ازلی هستند حرکت در آنها معنا ندارد.

موضوع حرکت باید از یک جهت بالفعل و از جهتی دیگر بالقوه باشد. مثلا ماده‌ی اولی که هیولی است چنین است که امری است که ذاتا بالقوه است ولی همواره در ذیل سایه‌ی صورتی فعلیت می‌یابد در نتیجه می‌تواند موضوع حرکت باشد مانند آب و بخار که ماده‌ای که در آب است حرکت می‌کند و تبدیل به بخار می‌شود یعنی آنی که بالقوه بخار بود الآن بالفعل بخار می‌شود. موضوع این حرکت ماده‌ای است که ابتدا تحت چتر صورت آبی موجود بود و فعلیت داشت و فعلیت آن همان صورت آبی اش بود و بخار بودن بالقوه در آن بود و بعد صورت خود را تغییر داده بخار می‌شود و وقتی حرکتش تمام شد بخار، صورت فعلی آن می‌شود.

همچنین است در جسم ترش مانند سیب که فعلیت آن همان صورت نوعیه‌ی سیب و ترش بودن و اندازه‌ی خاص آن است. او در همان حال این قوه را دارد که شیرین شود وقتی حرکت کرد و شیرین شد، شیرین شدن برای آن بالفعل می‌شود.

۳

تطبیق موضوع حرکت

الفصل السادس في موضوع الحركة وهو المتحرك الذي يتلبس بها (فصل ششم در موضوع حرکت حرکت که همان متحرک است که لباس حرکت را می‌پوشد و به حرکت متلبس می‌شود.)

قد عرفت (در فصل سوم در تعریف حرکت دانستی) أن الحركة خروج الشئ من القوة إلى الفعل تدريجا، (که حرکت عبارت است از خروج تدریجی شیء از قوه به فعل) وأن هذه القوة يجب أن تكون محمولة في أمر جوهري قائمة به، (و همچنین در فصل اول گفتیم که قوه‌ی مزبور باید بر امری جوهری که قائم به آن قوه است بار شده باشد. یعنی این قوه که همان استعداد و توان است چون عرض است به موضوعی احتیاج دارد که جوهر است و این قوه باید قائم به آن امر جوهری باشد.) وهذا الذي بالقوة كمال بالقوة للمادة (و این امر بالقوة کمال بالقوه برای ماده است یعنی سیب ترش که بالقوه شیرین است، همین شیرین بودن بالقوه کمالی برای سیب است ولی کمالی که الآن آن را ندارد) متحد معها، (و آن بالقوة با ماده متحد است.) فإذا تبدلت القوة فعلا، (بنا بر این اگر آن قوه به سبب حرکت به فعلیت تبدیل شود) كان الفعل متحدا مع المادة مكان القوة، (آن فعلیت، به جای قوه، با ماده متحد خواهد بود. یعنی سیبی که بالقوه شیرین بود الآن فعلا شیرین است.) فمادة الماء - مثلا - هواء بالقوة، (مثلا ماده‌ی آب، بالقوه بخار است.) وكذا الجسم الحامض حلو بالقوة، (همچنین جسم ترش، بالقوة شیرین است.) فإذا تبدل الماء هواء والحموضة حلاوة، (پس اگر آب تبدیل به بخار شود و یا ترشی به شیرینی مبدل شود) كانت المادة التي في الماء هي المتلبسة بالهوائية، (آن ماده‌ای که در آب بود که قوه‌ی بخار را داشت همان ماده فعلیت بخار بودن را دارد.) والجسم الحامض هو المتلبس بالحلاوة، (و جسم ترش همان چیزی است که الآن شیرین شده است. بنا بر این در هر دو مثال همان ماده در مثال اول و همان جسم در مثال دوم با تغییر صورت، تغییر نکرده‌اند.) ففي كل حركة موضوع تنعته الحركة وتجري عليه. (بنا بر این در هر حرکتی موضوعی است که حرکت وصف آن است و بر روی آن قرار می‌گیرد. بنا بر این وقتی چیزی موضوع حرکت است به این معنا نیست که خودش تغییر کرده است بلکه تغییری روی آن آمد است و خودش ثابت باقی مانده است.) ويجب أن يكون موضوع الحركة أمرا ثابتا (و لازم است که موضوع حرکت امری ثابت باشد) تجري وتتجدد عليه الحركة، (حرکت بر آن جاری شود و حرکت آن به آن بر روی آن تجدد پیدا کند. قبلا هم گفتیم که حرکت همان تغییر تدریجی است و آن به آن فرق می‌کند.) وإلا كان ما بالقوة غير ما يخرج إلى الفعل، (و الا اگر موضوع حرکت ثابت نبود، آنی که بالقوه است می‌بایست غیر از آنی باشد که به فعلیت خارج می‌شود) فلم تتحقق الحركة التي هي خروج الشئ من القوة إلى الفعل تدريجا. (در نتیجه حرکت که عبارت است از خروج تدریجی شیء از قوه به فعل، در خارج متحقق نمی‌شد زیرا آنی که بالقوه است همچنان بالقوه است و آنی که متصف به فعلیت است امری است دیگر و حرکتی وجود ندارد زیرا هر دو با موضوع خودشان همچنان ساکن هستند.)

