درس بدایة الحکمة

جلسه ۶۱: تقابل تضاد و تقابل عدم و ملکه

 
۱

خطبه

۲

تقابل تضاد

گفتیم که غیریت از آثار کثرت است. غیریت تقسیم می‌شود به غیریت ذاتیه که نامش تقابل است و غیر ذاتیه که نامش تخالف است. تقابل به چهار قسم تقسیم می‌شود. به این که یا دو امر مزبور وجودی اند و یا یکی وجودی و دیگری عدمی. اگر دو امر وجودی باشند یا به گونه‌ای است که تصور یکی منوط به تصور دیگری است که به آن متضایفین می‌گویند و یا چنین نیست که متضادین نام دارند.

بنا بر این تضاد به دو امر وجودی گفته می‌شود که متضایفین نیستند و همچنین متقابل اند یعنی ذاتا فی محل واحد من جهة واحدة جمع نمی‌شوند.

با این حال وقتی به کتب مراجعه می‌کنیم می‌بینیم یک سری احکام دیگر هم به معنای تضاد اضافه شده است مثلا گفته‌اند: داخلان تحت جنس قریب.

علت این شرط این است که تضاد را وقتی شناختیم و دیدیم که دو امر وجودی اند که متغایر بالذات هستند ولی متضایف نیستند، گشتیم تا ببینیم در کجا دو امر متضاد را می‌توانیم بیابیم.

وقتی همه‌ی هستی را در فلسفه بر اساس ماهیّات طبقه بندی می‌کنند آنها را در ده قسم می‌گنجانند و آن اینکه یا جوهر است و یا نه قسم از اعراض. بنا بر این ده جنس عالی داریم که هر کدام در ذیل خود انواعی دارند که آن انواع به نوبه‌ی خود جنس برای یک سری انواع دیگر هستند تا به جایی می‌رسد که فقط نوع هست و دیگر جنس نیست که به آن، نوع سافل می‌گویند.

در میان اجناس عالیه تضاد نیست زیرا مثلا جوهر با کم جمع می‌شود هکذا کم با کیف مانند جسم واحد که هم رنگ دارد که کیف است و هم حجم دارد که کم است. حتی ممکن تمام آن ده تا در یک موجود جمع باشد یعنی یک موجود هم جوهر باشد و هم نه عرض را دارا باشد.

بعد پائین می‌آئیم و به سراغ یک نوع از یک جنس و یک نوع از جنس دیگر می‌رویم. اینجا نیز می‌بینیم که تضادی در کار نیست مثلا در جوهر یک نوعش جماد است و یک نوع آن نامی و نوع نامی تقسیم می‌شود به یک نوع از درخت و نوع دیگر از درخت. این انواع با انواعی از کیف مثلا قابل جمع هستند. بنا بر این جماد که یک نوع از جوهر است می‌تواند با کیف محسوس که یک نوع از کیف است جمع شود به این گونه که جسمی سفید باشد.

بعد پائین‌تر آمده به سراغ انواع یک جنس عالی که خودشان جنس برای انواع دیگر اند می‌رویم. مثلا کیف که جنسی است عالی و تحت آن اجناسی مانند کیف محسوس به کم، کیف محسوس، کیف استعداد و کیف نفسانی وجود دارد. دو تا از آنها می‌تواند با هم جمع شود به این گونه که استقامت که کیف محسوس به کم است با کیف محسوس مانند رنگ می‌تواند جمع شود یعنی یک چیز هم مستقیم باشد و هم سفید.

تنها جایی که تضاد دیده می‌شود همان انواع آخر است که دیگر جنس نیستند. مثلا در انواع کیف مبصر مانند سیاهی، سفیدی و مانند آن تضاد وجود دارد. بنا بر این فقط در نوع‌هایی که تحت جنس قریب هستند تضاد وجود دارد نه نوع‌هایی که تحت جنس بعیدند و خودشان جنس برای یک سری انواع دیگری می‌باشند. این قید از استقراء پیدا شده است یعنی گشتند و جای دیگری را پیدا نکردند.

