است که گوهری زیبا ونفیس را در بسته ای بگذاریم وگرداگرد آن را با تیغ وخارهای گزنده بپوشانیم! البتّه گوهرشناسان تیزبین که از پشت آن خارها ، درخشندگی گوهر را می نگرند ، به سوی آن جلب می شوند ومی کوشند با کنار زدن خارها راهی به جانب آن بیابند؛ امّا غالبِ بینندگان از نزدیک شدن به آن چشم می پوشند. مثلاً نوشته زیر با آن که از تازگی ها وزیبایی هایی بهره مند است ، به دلیل برخورداری از «تعقید معنوی» ، روان وزلال نیست واز این رو ، خوانندگانی معدود را به سوی خود جلب می کند :

در خانقاه لحظه ، خلسه خرناسه می کشد ودر سپیده خاکستری رنگِ سرایشِ چکامه ای شطحوار ، صداقت سیال سکوت جاری است … در ازدحام مفرغی ثانیه های سُربین ، سنگینی فضا بر دوش قلم سایه های دهشتناک گسترده وجیغ های خوف انگیز اهل قبور از عمق گورهای حفر ناشده ، تفأّل هماره ملتهب جنون ورزانِ بومی است در حضور ولوله انگیز خاطرات تلخ تاریخ معصومیت وایمان …. (١)

در مقابل ، ملاحظه کنید که متن مناجاتی زیر با این که از آنِ خواجه عبداللّه انصاری ومربوط به قرن ها پیش است ، چه اندازه ساده وروان وهموار است :

اِلاهی! آب عنایت تو به سنگ رسید؛ سنگ بار گرفت.

سنگ درخت رویانید؛ درخت میوه وبار گرفت.

درختی که بارش همه شادی ، طعمش هم اُنس ، بویش همه آزادی.

درختی که بیخ آن در زمین وفا ، شاخ آن بر هوای رضا ، میوه آن معرفت وصفا ، حاصل آن دیدار ولقا.

اِلاهی! از جود تو هر مفلسی را نصیبی است. از کرم تو هر دردمندی را طبیبی است. بر سر هر مؤمن از تو تاجی است. در دل هر مُحِب از تو سِراجی است.

ونیز به این دو نمونه بنگرید که چقدر ساده وروان وزلال وصمیمی اند. هر کسی می تواند آنها را به روانی بخواند واز آنها لذّت ببرد؛ امّا هر کسی نمی تواند همانند آنها را پدید آوَرَد :

بهار ، فصل خوش ومعتدل بود. درخت ها شکوفه می کرد ، تک وتوک مرغ ها می خواندند. ده از سکوت سنگین زمستانی خود بیرون می آمد. یک درختِ بهْ توی باغچه ما بود وچیدن وخوردن شکوفه بِهْ یکی از سرگرمی های من بود؛ هم بوی خوش داشت وهم طعم خوش ، ولی شکوفه های دیگر تلخ بودند. آن گاه مرغ کوکو (فاخته) می آمد وروی تیرهای بادگیر می نشست ولاینقطع کوکو می کرد. می گفتند با صدای او توت می رسد ومن روزشماری می کردم برای رسیدن توت.

__________________

١ ـ روزنامه خراسان ، شماره ١١٠٨٠ ، ٤ آبان ١٣٦٦.

۳۹۱۱