درس مکاسب - خیارات

جلسه ۱۴: خیار مجلس ۷

 
۱

خطبه

بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحمدلله رب العالمین و صلى الله على سیدنا محمد و آله الطاهرین

۲

مبنای دوم در باب فسخ

«و لا یجوز تقدیره بعد الفسخ قبل الانعتاق خارجاً عن ملک المشتری إلى ملک البائع ثمّ انعتاقه مضموناً على المشتری کما لو فرض بیع المشتری للمبیع فی زمن الخیار ثمّ فسخ البائع.»

خلاصه مطالب گذشته

مرحوم شیخ (أعلی الله مقامه شریف) بعد از نقل کلام صاحب مقابیس (ره) فرموده‌اند: باید ببینیم که در فسخ چه مبنایی داریم؟ در باب فسخ دو مبنای مهم در بین فقهاء رایج است؛ مبنای اول این است که در فسخ معتبر است که فاسخ ملک را از مفسوخ علیه تلقی کند، یعنی در موردی فسخ إمکان دارد که ملک از مفسوخ علیه خارج شود و داخل در ملک فاسخ قرار بگیرد.

اگر این مبنا را معتبر دانستیم، در ما نحن فیه که بایع من ینعتق علیه را فروخته، امکان ندارد که این ملک یعنی این مال از ملک مشتری خارج و به ملک بایع داخل شود، چون این مبیع به مجرد اینکه بیع واقع شد، یک ملکیت تقدیریه و فرضی برای مشتری محقق شده، که بعد از آن این مبیع خود به خود آزاد شده است.

نتیجه این می‌شود که هر ملکیتی را برای این مشتری در هر زمانی بخواهیم تصویر و فرض کنیم، هیچ اثری غیر از انعتاق ندارد، یعنی اگر صد مرتبه‌ی دیگر هم برای ملکیت مشتری را نسبت به من ینعتق علیه فرض کنیم، تنها اثر این ملکیت انعتاق است.

در نتیجه اگر کسی بگوید که: بعد از «فسخت» بایع، من ینعتق علیه تقدیراً و فرضاً دو مرتبه داخل در ملک مشتری شود و بعد از ملک مشتری خارج و در ملک فاسخ داخل گردد، می‌گوییم که این خلاف فرض است، چون فرض کردیم که این ملکیت تقدیریه هیچ اثری غیر از انعتاق ندارد، مانند سایر موارد ملکیت نیست که آثار متعدد داشته باشد، بلکه تنها اثرش انعتاق است.

لذا مرحوم شیخ (ره) فرموده: بنا بر این مبنا که بگوییم: در فسخ خروج مال از ملک مفسوخ علیه و دخولش در ملک فاسخ معتبر است، حتی اگر مبنای صاحب مقابیس (ره) را هم قائل شویم، که خیار به عقد است و انعتاق به ملک است، باز هم در اینجا فسخ محقق نمی‌شود.

مبنای دوم در باب فسخ

مبنای دوم در باب فسخ این است که بگوییم: در باب فسخ خروج مال از ملک مفسوخ علیه معتبر نیست، بلکه فسخ معنایش این است که وقتی فاسخ گفت: «فسخت»، اگر عین مال موجود است، همان به ملک فاسخ می‌آید و اگر عین مال موجود نبود و تلف شده یا در حکم تلف است، مثل اینکه مشتری این مال را به دیگری فروخته، در اینجا قیمت این مال به ملک فاسخ می‌آید.

شیخ (ره) فرموده: اگر این مبنا را در باب فسخ قائل شویم، که اوفق به عمومات خیار هم همین است، در اینجا هم قائل به خیار شده می‌گوییم که: برای بایع خیار مجلس وجود دارد و بایع، -ولو عبدی را به مشتری فروخته که پدرش است، که خود به خود هم آزاد می‌گردد- اگر بگوید: «فسخت» و پول را تحویل مشتری دهد، حال که عبد وجود ندارد، مشتری باید قیمتش را به بایع برگرداند، که عرض کردیم گاهی اوقات بین قیمت و ثمن معامله فرق وجود دارد.

عدم خیار بر فرض علم بایع و مشتری

بعد در اینجا مطلبی را مطرح کرده فرموده‌اند: مگر در جایی که بایع و مشتری عالمند به اینکه این مبیع من ینعتق علی المشتری است، که قاعده این است که بگوییم: چون اینها بر إبطال و إخراج از مالیت اقدام کرده‌اند، لذا در اینجا نه نسبت به عین و نه نسبت به قیمت خیاری وجود ندارد.

در موردی که اقدام بر إخراج از مالیت است، دیگر خیار وجود ندارد، بلکه خیار در جایی است که بعداً بخواهد تروی کند و ببیند به ضررش بوده یا نه؟ اما در اینجا از اول می‌‌خواسته بر اتلاف اقدام کند، لذا نسبت به قیمت هم خیار نیست، چون وقتی که نسبت به عین مال إتلاف و إخراج از مالیت است، دیگر نسبت به قیمت هم خیاری وجود ندارد.