قید دیگری که اضافه کرده‌اند عبارت است از: یتواردان علی موضوع واحد. علت این قید هم واضح است زیرا اگر روی دو موضوع بروند تضاد محقق نمی‌شود. حال که این قید اضافه شده است یک مسأله‌ی دیگری پیش می‌آید که موضوع در اصطلاح فلسفه به معنای محل مستغنی است یعنی همان چیزی که در تعریف جوهر و عرض به کار می‌رود که می‌گویند: جوهر چیزی است که لا فی الموضوع است ولی عرض در موضوع است. بنا بر این وقتی در تعریف تضاد سخن از موضوع شده است یعنی تضاد مختص به عرض می‌شود و در جواهر تضاد وجود ندارد.

با این حال دیده شده است که تضاد در جواهر نیز وجود دارد زیرا همان گونه که حرارت و برودت با هم در تضاد اند، صورت نوعیه آتش و آب هم با هم متضاد می‌باشند. این در حالی است که به آب و آتش گفته نمی‌شود که یتواردان علی موضوع واحد از این رو بعضی به جای موضوع واحد از لفظ محل واحد استفاده کرده‌اند. زیرا صورت نوعیه‌ای که روی ماده آمده که آن را آب کرده است در تضاد است با صورت نوعیه‌ای که روی آتش آمده است یعنی محل این دو صورت نوعیه نمی‌تواند یکی باشد. بنا بر این محل واحد در جواهر همان ماده است که دو صورت نوعیه را نمی‌تواند قبول کند و در اعراض هم معنایش واضح است مانند یک چیز که نمی‌تواند هم سرد باشد و هم گرم.

قید دیگری که در تعریف تضاد است عبارت است از: بینهما غایة الخلاف.

علت آن این است که گاه چیزهایی هست که مانند حرارت و برودت نیست که بین آن دو چیزی نباشد بلکه گاه چیزهایی این وسط هست مانند سفیدی و سفیدی که رنگهایی هستند که نه سفیدند و نه سیاه مانند رنگهایی چون زرد و قرمز. در اینجا دیده‌اند که تضاد باید بین دو امر باشد و حال آنکه در ما نحن فیه امور کثیره‌ای وجود دارد از این رو گفتند که تضاد مربوط به همان دو طرف حد است یعنی آنی که در منتهای روشنی است که سفید باشد و آنی که در منتهی تاریکی است که سیاه است با هم تضاد دارند. اما آنها که در وسط هستند آنها اگر با هم جمع نمی‌شوند به سبب برخورداری اشان از آن دو امر متضاد است یعنی اگر زرد با سبز جمع نمی‌شود به سبب این است که زرد تمایل به سفیدی دارد و سبز تمایل به سیاهی.

۳

تطبیق تقابل تضاد

الفصل السابع في تقابل التضاد (فصل هفتم در تقابل تضاد)

التضاد - على ما تحصل من التقسيم السابق - (تضاد همان گونه که از تقسیم ذکر شده در فصل سابق فهمیده شد عبارت است از) كون أمرين وجوديين غير متضائفين متغايرين بالذات، أي غير مجتمعين بالذات. (دو امر وجودی که متضایف نباشند (یعنی تعقل یکی به تعقل دیگری منوط نباشد،) و تغایر آنها به ذاتشان باشد یعنی ذاتا با هم جمع نشوند.)

ومن أحكامه أن لا تضاد بين الأجناس العالية - من المقولات العشر - (از احکام تضاد این است که بین جنس‌های عالی که همان مقولات عشر است تضادی نیست.) فإن الأكثر من واحد منها تجتمع في محل واحد، (زیرا بیش از یکی از آنها یعنی دو تا و حتی همه‌ی ده تا می‌تواند در محل واحد جمع شود.) كالكم والكيف وغيرهما في الأجسام، (یعنی یک جنس هم می‌تواند کم داشته باشد یعنی حجم داشته باشد و هم کیف مانند رنگ و غیر این دو که در اجسام جمع می‌شود.) وكذا أنواع كل منها مع أنواع غيره، (همچنین انواع هر یک از این اجناس عالیه با انواع جنس عالی دیگر با هم قابل جمع اند. مثلا انواع جوهر با انواع کیف قابل جمع اند. مثلا یک نوع از جوهر که جسم است با یک نوع از کیف که کیف محسوس به کم است که همان مستقیم بودن است قابل جمع است.) وكذا بعض الأجناس المندرجة تحت الواحد منها مع بعض آخر، (و همچنین تضادی بین اجناس مندرج تحت یک جنس عالی نیست. علامه در اینجا تعبیر به جنس کرده است زیرا اگر از نوع استفاده می‌کرد این اشکال پیش می‌آمد که انواع اخیر با هم در تضاد هستند. بنا بر این ایشان به جنس تعبیر کرده است.) كاللون مع الطعم مثلا، (که رنگ که کیف محسوس است با طعم که کیف مذوق است جمع می‌شود. هر کدام از اینها جنس است زیرا رنگ و طعم هر کدام چند نوع دیگر دارند.) فالتضاد بالاستقراء إنما يتحقق بين نوعين أخيرين مندرجين تحت جنس قريب، (بنا بر این تضاد بر اساس جستجوی کاملی که انجام شده است فقط در دو نوع اخیر که مندرج تحت جنس قریب هستند تصور می‌شود.) كالسواد والبياض المندرجين تحت اللون، (مانند سیاهی و سفیدی که تحت جنس قریب که رنگ هستند مندرج می‌باشند) كذا قرروا. (این گونه بیان کرده‌اند.)

