درس بدایة الحکمة

جلسه ۷۹: جلسه هفتاد و نهم

 
۱

خطبه

۲

خلاصه بحث سابق

۳

اقسام وحدت حقیقی

واحد بالحقیقه به دو دسته تقسیم می‌شود: 

۱ـ واحد حقیقی حقه: آنچه که متصف به وحدت می‌شود اولا بدون واسطه در عروض ـ و اسناد الی ما هو له است. ـ ثانیا وحدت وصفی زائد بر ذات نیست، یعنی این طور نیست که ذات ثبت له الوحده باشد، بلکه خودش بتمامه عین وحدت است. مثل «الله واحد» أی هو وحدت

۲ـ واحد حقیقی غیر حقه: وحدت حقیقی که وحدت صفتی بیرون و زائد از ذات است بحیث که یک ذاتی داریم که این ذات حقیقتا وصف وحدت را می‌پذیرد و لکن بین این وصف و آن ذات اثنینیت وجود دارد، یعنی ذاتی است که وصف وحدت را پذیرفته است، مثل «زید واحد» که گرچه زید حقیقتا وحدت را پذیرفته و واسطه در عروض ندارد، اما زید ذاتی غیر وحدت است بحیث که بین ذات او و آن وصف مغایرت است و لکن متصف به این وصف شده است.

اما واحد حقیقی غیر حقه نیز اقسامی دارد:

۱ـ واحد بالخصوص یا واحد بالعدد: ـ آنچه که صفت وحدت را بدون هیچ مسامحه‌ای می‌پذیرد و صفت وحدت زائد بر ذات است، ـ و شیئی که وحدت دارد و کثرات در آن نیست و قابل تقسیم هم نیست، مثلا «النفس واحده» که وحدت به موصوفی به نام نفس حقیقتا اسناد داده شده است و این واحد خاص است که قابلیت انطباق بر کثیرین را ندارد.

۲ـ واحد بالعموم: وحدتی که در عین وحدت قابل صدق بر کثرات است، مثل مفهوم نوعی انسان: «الانسان واحد» که یک مفهوم دارد و این مفهوم انسان قابل صدق بر کثرات متعددی است مثل زید و عمرو و...

اما وحدت حقیقی غیرحقه بالخصوص یا بالعدد نیز به چهار قسم تقسیم می‌شود: ـ بلکه به عبارت دقیق‌تر به پنج قسم تقسیم می‌شود ـ 

وقتی وحدت وصف موصوفی قرار می‌گیرد، خود این موصوف دو صورت دارد:

۱ـ خود این موصوف هم قابل تقسیم نیست ـ کما اینکه وصف وحدت قابل تقسیم ندارد ـ

۲ـ یا گرچه وصف وحدت قابلیت تقسیم را ندارد اما موصوف قابلیت برای انقسام را دارد.

که صورت اول (خود موصوف قابلیت انقسام را ندارد) چهار صورت دارد:

۱ـ مثل «الوحده واحده» که این موصوف به وحدت قابل تقسیم نیست و قابل اشاره حسی هم نیست و به اصطلاح وضع ندارد.

۲ـ مثل «النقطه واحده» که نقطه قابلیت انقسام ندارد ـ یعنی طول، عرض و ارتفاع ندارد. ـ ولی قابل اشاره حسی است و به اصطلاح دارای وضع است. ـ که این وضع با آن وضع که در مقولات عشره بود متفاوت است، چون تعریف وضع در آنجا اینچنین بود: «هیئت حاصل از نسبت اجزاء با هم و مجموع به بیرون» ولی وضع در اینجا یعنی قابل اشاره است.

۳ـ مثل «النفس واحده» که نفس قابلیت انقسام را ندارد و قابل اشاره حسی هم نیست، و در عین حال تعلقی به ماده هم دارد ـ کما اینکه در تعریف نفس بیان شد « النفس جوهر ذاتاً لا فعلاً» ـ

۴ـ مثل «العقل واحد» که عقل قابلیت تقسیم ندارد و قابل اشاره حسی هم نیست و در عین حال هیچ ارتباطی به ماده هم ندارد ـ کما اینکه در تعریف عقل بیان شد« جوهر مجرد ذاتا و فعلا» ـ

اما واحد بالعموم نیز اقسامی دارد:

۱ـ واحد بالعموم مفهومی: یک مفهوم عامی است که قابلیت انطباق بر کثیرین را دارد مثل مفهوم واحد نوع انسان، «الانسان واحد» یا «الجنس واحد»

۱ـ واحد بالعموم غیر مفهومی: یعنی واحد بالعموم وجودی یعنی وحدتی که در سعه هستی است و ان حقیقت وجود که حقیقت یگانه‌ای است که شامل همه موجودات می‌شود ـ کما اینکه بیان شد الوجود لاثانی له ـ

که همه این اقسام برای وحدت‌های حقیقی بود.