۳

استثنای دوم: «العبد المسلم المشترى من الکافر»

۲- استثنای دوم: «العبد المسلم المشترى من الکافر»

استثنای دوم در مورد مبیعی است که در آن مبیع خیار مجلس وجود ندارد و آن در جایی است که عبد مسلمانی را از کافری خریداری کنند، که بعد از اینکه معامله تمام شد در اینجا خیار مجلس وجود ندارد.

شیخ (ره) فرموده: این مسئله و استثناء بنا بر این مبناست که قائل شویم به اینکه کافر اختیاراً مالک مسلمان نمی‌شود و اگر زمانی مالک مسلمان باشد اضطراراً و عرضاً است، مثل جایی که کافری عبد کافری داشته، اما این عبد کافر مسلمان شده، در اینجا بعد از اینکه مسلمان می‌شود، نمی‌گویند که: از ملک این مولای کافر خارج می‌شود، بلکه می‌گویند: باید او را مجبور کنند بر اینکه این عبدش را بفروشد.

لذا اگر فقیهی گفت: به نظر من مالکیت کافر نسبت به عبد مسلمان بلاإشکال است، دیگر این استثناء به طور کلی موضوعش منتفی می‌شود.

در اینجا در اینکه خیار برای هر دو نیست، یعنی نه بایع و نه مشتری و یا اینکه خصوص بایع خیار ندارد کلمات مختلف و دو نظریه است.

نظریه اول: عدم وجود خیار مجلس نه برای بایع و نه مشتری

یک نظریه این است که بگوییم: نه نسبت به بایع خیار مجلس است و نه نسبت به مشتری، نه در عین یعنی خود این عین عبد مسلمان و نه در قیمتش.

اما در عینش خیار نیست، چون اگر بگوییم: خیار مجلس وجود دارد، معنایش این است که بایع یا مشتری می‌توانند از خیار مجلس استفاده کند، یعنی دوباره این عبد به ملک کافر برگردد، در حالی که گفتیم: کافر اختیاراً نمی‌تواند مالک مسلمان شود، که این را رد کردیم.

اما نسبت به قیمت هم خیار نیست، چون وقتی گفتیم که: إمکان رجوع خود عین یعنی عبد مسلم، به ملک بایع نیست و وقتی تعلق خیار نسبت به خود عین منتفی شد، نسبت به قیمت هم که بدلش هست منتفی می‌شود.

بعد شیخ (ره) فرموده: مرحوم فقیه عاملی (ره) در مفتاح الکرامه همین نظریه را داشته که بگوییم: در این معامله نه برای بایع و نه برای مشتری، نه نسبت به عین و نه نسبت به قیمت خیار مجلس وجود ندارد و عبارتی از ایشان را در اینجا آورده که ایشان فرموده است: «إنّه یباع و لا یثبت له خیار المجلس و لا الشرط»

نظریه دوم: عدم وجود خیار مجلس برای بایع و ثبوت آن برای مشتری

بعد در کلام فقیه عاملی (ره) إحتمال دوم داده که این إحتمال با کلام فخر المحققین (ره) در کتاب إیضاح هم موافق است و آن این است که بگوییم: مرحوم فقیه عاملی (ره) صاحب مفتاح الکرامه نظرش این است که خیار فقط برای بایع نیست اما منع خیار برای مشتری نکرده است.

شبیه این مطلب را صاحب إیضاح الفوائد (ره) پسر علامه دادشته که فرموده: در جایی که بایع عبد مسلمان را می‌فروشد، در اینجا دو حقیقت وجود دارد؛ از یک طرف استنقاذ و از یک طرف دیگر بیع است، یعنی از طرفی می‌خواهیم عبد مسلمان را از دست بایع نجات دهیم و بایع هم می‌خواهد به پولش برسد پس باید وقتی که عبد را می‌فروشد، از طرف او بیع نیست و استنقاذ و استیفاء است، اما از طرف مشتری حقیقتاً بیع است.

حال از آنجا که خیار مجلس در بیع است و در این معامله، که بایع کافر عبد مسلمان را به مشتری می‌فروشد، فخر المحققین (ره) فرموده: چون از طرف مشتری فقط بیع است، پس مشتری خیار دارد، اما از طرف بایع، چون صدق بیع نمی‌کند و می‌خواهد پولش را بگیرد و یا نسبت به بایع می‌خواهیم عبد را از دست او نجات بدهیم، واقعاً بیع نیست، لذا خیار مجلس هم ندارد.

نقد و بررسی نظریه دوم

مرحوم شیخ (ره) فرموده: این فرمایش باطل است، به دلیل اینکه ادله‌ی خیار مجلس ظهور دارد در آن معامله‌ای که طرفینش بیع باشد، اما اگر معامله‌ای از یک طرف بیع باشد، دیگر خیار مجلس جریان ندارد.