ومن أحكامه أنه يجب أن يكون هناك موضوع يتواردان عليه، (از احکام تضاد این است که لازم است که موضوعی وجود داشته باشد که یکی پس از دیگری بر آن وارد شوند. تا یکی باشد جای دیگری نیست ولی وقتی یکی رفت دیگری می‌تواند وارد شود.) إذ لولا موضوع شخصي مشترك لم يمتنع تحققهما في الوجود، (علت این قید این است که اگر یک موضوع مشخص مشترک را در نظر نگیریم هر دو می‌توانند موجود شوند) كوجود السواد في جسم والبياض في آخر، (مانند اینکه سواد در یک جسم و بیاض در جسم دیگر موجود شود.) ولازم ذلك أن لا تضاد بين الجواهر، إذ لا موضوع لها توجد فيه، (و لازمه‌ی اینکه این قید اضافه شده است این است که در میان جواهر نباید تضادی باشد زیرا جوهر چیزی است که موضوع ندارد. زیرا در تعریف جوهر گفته شده است که اگر موجود شود در موضوع موجود نمی‌شود.) فالتضاد إنما يتحقق في الأعراض، (بنا بر این تضاد فقط باید در اعراض باشد.) وقد بدل بعضهم الموضوع بالمحل حتى يشمل مادة الجواهر، (به همین دلیل بعضی از فلاسفه در قید فوق لفظ موضوع را برداشته و به جای آن از لفظ محل استفاده کرده‌اند تا ماده‌ی جواهر را هم شامل شود.) وعلى هذا يتحقق التضاد بين الصور الجوهرية الحالة في المادة. (و با این تغییر، تضاد در صور جوهریه که در ماده وارد می‌شوند قابل تحقق است. با این تغییر مشکل حل می‌شود زیرا محل، اعم از این است که آنی که در آن حلول می‌کند صورت جوهریه باشد که محل آن ماده است یا عرض باشد که محل آن موضوع است. بنا بر این آب و آتش که جوهرند نیز با هم متضاد می‌باشند.)

ومن أحكامه أن تكون بينهما غاية الخلاف، (از دیگر احکام تضاد این است که بین متضادین باید نهایت مخالفت و تغایر باشد.) فلو كان هناك أمور وجودية متغايرة، (پس اگر خارج اموری وجودی ای باشند که غیر هم باشند) بعضها أقرب إلى بعضها من بعض، (ولی بعضی از آنها به بعضی از دیگری اقرب باشد مثلا اینکه زرد به سفیدی اقرب از سبز است. یعنی سبز هم از سفیدی بهره‌ای دارد ولی بهره‌ی زرد بیشتر است. و سبز به سیاهی از زرد اقرب است.) فالمتضادان هما الطرفان اللذان بينهما غاية البعد والخلاف، (در این امور کثیره، متضادان همان دو طرفی هستند که بین آنها غایة البعد و الخلاف است) كالسواد والبياض الواقع بينهما ألوان أخرى متوسطة، (مانند سیاهی و سفیدی که در بین آنها رنگ‌های دیگری هم وجود دارد.) بعضها أقرب إلى أحد الطرفين من بعض، (که بعضی از آنها به یک طرف از دیگری نزدیک‌تر است) كالصفرة التي هي أقرب إلى البياض من الحمرة مثلا. (مانند رنگ زرد که به سفیدی از رنگ قرمز نزدیک‌تر است یعنی سهم رنگ سفیدی در زرد بیشتر از سهم سفیدی در قرمز است.)