اما وحدت‌های غیر حقیقی (که بالمسامحه متصف به وحدت می‌شدند) نیز اقسامی دارند:

۱ـ به واسطه یک نوع بودن وحدت پیدا می‌کنند مثلا زید و عمرو واحد که به واسطه نوع انسانیت متصف به وحدت شده‌اند. که در این صورت گفته می‌شود تماثل دارند

۲ـ به واسطه جنس وحدت پیدا می‌کنند، مثلا «الانسان و الفرس واحد فی الحیوانیه» که در این صورت گفته می‌شود انسان و فرس تجانس دارند.

۳ـ به واسطه کیف است، مثلا این قرطاس مثل آن پیراهن در سفیدی است که کیف مخصوصی به نام لون بیاض باعث شد که واحد شود که به این صورت تشابه گفته می‌شود.

۴ـ به واسطه کمیت است، مثلا یک سانتی متر مکعب از سنگ با یک سانتی متر مکعب از پنبه یکی است، که واسطه در واحد بودن کمیت شد که به صورت تساوی گفته می‌شود.

۵ـ به واسطه وضع است، مثلا این طرف کلاس با آن طرف کلاس یکی است، که واسطه در عروض وضع شد که گفته می‌شود توازی دارند.

۶ـ به واسطه نسبت است، مثلا این دو نفر یکی اند، یعنی در برادر بودن یکی هستند، که به این صورت گفته می‌شود تناسب دارند.

که همه این اقسام بیان شده، در خارج هم وجود دارد و فقط صرف تقسیمات ذهنی نیست.

۴

تطبیق

الموجود وهو الكثير من حيث هو كثير ليس بواحد ، وهو يناقض القول بأن كل موجود فهو واحد.

قلت للواحد اعتباران ، اعتباره في نفسه من دون قياس الكثير إليه ، فيشمل الكثير فإن الكثير من حيث هو موجود فهو واحد ، له وجود واحد ولذا يعرض له العدد ، فيقال مثلا ، عشرة واحدة وعشرات وكثرة واحدة وكثرات ، واعتباره من حيث يقابل الكثير فيباينه.

توضيح ذلك أنا كما نأخذ الوجود ، تارة من حيث نفسه ووقوعه قبال مطلق العدم ، فيصير عين الخارجية وحيثية ترتب الآثار ، ونأخذه تارة أخرى فنجده في حال تترتب عليه آثاره ، وفي حال أخرى لا تترتب عليه تلك الآثار ، وإن ترتبت عليه آثار أخرى ، فنعد وجوده المقيس وجودا ذهنيا لا تترتب عليه الآثار ، ووجوده المقيس عليه ، وجودا خارجيا تترتب عليه الآثار ، ولا ينافي ذلك قولنا ، إن الوجود يساوق العينية والخارجية ، وإنه عين ترتب الآثار.

كذلك ربما نأخذ مفهوم الواحد ، بإطلاقه من غير قياس ، فنجده يساوق الوجود مصداقا ، فكل ما هو موجود فهو من حيث وجوده واحد ، ونجده تارة أخرى وهو متصف بالوحدة في حال ، وغير متصف بها في حال أخرى ، كالإنسان الواحد بالعدد ، والإنسان الكثير بالعدد المقيس إلى الواحد بالعدد ، فنعد المقيس كثيرا مقابلا للواحد الذي هو قسيمه ، ولا ينافي ذلك قولنا ، الواحد يساوق الموجود المطلق ، والمراد به الواحد بمعناه الأعم المطلق من غير قياس.