۴

تطبیق مبنای دوم در باب فسخ

«و لا یجوز تقدیره بعد الفسخ قبل الانعتاق خارجاً عن ملک المشتری إلى ملک البائع»، «لایجوز» به معنای «لایمکن» است. مرحوم شهیدی (ره) در حاشیه ضمیر در «تقدیره» را به ملکیت برگردانده است، یعنی «تقدیر ملکیة للمشتری»، بعد از اینکه بایع «فسخت» می‌گوید و قبل از آزاد شدن، در خارج ملکیت را برای مشتری فرض کنیم.

اما این مرجع ضمیر با عبارت «خارجاً عن ملک المشتری إلى ملک البائع»، ناسازگار است و به نظر ما ضمیر«تقدیره» به «من ینعتق» برمی‌گردد، آن وقت این «بعد الفسخ قبل الانعتاق» را در پرانتز قرار دهید، یعنی همین عبدی که منعتق است، امکان ندارد که فرض کنیم که من ینعتق از ملک مشتری خارج شده و داخل در ملک بایع شده باشد.

بنا بر این مبنا داریم حرف می‌زنیم که در فسخ معتبر است که هر جا می‌خواست فسخ واقع شود، باید مال از ملک مفسوخ علیه که در این مثال مشتری است خارج و در ملک فاسخ داخل شود، حال مرحوم شیخ (ره) خواسته بگوید که: این در اینجا امکان ندارد، فرموده: «لایجوز...».

حال چه زمانی نیاز به این تقدیر داریم؟ فرموده: تا قبل از اینکه بایع فسخت بگوید، بحثی نیست و مشکلی پیش نیامده است و آنهایی که می‌خواهند این ملکیت و خروج تقدیری و فرضی را مطرح کنند، آن جایی است که بایع «فسخت» خودش را گفته که بگوییم: بعد از آن و قبل از اینکه واقعاً آزاد شود، دوباره بیاید به ملک مشتری آمده و از ملک مشتری به ملک بایع برود، «ثمّ انعتاقه مضموناً على المشتری»، سپس باید انعتاق در ملک بایع حاصل شود، که این از ملک بایع خارج و آزاد می‌شود، اما قیمتش بر ذمّه‌ی مشتری باشد.

اما شیخ (ره) فرموده: «لایمکن...»، که وجهش همان مطلبی بود که دیروز در آخر بحث عرض کردیم که بر این ملکیت مشتری یک اثر بیشتر مترتب نیست و آن انعتاق فوری و قهری است.

(سؤال و پاسخ استاد محترم) بالأخره این عبد باید آزاد شود و منعطق است، حال می‌خواهیم کاری کنیم که ملاک فسخ، که خروج از ملک مفسوخ علیه و دخول در ملک بایع است محقق شود، منتهی اشکال همین است که هر آنی را فرض کنید که این عبد داخل در ملک مفسوخ علیه است، در همان آن از ملک مفسوخ علیه آزاد می‌شود، این جواب این مطلب است.

«کما لو فرض...»، بعضی از محشین مثل مرحوم شهیدی (ره) گفته‌اند که: این «کما...» تشبیه در منفی است، اما بعضی دیگر محشین گفته‌اند که: این «کما...» تشبیه در نفی است، که حرف صحیح هم همین است، یعنی موردی می‌آوریم که در آن هم تقدیر ملکیت «لایجوز»، که مثالش این است که اگر معامله‌ای واقع شود که بایع خیار دارد، حال اگر مشتری در زمان خیار، مبیع را در عقد لازمی، به شخص ثالثی منتقل کند، در اینجا مرحوم شیخ (ره) فرموده: امکان ندارد که بگوییم: این مبیع یک لحظه تقدیراً داخل در ملک بایع شده است و از ملک بایع خارج شده است، در ما نحن فیه هم چنین ملکیت تقریریه‌ای امکان ندارد.

«کما لو فرض بیع المشتری للمبیع فی زمن الخیار ثمّ فسخ البائع.»، اگر مشتری مبیع را در زمان خیار بفروشد، که خیار برای بایع است و بعد از آن بایع فسخ کند، در اینجا شیخ (ره) فرموده: حال که مبیع را فروخته، الآن که «فسخت» می‌گوید، قیمتش را باید به بایع بدهد، اما نیازی نیست و امکان آن هم نیست که بگوییم: قبل از اینکه بفروشد، ملکیت تقریریه‌ای برای بایع ما فرض کنیم و بعد بگوییم که: از ملک بایع خارج شده است، برای اینکه در کتاب البیع برای ملکیت تقدیریه گفتیم که: جمع بین الأدله آن را اقتضاء می‌کند و ما را به این وادی می‌کشاند که ملکیت تقریریه‌ای را در بعضی موارد درست کنیم، اما آن ملاکی که برای اثبات ملکیت تقریریه‌بود، در اینجا وجود ندارد.

