درس بدایة الحکمة

جلسه ۶: حقیقت وجود واحد مشکک است

 
۱

خطبه

۲

حقیقت وجود واحد مشکک است

در این فصل صحبت در این است که آیا حقیقت وجودات مختلف یک چیز است یعنی همه که موجودند حقیقت وجود برای همه آنها یکی است یا وجودات حقایق متباینه‌اند و حقیقت هستی یک موجود با حقیقت هستی در موجود دیگر دو چیز متباین است.

قبل از توضیح این مطلب باید عرض کنیم که بعضی از مفاهیم هستند که حقیقت آنها در خارج متواطی است یعنی در موارد مختلف و در افراد مختلف و مصادیق مختلف یکسان است و شدت و ضعف ندارد و هیچ نوع اختلافی ندارد.

وجود یک حقیقت متواطی، متوافق، متشابه و یکسان در تمام صادیق نیست زیرا یک وجود علت است و یکی معلول، یکی واجب است یکی ممکن. این‌ها یکسان نیستند به همین دلیل هیچ کس قائل نشده که وجود حقیقت واحد متواطی باشد. بلکه صحبت درباره این است که حال که مصادیق وجود در خارج، متواطی متوافق و یکسان نیست آیا دو وجود با هم تباین دارند یعنی دو حقیقت هستند یا این دو وجود حقیقتشان یکی است ولی این حقیقت یکسان مشکک است یعنی حقیقتی است که در خود این حقیقت اختلاف است. این حقیقت مشکک حد متوسط است بین تباین و بین تواطی. و چون این حقیقت بین تباین و تواطی است فهمش مشکل بوده مثال زده‌اند به نور.

در حقیقت نور گفته‌اند «الظاهر بذاته المظهر لغیره» یعنی خود بخود روشن است و هر شیئ دیگری را روشن می‌کند. این حقیقت در نور قوی و ضعیف هست و نور قوی مرکب از این حقیقت و حقیقت دیگر نیست. و نور شدید در همین نوریت شدید است و نور ضعیف هم مرکب از نور و ظلمت نیست چه ظلمت را امر عدمی بدانیم چه امر وجودی که در مقابل نور است. بلکه نور ضعیف در همین نوریت ضعیف است.

مثال بهتر، حرکت است. اشیایی که با سرعت‌های مختلف در حرکت هستند، یکی زودتر به مقصد می‌رسد و یکی دیر‌تر. اینطور نیست که آنکه دیر‌تر به مقصد می‌رسد در وسط راه بایستند بلکه مداوم در حال حرکت است فقط کندتر حرکت می‌کند و آنچه عامل حرکت اوست در همه آنات وجود دارد.

علامه می‌فرایند همانطور که در نور دیدید در وجود هم همینگونه است. نور کثرت دارد به اعتبار مراتب. یعنی مراتب درجه به درجه بالا می‌رود و به آن می‌گویند کثرت طولی.

و نور کثرت دیگری هم دارد که به آن کثرت عرضی می‌گویند و اینگونه مراتب قوی و ضعیف ندارد بلکه همه در یک مرتبه هستند ولی با این حال نور‌ها مختلف است مثل اینکه اگر نور افکنی بر روی صفحه یک میز نوری را بیندازد بصورتی که تمام اجزاء میز را روشن می‌کند و نوری که طرف راست میز را روشن کرده طرف چپ را روشن نکرده و ارتباط با نوری که طرف چپ میز را روشن کرده ندارد و ما به اندازه تعداد اجزاء میز نور داریم و با این حال این نور‌ها یکی نیستند. و نیز اگر صفحه میز در یک طرف سیاه رنگ باشد و در طرف دیگر سفید رنگ. نور در هر طرف یک اثری می‌گذارد. حقیقت نور در تابیدن به هر طرف فرق نمی‌کند ولی چون قابل‌ها فرق می‌کنند، نور متعدد می‌شود و کثرت پیدا می‌کند و هر یک از مصادیق نور یک خصوصیت مجزایی پیدا می‌کند.