الفصل الثاني

في أقسام الواحد

الواحد إما حقيقي وإما غير حقيقي ، والحقيقي ما اتصف بالوحدة

بنفسه ، من غير واسطة في العروض كالإنسان الواحد ، وغير الحقيقي بخلافه ، كالإنسان والفرس المتحدين في الحيوانية.

والواحد الحقيقي إما ذات متصفة بالوحدة ، وإما ذات هي نفس الوحدة ، الثاني هي الوحدة الحقة ، كوحدة الصرف من كل شيء ، وإذا كانت عين الذات ، فالواحد والوحدة فيه شيء واحد ، والأول هو الواحد غير الحق كالإنسان الواحد.

والواحد بالوحدة غير الحقة ، إما واحد بالخصوص وإما واحد بالعموم ، والأول هو الواحد بالعدد ، وهو الذي يفعل بتكرره العدد ، والثاني كالنوع الواحد والجنس الواحد.

والواحد بالخصوص ، إما أن لا ينقسم من حيث الطبيعة ، المعروضة للوحدة أيضا ، كما لا ينقسم من حيث وصف وحدته ، وإما أن ينقسم والأول ، إما نفس مفهوم الوحدة وعدم الانقسام ، وإما غيره ، وغيره إما وضعي كالنقطة الواحدة ، وإما غير وضعي كالمفارق ، وهو إما متعلق بالمادة بوجه كالنفس ، وإما غير متعلق كالعقل ، والثاني وهو الذي يقبل الانقسام ، بحسب طبيعته المعروضة ، إما أن يقبله بالذات كالمقدار الواحد ، وإما أن يقبله بالعرض ، كالجسم الطبيعي الواحد من جهة مقداره.

والواحد بالعموم إما واحد بالعموم المفهومي ، وإما واحد بالعموم بمعنى السعة الوجودية ، والأول إما واحد نوعي كوحدة الإنسان ، وإما واحد جنسي كوحدة الحيوان ، وإما واحد عرضي كوحدة الماشي والضاحك ، والواحد بالعموم بمعنى السعة الوجودية كالوجود المنبسط.

والواحد غير الحقيقي ما اتصف بالوحدة بعرض غيره ، بأن يتحد نوع اتحاد مع واحد حقيقي كزيد وعمرو ، فإنهما واحد في الإنسان ، والإنسان والفرس فإنهما واحد في الحيوان ، وتختلف أسماء الواحد غير الحقيقي ،

باختلاف جهة الوحدة بالعرض ، فالوحدة في معنى النوع تسمى تماثلا ، وفي معنى الجنس تجانسا ، وفي الكيف تشابها ، وفي الكم تساويا ، وفي الوضع توازيا وفي النسبة تناسبا ، ووجود كل من الأقسام المذكورة ظاهر كذا قرروا.

الفصل الثالث

الهوهوية وهو الحمل

من عوارض الوحدة الهوهوية ، كما أن من عوارض الكثرة الغيرية ، ثم الهوهوية هي الاتحاد في جهة ما ، مع الاختلاف من جهة ما وهذا هو الحمل ، ولازمه صحة الحمل في كل مختلفين بينهما اتحاد ما ، لكن التعارف خص إطلاق الحمل ، على موردين من الاتحاد بعد الاختلاف.

أحدهما أن يتحد الموضوع والمحمول مفهوما وماهية ، ويختلفا بنوع من الاعتبار ، كالاختلاف بالإجمال والتفصيل في قولنا ، الإنسان حيوان ناطق فإن الحد عين المحدود مفهوما ، وإنما يختلفان بالإجمال والتفصيل ، وكالاختلاف بفرض انسلاب الشيء عن نفسه ، فتغاير نفسه نفسه ، ثم يحمل على نفسه لدفع توهم المغايرة ، فيقال الإنسان إنسان ، ويسمى هذا الحمل بالحمل الذاتي الأولي(١).

وثانيهما أن يختلف أمران مفهوما ويتحدا وجودا ، كقولنا الإنسان ضاحك وزيد قائم ، ويسمى هذا الحمل بالحمل الشائع

__________________

(١) سمّي ذاتياَ ، لكون المحمول فيه ذاتياً للموضوع وأوليّاً ، لأنّه من الضروريات الأولية ، التى لا يتوقف التصديق بها على أزيد من تصوّر الموضوع والمحمول منه.