«و الحاصل: أنّ الفاسخ یتلقّى الملک من المفسوخ علیه»، فاسخ از مفسوخ علیه که مشتری است ملک را تلقی می‌کند، «و هذا غیر‌حاصلٍ فیما نحن فیه.»، اما این تلقی در ما نحن فیه حاصل نیست، پس خیار مجلس وجود ندارد.

«و إن قلنا...»، این مبنای دوم در باب فسخ است که «إنّ الفسخ لا یقتضی أزید من ردّ العین إن کان موجوداً و بدله إن کان تالفاً أو کالتالف»، اگر بگوییم: فسخ معنایش این است که اگر خود عین موجود است که همان وگرنه اگر تلف شده و یا کالتلف است مثل همین صورت عتق، بدل عین را می‌دهد و بگوییم که: «و لا یعتبر فی صورة التلف إمکان تقدیر تلقّی الفاسخ الملک من المفسوخ علیه و تملّکه منه»، و معتبر نیست که فاسخ ملک را از مفسوخ علیه بگیرد، یعنی در جایی که امکان دارد، مثل جایی که عین موجود است، آن را تلقی می‌کند، اما در جایی که امکان ندارد، نیاز به تلقی نیست، «بل یکفی أن تکون العین المضمونةُ قبل الفسخ بثمنها مضمونةً بعد الفسخ بقیمتها مع التلف»، بلکه کفایت می‌کند که عینی که قبل از فسخ مضمون به ثمنش بود، بعد از فسخ در صورت تلف به قیمتش مضمون باشد.

وقتی معامله واقع می‌شود، عین مضمون در مقابل ثمن و ثمن هم مضمون در مقابل عین است، که به آن ضمان معاوضی و معاملی می‌گویند.

بعد دو شاهد آورده که بعد از تلف عین مضمون به قیمت است؛ شاهد اول این است که «کما یشهد به الحکم بجواز الفسخ و الرجوع إلى القیمة فیما تقدّم من مسألة البیع بشرط العتق ثمّ ظهور المبیع منعتقاً على المشتری»، یعنی به این ضمان در مقابل قیمت حکم می‌دهد، جواز فسخ و رجوع به قیمت، آنچه در بحث گذشته خواندیم که اگر بایع بگوید: این عبد را به تو می‌فروشم، به شرط اینکه آن را آزاد کنی و بعد معلوم شود که این عبد منعتق است، که در اینجا گفتیم که: بایع می‌تواند «فسخت» بگوید و از خیار شرطش استفاده کند، اما در مقابل این عبد قیمتش را بگیرد، که مضمون به قیمت است.

شاهد دوم این است که «و حکمهم برجوع الفاسخ إلى القیمة لو وجد العین منتقلةً بعقدٍ لازمٍ»، اگر معامله‌ای شد که بایع خیار داشت و مشتری در زمان خیار بایع، مبیع را به عقد لازمی که قابل به هم زدن نیست فروخت، در اینجا گفته‌اند که: بایع می‌تواند از خیارش استفاده کند، اما وقتی که از خیارش استفاده کرد، قیمت را از مشتری می‌گیرد، «مع عدم إمکان تقدیر عود الملک قبل الانتقال الذی هو بمنزلة التلف إلى الفاسخ»، که در اینجا که مشتری مبیع را در زمان خیار بایع فروخته، امکان ندارد که بگوییم: قبل از اینکه بفروشد، یک آن این مبیع در ملک بایع رفته و به عنوان ملک بایع فروخته، آن هم إنتقالی که به منزله‌ی تلف است، چون گفتیم که: برای ملکیت تقدیریه دلیل می‌‌خواهیم و در جایی هم که آن را پذیرفتیم، چاره‌ای جز این راه نداشتیم و جمع بین ادله ما را به آن می‌کشاند، اما اینجا نیازی به آن نداریم.

قبلا عرض کردیم که «کما» تشبیه در نفی است و شاهدش همین عبارت است.

«کان الأوفق بعمومات الخیار القول به هنا و الرجوع إلى القیمة»، این جواب آن «أن قلنا..» است، که این مبنا در باب فسخ و رجوع به قیمت اوفق به عمومات خیار است، اما در اینجا فقط یک استثناء می‌کنیم و آن هم اینکه «إلّا مع إقدام المتبایعین على المعاملة مع العلم بکونه ممّن ینعتق علیه»، در جایی که متبایعین علم دارند که مبیع از «من ینعتق علیه» و با این حال اقدام بر معامله می‌کنند، «فالأقوى العدم»، یعنی در این فرض اقوی عدم خیار است، «لأنّهما قد تواطئا على إخراجه عن المالیة»، چون بایع و مشتری بر إخراج از مالیت تواطی کردند، «الذی هو بمنزلة إتلافه.»، «الذی» صفت تواطئ است و صفت إخراج که فرقی هم نمی‌کند، یعنی إخراج یا تواطئی که به منزله‌ی إتلاف است.

