به خواب رود تا هنگامى که بدنش آمادگى فعاليت جديد را پيدا کند و مجدداً «روز از نو روزى از نو» همى تلاش کند تا مثلاً لقمه نانى بدست آورد و لحظهاى از خوردن آن، لذّت ببرد و ديگر هيچ! چنين تسلسل زيان بار و ملال آورى را عقل نمىپسنديد و به گزينش آن، فتوى نمىداد. مَثَل چنين حياتى در بهترين شکل آن اين است که رانندهاى تلاش کند اتومبيل خود را به پمپ بنزين برساند و ظرف بنزينش را پر کند آنگاه با مصرف کردن بنزين موجود، اتومبيل خود را به پمپ بنزين ديگرى برساند و اين سير را همچنان ادامه دهد تا هنگامى که اتومبيلش فرسوده شود و از کار بيفتد يا در اثر برخورد با مانع ديگرى متلاشى شود!
بديهى است نتيجه منطقىِ چنين نگرشى به زندگى انسان، جز پوچ گرايى نخواهد بود. از سوى ديگر، يکى از غرايز اصيل انسان، حبّ به بقاء و جاودانگى است که دست آفرينش الهى در فطرت او به وديعت نهاده است و حکم نيروى محرّک فزايندهاى را دارد که او را بسوى ابديّت، سوق مىدهد و همواره بر شتاب حرکتش مىافزايد. اکنون اگر فرض شود که سرنوشت چنين متحرّکى جز اين نيست که در اوج شتاب حرکت، به صخرهاى برخورد کند و متلاشى شود آيا ايجاد آن نيروى فزاينده با چنين غايت و سرنوشتى متناسب خواهد بود؟!پس وجود چنين ميل فطرى، هنگامى با حکمت الهى سازگار است که زندگى ديگرى جز اين زندگى محکوم به فنا و مرگ، در انتظار او باشد.
حاصل آنکه: با ضميمه کردن اين دو مقدّمه يعنى حکمت الهى، و امکان زندگى ابدى براى انسان به اين نتيجه مىرسيم که مىبايد زندگى ديگرى براى انسان، وراى اين زندگى محدود دنيوى، وجود داشته باشد تا مخالف حکمت الهى نباشد.
و مىتوان ميل فطرى به جاودانگى را مقدّمه ديگرى قرار داد و به ضميمه حکمت الهى، آن را برهان ديگرى به حساب آورد.
ضمناً روشن شد که زندگى ابدى انسان بايد داراى نظام ديگرى باشد که مانند زندگى دنيا مستلزم رنجهاى مضاعف نباشد. و گرنه، ادامه همين زندگى دنيوى حتى اگر تا ابد هم ممکن مىبود با حکمت الهى، سازگار نمىبود.