ويجب أن لا يكون موضوع الحركة أمرا بالفعل من كل جهة (و واجب است که موضوع حرکت از تمامی جهات بالفعل نباشد یعنی نباید به گونه‌ای باشد که هیچ قوه‌ای در آن نباشد) كالعقل المجرد، (مانند عقل مجرد که از هر جهت بالفعل است زیرا قوه مربوط به ماده است و در عقل مجرد ماده وجود ندارد.) إذ لا حركة إلا مع قوة ما، فما لا قوة فيه فلا حركة له، (زیرا حرکتی نیست مگر اینکه با توانی که شیء برای رسیدن به آن توان حرکت کند بنا بر این چیزی که قوه ندارد و هرچه در آن است بالفعل است حرکتی ندارد.) ولا أن يكون بالقوة من جميع الجهات، (همچنین واجب است که موضوع حرکت از تمامی جهات بالقوه نباشد) إذ لا وجود لما هو كذلك، (زیرا چنین چیزی امکان ندارد وجود داشته باشد زیرا بدون فعلیت مساوق با وجود است این فعلیت گاه مال خود شیء است و گاه از چیز دیگری کسب شده است. مثلا ماده و هیولی ذاتا قوه‌ی محض است به همین سبب احتیاج به صورت دارد که فعلیت است.) بل أمرا بالقوة من جهة وبالفعل من جهة، (بلکه باید چیزی باشد که از یک جهت بالفعل و از یک جهت بالقوه باشد.) كالمادة الأولى التي لها قوة الأشياء (مانند ماده‌ی اولی که قوه‌ی تمام اشیاء مادی است) وفعلية أنها بالقوة، (البته در قوه بودنش دیگر بالقوه نیست بلکه بالفعل است.) وكالجسم الذي هو مادة ثانية (و مانند جسم که ماده‌ی ثانیه است زیرا ماده برای صورت نوعیه می‌باشد.) لها قوة الصور النوعية (که قوه‌ی صورت نوعیه دارد یعنی می‌تواند سیب باشد و یا سنگ و یا گلابی و مانند آن) والأعراض المختلفة (یعنی قوه‌ی اعراض مختلفه را دارد ولی الآن همه‌ی آنها را بالفعل ندارد.) وفعلية الجسمية (و فعلیت جسمیه دارد) وبعض الصور النوعية. (و بعضی از آن صور نوعیه را دارد. بنا بر این جسم هم قوه در آن است و هم فعلیت.)