«و بالجملة، فإنّ الخیار حقٌّ فی العین»، خیار حقی مربوط به عین است، «و إنّما یتعلّق بالبدل بعد تعذّره لا ابتداءً»، که بهد از تعذر به بدل تعلق پیدا می‌کند.

شیخ (ره) خواسته به یک نکته‌ای اشاره کند و که گفتیم که: در باب فسخ دو مبنا وجود دارد، یک مبنا این است که فسخ در جایی است که ملک را از مفسوخ علیه تلقی کند، که این مبنا روی این است که بگوییم: خیار به عقد تعلق پیدا می‌کند، اما مبنای دوم روی این جهت است که بگوییم: خیار کاری به عقد ندارد و به عین متعلق است، اگر عین موجود است خودش برمی‌گردد و اگر موجود نیست بدلش برمی‌گردد.

بعد فرموده: «فإذا کان نقل العین إبطالًا لمالیته و تفویتاً لمحلّ الخیار»، اگر نقل عین إبطال مالیت و تفویت محل خیار باشد و محل خیاری که روی مبنای دوم خود عین است از بین برود، کان «و کان کتفویت نفس الخیار باشتراط سقوطه»، مثل جایی است که خود خیار را با شرط سقوط خیار تفویت کند. «فلم یحدث حقٌّ فی العین حتّى یتعلّق ببدله.»، که در اینجا از اول حقی در عین حادث نشده است، تا اینکه بخواهد به بدلش تعلق پیدا کند.

«و قد صرّح بعضهم بارتفاع خیار البائع بإتلاف المبیع»، که مراد از «بعضهم» صاحب جواهر (ره) است، که تصریح کرده که با إتلاف مبیع خیار بایع می‌گردد.

یک فرعی است که اگر بیعی واقع شد که بایع در آن خیار دارد، حال اگر همین بایع که خیار دارد، مبیع را در ید مشتری اتلاف کند، صاحب جواهر (ره) گفته است که: در اینجا با این کاری که کرده خیارش را از بین برده است.

بعد مرحوم شیخ (ره) یک صغری و کبری درست کرده و فرموده: پس کبری این است که هر جا اتلاف باشد، خیار از بین می‌رود و صغری این است که «و نقله إلى من ینعتق علیه کالإتلاف له من حیث المالیة»، نقل مبیع از بایع به من ینعتق علیه، مثل إتلاف مبیع است، که از حیث مالیت آن را إتلاف کرده است.

«فدفع الخیار به أولى و أهون من رفعه»، لذا دفع خیار به این بیع، یعنی اینکه از اول بگوییم: خیار وجود ندارد، أولی و أهون از رفع خیار در جایی است که بایع مبیع را إتلاف می‌کند با إتلافش خیار را رفع می‌کند. اما اینجا که از اول من ینعتق را می‌دهد، می‌گوییم: از اول خیاری حادث نشده است.

«فتأمّل.»، این را مختلف معنا کرده‌اند، برخی گفته‌اند اشاره دارد به اینکه این قاعده «الدفع أهون من الرفع» یک قاعده‌ی عقلی است و صلاحیت برای دلیل شرعی بودن ندارد، یعنی یک اعتبار عقلی است که قابلیت استناد دلیل شرعی را ندارد.

برخی دیگر هم گفته‌اند: بین این دو قیاس مع الفارق است، در جایی که بایع مبیع را در دست مشتری اتلاف می‌کند، این اتلاف کاشف از رضایت بایع به معامله است، که معنایش این است که خیارش از بین می‌رود، اما اینجا که من ینعتق را می‌دهد، چنین چیزی وجود ندارد، لذا این قیاس مع الفارق است.

۵

تطبیق استثنای دوم: «العبد المسلم المشترى من الکافر»

«و منها: العبد المسلم المشترى من الکافر»، از موارد دیگری که استثناء شده، عبد مسلمانی است که از کافر خریداری می‌شود، «بناءً على عدم تملّک الکافر للمسلم اختیاراً»، بنابر اینکه بگوییم: کافر اختیاراً مالک مسلمان نمی‌شود، اما اضطراراً مالک می‌شود، مثل جایی که یک عبد کافری ملک یک مولای کافری بوده، اما بعداً همین عبد کافر مسلمان شده، که روی اضطرار باید بگوییم که: ملکیت مولای کافر هنوز هم هست، «فإنّه قد یقال بعدم ثبوت الخیار لأحدهما.»، یعنی نه برای بایع و نه برای مشتری خیاری نیست، «أمّا بالنسبة إلى العین فلفرض عدم جواز تملّک الکافر للمسلم و تملیکه إیاه»، اما نسبت به عین خیار نیست چون اگر بگوییم: نسبت به عین برای بایع یا مشتری خیار است، معنایش این است که از خیار استفاده شود، که این عبد دوباره به ملک کافر برگردد، که این دفعه دیگر اضطراری نیست و اختیاری می‌شود و گفتیم که اختیاراً مالک نمی‌شود.