ومما تقدم يظهر معنى تعريفهم المتضادين بأنهما: (أمران وجوديان، متواردان على موضوع واحد، داخلان تحت جنس قريب، بينهما غاية الخلاف). (بنا بر آنچه تا به حال گفته‌ایم قیودی که در تعریف فوق وارد شده است مشخص می‌شود.)

۴

تقابل ملکه و عدم

فصل هشتم: تقابل عدم و ملکه

نام دیگر آن عدم و قُنیة است. قنیه به معنای جمع آوری است و چون چیزی که ملکه‌ای را دارد آن را جمع آوری کرده است.

عدم و ملکه بر دو قسم است: حقیقی و مشهوری.

عدم و ملکه‌ی حقیقی که مراد فیلسوف است این است که ما در عدم و ملکه به موضوعی که قابلیتی داشته باشد احتیاج داریم. حال این موضوع گاه قابلیتش به حسب شخص است یعنی شخص آن که الآن متصف به عدم است این قابلیت را دارد که به وجود نیز متصف شود. این قید برای این اضافه می‌شود که چیزی که موجود شده است ماننند بینایی اگر در انسان است یقینا انسان قابلیت بینایی را داشته است. بنا بر این آنها در صدد این هستند که این قید را در عدم اضافه کنند یعنی اگر شیئی چیزی را نداشت باید قابلیت داشتن آن را دارا باشد. با این قید تناقض خارج می‌شود. چیزی که باعث فرق متناقضین با عدم و ملکه می‌شود همان عدم است به این گونه که عدم در متناقضین احتیاج به موضوع قابل ندارد ولی عدم در عدم و ملکه احتیاج به موضوع قابل دارد.

حال علامه می‌فرماید: عدم که احتیاج به موضوع قابل دارد گاه به گونه‌ای است که قابلیت آن به حسب شخص موضوع است یعنی این موضوع خاص شخصی قابلیت آن امر وجودی را دارد مانند کسی که کور است ولی به حسب شخص و در همان زمان قابلیت آن را دارد که بتواند ببیند.

گاه این قابلیت به حسب نوعش است مانند اینکه فلانی امرد است یعنی ریش ندارد ولی این به خاطر آن است که سنش به حدی نرسیده است که ریش داده باشد. فرد مزبور به حسب نوعش قابلیت دارد ولی به حسب شخص ندارد. همین که یک فرد از نوع که مرد بالغ است این قابلیت را دارا است می‌توان گفت که انسان قابلیت ریش داشتن را دارد بنا بر این هرچند آن فرد این قابلیت را ندارد باز تقابل عدم و ملکه در آن راه دارد.

گاه این تقابل در سطح جنس است مانند اینکه می‌گویند: عقرب کور است. واضح است که عقرب به حسب شخصس قابلیت چشم داشتن را ندارد، به حسب نوعش هم ندارد زیرا عقرب اصلا در اصل خلقت چشم ندارد ولی بر اثر جنس قابلیت دارد زیرا جنس عقرب همان حیوان است و چون بعضی از انواع حیوان چشم دارند پس حیوان می‌تواند چشم داشته باشد.

بنا بر این اینکه می‌گویم در عدم و ملکه شرط است که موضوع قابلی وجود داشته باشد این موضوع قابل اعم از این است که به حسب شخص باشد یا نوع یا جنس که هر سه را عدم و ملکه‌ی حقیقی می‌گویند.

اما اگر موضوع قابل به همانی باشد که عرف می‌فهمد یعنی قابلیت به حسب شخص و در همان زمان خاص باشد به آن عدم و ملکه‌ی مشهوری می‌گویند.

البته عبارت بدایه در اینجا با سایر کتب فرق دارد و آن اینکه ایشان در اینجا می‌فرماید: اگر قابلیت به لحاظ شخص و در زمان خاص باشد به آن عدم و ملکه‌ی مشهوری می‌گویند ولی اگر به لحاظ نوع یا جسم بود به آن عدم و ملکه‌ی حقیقی می‌گویند. البته ظاهرا اشتباه قلمی بوده که از ایشان صادر شده است.