۴

فاعل حرکت

فصل هفتم در فاعل حرکت

فاعل حرکت همان محرک است و آن اینکه ما جدای از متحرک که امری بود که به حرکت متصف می‌شد به یک محرکی احتیاج داریم که حرکت را به آن می‌دهد. بنا بر این آب که بخار می‌شود و یا سیبی که حرکت می‌کند و طعمش عوض می‌شود به یک محرک احتیاج دارد تا حرکت که امری است تدریجی را روی موضوع بیاورد.

علت احتیاج به محرک این است که حرکت ممکن الوجود است و احتیاج به علت دارد. علت آن نمی‌تواند خود متحرک باشد زیرا متحرک در ذات خودش حرکت ندارد در نتیجه خودش نمی‌تواند به خودش حرکت دهد زیرا شیء واحد نمی‌تواند هم فاعل باشد و هم قابل کما اینکه شیء واحد نمی‌تواند به خودش وجود دهد. متحرک چون می‌خواهد چیزی را قبول کند و در نتیجه به سمت آن حرکت می‌کند این علامت آن است که آن شیء را ندارد و الا اگر داشت از باب تحصیل حاصل می‌شد. از آن طرف اگر بخواهد آن را اعطاء کند در نتیجه باید آن را داشته باشد و در باب علت و معلول گفتیم که علت باید کمال معلول را به نحو اشد داشته باشد (نه حتی مساوی آن) بنا بر این شیء واحد نمی‌تواند هم قابل باشد و هم فاعل یعنی هم قبول کند و هم آنی که باید قبول بکند را خودش به خودش بدهد.

به تعبیر دیگر، متحرک بالقوه است نسبت به حرکت و آن را بالفعل ندارد بالقوه نمی‌تواند فعل را ایجاد کند زیرا بالقوه اضعف از فعل است و نمی‌تواند فعل را که اقوی است ایجاد کند و علت نمی‌تواند از معلول ضعیف‌تر باشد و حتی مساوی آن هم نمی‌تواند باشد بلکه باید اقوی باشد.

نتیجه اینکه ما به محرکی احتیاج داریم که خارج از ذات متحرک است.

حکم دیگر این است که محرک باید مثل حرکت امری تدریجی باشد و الا اگر امری ثابت باشد و بخواهد حرکت را ایجاد کند این مشکل پیش می‌آید که چون محرک امری است ثابت در نتیجه نسبت تمامی اجزاء حرکت به آن باید علی السویه باشد و چون محرک که علت است موجود است معنا ندارد که معلولش از بین برود در نتیجه اجزاء سابق حرکت نباید از بین رفته باشند و همچنین معنا ندارد که وقتی علت است اجزایی از آن هنوز نیامده باشد. خلاصه اینکه باید تمامی اجزاء حرکت در آن واحد موجود باشد و این مساوی با آن است که حرکتی صورت نگیرد و تبدیل به یک موجود متصل قار می‌شود و حال آنکه حرکت امری غیر قار است. بنا بر این محرک باید چیزی باشد که همراه با حرکت آنا فآنا بیاید و خودش چون تغییر می‌کند آن امر تدریجی به نام حرکت را ایجاد کند و به عبارت دیگر چون علت هر جزء از حرکت خودش از بین می‌رود آن جزء از حرکت هم از بین می‌رود و فاعل جدیدی که ایجاد می‌شود علت برای جزء دوم حرکت می‌شود.

بنا بر این فاعل مباشر حرکت یعنی فاعلی که حرکت مستقیما از آن سر می‌زند خودش باید متحرک باشد نه ثابت.

۵

تطبیق فاعل حرکت

الفصل السابع في فاعل الحركة وهو المحرك (فصل هفتم در فاعل حرکت است که همان محرک می‌باشد.)