«و أمّا بالنسبة إلى القیمة فلما تقدّم: من أنّ الفسخ یتوقّف على رجوع العین إلى مالکه الأصلی و لو تقدیراً»، اما نسبت به قیمت قبلا گفتیم که: فسخ و خیار تعلق به عین پیدا می‌کند و اگر در عینی از اول خیار وجود نداشت، در قیمتش هم خیار نیست، ولو این رجوع به عین تقدیری و فرضی باشد، «لتکون مضمونةً له بقیمته على من انتقل إلیه»، تا اینکه این عین، به قیمتش بر آن کسی که به او منتقل شده، مضمون باشد.

بعد فرموده: «و رجوع المسلم إلى الکافر غیر جائزٍ»، در حالی که در اینجا فرض کردیم که مسلمان نمی‌تواند داخل در ملک کافر شود و این جائز نیست.

«و هذا هو المحکی عن حواشی الشهید (رحمه اللّه) حیث قال: إنّه یباع و لا یثبت له خیار المجلس و لا الشرط.»، یعنی عدم ثبوت خیار به برای بایع و نه برای مشتری، محکی از حواشی شهید (ره) است که فرموده: عبد مسلمان فروخته می‌شود، اما برای بایع خیار مجلس و شرط نیست.

«و یمکن أن یرید بذلک عدم ثبوت الخیار للکافر فقط و إن ثبت للمشتری»، چون فرموده: «و لا یثبت له» بگوییم که: إمکان دارد اراده کند عدم ثبوت خیار را برای کافر فقط و اگر چه خیار برای مشتری ثابت است، «فیوافق مقتضى کلام فخر الدین قدّس سرّه فی الإیضاح: من أنّ البیع بالنسبة إلى الکافر استنقاذٌ»، که آن وقت کلام شهید (ره) با مقتضای کلام فخرالدین (ره) در کتاب إیضاح موافق می‌شود که فرموده: در جایی که بایع عبد مسلمان را به مشتری می‌فروشد، از طرف بایع بیع نیست و استنقاذ است، «و بالنسبة إلى المشتری کالبیع»، و از طرف مشتری بیع است، لذا می‌گوییم: آنکه از طرف او بیع است، خیار مجلس دارد، در نتیجه بایع خیار ندارد ولی مشتری خیار دارد.

البته باید مدرک اصلی کلام فخرالدین (ره) را در إیضاح ببینیم، در بعضی از نسخ مکاسب به جای إستنقاذ، إستیفاء هم آمده، که معنایش این است که این مولای کافر حال که نمی‌تواند از عبدش استفاده کند و آن را نگه دارد، می‌گوید: لااقل من پولش را به دست می‌آورم، پس از طرف کافر استیفاء است، یعنی پولش را بگیرد، اما استنقاذ یعنی عبد را از چنگ او نجاتش بدهند.

«بناءً منه على عدم تملّک السید الکافر له»، بنا بر اینکه مولای کافر مالک عبد نمی‌شود، «لأنّ الملک سبیلٌ»، چون ملک سبیل و سلطنت می‌آورد، «و إنّما له حقّ استیفاء‌ثمنه منه.»، و برای کافر حق استیفای ثمنش از این عبد است و این استیفاء هم مؤید بر این است که آن استنقاذ هم باید استیفا باشد.

حال آیا فرمایش فخر الدین (ره) درست است که بگوییم: از یک طرف بیع نیست و از یک طرف بیع است؟ شیخ (ره) فرموده: «لکنّ الإنصاف: أنّه على هذا التقدیر لا دلیل على ثبوت الخیار للمشتری أیضاً»، انصاف این است که بنا بر این تقدیر دلیلی نداریم که مشتری هم خیار داشته باشد، «لأنّ الظاهر من قوله: «البیعان بالخیار» اختصاص الخیار بصورة تحقّق البیع من الطرفین»، چون دلیل خیار مجلس ظهور در این دارد که خیار در جایی است که بیع از دو طرف باشد، پس این اشکال اول که این بر خلاف ظاهر ادله‌ی خیار مجلس است و خیار مجلس در موردی است که بیع از هر دو طرف باشد.

اشکال دوم این است که «مع أنّه لا معنى لتحقّق العقد البیعی من طرفٍ واحد»، اگر بیع هست که از هر دو طرف بیع است و اگر بیع نیست، از هیچ طرفی بیع نیست، «فإنّ شروط البیع إن کانت موجودة تحقّق من الطرفین و إلّا لم یتحقّق أصلًا»، شرایط بیع اگر موجود است، که بیع از هر دو طرف محقق است و اگر موجود نیست، أصلا بیع محقق نمی‌گردد، «کما اعترف به بعضهم فی مسألة بیع الکافر الحربی من ینعتق علیه.»، یعنی همان گونه که برخی در مسئله بیع کافر حربی نسبت به من ینعتق علیه به آن اعتراف کرده‌اند.