پس کثرت گاهی کثرت طولی است یعنی درجات، شدت و ضعف پیدا می‌کند و گاهی کثرت عرضی است یعنی همه در یک درجه هستند ولی هر کدام یک حکم خاص دارد و متعدد می‌شوند و کثرت دارد.

می‌فرمایند آنچه در نور گفتیم در وجود هم همینگونه است. یعنی وجود هم دو نوع کثرت دارد: نوع اول کثرت طولی است یعنی کثرت به شدت و ضعف. وجود هم شدت و ضعف دارد و اینگونه نیست که وجود ضعیف مرکب باشد از هستی و چیزی که جزء اوست یعنی وجود شدید مرکب باشد از وجود که این وجود را وجود ضعیف هم دارد و مرکب از چیز دیگری که بواسطه آن شدید شده است.

اینگونه نیست زیرا هستی قابل ترکیب نیست زیرا در مقابل هستی نیستی است و نیستی قابل ترکیب با هستی نیست. پس بنابر این هستی چه قوی و چه ضعیف، هستی محض است.

پس هر هستی قوامش به خودش است یعنی اگر یک هستی قوی است و می‌تواند علت باشد، خصوصیت علت بودن و قوی بودن جزء اوست یعنی چیزی خارج از او نیست و شدت این حقیقت بسیط متعلق به خودش است و از خود هستی اوست. و در هستی ضعیف هم خصوصیت ضعف از خود این هستی است.

پس گفتیم وجود دو نوع کثرت دارد:

نوع اول، کثرت به شدت و ضعف که یکی علت است و یکی معلول. که در این کثرت یک طرف زنجیر و سلسله را ماده تشکیل می‌دهد و همینطور وجودات که از ماده شروع شد بالا می‌رود و قوی‌تر می‌شود تا آنطرف سلسله که باری تعالی قرار گرفته است که وجود غیر متناهی و غیر محدود است که به عقل بشر نمی‌آید و نمی‌شود از آن ماهیت گرفت و فقط با مفاهیمی می‌شود از آن حکایت کرد.

نوع دوم از کثرت، کثرت عرضی است. یعنی هستی‌هایی داریم در عرض هم که این اختلاف مربوط به خود هستی است مثلا در فیزیک می‌گوییم که صدو چند عنصر داریم مثل آهن، مس، اکسیژن و.... این عناصر از نظر مرتبه وجود شدت و کثرت وجودی ندارند، همه مادی هستند و در عرض هم ولی با این حال کثرت دارند یعنی یک هستی است که آهن است و آثار خاصی دارد و یک هستی است که مس است و آثار دیگری دارد.

این مطالب همه بیان مدعای فهلویین بود. یعنی قول اول در مسئله که می‌گفت وجود حقیقت واحده است و دارای مراتب مختلف یعنی حقیقت واحد مشکک.

قول دوم قول مشائین است که می‌گویند وجود حقیقت واحده نیست بلکه وجود حقایق متعدده است در خارج یعنی هر هستی مباین است با هستی دیگر و حقیقت هر کدام با دیگری بینونت و ضدیت دارد.

دلیل این قول را اینگونه مطرح کرده‌اند که وجود حقایق متباینه است و این تباین هم تباین به تمام الذات است.

(تباین گاهی به تمام ذات است مثل اینکه یکی جوهر است و یکی عرض. بعدا خواهد آمد که همه وجودات در مقامی که ما از آنها ماهیت انتزاع می‌کنیم ده جور می‌شوند یعنی از نظر ماهیتهایی که از آنها انتزاع می‌شود در ده طبقه، طبقه بندی می‌شوند که هیچیک از این ماهیت‌ها با هم وجه اشتراک ندارند. و گاهی تباین در بعض ذات است مثل انسان و فرس یعنی آنچه تحت یک جنس باشند در جنس با هم شریکند ولی در فصل با هم متفاوتند که فصل بعض ذات است و گاهی تباین به این صورت است که دو چیز در تمام ذات با هم شریکند و در اثر عوارض با هم فرق می‌کنند مثل زید و عمرو که ماهیت هر دو انسان است و ذاتشان حیوان ناطق است ولی یک پسر بکر است یکی پسر خالد.)