يجب أن يكون المحرك غير المتحرك، (لازم است که حرکت دهنده غیر از شیئی باشد که خودش حرکت می‌کند.) إذ لو كان المتحرك هو الذي يوجد الحركة في نفسه، لزم أن يكون شئ واحد فاعلا وقابلا من جهة واحدة، وهو محال، (زیرا اگر متحرک همان چیزی باشد که حرکت را در خودش ایجاد می‌کند لازم می‌آید که شیء واحد از جهت واحده یک از جهت ایجاد حرکت هم فاعل باشد و هم قابل یعنی همین شخص حرکت را ایجاد کند و خودش هم همان را قبول کند. و این محال است. بله می‌شود که یک شیء حرکتی را قبول کند و حرکت را در شیء دیگری ایجاد کند مانند اهرم‌هایی که وسیله‌ی حرکت اند که حرکت را انسان می‌گیرند و در چیز دیگری اعمال می‌کنند.) فإن حيثية الفعل هي حيثية الوجدان وحيثية القبول هي حيثية الفقدان، (علت محال بودن این است که حیثیت فعل حیثیت ایجاد کردن است یعنی چون چیزی را دارد و واجد کمالی است می‌تواند آن را اعطاء کند ولی از آن سو، حیثیت قبول حیثیت فقدان است زیرا چون آن را ندارد آن را قبول می‌کند و الا اگر آن را داشت تحصیل حاصل می‌شد.) ولا معنى لكون شئ واحد واجدا وفاقدا من جهة واحدة. (و معنا ندارد که شیء واحد، از جهت واحده هم واجد باشد و هم فاقد. وجدان و فقدان عدم و ملکه‌اند و متقابل می‌باشند و خاصیت متقابلین این است که با هم در یک مکان جمع نمی‌شوند.)

وأيضا المتحرك هو بالقوة بالنسبة إلى الفعل الذي يحصل له بالحركة وفاقد له، (دلیل دیگر این است که متحرک که همان موضوع حرکت است نسبت به فعلیتی که برای آن به وسیله‌ی حرکت حاصل می‌شود بالقوه است و آن را بالفعل ندارد و فاقد آن است.) وما هو بالقوة لا يفيد فعلا. (و آنی که بالقوه است نمی‌تواند فعلیت را افاده کند زیرا قوه از فعلیت ضعیف‌تر است و حال آنکه علت باید قوی‌تر از معلول باشد.)

ويجب أن يكون الفاعل القريب للحركة أمرا متغيرا متجدد الذات، (حکم دیگر این است که واجب است که فاعل قریب برای حرکت امری متغیر باشد و ذاتش متجدد باشد یعنی ذاتش باید آن به آن نو شود تا بتواند حرکت را درست کند. البته علت العلل که همان باری تعالی است امری ثابت است ولی فاعل بلا واسطه که همان فاعل قریب است واجب است متغیر و غیر ثابت باشد. فاعل قریب همانی است که بین او و حرکت فاعل دیگری واسطه نیست که با مشیت خدا می‌تواند فاعل باشد.) إذ لو كان أمرا ثابت الذات من غير تغير وسيلان، كان الصادر منه أمرا ثابتا في نفسه، (زیرا اگر فاعل حرکت امری باشد که ذاتا ثابت است و بدون هیچ دگرگونی و جریان باشد آنچه که از آن صادر می‌شود هم باید امری باشد که در ذاتش ثابت است زیرا وقتی فاعل ثابت است یعنی موجود است و تغییر نکرده است در نتیجه معلول آن هم باید ثابت باشد و نتیجه اینکه جزء اول حرکت نباید بعد از ایجاد از بین رود و همچنین جزء‌هایی بعدی حرکت هم باید الآن بالفعل و موجود باشند..) فلم يتغير جزء من الحركة إلى غيره من الأجزاء، (در نتیجه جزئی از حرکت به جزءهای دیگر تغییر نمی‌کند که یک جزء از بین رود و جزء دیگر بیاید.) لثبات علته من غير تغير في حالها، (چون علتش ثابت است بدون اینکه تغیری در حال آن ایجاد شود.) فلم تكن الحركة حركة، هذا خلف. (وقتی علت تغییر نکند و در نتیجه معلول هم تغییر نکند، حرکت دیگر حرکت نخواهد بود بلکه چون اجزایش ثابت است ساکن و ثابت است و این خلف است در نتیجه محرک باید خودش در حرکت باشد.)