مراد از «بعضهم» صاحب جواهر (ره) است و مسئله‌اش این است که اگر کافر حربی با قهر و غلبه کافر حربی دیگر را به دست آورد، بعد معلوم شد که این کافری را که با قهر و غلبه به دست آورده، مثلاً پدرش هم هست، أحد العمودین است و بعد همین من ینعتق علیه را بفروشد، در اینجا صاحب جواهر (ره) گفته است که: بیع اصلاً تحقق پیدا نمی‌کند به دلیل اینکه در اینجا از یک طرف موجب ملکیت است، که آن قهر و غلبه است که اقتضاء‌می‌کند که دائماً ملکش شود و از یک طرف عامل انعتاق است، که که این أحد العمودین است.
فخرالدین (ره) فرموده: این دو دائماً با هم تقابل می‌کنند، اما انعتاق چون ریشه‌ی ذاتی دارد، بر عامل ملک مقدم می‌شود و لذا به هیچ وجه بیع تحقق پیدا نمی‌کند.

وصلّی الله علی محمد و آله الطاهرین

العقد وأنّه علّةٌ والمعلول لا يتخلّف عن علّته ، كما أنّ الانعتاق لا يتخلّف عن الملك ، فالأقرب هو الأخير ، كما هو ظاهر المختلف والتحرير (١) ومال إليه الشهيد (٢) إن لم يثبت الإجماع على خلافه ، ويؤيّده إطلاق الأكثر ودعوى ابن زهرة الإجماع على ثبوت خيار المجلس في جميع ضروب البيع (٣) من غير استثناءٍ (٤). انتهى كلامه (٥) ، رفع مقامه.

أقول : إن قلنا : إنّه يعتبر في فسخ العقد بالخيار أو بالتقايل خروج الملك عن ملك مَن انتقل إليه إلى ملك مَن انتقل عنه نظراً إلى أنّ خروج أحد العوضين عن ملك أحدهما يستلزم دخول الآخر فيه ولو تقديراً لم يكن وجهٌ للخيار فيما نحن فيه ولو قلنا بكون الخيار بمجرّد العقد والانعتاق عقيب الملك آناً ما ، إذ برفع العقد لا يقبل المنعتق عليه لأن يخرج من ملك المشتري إلى ملك البائع ولو تقديراً ؛ إذ ملكيّة المشتري لمن ينعتق عليه ليس على وجهٍ يترتّب عليه سوى الانعتاق ، ولا يجوز تقديره بعد الفسخ قبل الانعتاق خارجاً عن ملك المشتري إلى ملك البائع ثمّ انعتاقه مضموناً على المشتري ، كما لو فرض بيع المشتري للمبيع في زمن الخيار ثمّ فسخ البائع.

والحاصل : أنّ الفاسخ يتلقّى الملك من المفسوخ عليه ، وهذا غير‌

__________________

(١) راجع المختلف ٨ : ٢٣ ٢٥ ، والتحرير ١ : ١٦٥ ، و ٢ : ٧٧.

(٢) انظر الدروس ٣ : ٢٦٦ ، والقواعد والفوائد ٢ : ٢٤٧ ، القاعدة ٢٤٤.

(٣) كذا في ظاهر «ق» ، ولعلّ الأصحّ : «المبيع» ، كما في «ش».

(٤) راجع الغنية : ٢١٧.

(٥) يعني : كلام المحقّق التستري في المقابس : ٢٤٠.

حاصلٍ فيما نحن فيه.

وإن قلنا : إنّ الفسخ لا يقتضي أزيد من ردّ العين إن كان موجوداً وبدله إن كان تالفاً أو كالتالف ، ولا يعتبر في صورة التلف إمكان تقدير تلقّي الفاسخ الملك من المفسوخ عليه وتملّكه منه ، بل يكفي أن تكون العين المضمونةُ قبل الفسخ بثمنها مضمونةً بعد الفسخ بقيمتها مع التلف كما يشهد به الحكم بجواز الفسخ والرجوع إلى القيمة فيما (١) تقدّم من (٢) مسألة البيع بشرط العتق ثمّ ظهور المبيع منعتقاً على المشتري (٣) ، وحكمهم برجوع الفاسخ إلى القيمة لو وجد العين منتقلةً بعقدٍ لازمٍ مع عدم إمكان تقدير عود الملك قبل الانتقال الذي هو بمنزلة التلف إلى الفاسخ كان الأوفق بعمومات الخيار القول به هنا والرجوع إلى القيمة ، إلاّ مع إقدام المتبايعين على المعاملة مع العلم بكونه ممّن ينعتق عليه ، فالأقوى العدم ؛ لأنّهما قد تواطئا على إخراجه عن الماليّة الذي هو بمنزلة إتلافه.