آنچه گفتیم مربوط به مفاهیم و ماهیات بود که سه جور می‌شد ولی مشائین در مورد وجودات مدعایشان این است که وجودات حقایق متباینه هستند و تباین آن‌ها به تمام ذات است یعنی همه ذات یک هستی با هستی دیگر مباین است و هیچ جهت اشتراکی با هم ندارند یعنی ادعایشان دو جزء دارد اول اصل تباین و دوم تباین به تمام ذات.

برای هر کدام استدالال آورده‌اند.

استدلال بر اینکه موجودات متباین هستند این است که آثارشان متفاوت است و در منطق خوانده‌ایم که یکی از راه‌های پی بردن به حقایق برهان إن است، از معلول پی به علت بردن.

اثر یک موجود با اثر موجود دیگر با هم فرق می‌کند همین که آثارشان با هم فرق می‌کند حکایت از این دارد که ذاتشان با هم مباین است.

و دلیل اینکه اختلاف به تمام ذات است همان است که ما هم گفتیم که موجودات بسیط هستند و هر هستی، هستی اش بسیط است و معنا ندارد که دو هستی در بعض الذات با هم مباین باشند این معنی اش این است که در یک بعض الذات دیگر با هم مشترکند یعنی هر هستی ذاتش دو جزء دارد و این معنا ندارد. چون هستی‌ها بسیطند یا باید حقیقت واحده باشند یا اگر حقایق متباینه بودند متباین به تمام الذات باشند چون ذاتشان دو جزء ندارد.

این بود دلیل قول دوم. وقتی دلیل قول اول مطرح شود، دلیل قول دوم رد خواهد شد.

خلاصه جواب بر قول دوم این است که دلیلی که گفته شد اعم از مدعا است. چون حقیقت واحده متواطی دارد و مشکک. شما گفتید از اختلاف آثار پی می‌برید به اختلاف، ولی اختلاف تشکیکی. یعنی حقیقت واحده‌ای است که اختلاف دارد و مراتب مختلف دارد نه اینکه کاملا مباین باشد.

۳

تطبیق

فللنور عرض عريض، باعتبار مراتبه المختلفة بالشدة والضعف (یکی نور کم است و یکی زیاد است)، ولكل مرتبة عرض عريض (مثلا در یک لامپ صد، نورهای مختلف صادر می‌شود و هر کدام یک نور جدا است)، باعتبار القوابل المختلفة من الأجسام الكثيفة (به زغال یک اثری دارد و به بلور یک اثر دارد).

كذلك (مثل نور در شدت و ضعف) الوجود حقيقة واحدة ذات مراتب مختلفة، متمايزة بالشدة والضعف والتقدم والتأخر وغير ذلك (مثل قوه و فعل)، فيرجع ما به الامتياز فيها (مراتب) إلى ما به الاشتراك (یعنی ما به الامتیاز و ما به الاشتراک هر دو هستی است)، وما به الاختلاف إلى ما به الاتحاد، فليست خصوصية شيء من المراتب جزءا مقوما (قید توضیح جزء است) للوجود، لبساطته (چون هیچی در مقابلش نیست) كما سيجيء ولا أمرا خارجا عنه (هستی)، لأن أصالة الوجود تبطل ما هو غيره الخارج عنه (هستی)، بل الخصوصية (این وجود مقدم و آن موخر است و یا یکی ضعیف است و دیگری قوی است) في كل مرتبة مقومة لنفس المرتبة، بمعنى ما ليس بخارج منها.