الذي لا ينقسم ، من جهة الحركة والجزء الآخر الذي كذلك ، لما عرفت آنفا أن الجزء بهذا المعنى ، دفعي الوقوع غير تدريجية ، فلا ينطبق عليه حد الحركة ، لأنها تدريجية الذات.

وأما ما تقدم (١) ، أن الحركة تنتهي من الجانبين ، إلى قوة لا فعل معها وفعل لا قوة معه ، فهو تحديد لها بالخارج من ذاتها.

الفصل السادس

في موضوع الحركة وهو المتحرك الذي يتلبس بها

قد عرفت (٢) أن الحركة ، خروج الشيء من القوة إلى الفعل تدريجا ، وأن هذه القوة يجب أن تكون محمولة ، في أمر جوهري قائمة به ، وهذا الذي بالقوة كمال بالقوة للمادة متحد معها ، فإذا تبدلت القوة فعلا ، كان الفعل متحدا مع المادة مكان القوة ، فمادة الماء مثلا هواء بالقوة ، وكذا الجسم الحامض حلو بالقوة ، فإذا تبدلت الماء هواءا والحموضة حلاوة ، كانت المادة التي في الماء هي المتلبسة بالهوائية ، والجسم الحامض هو المتلبس بالحلاوة ، ففي كل حركة موضوع ، تنعته الحركة وتجري عليه.

ويجب أن يكون موضوع الحركة أمرا ثابتا ، تجري وتتجدد عليه الحركة ، وإلا كان ما بالقوة غير ما يخرج إلى الفعل ، فلم تتحقق الحركة التي هي ، خروج الشيء من القوة إلى الفعل تدريجا.

ويجب أن لا يكون موضوع الحركة ، أمرا بالفعل من كل جهة ، كالعقل

__________________

(١) في الفصل السابق.

(٢) مرّ الأول في الفصل الثالث ، والثاني في الفصل الأول.

المجرد إذ لا حركة إلا مع قوة ما ، فما لا قوة فيه فلا حركة له ، ولا أن يكون بالقوة من جميع الجهات ، إذ لا وجود لما هو كذلك ، بل أمرا بالقوة من جهة وبالفعل من جهة ، كالمادة الأولى التي لها قوة الأشياء ، وفعلية أنها بالقوة ، وكالجسم الذي هو مادة ثانية ، لها قوة الصور النوعية والأعراض المختلفة ، وفعلية الجسمية وبعض الصور النوعية.

الفصل السابع

في فاعل الحركة وهو المحرك

يجب أن يكون المحرك غير المتحرك ، إذ لو كان المتحرك ، هو الذي يوجد الحركة في نفسه ، لزم أن يكون شيء واحد ، فاعلا وقابلا من جهة واحدة وهو محال ، فإن حيثية الفعل هي حيثية الوجدان ، وحيثية القبول هي حيثية الفقدان ، ولا معنى لكون شيء واحد ، واجدا وفاقدا من جهة واحدة.

وأيضا المتحرك هو بالقوة بالنسبة إلى الفعل ، الذي يحصل له بالحركة وفاقد له ، وما هو بالقوة لا يفيد فعلا.

ويجب أن يكون الفاعل القريب للحركة ، أمرا متغيرا متجدد الذات ، إذ لو كان أمرا ثابت الذات من غير تغير وسيلان ، كان الصادر منه أمرا ثابتا في نفسه ، فلم يتغير جزء من الحركة إلى غيره من الأجزاء ، لثبات علته من غير تغير في حالها ، فلم تكن الحركة حركة هذا خلف.