وبالجملة ، فإنّ الخيار حقٌّ في العين ، وإنّما يتعلّق بالبدل بعد تعذّره لا ابتداءً ، فإذا كان نقل العين إبطالاً لماليّته وتفويتاً لمحلّ الخيار و (٤) كان كتفويت نفس الخيار باشتراط سقوطه ، فلم يحدث حقٌّ في العين حتّى يتعلّق ببدله.

__________________

(١) في ظاهر «ق» : «فما» ، ولعلّه من سهو القلم.

(٢) في «ش» : «في».

(٣) تقدّم في كلام صاحب المقابس ، راجع الصفحة ٤٠.

(٤) لم ترد «و» في «ش».

وقد صرّح بعضهم بارتفاع خيار البائع بإتلاف المبيع (١) ونقله إلى من ينعتق عليه كالإتلاف له من حيث الماليّة ، فدفع الخيار به أولى وأهون من رفعه ، فتأمّل.

٢ ـ العبد المسلم المشتري من الكافر

ومنها : العبد المسلم المشترى من الكافر‌ بناءً على عدم تملّك الكافر للمسلم اختياراً ، فإنّه قد يقال بعدم ثبوت الخيار لأحدهما. أمّا بالنسبة إلى العين فلفرض عدم جواز تملّك الكافر للمسلم وتمليكه إيّاه ، وأمّا بالنسبة إلى القيمة فلما تقدّم : من أنّ الفسخ يتوقّف على رجوع العين إلى مالكه الأصلي ولو تقديراً (٢) لتكون مضمونةً له بقيمته على من انتقل إليه ، ورجوع المسلم إلى الكافر غير جائزٍ ، وهذا هو المحكيّ عن حواشي الشهيد رحمه‌الله حيث قال : إنّه يباع ولا يثبت له خيار المجلس ولا الشرط (٣).

ويمكن أن يريد بذلك عدم ثبوت الخيار للكافر فقط وإن ثبت للمشتري ، فيوافق مقتضى كلام فخر الدين قدس‌سره في الإيضاح : من أنّ البيع بالنسبة إلى الكافر استنقاذٌ ، وبالنسبة إلى المشتري كالبيع (٤) ؛ بناءً منه على عدم تملّك السيّد الكافر له ؛ لأنّ الملك سبيلٌ ، وإنّما له حقّ استيفاء‌

__________________

(١) لم نظفر على مصرّحٍ بذلك بعد التتبّع في الكتب الفقهيّة المتداولة ، انظر مفتاح الكرامة ٤ : ٥٩٩.

(٢) تقدّم في الصفحة ٤١.

(٣) لا يوجد لدينا «حواشي الشهيد» لكن حكاه عنه السيّد العاملي في مفتاح الكرامة ٤ : ١٨٠.

(٤) إيضاح الفوائد ١ : ٤١٤.

ثمنه منه.

لكنّ الإنصاف : أنّه على هذا التقدير لا دليل على ثبوت الخيار للمشتري أيضاً ؛ لأنّ الظاهر من قوله : «البيّعان بالخيار» (١) اختصاص الخيار بصورة تحقّق البيع من الطرفين ؛ مع أنّه لا معنى لتحقّق العقد البيعي من طرفٍ واحد ، فإنّ شروط البيع إن كانت موجودة تحقّق من الطرفين وإلاّ لم يتحقّق أصلاً ، كما اعترف به بعضهم (٢) في مسألة بيع الكافر الحربي من ينعتق عليه.

والأقوى في المسألة وفاقاً لظاهر الأكثر (٣) وصريح كثيرٍ (٤) ثبوت الخيار في المقام ، وإن تردّد في القواعد بين استرداد العين و (٥) القيمة (٦).

وما ذكرنا : من أنّ الرجوع بالقيمة مبنيٌّ على إمكان تقدير الملك في ملك المالك الأصلي ، لو أغمضنا عن منعه كما تقدّم في المسألة السابقة (٧) غير قادحٍ هنا ؛ لأنّ تقدير المسلم في ملك الكافر بمقدارٍ يثبت عليه بدله ليس سبيلاً للكافر على المسلم ، ولذا جوّزنا له شراء من‌

__________________

(١) الوسائل ١٢ : ٣٤٥ ، الباب الأوّل من أبواب الخيار ، الحديث ١ ، ٢ و ٣.

(٢) راجع جامع المقاصد ٤ : ١٣٣ ، ومفتاح الكرامة ٤ : ٣١٩ و ٥٤٩.

(٣) ثبوت الخيار ظاهر من أطلق عليه البيع ولم يصرّح بعدم سقوط الخيار.

(٤) ممّن صرّح بثبوت الخيار في المسألة الشهيد في الدروس ٣ : ١٩٩ ، والمحقّق الثاني في جامع المقاصد ٤ : ٦٥.

(٥) في «ش» : «أو».

(٦) القواعد ٢ : ١٨.

(٧) تقدّم في الصفحة ٤١.