ولها كثرة طولية باعتبار المراتب المختلفة، الآخذة (شروع می‌شود) من أضعف المراتب، وهي (مرتبه‌ای) التي لا فعلية لها (مرتبه) إلا عدم الفعلية، وهي (چیزی که هیچ فعلیتی ندارد) المادة الأولى (اگر چوبی سوخته شود و خاکستر شود، یعنی یک حقیقت به حقیقت دیگر تبدیل شد، در اینجا سوال این است که آیا چوب از بین رفته و خاکستر خلق شده یا اینکه چوب تبدیل به خاکستر شد، یعنی حقیقت چوب گاهی در چوب بودن است گاهی در خاکستر است؛ یعنی همین حقیقت چوب است که خاکستر شدن را قبول می‌کند. اما این صحیح نیست چون اگر چوب بخواهد خاکستر بودن را قبول کند، خود چوب باید باشد و الا محال عقلی پیش می‌آید. پس این نیست اما باید یک چیزی باشد که بین چوب و خاکستر باشد که آن قوت وجودی است و رنگ ندارد، یعنی یک توان هستی است اما حقیقت خاصی ندارد) الواقعة في أفق العدم (یعنی اگر یکم آنورتر بود، عدم بود)، ثم تتصاعد المراتب، إلى أن تنتهي إلى المرتبة الواجبة لذاتها (واجب)، وهي التي لا حد لها إلا عدم الحد (این تاکید برای حد نداشتن است)، ولها (وجود) كثرة عرضية، باعتبار تخصصها (حقیقت وجوب) بالماهيات المختلفة، التي هي مثار (خواستگاه) الكثرة.

(قول دوم:) وذهب قوم من المشاءين، إلى كون الوجود حقائق (وجود حقیقت‌هایی است که) متباينة بتمام ذواتها، أما كونه حقائق متباينة فلاختلاف آثارها (از اختلاف آثار پی می‌بریم که حقیقت واحده نیست. جواب: پی می‌بریم حقیقت واحده متواطی نیست)، وأما كونها (حقایق) متباينة بتمام الذوات فلبساطتها (و مرکب از ما به الاشتراک و ما به الامتیاز نیست)، وعلى هذا يكون مفهوم الوجود المحمول عليها (حقایق متباینه)، عرضيا خارجا عنها لازما لها.

والحق أنه حقيقة واحدة مشككة (پس دو مدعا است: یکی اینکه حقیقت واحده است و دیگر اینکه مشککه است)، أما كونها (وجود) حقيقة واحدة فلأنه لو لم تكن كذلك (حقیقت واحده نباشد)، لكانت حقائق مختلفة متباينة بتمام الذوات، ولازمه (حقایق مختلفه متباینه باشد) كون مفهوم الوجود وهو مفهوم واحد كما تقدم، منتزعا من مصاديق متباينة بما هي متباينة (چون هیچ وجه امتیاز و اشتراکی ندارد) وهو محال.

فللنور عرض عريض ، باعتبار مراتبه المختلفة بالشدة والضعف ، ولكل مرتبة عرض عريض ، باعتبار القوابل المختلفة من الأجسام الكثيفة.

كذلك الوجود حقيقة واحدة ذات مراتب مختلفة ، متمايزة بالشدة والضعف والتقدم والتأخر وغير ذلك ، فيرجع ما به الامتياز فيها إلى ما به الاشتراك ، وما به الاختلاف إلى ما به الاتحاد ، فليست خصوصية شيء من المراتب جزءا مقوما للوجود ، لبساطته كما سيجيء (١) ولا أمرا خارجا عنه ، لأن أصالة الوجود تبطل ما هو غيره الخارج عنه ، بل الخصوصية في كل مرتبة مقومة لنفس المرتبة ، بمعنى ما ليس بخارج منها.

ولها كثرة طولية باعتبار المراتب المختلفة ، الآخذة من أضعف المراتب ، وهي التي لا فعلية لها إلا عدم الفعلية ، وهي المادة الأولى الواقعة في أفق العدم ، ثم تتصاعد (٢) المراتب ، إلى أن تنتهي إلى المرتبة الواجبة لذاتها ، وهي التي لا حد لها إلا عدم الحد ، ولها كثرة عرضية ، باعتبار تخصصها بالماهيات المختلفة ، التي هي مثار الكثرة.