۵

تطبیق تقابل عدم و ملکه

الفصل الثامن في تقابل العدم والملكة (فصل هشتم در تقابل عدم و ملکه)

ويسمى أيضا: (تقابل العدم والقنية)، (نام دیگر آن تقابل عدم و قُنیه است. زیرا اقتناء به معنای گردآوری مال و اشیاء است و چون ملکه دارای شیء است به آن قنیه نیز گفته می‌شود.) وهما: أمر وجودي لموضوع من شأنه أن يتصف به، (ملکه عبارت است از امری وجودی که برای یک موضوعی است که از شأن آن این است که بتواند به یک امر وجودی متصف شود. البته واضح است که اگر امری وجودی است یعنی موضوع آن قابلیت آن را داشته است و الا آن را نداشت. علت این قید این است که آن را در عدم داخل کنند.) وعدم، ذلك الأمر الوجودي في ذلك الموضوع، (و عدم ملکه عبارت است از عدم آن امر وجودی در آن موضوع قابل است) كالبصر والعمى الذي هو فقد البصر للموضوع الذي من شأنه أن يكون ذا بصر. (مانند بینایی که ملکه است و کوری که عدم است. و کوری عبارت است از نبود بینایی در موضوعی که این قابلیت را دارد که بتواند بینا باشد. به همین دلیل نمی‌گوییم که سنگ نابینا است.) فإن اخذ موضوع الملكة هو الطبيعة الشخصية أو النوعية أو الجنسية التي من شأنها أن تتصف بالملكة في الجملة من غير تقييد بوقت خاص، (پس اگر موضوع ملکه اخذ شود به نحو اعم از طبیعت شخصیه یا نوعیه یا جنسه که این قابلیت را دارد که اجمالا و در یک جایی به ملکه متصف شود) سميا: (ملكة وعدما حقيقيين)، (به آن عدم و ملکه‌ی حقیقی می‌گویند.) فعدم البصر في العقرب عمى وعدم ملكة، لكون جنسه - وهو الحيوان - موضوعا قابلا للبصر، (بنا بر این عدم بینایی در عقرب همان کوری است و عدم ملکه نامیده می‌شود زیرا جنس عقرب که حیوان است موضوعی است که قابل برای بینایی است) وإن كان نوعه غير قابل له، كما قيل، (هرچند نوع عقرب همانطور که گفته شده است چشم ندارد ولی چون انسان چشم دارد کافی است بگوییم جنس حیوان ملکه‌ی بینایی را دارد.) وكذا مرودة الانسان قبل أوان التحائه من عدم الملكة، (بر همین اساس بی‌ریش بودن انسان قبل از زمان ریش در آوردن از باب عدم ملکه است) وإن كان صنفه غير قابل للالتحاء قبل أوان البلوغ. (هر چند صنف انسان قبل از بلوغ قابل ریش در آوردن نیست. (مراد از صنف، همان نوع است که مقید شده است مانند انسان جوان، انسان بیست ساله و هکذا.) وإن اخذ الموضوع هو الطبيعة الشخصية، وقيد بوقت الاتصاف، سميا: (عدما وملكة مشهوريين)، (ولی اگر موضوع طبیعت شخصیه باشد و آن را مقید به وقت اتصاف کردیم یعنی همان وقت که متصف به عدم است قابلیت این را داشته باشد که متصف به وجود باشد به آن عدم و ملکه‌ی مشهور می‌گوییم.) وعليه فقد الأكمه - وهو الممسوح العين - للبصر، وكذا المرودة، ليسا من العدم والملكة في شئ. (بنا بر این فاقد بودن چشم در فرد یعنی کسی که چشمش را در آورده‌اند دیگر از باب عدم و ملکه نیست زیرا شخص این فرد دیگر قابلیت بینایی ندارد. همچنین مروده از باب عدم و ملکه نیست زیرا طبیعت شخصیه در آن قابلیت ریش در آوردن را ندارد.)

كالعمى والبصر ويسمى تقابلهما ، تقابل العدم والملكة ، وإما أن لا يكون كذلك كالنفي والإثبات ، ويسميان متناقضين ، وتقابلهما تقابل التناقض كذا قرروا.

ومن أحكام مطلق التقابل ، أنه يتحقق بين طرفين ، لأنه نوع نسبة بين المتقابلين ، والنسبة تتحق بين طرفين(١).