وذهب قوم من المشاءين ، إلى كون الوجود حقائق متباينة بتمام ذواتها ، أما

__________________

(١) في الفصل السابع

(٢) توضيحه : أنا إذا اعتبرنا مراتب هذه الحقيقة آخذة من أضعف المراتب ، كانت المرتبة الثانية التي فوقها أشد منها وأقوى ، وكانت الثالثة التي فوق الثانية أشد مما تحتها وأقوى ، وهكذا حتى تنتهي إلى المرتبة العليا التي فوق الجميع.

ثم إذا أخذنا بعض المراتب المتوسطة وقسناها إلى ما فوقها ، كانت التي فوقها مشتملة على ما فيها من الكمال وزيادة ، بخلاف التي تحتها ، فإذن التي تحتها محدودة بالنسبة إلى ما فوقها فاقدة لتمام كمالها ، ثم إذا قسنا التي فوق إلى التي فوقها كانت أيضا محدودة بالنسبة إلى ما فوقها.

وعلى هذا القياس ، حتى تنتهي إلى المرتبة التي هي فوق الجميع ، فما دونها محدودة بالنسبة إليها ، وهي مطلقة غير محدودة بحد عدمي ، وإن شئت فقل : «حدها أنه لا حد لها».

وأما المرتبة التي تحت الجميع ، ففيها كل حد عدمي ، وليس لها من الكمال إلا أنها تقبل الكمال ، وهي الهيولى الأولى ـ منه رحمه الله.

كونه حقائق متباينة فلاختلاف آثارها ، وأما كونها متباينة بتمام الذوات فلبساطتها ، وعلى هذا يكون مفهوم الوجود المحمول عليها ، عرضيا خارجا عنها (١) لازما لها.

والحق أنه حقيقة واحدة مشككة ، أما كونها حقيقة واحدة فلأنه لو لم تكن كذلك ، لكانت حقائق مختلفة متباينة بتمام الذوات ، ولازمه كون مفهوم الوجود وهو مفهوم واحد كما تقدم (٢) ، منتزعا من مصاديق متباينة بما هي متباينة وهو محال ، بيان الاستحالة أن المفهوم والمصداق واحد ذاتا ، وإنما الفارق كون الوجود ذهنيا أو خارجيا ، فلو انتزع الواحد بما هو واحد من الكثير بما هو كثير ، كان الواحد بما هو واحد كثيرا بما هو كثير وهو محال.

وأيضا لو انتزع المفهوم الواحد بما هو واحد ، من المصاديق الكثيرة بما هي كثيرة ، فإما أن تعتبر في صدقه خصوصية هذا المصداق ، لم يصدق على ذلك المصداق ، وإن اعتبر فيه خصوصية ذاك لم يصدق على هذا ، وإن اعتبر فيه الخصوصيتان معا لم يصدق على شيء منهما ، وإن لم يعتبر شيء من الخصوصيتين ، بل انتزع من القدر المشترك بينهما ، لم يكن منتزعا من الكثير بما هو كثير بل بما هو واحد ، كالكلي المنتزع من الجهة المشتركة بين الأفراد ، الصادق على الجميع هذا خلف.

وأما أن حقيقته مشككة ، فلما يظهر من الكمالات الحقيقية المختلفة ، التي هي صفات متفاضلة ، غير خارجة (٣) عن الحقيقة الواحدة كالشدة والضعف ، والتقدم والتأخر والقوة والفعل وغير ذلك ، فهي حقيقة واحدة متكثرة في

__________________

(١) اذ لو كان داخلا ، كان جزءاً ؛ وينافي ذلك البساطة ـ منه دام ظله.

(٢) في الفصل الثاني

(٣) اذ لو كانت خارجة من حقيقة الوجود ، كانت بالطلة ، لانحصار الأصالة في الوجود ـ منه دام ظله.