الفصل السادس

في تقابل التضايف

من أحكام التضايف ، أن المتضايفين متكافئان وجودا وعدما وقوة وفعلا ، فإذا كان أحدهما موجودا ، كان الآخر موجودا بالضرورة ، وإذا كان أحدهما معدوما كان الآخر معدوما بالضرورة ، وإذا كان أحدهما بالفعل أو بالقوة ، كان الآخر كذلك بالضرورة ، ولازم ذلك أنهما معان ، لا يتقدم أحدهما على الآخر لا ذهنا ولا خارجا.

الفصل السابع

في تقابل التضاد

التضاد على ما تحصل من التقسيم السابق ، كون أمرين وجوديين غير

__________________

(١) اي : إنّ مفهوم التقابل بما هو وإن كان يعم التضائف وغيره ، ولكن مصداقه مندرج تحت خصوص التضائف. منه دام ظله.

متضائفين ، متغايرين بالذات أي غير مجتمعين بالذات.

ومن أحكامه ، أن لا تضاد بين الأجناس العالية من المقولات العشر ، فإن الأكثر من واحد منها تجتمع في محل واحد ، كالكم والكيف وغيرهما في الأجسام ، وكذا أنواع كل منها مع أنواع غيره ، وكذا بعض الأجناس المندرجة تحت الواحد منها ، مع بعض آخر كاللون مع الطعم مثلا ، فالتضاد بالاستقراء إنما يتحقق بين نوعين أخيرين ، مندرجين تحت جنس قريب ، كالسواد والبياض المندرجين تحت اللون كذا قرروا.

ومن أحكامه ، أنه يجب أن يكون هناك موضوع يتواردان عليه ، إذ لو لا موضوع شخصي مشترك ، لم يمتنع تحققهما في الوجود ، كوجود السواد في جسم والبياض في آخر.

ولازم ذلك أن لا تضاد بين الجواهر ، إذ لا موضوع لها توجد فيه ، فالتضاد إنما يتحقق في الأعراض ، وقد بدل بعضهم الموضوع بالمحل حتى يشمل مادة الجواهر ، وعلى هذا يتحقق التضاد ، بين الصور الجوهرية الحالة في المادة.

ومن أحكامه ، أن يكون بينهما غاية الخلاف ، فلو كان هناك أمور وجودية متغايرة ، بعضها أقرب إلى بعضها من بعض ، فالمتضادان هما الطرفان اللذان ، بينهما غاية البعد والخلاف كالسواد والبياض ، الواقع بينهما ألوان أخرى متوسطة ، بعضها أقرب إلى أحد الطرفين من بعض ، كالصفرة التي هي أقرب إلى البياض من الحمرة مثلا.

ومما تقدم يظهر معنى تعريفهم المتضادين بأنهما ، أمران وجوديان متواردان على موضوع واحد ، داخلان تحت جنس قريب بينهما غاية الخلاف.

الفصل الثامن

في تقابل العدم والملكة

ويسمى أيضا تقابل العدم والقنية ، وهما أمر وجودي لموضوع من شأنه أن يتصف به ، وعدم ذلك الأمر الوجودي في ذلك الموضوع ، كالبصر والعمى الذي هو فقد البصر ، للموضوع الذي من شأنه أن يكون ذا بصر.

فإن أخذ موضوع الملكة هو الطبيعة ، الشخصية أو النوعية أو الجنسية التي من شأنها ، أن تتصف بالملكة في الجملة من غير تقييد بوقت خاص ، سميا ملكه وعدما حقيقيين ، فعدم البصر في العقرب عمى وعدم ملكة ، لكون جنسه وهو الحيوان موضوعا قابلا للبصر ، وإن كان نوعه غير قابل له كما قيل ، وكذا مرودة الإنسان قبل أوان التحائه من عدم الملكة ، وإن كان صنفه غير قابل للالتحاء قبل أوان البلوغ.

وإن أخذ الموضوع هو الطبيعة الشخصية ، وقيد بوقت الاتصاف سميا عدما وملكة مشهوريين ، وعليه فقد الأكمه وهو الممسوح العين للبصر ، وكذا المرودة ليسا من العدم والملكة في شيء.

الفصل التاسع

في تقابل التناقض

وهو تقابل الإيجاب والسلب ، بأن يرد السلب على نفس ما ورد عليه الإيجاب ، فهو بحسب الأصل في القضايا ، وقد يحول مضمون القضية إلى